قسم خوردم بر تو من ای عشق...
گزارش سهیل آصفی از بزرگداشت شهدای ۳۰ ام فروردین ۱۳۵۴ (بیژن جزنی و یارانش)


• باد در گورستان بی نام و نشان با نام و نشانانمان می وزد. ساعت ۱۰ صبح. بخش بزرگی از قطعه ی ۳۳ با شاخه های گل سرخ آذین می شود. نام و نام و نام. و در کنار سنگ مزارهای مشخص، گورهای پر شماره ی سیمانی بی سنگ. مزار بیژن است اینجا. آذین گل سرخش می کنیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۱ فروردين ۱٣٨۶ -  ۲۰ آوريل ۲۰۰۷


باد در گورستان بی نام و نشان با نام و نشانانمان می وزد. ساعت ۱۰ صبح با سعید و پیمان و عموناصر نازنینمان به قطعه ی ۳۳ "بهشت زهرا" رسیده ایم. بچه ها هستند. بخش بزرگی از قطعه ی ۳۳ با شاخه های گل سرخ آذین می شود. نام و نام و نام. و در کنار سنگ مزارهای مشخص، گورهای پر شماره ی سیمانی بی سنگ. بیش از سه دهه، هنوز کس و کاری جراتی یا که مجالی نیافته که بیاید و سنگی بیاندازد. مزار بیژن است اینجا. آذین گل سرخش می کنیم. این پیرزن فرتوت با دست های لرزان کیست؟! سیاه پوشیده، سیاه تمام! ناصر در آغوشش می فشارد سخت و اشک، دانه دانه دانه. او مادر هوشنگ و خسرو است! مادر ترگل ها! از اعضای گروه آرمان خلق... در آغوش می فشارمش و اشک، دستم را سخت گرفته است، می گوید آمده ام تا هوشنگ هایم را ببینم، شیشه تیره ی عینک حسابی خیس شده است. مادر!...
ناصر می گوید مادر یادت هست فردایی را که هوشنگ را زدند، ریختند آنجا و...
مادر ترگل ها در سبزی فروشی کار می کرد. و آلونکی کنار بساط. ساواک تا پستوهای آلونک خانواده تهیدست که یلانی چنین را پرورد تا که به کارزار شوند، بر هم ریخت و مادر ترگل ها... مادر می گوید که دکتر آماده ام با همین تن ناتوان زیر پرچم تو مشتم را گره کنم. پرچم مردم! و مادر می لرزد در باد کم نفس فروردینی که خدا را می خواهد گواهی دهد. بانویی با موی سفید با واکر از راه می رسد، مادر بیژن است این؟ آن زن محکم و قاطع، آن استاد دانشگاه و کاردان زبان روسی، عضو سازمان زنان حزب توده ی ایران که دل و جرات هر چریک فدایی خلق ایران بود. ناصر می گوید مادر جزنی؟! چرا اینطور؟! چه مانده از تو مادر؟! سخت می گرید و با واکر راه می رود. گل بر مزار بیژن می گذارد و یارانش. دست در دستش چند قدم راه می رویم. دائی بیژن او را همراهی می کند. با بچه ها در قطعه ی خدا می چرخیم.
ناصر بدنبال مزار علینقی آرش و علیرضا نابدل است، یک یک گل سرخ می گذاریم و سنگ نوشته ها را می خوانیم و بی شماره مزار بی سنگ، سیمانی! محمدحنیف نژاد، سعید محسن، ناصر صادق، پرویز حکمت جو، علی باکری، بیژن جزنی، حسن ضیاءظریفی، کاظم ذوالنوار، عزیز سرمدی، مشعوف (سعید) کلانتری،ع باس سورکی، مصطفی جوان خوشدل، محمد چوپانزاده، احمد جلیل افشار، مرضیه احمدی اسکویی و...
بر مزار خسرو و کرامت و باز گل سرخ و باز عبور و باز سنگ و سنگ و سنگ و خاطره و نم، نمی از اشک در فروردین چاپار... با دست خاک ها را کنار می زنیم. سنگ را خورد کرده اند ولی آرم سازمان را هنوز می توان تشخیص داد. چریک فدایی خلق ، رفیق... گل سرخ و مزاری دیگر...
و می چرخیم و می خندیم و می گرییم و باد، باد، باد... هنوز کامل نرفته ایم که "برادران" از راه می رسند و ناصر سرباز جوان شهرستانی را می آورد و پیش از آنکه او سخن بگوید، ناصر با تحکم خاص خود به او می گوید، برو! لباس پلنگی ات را درار و گل سرخ بگذار بر این سنگ قبرها. ادای احترام کن به وطنت! پی جو می شوند و می گویند اینجا چرا جمع شده اید؟ وقتی سرباز جوان که با بی سیم در ارتباط با بالاست و ناصر با قاطعیت هر چه تمام تر می گوید ما وقت نداریم اینجا بایستیم و بگو اگر کاری با ما دارد، سریع بالاییت بیاید نزد من! سرباز جوان می گوید آخر جمع شده اید اینجا گل گذاشته اید، هر جا جمع می شوند می خواهند یک کاری بکنند! بمب خنده می ترکد و سرباز جوان هاج و واج. بدرود می گوییم و می رویم. قطعه ی ۳۳ "بهشت زهرا"، آوردگاه فرزندان خلق ایران!