قرن نوین آمریکا؟
سهند ستاری
•
آمریکا به دنبال کسب هژمونی بر کل جهان بود، هژمونی بر کل عالم، از زمین تا مریخ. مأمنی برای بازار آزاد جهانی. در این بازار نوع نظامها مهم نیست. مهم این است که باید مطیع سرمایهداری جهانی باشد و شرط اطاعت چیزی جز لیبرالیسم نیست. روشن است مسئله ایالات متحده نه توافق با این یا آن منطقه بلکه برتری بر کل دنیاست. پس اگر هابزبام در کتاب «عصر نهایتها» گفته بود که قرن بیستم قرن آمریکا بود، آیا قرن بیستویکم هم «قرن نوین آمریکا» است؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۶ فروردين ۱٣۹٨ -
۵ آوريل ۲۰۱۹
در ژوئن 1948 برلین به محاصره شوروی در آمد. 12 مه 1949 محاصره برلین با امدادهای هوایی آمریکا شکسته شد. پل هوایی آمریکا اعلام مقابله غرب با شرق بود. جنگ سرد شروع شد. از آن زمان به بعد آمریکا روی سطح زمین حرکت کرده - یا خشکی یا آبی. آمریکا ظرف نیمقرن تمام همتایان خود را روی همین زمین بلعید. در پایان قرن بیستم، قرن، قرن آمریکا شده بود. همه اسباب لازم برای توهم و فانتزی فراهم بود: «لیبرالدموکراسی راه نجات همه ملتهاست». آنها که در غرب دغدغه لیبرالدموکراسی داشتند، تمام فکروخیالشان رأی مردم بود. غافل از اینکه رأیِ رأیدهندگان کجا و رأی حاکمان، بانکداران، مدیران شرکتهای فراملیتی و چندملیتی و صاحبان صنایع و حقوقدانان و غیره کجا. یکی سیاست داخله است و دیگری سیاست خارجه. تاریخ قرن بیستم به ما نشان داد که سیاست داخله متغیر است و دستبهدست میشود، اما سیاست خارجه تحت نظارت یک دست است: دست نامرئی بازار. بعد از بحران بزرگ، آمریکا سیاست داخله خود را با بصیرتهای روزولتی به سمت اقتصاد جنگ برد. ولی بعد از پیروزی در جنگ ویلسونیسم بهمثابه سیاست خارجه در دستور کار قرار گرفت: «صلح، دموکراسی، بازار آزاد».
در تاریخنگاری مکتب آنال، زمانبندیهای برودل از گذشته عبارتاند از: رویداد (زمان کوتاهمدت)، موقعیت (زمان میانمدت)، ساختار (زمان بلندمدت)، تصادم آنها با هم، تنشهای میان آنها و بدهبستانهای آنها با یکدیگر. برودل میکوشید از دست زمان خطی فرار کند، ولی شاید بتوان ترتیب مفاهیم برودل را معکوس کرد تا هم به محدودیتهای مطلب حاضر رسید - مطلبی فارسی در نشریهای فارسیزبان درباره آمریکا - و هم به موضوع یکی از مهمترین کتابهای منتشرشده امسال: «فرمان و دیوان: سیاست خارجه آمریکا و نظریهپردازان آن» اثر پری اندرسون که با ترجمه شاپور اعتماد و به همت نشر فرهنگ معاصر منتشر شد.
ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم در سطح «ساختار» بود و زمینهساز سیاست داخله ریاستجمهوری روزولت. ایالات متحده با ورود به جنگ دوم در موقعیتی استثنایی قرار گرفته بود ولی روشن بود که نمیتواند بدون بریتانیا و شوروی به پیروزی برسد. ازاینرو، پس از بررسی اولویتهای بلندمدت در صحنه پس از جنگ دو هدف تعریف شد: حفظ مصالح عام سرمایه در جهان و ایجاد موقعیتی برتر برای آمریکا. اگرچه زمینه و شرط همه تحولات بعدی از هدف اول برمیخاست، هدف دوم، به گفته شاپور اعتماد، «بنیادیترین آزمون تاریخ از آب در آمد، آزمونی که نشان داد چگونه آمریکا گسترشطلبی گامبهگام را رها میکند و به طرح و پروژهای برای تجدید بنای جهان رو میآورد». ولی کاری که بعدها ترومن میکند در سطح «موقعیت» است و زمینهساز سیاست خارجه ریاست جمهوری ترومن که تا پیروزی آمریکا در جنگ سرد ادامه داشت. البته بر اساس سطح «ساختار» بود که سیاست خارجه آمریکا در سطح «موقعیت» وارد مرحلهای جدید شد و در قالب استراتژی کلان شکل گرفت، یک استراتژی ظاهرا دوسویه: یکی سویه جهانشمول (صلاح جهان صلاح آمریکاست) و دیگری سویه متمرکز (صلاح آمریکا صلاح جهان است). با پیروزی نیروهای متفقین در جنگ هنوز روشن نبود که معیارهای تاریخی این پیروزی چگونه تعریف خواهد شد. یک نظام جهانی متشکل از سلسله ملت-دولتها وجود داشت که اصل موازنه قوا بر آنها حاکم بود. جنگ که تمام شد متفقین دیگر در کنار هم نبودند و آمریکا بیش از همه قصد داشت اصل موازنه قدرتها از نو تعریف شود. چون در نظام دولتها هیچ قدرت مرکزی وجود ندارد. اما اسپایکمن (نظریهپرداز و موسس رشته روابط بینالملل و از جمله متفکرانی که اندرسون در این کتاب به آرای او میپردازد) تعادل را به جای توازن قرار میدهد با این استدلال که تعادل وقتی حاصل میشود که قدرت یکی فقط اندکی بیشتر باشد. در چنین زمینهای، با آغاز جنگ سرد تعریف «امنیت» چیزی نبود مگر سیاستهای بازدارندگی و مهار. با تثبیت این سیاست بود که آمریکا توانست جنگ سرد را به جنگی فرسایشی و تمامعیار بدل کند و شوروی را از پا درآورد. و بالاخره، کاری که یازده سپتامبر میکند در سطح «رویداد» است و زمینهساز فکر و ذکر مشاوران سیاست خارجه ایالات متحده آمریکا. در این کتاب هر سه مورد و مشخصا مورد آخر موضوع بحث است. البته استفاده از زمانبندیهای برودل در اینجا بدان معنا نیست که یازده سپتامبر نمیتواند موقعیت باشد. بههیچوجه، اما اگر موقعیت باشد باید سالش تغییر کند. یازده سپتامبر 1973. کودتای شیلی و سقوط آلنده. که به ادعای بسیاری از تاریخنگاران معاصر منشأ آن 28 مرداد 1332 است (19 اوت 1953)، کودتا در ایران و سقوط مصدق. در این مناطق سیاست و بازار آزاد چنان به هم گره خورده بودند که با پایان هر یک از کودتاها اقتصاد مکتب شیکاگو وارد عرصه سیاست میشد.
«فرمان و دیوان» را میتوان کتابی دانست درباره لیبرالدموکراسی و همچنین منسجمترین و باثباتترین دولت نولیبرال جهان. کتاب دو بخش دارد. اندرسون در بخش اول نشان میدهد که چگونه آمریکا امپراتوری خود را بهتدریج در چهار یا پنج قاره برپا کرد (فرمان) و در بخش دوم به ادبیات مربوط به استراتژی کلان میپردازد (دیوان) و به ترکیب انواع سیاستهای مناطق مختلف، از آلمان و ژاپن تا آمریکای لاتین و غیره. بههرحال، اصل بر پذیرش انسجام درونی این گفتار است اما اینکه این گفتار ما را کجا برده، به قول شاپور اعتماد، نقد چپ است از راست. کتاب کمک میکند به درک بهتری از سازوکارهای حاکم بر روابط میان کشورهای پیرامونی و کشورهای مرکز برسیم. اندرسون تحلیل خود را بر منابع دست اول و گفتهها و نوشتههای مقامات آمریکایی و طراحان سیاست خارجی این کشور استوار کرده و ازاینرو برای شناخت ریشههای تاریخی و فکری سیاست خارجی آمریکا کتابی بسیار مفید است.
تحلیلگران سیاست خارجه
در ۳ ژوئن ۱۹۹۷ بیست نفر از نظریهپردازان نومحافظهکار و دست راستی آمریکا بیانیهای منتشر کردند که در آن از سیاست خارجی و امنیتی ایالات متحده در دوران ریاست جمهوری بیل کلینتون تا تصمیمهای اکثریت جمهوریخواهان کنگره بهشدت انتقاد کرده بودند. در بیانیه آنان آمده بود: «سیاستهای خارجی و دفاعی آمریکا دستخوش حوادث غیرقابل کنترل شده است. در پایان قرن بیستم، آمریکا تنها ابرقدرت جهان است اما آیا ایالات متحده برنامهای برای شکلدادن به قرن نوین آمریکا دارد؟» این بیانیه خواستار بازگشت به سیاستهای دوران ریگان شد تا قدرت نظامی آمریکا بیش از پیش تقویت شود. آنها در طرح خود، خواهان اتخاذ سیاستهای خارجی متفاوتی شده بودند. این پروژه با ورود جورج بوش به کاخ سفید در سال ۲۰۰۱ بر آمریکا حاکم شد. با واقعه یازده سپتامبر ورق بهکل برگشته بود. «رویداد» یازده سپتامبر باید موقعیت پیدا میکرد. باید دستکم زمانی میانمدت در گذشته آمریکا برایش به وجود میآمد. به همین دلیل سروکله نسل جدیدی از مشاوران و متفکران سیاست خارجه پیدا شد که در موقعیت یازده سپتامبر به دنبال استراتژی کلان بودند. این بهترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد. در گام اول مفاهیمی مثل «حمله پیشدستانه»، «سیاست مداخلهگر»، «سیاست دخالت گزینشی»، «جهانیکردن ملتها»، «جهانیشدن اقتصاد»، «دموکراسیسازی» و غیره برای تحقق استراتژی کلان نظریهپردازی شد. در گام بعدی در سال ۲۰۰۳ با درخواست افزایش بودجه نظامی آمریکا جنگ عراق به راه افتاد، اگرچه بیل کلینتون دموکرات در سال 1998 حمله نظامی به عراق را به مصوبهای قانونی بدل کرده بود. یازده سپتامبر برای بوش جمهوریخواه و مشاوران سیاست خارجه آمریکا مهمترین روز بود – مشاورانی که دموکرات و جمهوریخواه نمیشناختند.
ولی برنامههای آنها در این سالها روالی صلب نداشته و مطابق با وضعیت جهان بهروز شده است. مثلا با گسترش بحران عراق و بروز انشعاب در نیروهای سیاسی نومحافظهکاران حاکم بر کاخ سفید مجبور شدند، ضمن اتحاد با مداخلهگران لیبرال، موضعی دقیقتر در برابر چین و روسیه اتخاذ کنند.
طی بیش از یک دهه گذشته، نزدیک به چهلوچند کتاب از سوی هفت متفکر برجسته روابط بینالملل در راستای همین پروژه منتشر شد. متفکرانی که تحت عنوان تحلیلگران امنیتی (Security Analyst) شناخته میشوند مشاوران رده اول و برجسته سیاست خارجه آمریکا هستند، با کتابهایی پرفروش. در این آثار بهوضوح میتوان خطوربطهای سیاست خارجی آمریکا را در زمینه استراتژی کلان آمریکا یافت. اندرسون در این کتاب میکوشد با مرور و بررسی انتقادی بیش از سی اثر از چهلوچند کتاب منتشر شده طی یک دهه گذشته تصویر متفکران و مشاوران دولت آمریکا را از جهان ترسیم کند. در این مسیر دستبالا را بصیرتهای ویلسونی دارد که بهکرات تکرار میشود و نقطه مقابل روزولت را تشکیل میدهند. او این متفکران را به سه دسته صلیبیون، واقعگرایان و اقتصادگرایان تقسیم کرده است.
تمام متفکرانی که اندرسون در این کتاب به آرایشان میپردازد در برابر عمل انجامشدهای قرار گرفتهاند: سقوط بلوک شرق، سقوط سوسیالیسم واقعا موجود و برآمدن سرمایهداری واقعا موجود. سرمایهداری فقط یک اصل و یک سوگند میشناسد: سرمایه و سوگند وفاداری لیبرالیسم به آن. اما سرمایهداری واقعا موجود یکشبه ظهور نکرده است. نیمقرن طول کشیده تا به اینجا برسد. اواسط دهه هفتاد میلادی بود که بحران نفتی 1973 و ازهمپاشی سیستم تبادل ارز بحرانی بزرگ بر اقتصاد جهانی وارد کرد. هلموت اشمیت (صدراعظم وقت آلمان) و ژیسکار دستن (رئیسجمهور وقت فرانسه) برای غلبه بر بحران پیشگام شدند. وقتی پیشنهاد به گوش ریچارد نیکسون رسید استقبال کرد. اولین G مونتاژ شد. آلمان غربی، فرانسه، بریتانیا و ایالات متحده. اولین کنفرانس اقتصاد جهانی هم در سال 1975 در پاریس برگزار شد. ایتالیا (G5) و ژاپن (G6) به آن اضافه شدند. از آن پس در هر رکود یا رونقی بنا بر ملاحظات روز یک G اضافه میشد. کانادا در سال 1976 (G7) و روسیه در 1998 (G8). بگذریم که بعد از بحران اوکراین دوباره شد G7. زیاد طول نکشید تا پای کشورهای بریکس (BRICS) هم به زیر چتر سرمایهداری واقعا موجود باز شود. شکل جدیدی از اتحاد در جهان شکل گرفت. اما اتحاد برای چه و که؟ مسئله آمریکا فراتر از این گروهبندیهای معروف بود. غرض این بود که پلهپله این گروهبندی را ارتقاء دهد. از دید آمریکا جهان یعنی (GX)؛ تابعی برای منافع آمریکا و سرمایهداری جهانی. آمریکا برای این کار فقط به ادغام روسیه و چین در مرزهای بازار جهانی نمیاندیشید بلکه باید جامعه اروپا را هم از طریق ناتو زائده خود میکرد. پس چین و روسیه و کشورهای متروپل وارد تابع (GX) شدند. به همین دلیل، مشاوران سیاست خارجه آمریکا و نظریهپردازانی که اندرسون در این کتاب به آرای آنها میپردازد هر طرحی که ارائه میدهند نهتنها باید G بلکه باید تمام مجموعه GX را در نظر بگیرند. درست است که در میان این مشاوران درباره X اختلاف نظر وجود دارد اما اصول حاکم بر تابع (GX) ثابت است.
آمریکا به دنبال کسب هژمونی بر کل جهان بود، هژمونی بر کل عالم، از زمین تا مریخ. مأمنی برای بازار آزاد جهانی. در این بازار نوع نظامها مهم نیست: دموکراسی یا فاشیسم، دیکتاتوری یا بنیادگرایی، سوسیالدموکراسی یا کمونیسم. مهم این است که باید مطیع سرمایهداری جهانی باشد و شرط اطاعت چیزی جز لیبرالیسم نیست. روشن است مسئله ایالات متحده نه توافق با این یا آن منطقه بلکه برتری بر کل دنیاست. پس اگر هابزبام در کتاب «عصر نهایتها» گفته بود که قرن بیستم قرن آمریکا بود، آیا قرن بیستویکم هم «قرن نوین آمریکا» است؟
تفاوت قرن جدید با قرن گذشته بر کسی پنهان نیست. جهان در حال دگرگونی است و مشخص نیست به چه سمت و سویی میرود. جنگ، کودتا، بحران مالی، رشد روزافزون فقر و نابرابری، خشکسالی و نابودی شرایط اولیه حیات، رسیدن دمای زمین به مرز هشدار و بحران محیط زیست، ظهور جنبشهای راستگرا، برگزیت، ترامپ، آشوب خاورمیانه و غیره از جمله مشخصههای برجسته جهان امروزند. وضعیتی بر جهان حاکم است که محدود و منحصر به منطقهای خاص نیست و میتوان نشانههای ظهور یا بروز آن را در اقصی نقاط جهان دید. در وضعیت حاضر، نظام خارجی قدرت در اکثر ملت-دولتهای جهان تا حد زیادی از نظام سیاسی داخلی آنها جدا افتاده است. اگر این مسئله درباره بسیاری از کشورها، از جمله کشورهای خاورمیانه، صادق باشد درباره آمریکا بیشتر صادق است. به قول پری اندرسون «نظام سیاسی موجود در سیاست داخلی در طول زمان خیلی آهسته حرکت میکند و دائم با انواع و اقسام مخمصهها و بنبستهای نهادی مواجه میشود. صحنه آن پر از شکست و ناکامی است و بهندرت هیجانی در کار است. درحالیکه صحنه نظام امپراتوری آمریکا، درست برعکس، پر از ماجراهایی است که یکی بعد از دیگری بیوقفه اتفاق میافتند - کودتاها، بحرانها، شورشها، جنگها، اضطرارهایی از همه دست: و در آنجا، به استثنای معاهده و میثاقهایی که باید به تصویب قانون برسند، هیچ تصمیمی هرگز با بنبست مواجه نمیشود». (ص186) اندرسون نشان میدهد که چطور مشاوران و بسیاری از سیاستهایی که در عرصه داخلی نمیتوانند کار خود را بکنند در عرصه خارجی میتوانند آتش به پا کنند. و اکنون سخت بتوان انکار کرد که بسیاری از ملت-دولتها، اعم از کوچک و بزرگ، یا از پیش در این صحنه حضور دارند یا سودای حضور در آن دارند، چه به بهانه مشارکت و چه به بهانه تقابل.
منبع:شرق
|