سان سالوادورِ زیبا


لقمان تدین نژاد


• درگذشت مرتضا میرآفتابی (در روز ۴ فروردین ۱۳۹۸) بی‌شباهت نبود به نهایت غم‌انگیز بسیاری دیگر از شاعران، نویسندگان، هنرمندان، اعضای اپوزیسیون، و روشنفکران تبعیدی، که با عشقی عمیق به ایران و فرهنگ آن و نگرانِ سرنوشت کشورخود، جهان را به زندگان وا ‌نهاده و رفته بوده‌آند. همین چند روز پیش از افتادن به بیمارستان بود که او خود بار دیگر از شرایط زندگیِ فرهیختگان ایرانی، چه در داخل و چه در خارج کشور صحبت کرد: از تنهایی‌ها، شرایط روحیِ نامطلوب، بیکسی‌ها، ناداری‌ها، کم محلی‌ها و نامهربانی‌ها، و خطراتی که از سوی حکومت تهدیدشان می‌‌کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۷ فروردين ۱٣۹٨ -  ۶ آوريل ۲۰۱۹


 

سالهایی که رفته است، رفته است
هرچیز به اندازه ی شدنش زیباست
آموخته ام
همین که امروز آواز می خواند
دیگر سال
غمگین ترین خاطره هاست
(میرآفتابی، مجموعه ی مزه ی آفتاب، شعر آموختن)



درگذشت مرتضا میرآفتابی (در روز ۴ فروردین ۱۳۹۸) بی‌شباهت نبود به نهایت غم‌انگیز بسیاری دیگر از شاعران، نویسندگان، هنرمندان، اعضای اپوزیسیون، و روشنفکران تبعیدی، که با عشقی عمیق به ایران و فرهنگ آن و نگرانِ سرنوشت کشورخود، جهان را به زندگان وا ‌نهاده و رفته بوده‌آند. همین چند روز پیش از افتادن به بیمارستان بود که او خود بار دیگر از شرایط زندگیِ فرهیختگان ایرانی، چه در داخل و چه در خارج کشور صحبت کرد: از تنهایی‌ها، شرایط روحیِ نامطلوب، بیکسی‌ها، ناداری‌ها، کم محلی‌ها و نامهربانی‌ها، و خطراتی که از سوی حکومت تهدیدشان می‌‌کند. میرآفتابی غیر از خود، نمونه‌های زیادی در این خصوص داشت: از محمود عنایت گرفته تا احمد محمود، از حسن هنرمندی و سیاوش کسرایی گرفته تا محصّص و شهید ثالث، از ایران تا آلمان تا فرانسه و آمریکا. در همین ظرف و زمینه است که «به کیوان رسیدنِ حشمتِ»عقب‌ماندگان فرهنگی و سرکوب‌گران و «اهل جهلی» از نظایر ابراهیم رییسی (به عنوان یک نمونه) منظره‌ی وحشتناک‌تری پیدا می‌کند.

میرآفتابی تا روزهای آخر زندگیِ دشوارِ خود در تبعید به ادبیات و شعر و داستان می‌اندیشید و در حال ویراستاری چند اثر شعری و داستانی بود از جمله آخرین کار نسبتاً آماده‌ی «آخوند نامه» که دوست داشت به هر زحمتی که هست به چاپ برساند. او در سالهای اخیر و با وجود ضعف و بیماری و بقایای سرطانی که او را هیچ‌گاه ترک نکرده بود شعار دِکارت را (خاص خود) تکرار می‌کرد، «من می‌نویسم پس هستم.» او، بقول خود، اصرار داشت نگذارد که جمهوری اسلامی او را روحاً به قتل رسانده و از خاموش شدن صدای او شاد شود چرا که از نظر او حکومت اسلامی در از میان رفتن و خفه شدن و رانده شدن به حاشیه و فراموش شدن شاعران و نویسندگان و هنرمندان و مبارزین، چه در داخل و چه در خارج کشور منافع حیاتی داشت. میرآفتابی شدیداً تحت تأثیر صادق هدایت و طالبوف و آخوندزاده بود و در برداشت‌های خود از شعر حافظ، بر خصوصیات عصیانی، و انتقاد او از اربابان دین و زورمداران تأکید می‌گذاشت، و اسلام و متولیان آن را عامل بازدارنده‌ی رشد فرهنگی و عقب‌ماندگی ایران می‌دانست. شناخت، و تجربیات نزدیک میرآفتابی از اهل دین، از همان اوان کودکی، و بعدها فشارهایی که تازه از سوی اسلام حکومتیِ تازه تأسیس بر او و برخی از نزدیکان او (از جمله کشتن یکی از آن‌ها به دست گروهی به نام فُرقان) وارد آمده بود به ادبیات او رنگ و بُعد و چنگ و ناخن خاصی بخشیده بود که در شعر و داستان او، و مطالب مجله‌ی سیمرغ، منعکس می‌شد و همین به نوبه‌ی خود آنرا از مجلات ادبیِ دیگر کالیفرنیا و موضوعاتِ یکنواخت، کهنه، بی‌آزار، و سبک و سطحیِ آنها متمایز می‌ساخت.

او با حداقلی که بدست می‌آورد آپارتمان کوچک خود را تبدیل کرده بود به یک موتورخانه‌ی فرهنگی‌ که در خلوت آن می‌نوشت، می‌سرود، گفت‌و‌گوهای ادبی و سیاسی ترتیب می‌داد، نقاشی می‌کرد، ومجله‌ی سیمرغ را صفحه‌بندی و آماده‌ی چاپ می‌کرد. آپارتمانی که بعدها از دست می‌داد، کانونی بود که با شهید‌ثالث و محصّص و اَلخاص و محجوب و ایرج افشار به گفتگو بنشیند و یا با بزرگان زنده‌ی ادب ایران، از داخل کشور گرفته تا فرانسه و کشورهای دیگر گفت و گو بکند هم برای خود وهم برای مطالب مجله‌ی سیمرغ. روش سیمرغِ میرآفتابی پرداختن به بزرگان معاصر و به هنر آنها در طول زندگی بود و از این جهت نقطه‌ی مقابل مجلات دیگری بشمار می‌آمد که در اطراف او منتشر می‌شد. او همیشه مشکل داشت با مجلات و سردبیرانی که در بهترین حالت هنوز در سالهای دهه‌ی چهل بسر می‌بردند و علاقه‌ی خاصی نشان می‌دادند به شاعران و ترانه‌سرایانی که روحیات و ذهنیات و زبانشان از زیباشناسی و تفکرات و مرام شاعرانی مانند نیما و کسرایی و شاملو، و یا نویسندگانی مانند ساعدی متفاوت باشد.

بی دلیل نبود که عکس‌ها و گرافیک‌ها و طرح‌های سیمرغ نه تزئینات ساده و جنبی، بلکه ساختار‌هایی بشمار می‌آمدند که ‎‎زیباشناسیِ خاص میرآفتابی را نشان می‌دادند. او از یک سو شعر و ادب کلاسیک ایران را ارج می‌نهاد و بر بال آن سیمرغ را به جلو می‌برد و از سوی دیگر تأثیر هنر و ادب غربی بر او از انتخاب نقاشی‌های پیکاسو و مودیلیانی Modiglian و پرتره‌ها و کلوزآپ‌هایی که خاص نگاه جوزف لوزی ها Joseph Losey و برگمن ها و کوروساوا ها بود بیرون می‌زد. او افشاگری‌های خود علیه جنایات جمهوری اسلامی و خصوصاً بارز ساختن نقش محوریِ اسلام در کشتار و سرکوب‌ها را با طرح‌هایی از محصّص و نیکزاد نجومی، و دیگر طراحان همفکر، و نیز هنرمندان متعهد آمریکایی و اروپایی تکمیل می‌کرد.

در یکی از طرح‌های محصّص که میرآفتابی برای یکی از مقالات سیمرغ انتخاب کرده بود به روشنی‎چوبه‌های دار حسینیه‌‌های زندانهای اوین و گوهردشت تداعی می‌شد در شهریور سال ۱۳۶۷، از ‌اعدام شدگان تنها طرح بیرونی اندام‌های لاغرشان برجا مانده بود، بنظر می‌رسید که اجساد بطرزی نامحسوس در حال نوسان هستند و جانوری سوررئالیستی-انزجار برانگیز بر چوبه‌ی دار نشسته بود آماده‌ی پریدن روی چوبه‌یی دیگر.

در یک طرح دیگر معمّمی که عینک بی‌قواره و هیکل کوتوله‌ی او به ویژه آیت‌الله خلخالی (یارِ غار، هم مدرسه‌ای روح‌الله خمینی، و اعدامچیِ او) را تداعی می‌کرد با ذوالفقار خود زنی را -سلیمان‌وار- به دو نیم کرده بود. در جای دیگر بدن گوشتالوی معممی پیچیده بود لای عبا، و دماغ بدقواره و از شکل افتاده‌‌ی او مبدل شده بود به یک آلت تناسلی سرزنده و حریص و آماده‌ی تجاوز. قیافه‌ی معمم، اگر خواننده نمی‌دانست فکر می‌کرد میرآفتابی و محصّص در یک نیمروز تابستانی، نزدیک میدان فردوسیِ تهران، حجت‌الاسلام هادی غفاری را از دور به هم نشان داده‌ بوده‌اند که همراه اوباشانی از لواسانات و مجیدیه و خزانه و نازی آباد و غیره، بر بالای وانتی ایستاده و کُلت خود را تکان تکان می دهد و با دهان کف کرده رجز می‌خواند و تحریک می‌کند به زدن و زخمی کردن با تیغ موکت‌بری، و گرفتن و انداختن در ماشین‌ها و وانت‌ها و راندن به سمت اوینِ مخوف. میرآفتابی یکی از گویا‌ترین طرح‌های محصّص را برای روی جلد کتاب «من امشب لاجوردی را می‌کشم» انتخاب کرده بود. آثار محصّص در تک تک شماره‌های سیمرغ ظاهر می‌شد که خود نشان همفکری و هم‌رایی و نزدیکیِ روحیِ این دو بود. میرآفتابی او را یک نابغه‌ی متفاوت می‌شناخت. یک بار که به میرآفتابی گفته بودم، «محصّص اگر در اسپانیا به دنیا می‌آمد بعد هم به پاریس می‌رفت که کارش را دنبال بکند آنوقت معلوم می‌شد نبوغ و نوآوری او در چه حدیست. » کنایه و مقایسه‌ی مرا می‌فهمید، تایید می‌کرد، و افسوس می‌خورد.

روزی که میرآفتابی گفته بود که از خبرهای ایران، از فکر جوانان بی آینده، کودکان بی سرپرست، مردانی که قادر به فراهم آوردن زندگی برای خانواده‌ی خود نیستند، و کسانی که با آرزوهای برباد رفته به کارتون خواب‌ها پیوسته‌اند، دو ساعت تمام بی‌اختیار گریه کرده است، بیاد ‎کِوین کارتِرKevin Carter ‎ عکاس‎۳۳‎ساله‌ی برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزرعکاسی در سال ‎۱۹۹۴‎و کمپوزیسیون‌های درد آور او از قحطی زدگان آفریقا افتادم: شرافت‌ها و انسانیت‌هایی که مرز و دین و ملیت و نژاد نمی شناسند، ظرافت‌ها و شکنندگی‌های شاعرانه‌یی که یک عکاس ‎۳۳‎ساله‌ را به خودکشی می‌کشانند، و روحهای بزرگی که زیر بار «‎رنج‌های پایان ناپذیر بشری» در نهایت خم می‌شوند و از محدودیت جسمی می‌گریزند که از آن بیشتر قادر به حمل آن نیست.

هر وقت با میرآفتابی حرف میزدم و آشتی ناپذیری گرانیتی و عصیان فروکشی ناپذیر او را در مقابل اسلام و جمهوری اسلامی و مدافعان و کارگزاران و هواداران و لابی‌ها و نویسندگان و شاعران و روزنامه نگاران وابسته به آن (از داخل ایران گرفته تا واشنگتن و لوس آنجلس و غیره)، و بیشتر رادیو تلویزیون‌ها و برنامه سازان کالیفرنیایی می‌دیدم گوشی را که می‌گذاشتم حیرت‌زده از مرضیه می‌پرسیدم، ‎«فقط اگر میفهمیدم این میرآفتابی این شور و حرارت هفده سالگی را از کجا می‌آورد، خوب بود.»

همین سلیقه‌ی ادبی و هنری و تضاد آشتی‌ناپذیر او با حکومت اسلامی و سخنرانی‌های او در تلویزیون‌ها و رادیو‌های کالیفرنیا، عموماً جنبه‌ی سیاسی شخصیت و افشاگری های او را عمده کرده و تا حدودی شعر و داستان او را زیر سایه برده بود در حالیکه او از شاعرانی بود که عواطف لطیف، روح و بینشِ شاعرانه، و اندیشه‌های ظریف فلسفی بطور ناخودآگاه در شعر او تلفیق می‌یافت و شعرهایی می‌سرود که گویی در خلائی سروده شده‌اند بدور از تمام محرکات خارجی و فیزیکی و روزمره و اجتماعی و سیاسی، و در فضاهایی شکل گرفته‌اند سرشار از بی‌نیازی، در مداراتی عرفانی منهای مذهب و تعلقات خداپرستانه‌. میرآفتابی در بسیاری از شعرهای خود ظرافت و بینشی را بارز می‌ساخت که اتفاقاً فضاهای سیاسی، و نیز سطحی و روزمره آنرا مانند اسید به تحلیل برده و ازهم می‌پاشند. این نیز از تضادهای زندگیِ شاعر و نویسنده و هنرمند روزگار ماست که هرگز این فراغت را پیدا نمی‌کند که چشم بر جنایات وحشتناکی که در اطراف او در جهان و در میهن او می‌گذرد ببندد و «با درون در آید و در خویش بنگرد». او برعکس در آثار خود پیوسته در حال ایجاد توازن میان دو قطب زیبایی جهان و انسان، و دهشتِ فراگیر هستی است.

میرآفتابی قادر بود زیباترین و درونگرایانه‌ترین تخیلات را در شعر خود بیاورد ودر همان نظر اول ظرافت روحیِ فردی را نشان می‌داد که توانسته است به درک خاصی از جهان و روح اشیا برسد و به دریافتی از عناصر پیرامون برسد بسی فراتر از بازنویسی‌های شاعرانه و منظوم واقعیات ساده. یک رود مختصر (مارگریت) چنان الهامی به میرآفتابی می‌بخشید که به یک جان-گرای بومی‌ِ آمریکایی و یا آن پیش‌تر شاعران نیاکانیِ خود او:

اما من
دلم
چشمهایم
دستهایم
پیش مارگریت است
که تنها
در خیابان پنجم منتظر است
زیر چراغ برق تاریک شب

(مجموعه‌ی مزه‌ی آفتاب، دیگران، نشناختگان)

او در شعر دیگری به نام (سان سالوادور) فارغ از تمام حقارت‌ها، و پاک شده از خصوصیات یک انسان معمولی، تصویری زیبا ارائه می‌دهد از عارفی که تمام زشتی‌ها از وجود او پاک شده، همه چیز را زنده و جاوید و خدا می‌داند، به نفی مذهب رسیده است، و در مداراتی سیر می‌کند که هم بالا و والاست و هم دور شده است از مذهب به مفهوم عام و شناخته شده‌ی آن. این شعر آینه‌ی دیگری بود که وجه پنهان روحیات میرآفتابی را بارز می‌ساخت اگر در ایماها و قرینه‌های شعر دقت می‌شد:

سان سالوادورِ دلربا!
سان سالوادورِ هوش‌ربا!
ای زیباییِ آخرین!
تو در میانه‌ی ارواح زندگی می‌کنی
با این کتاب کهنه
این پندار توست
همه اشیاء روح دارند
مجسمه‌‌یی که از بازار خریده‌یی
گلی که از باغ چیده‌یی
حتا سیب زمینیِ غذای روز یک‌شنبه
قلمی که از یک عتیقه فروش
در ازای همه‌ی پولهایت دادی
و روح اعظم چگونه ترا نظاره می‌کند به لبخندی
قاب عکسِ مردی که نمی‌دانی کیست
و از کهنگی زرد شده است
و به بستر تنهای تو می‌نگرد

سان سالوادور!
در بشقابی غذا می‌خوری
که می‌خواهی روحِ آنرا نیازاری
سان سالوادور!
وقتی زانو می‌زنی و اعتراف می‌کنی
از انحناهای اندامِ تو
گیج می‌شوم
و تو در حال اعتراف
فکر می‌کنی
چاقو، کاغذ، ملحفه، آینه، تخت، صندلی و تصویر
همه دارای روح‌اند

سان سالوادور!
روح تویی و جان و جسم
که تو را آه می‌کشم
. . .
. . .
سان سالوادور!
تو با گرما شانه‌هایت
و من
قبل از آنکه در اوراد خاک شویم
باید از کنگره‌های نمازخانه‌ها
که از آن‌ها صدای مرگ می‌آید
پرواز کنیم

سان سالوادور!
خدای تو می‌ترساند

سان سالوادور!
خداوندگار تویی!
من
باید
در کنار موجهای دریا
زیبای‌های جهانی را
در برابر آفتاب ببینم
اینَت ستایش
موجها موجها
موجها، زیبایی ترا
تا جهان باقی ست
در خرامیدن‌ها و رسیدن‌های سمهناک
زیباییِ ترا
بازگو می‌کنند

(سان سالوادور، مجموعه‌ی مزه آفتاب)

میرآفتابی اوج رمانتیسم و قدرت شعری خود را در همینگونه شعرهای درونگرایانه، سودایی، خلسه آمیز، الهامی، و اثیری جلوه‌گر می‌ساخت. این اشعار فردی را تداعی می‌کردند در ساعات و حالات روحیِ غریب و کمتر مانوس، با انگیزه ها و الهامات غیر اختیاری و درونی و فوری و گذرا.

یکی از چیزهایی که در سرودن شعرهای خلسه یی و سودایی و درونگرا و طبیعتاً ماندگار تر، همان انزوای کلاسیک هنرمندانه‌ی او بود. او بی‌تردید تبعید را بیش از بسیاری‌‌ دیگراحساس می‌کرد و همین انزوای خود خواسته و طبیعی به او کمک می‌کرد که هنر خود را بدور از جنجال ها و ابتذالات رایج هنری ادبی به پیش ببرد، بری از تأثیرات خارجی، و سازگار با منش ها و سنخیت های خود. او در یکجا از ابتذالات رایج و روابط عوامانه به جان می آید و شعر «ملال حرف ها» را به این صورت از ته سینه در می آورد،

بر حرفها مانده ایم
بر حرفهای بازاری
بی جذبه یی از گرمایی
خالی و سرد و لاف
حرفهایی همچون بشکه یی بیواره
در سوز و سرمایی که سنگ می ترکد
. . .
و یا در شعر تقدیمی خود به هادی خرسندی اینگونه به انزوای مضاعف خود اشاره می کند،

هیچ اندوه سار تر از این نیست
و خندیدنی
که شاعری معجزه
به بی قدری
به متشاعری بگوید
دلتنگم
شعری بخوان
زندگی
هزارش مضحکه است

(مجموعه ی مزه ی آفتاب، خندیدن)

شعر«اعترافات»او در شماره‌ی ۱۱۷ مجله ی سیمرغ نمونه دیگری بود از اشعاری که توفانی از رهایی روحی و رنج عظیم درونی و جوشش غیر اختیاری عواطف را به نمایش می‌گذاشت. این شعر -که بزحمت به چهل خط می‌رسید-به رغم ظاهر و زبان خود از نفوذ و تأثیر فوق‌العاده برخوردار بود،

آخه چه قد بگم
من این رودخونه ی خوارکسه رو دوست دارم
رودخونه ی وسط درختها
آخه چه قد بگم
بذارین تو همین خونه
بغل رودخونه
زندگیم تموم شه
. . .
آخه چه قد بگم
من این پیرمردا، پیرزنها
بچه ها، عاشقا، زنها
جوونای خوشگل عاشقو
چه قد دوست دارم
این خیابونا و کوچه ها و خونه های تنها رو

این شعر برخلاف ظاهر خود نوعی تلخی و دلشکستگی و حس دوری از عواطف و پایبندی‌های از دست رفته‌ی گذشته‌ها و میهن را برملا می‌کرد و مثل این بود که خواننده‌یی را طلب می‌کرد که ناله‌ و شکوه‌‌ی او را پشت ظاهر شعر بشنود و تشخیص دهد. میرآفتابی هیچ‌گاه فراموش نکرد-همچنان که ما فراموش نخواهیم کرد-که حکومت اسلامی (یادم نیست کدام اداره و ارگان) برای خوار کردن و خفیف کردنِ میرآفتابی از او دعوت کرده بود که در مراسم خمیر کردن کتاب داستان او در محل حاضر شود. از جمله ایرادهایی که اداره‌ی سانسور رژیم از کتاب او گرفته بود توصیف بازوی لخت همسر بیمار و بستریِ شخص اول داستان بود و صحنه‌یی که در آن شوهر سینی غذا را می‌برده برای همسرِ خود در بستر! سانسورچی، یک کارمند مکتبیِ جوان با حداقل شناخت از ادبیات، ذهن او انباشته از عقب‌مانده‌ترین اعتقادات و آموخته‌های مذهبی-سنتی، به او در مورد همین صحنه چیزی گفته بود شبیه به، «آقا این کارها خاص جامعه‌ی ما که نیست!» (بردن غذا برای همسر) شعر«اعترافات» از سوی دیگر خصلت «این‌جهانی» میرآفتابی و عشق و شور او نسبت به زندگی را نشان می‌داد. او می‌گفت بارها و بارها به نیوشا فرهی گفته که دست به خودسوزی نزند و با سلاح زندگیِ خود مبارزه کند.

از بدشانسی‌های میرآفتابی در تاریخ هولناک و سرکوب‌گر پس از انقلاب یکی این بود که شعرهای عمیق و رویایی-لطیف او در زمان حیات او در ایران خوانده نشد و کمتر کسی از آن بهره‌مند شد. دیوار نامرئی و نسبتاً رسوخ ناپذیری که جمهوری اسلامی بدور ایران کشیده بود از ورود و نشر بسیاری از آثار هنری ارزنده‌ی شاعران و نویسندگان و هنرمندان به داخل ایران جلوگیری می‌کرد و چند نسل را از آن محروم می‌ساخت. از رشک‌ها و حسادت‌ها و انحصارطلبی‌ها گذشته، شاعر و نویسنده‌ی خارج کشوری نیمه‌ی دیگر همتایان داخل کشوری بشمار می‌آیند و بدون آن‌ها و آثار و خدمات آنها فرهنگ ایران بسی فقیرتر می‌بود. این نیز از تراژدی‌های شاعرانی مانند میرآفتابی است که در حکومت رییسی‌ها و پورمحمدی‌ها و آوایی‌ها و دزد و دغل‌های دیگری که از آخرین مولکول‌های فرهنگ و زیبایی و شعر و ظرافت خالی شده‌اند، در دوران حیات خود اقبال شعر خود در میهن و میان مردمان خود را نمی‌بینند و همه چیز موکول می‌شود به آینده‌ها. یکی دیگر از بدشانسی‌های شعریِ میرآفتابی این بود که شعرهای عمیق‌تر و نمادین‌تر و شاعرانه‌تر او در کالیفرنیا نیز عموماً به سکوت برگزار می‌شد و از سوی کسانی که خود در کار شعر بودند به نقد و بررسی گذاشته نمی‌شد.

میرآفتابی از آپارتمان کوچک خود (که بعدها از دست می‌داد) در بالکن آن پیپ می‌کشید، از فراز بالکن کوچک خیره می‌شد به مارگریت که آن دورترها از بین اوکالیپتوس‌ها می‌رفت و الهام بخش بسیاری از شعرهای غمگین رویاییِ او بود، به میهن خود می‌اندیشید، به مشکلات روز و تلاش‌های شخصی. به بی‌قیدی‌ها و شیطنت‌های دوران کودکی، به خانه‌یی که همیشه شلوغ بود از میهمان‌های جورواجور و آدم‌های با فرهنگ دهه‌ی چهل تهران، پدر و مادری که غیبت آنها را بدجوری همیشه احساس می‌کرد و اکثراً از آنها یاد می‌کرد، پیاده گردی و جوی آب گردی از مولوی تا امجدیه، و از پل سیمان تا چشمه علا، قهقهه زدن و میخوارگی با کسانی که مدتها پیش هرکدام بصورتی رفته و او را تنها گذاشته بودند. به عشقهای جوانی، آرزوهای اقناع شده-ناشده، فصلهای خوش و ناخوش زندگی در تهران و پاریس و لوس آنجلس، تا می‌رسید به روزهای دوزخی پیروزی یک انقلابِ اسلامیِ خونین با خمینی‌ و آیت‌الله گیلانی و لاجوردی‌ها و نیّری‌ها و پورمحمدی‌ها و رئیسی‌های خود با تمام جانی صفتی‌ها و جوان کشی‌هایِ حیوانی که در کمال خونسردی و لذت و اعتماد بنفس مذهبی صورت می‌گرفت.

میرآفتابی با وجود مشکلات فراوان زندگی، که به مرور زمان هرچه بیشتر و عمیق‌تر نیز می‌شد، هنوز هم نوعی «این‌جهانی» و«خوش‌باش دمی» خیامی و اعتقاد به موقتی بودن دم و زندگی از خود نشان می‌داد و در مقابل بیماری و ناداری و مشکلات تبعید و غربت چاره‌یی نمی‌دید جز نشان دادن صبوری و نجابتی خاص خود. یاد او همیشه برای دوستان نزدیک او گرامی خواهد ماند اما از آن مهم‌تر حفظ و نشر و گرامی‌داشت میراث شعری و ادبیِ او در کشوری‌ است که همیشه از شاعران و بزرگان بیشمار به خود بالیده است. امروز از رفتن میرآفتابی عمیقاً متاسفیم، از اینکه شعرهای پاکنویس نشده‌ی او باقی ماند در اتاقش و به انتشار نرسید، از داستان‌های زیبایی که از تهران و کودکی و خانواده و جوانی و نوجوانیِ خود داشت و نانوشته با خود برد، از تجربیات و داستان‌ها و شعرهایی که می‌بایست در ایرانِ زیبا به او الهام می‌شد، هیچ‌وقت نشد، و به نوشته در نیامد، از اینکه ادبیات او در دامان مادر ایران به رشد خود ادامه نداد و آثار او برای خوانندگانِ بافرهنگی که هر غروب ویترین کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه را از نظر می‌گذرانند منتشر نشد، از آرزوهای بر باد رفته، اهداف نرسیده، همه به دلیل یک انقلاب و بالا آمدن و به قدرت رسیدنِ مشکوکِ یکی از مکارترین و سرکوب‌گر ترین نمایندگان و بزرگانِ اسلام در ایران.

یاد میرآفتابی با میراث ادبی و مبارزاتی خود برای همیشه گرامی خواهد ماند، تا آینده‌‌های بهتر برای ایران، و بازبینی و نگرشی بی غل و غش و منصفانه به آثار ادبیِ فرهیختگان و هنرمندانِ تبعیدیِ پس از انقلابِ اسلامی.

قالی‌باف کودک، بر تخت یا گهواره

زمان
بر درشکه‌یی کهنه
بی یراق و فانوس
یله بر چرم‌های پاره-مندرس
و فنرهای زنگ‌زده
کج و کوج و پوده
اسب زخمی
از سنگلاخ‌ها می‌گذرد. . .
کودکی را می‌برند
بر تخته-تابوتی
کف دستها باز
که جان از آن به خاک فرو غلتیده
دستهای خاکستر و سوزش
دشنام و چرک و درفش و تُرنج
بر انگشتانِ چابک دیروز

امروز، خاکستر
بی که دیگر
ترنجی بر نگارخانه‌ی جهان ترسیم کند
بی رویای از گهواره‌یی


مرتضا میرآفتابی، دهم تیرماه ۷۴
از مجموعه‌ی مزه‌ی آفتاب


لقمان تدین نژاد
آتلانتا،۲۶مارس ۲۰۱۹