کلاه تیمسار


علی اصغر راشدان


• «این کلاه آفتابگیر که لبه ش شیش سانت جلو اومده و جلو آفتابو می گیره، یه روزی رو سر یه نفر بوده که سرش به تنش میارزیده، راه که میرفته، زمین زیرپاش می لرزیده، خیال نکن ما کم الکی هستیم، داشم.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ ارديبهشت ۱٣۹٨ -  ۲۵ آوريل ۲۰۱۹


 
« این کلاه آفتابگیرکه لبه ش شیش سانت جلواومده وجلوآفتابو می گیره، یه روزی روسریه نفربوده که سرش به تنش میارزیده، راه که میرفته، زمین زیرپاش می لرزیده، خیال نکن ماکم الکی هستیم، داشم. »
« بفرمااین کلاه ماقبل تاریخی ازرده خارج شده، روسرچیجورتحفه ای بوده، آق جواد؟ »
« روسریه آدم باعظمت بوده که اسمش زمین وزمونومیلرزونده. روسرتیمسارپارسا مهربوده، پاتوپادگان باغشاه که می گذاشته، خایه های صغیروکبیرجفت می شده. اونجورباتحقیرنگاش نکن، این کلاه یه روزی ارزشش ازیه تاجم بیشتربوده، آره داشم. »
« بفرمااون کلاه که حالابه دردلای تاریخم نمیخوره ویه تفم نمیارزه، چیجوری شده که روسرخالی جناب عالیه،آق جواد؟ »
« همین روزادوباره ارزش خودشوپیدامی کنه، اونوقت جواب تموم این اهانتاوقلبنه گویاتوهمچین میگذارم کف دستت که نعره هات گوش صغیروکبیروکرکنه، داشم...»
« شتردرخواب بیندپنبه دانه، گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه!ازمن می پرسی، بایداونقده درانتظاراون روزبمونی که ریغ رحمتوسربکشی، آق جواد...»
« غمت نباشه، همین روزارضاشاه دوم میاد. خودمم همه کاره میشم. همین الانم بهت میگم، عزوالتماس نکنی که هیچ فایده نداره، بادستای خودم خرخره تومی چسبم، کشون کشون می گذارمت سینه ی دیفال، شخص خودم فرمون شلیک میدم. اگه همون وقت که توکمیته ی ضدخرابکاری گیرافتاده بودی، می گذاشتنت سینه دیفال، حالااینجوربلبل زبونی نمی کردی، آره داشم...»
« خیلی خیالات ورت داشته،آق جواد، بامزاجت ناسازگاره، کاردستت میده، داشتی ازاین کلاه پوسیده ی ماقبل تاریخت می گفتی. »
« قضیه ش مفصله، باچرندیاتت، اوقاتموپاک گه مرغی کردی. منوبگوکه واسه کی قلیه خردمیکنم. تولیاقت شفتن این حرفای دوران طلائی تمدن بزرگونداری. دیگه حوصله تم ندارم، داشم... »
« خیلی خب بابا، به گربه گفتن جیشت قشنگه، فوری روش خاک ریخت، باخودش گفت: نکنه جیشم طلاست وخبرندارم! بنال بینم چیجوری این کلاه عتیقه ازروکله ی پوک توسردرآورد، حوصله نازعشوه هاتم ندارم، حالیته آق جواد؟ »
« توپادگان باغشاه، روزائی که تیمسارمیامدسان ببینه، ازخودش ومهموناش پذیرائی می کردم، چای واسه ش می بردم، چکمه هاوتعلیمی شوواکس میزدم وبرق می انداختم، دفترشونظافت وتمیزواداره می کردم، دستوراتشواجرا وامربریشو می کردم. تیمسارهرروزبایکی ازاین کلاههامیامدکه سان ببینه. تابستونی که منقضی خدمت بودم وقراربودمرخص شم، این کلاهوبه رسم یادگار، کش رفتم وگذاشتم توکیسه ترخیصم وازباغشاه بیرونش آوردم. »
« آق جواددرستکار، بفرماازکی یادگاری روکش میرن؟ حقاکه پیرورضادماغ هستی!»
« بابا، زبون به کام بگیر!اگه بازم بپری توحرفم، یه کلمه نمی گم دیگه...»
« خیلی خب، به بال قبات برنخوره، بقیه قضایاروبنال، اینقدم نازوعشوه نیادیگه، گوشم به شوماست، آق جوادگل. »
«همین کلاهو پریروزروسرم گذاشتم ومثل خودتیمسار، شق ورق، توخیابون وطرف خونه ی توراه افتادم، یه ایرونیه باعرق ملی وشاه پرست، وسط خیابون منوبغل زد، حالانبوس، کی ببوس، سروصورت وسینه موغرق بوسه کرد. همین کلاهوکه می گی کهنه وماقبل تاریخیه، ازسرم ورداشت، تاج طلائیه جلوشو بوسه بارون کرد، چن قطره اشکم روش ریخت...»
« ایشون گوزشوماروکه ازگویزیدبدبوتره، قرقره کردکه اون شکرخوریاروکرد، آق جواد»
« بفرماازکجافهمیدی گوزمن ازگوزیزیدبدبوتره؟اصلاازکجافهمیدی گوزیزیدبدبوبوده، آقای عالم دهر!»
« ایناروتوتذکره جلادیه ی ابن پالانی خوندم. شوما،آق جوادگل، همه تون، سراپایه کرباسین، بایداونقدسماغ بمکین تازرتتون قمصورشه، خیالتون تخت باشه،آق جوادگل!...»