ساخت سوسیالیسم از پایین: قدرت مردمی و دولت
بن ترنُف. ترجمه ی حمیدرضا یوسفی
•
دولت سرمایهداری، مثل کل نظام سرمایهداری، قدرت را به دو حوزه تقسیم میکند: سیاسی و اقتصادی. دولتهای سرمایهداری حدی از دموکراسی را تنها به این شرط در حوزه سیاسی پذیرفتهاند که دیکتاتوریِ سرمایه همچنان بر حوزه اقتصادی حاکم باشد. برای آنکه یک دولت سوسیالیستی بتواند نماینده راستین مردم باشد باید این دیکتاتوری را سرنگون کند. این دولت باید قدرتهای نمایندگیاش را تعمیق کرده و بسط دهد؛ همچنین باید دموکراسی را بهعنوان بزرگترین عامل سازماندهی کل جامعه در نظر بگیرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۶ ارديبهشت ۱٣۹٨ -
۲۶ آوريل ۲۰۱۹
نظام سرمایهداری علیرغم تمام تلاشهایش هنوز هم «سوسیالیست» بار میآورد. وقتی مردم تحت سلطه قرار میگیرند اغلب مقاومت میکنند: شبکههایی از کمکهای متقابل میسازند و قدرت را در کنشهای جمعی مییابند. آنها شروع به تصور دنیایی میکنند که در جهات مختلفی سازماندهی شده است، دنیایی که در آن ثروتی که مردم بهصورت دستهجمعی به وجود میآورند در اختیار جمع است نه در چنگ عدهای معدود.
به همین خاطر هم نمیتوانید سوسیالیسم را از پا درآورید: چون تنها مجموعهای از ایدههای مرتبط با تفسیر و تغییر جهان نیست بلکه گرایشی است که از طریق همان نظامی به وجود آمده که میخواهد جایگزینش شود. وقتی مارکس و انگلس کمونیسم را یک «شبح» نامیدند، این جنبه نامیرا را به خوبی درک کرده بودند. سوسیالیسم شبحی است که در دل ماشین وجود دارد و هرجایی که سروکله گردش سرمایه پیدا شود سوسیالیسم هم ظاهر خواهد شد.
بااینحال، اگر نتوان سوسیالیسم را از پا درآورد میتوان آن را سرکوب کرد. در ابتدای قرن بیستویکم چند کشور، در مقایسه با آمریکا، عملکرد موفقتری در سرکوب سوسیالیسم داشتهاند. سوسیالیسم آمریکایی که هیچگاه به قدرتمندی همتایانش در سایر نقاط دنیا نبوده است، اواخر دهه 1990 تقریباً از این کشور رخت بربسته بود. منابع سنتی قدرت سوسیالیسم - بهخصوص، جنبشهای کارگری و جنبش آزادیبخش سیاهپوستان بهعنوان دو نمونه از مهمترین منابع آن - در نتیجه تجدید ساختار اقتصادی و سرکوب دولت تحلیل رفته بود. فروپاشی رژیمهای کمونیستی موجی از خودبرتربینی نظام سرمایهداری را در کشور به راه انداخته بود. سیاستهای آمریکا که بالاخره از سایه بلند انقلاب اکتبر 1917 در امان مانده بود به مشاجرهای بر سر گرایشهای مختلف به نولیبرالیسم تبدیل شد؛ حالا دیگر نولیبرالیسم را بهعنوان عالیترین نمونه نهایی تمدن بشر در نظر میگرفتند. کارگران آمریکایی حال و روز خوشی برای راهاندازی یک مبارزه نداشتند: صنعتزدایی، زندانیکردن شهروندان، حمله به دولت رفاه و نبرد بر سر اتحادیههای کارگری سازماندهیشان را از هم پاشیده و قدرتشان را تحلیل برده بود.
اما سرمایه نمیتواند خود را کنترل کند. دیر یا زود، شبح خود را احضار خواهد کرد. بحران مالی سال 2008 رخنهای در صفوف متحد نولیبرالها به وجود آورد و درس تلخی از تجربه شکستهای سرمایهداری به همه داد. دهه پس از آن با جنبشهای «اشغال والاستریت»، «جان سیاهپوستان مهم است» و مبارزات انتخاباتی برنی سندرز همراه شد. همین تازگیها موجی از اعتصاب معلمان و اقداماتی که علیه سازمان فدرال اعمال مهاجرت و گمرک ایالاتمتحده (ICE) راه انداختهاند وضع موجود را بههم ریخته است.
مثل روز روشن است که وارد برههای شدهایم که مبارزه سیاسی و تحرک نیروهای اجتماعی در اوج خود قرار دارد. یک جناح چپ آمریکایی جدیدِ رادیکالتر و مبارزتر در حال شکلگیری است. البته این جناح چپ یکدست نیست: جریانهای مجزایی دارد و روابط بین آنها پیچیده است. بااینحال، سوسیالیسم مثل چتری عمل میکند که این جریانهای مختلف زیر آن سازماندهی میشوند. نظرسنجیهای متعدد حاکی از افزایش محبوبیت این اصطلاح در بین نسل هزاره سوم است. سازمانهای سوسیالیستی مثل سازمان سوسیالیستهای دموکرات آمریکا (DSA) شاهد افزایش بسیار زیادی در تعداد اعضایشان بودهاند؛ نامزدهای انتخاباتی مورد حمایت این سازمان مثل الکساندریا اوکاسیو کورتز، علیرغم احتمال موفقیت بسیار اندکشان، پیروز انتخابات شدهاند. در این بین، این حقیقت که برنی سندرز در حال حاضر محبوبترین چهره سیاسی است، بهخوبی نشان میدهد یک طرح سوسیالدموکرات به همراه تحلیل اساسی از روابط طبقاتی که میلیونرها را مسئول وضعیت دشوار طبقه کارگر میداند از حمایت گستردهای برخوردار است.
در چند دهه گذشته، این نخستین باری است که سوسیالیسم تنها یکخرده فرهنگ نیست. وضع ملالتبار مراکز سیاسی که پیروزی انتخاباتی ترامپ به عنوان یک نمونه بارز آن را بدتر هم کرده، صداهایی را که تا دیروز در حاشیه بودند رساتر ساخته است. به نظر میرسد در دورهای که طبقات حاکم تمایل یا توانی برای پرداختن به بحران بلندمدت زندگی طبقه کارگر نشان نمیدهد، سوسیالیسم با اقبال روبرو باشد؛ این بحران نه تنها یادگار رکود اقتصادی بزرگ که میراث افت رشد و بهرهوری از دهه 1970 تا امروز است.
اما باید مسائل را درست بررسی کنیم. سوسیالیسم حالا دیگر یک خردهفرهنگ نیست اما هنوز هم فاقد یک پایگاه مردمی بزرگ است. سازمان سوسیالیستهای دموکرات آمریکا، بهعنوان یکی از بزرگترین سازمانهای سوسیالیستی کشور، رشد چشمگیری در دو سال گذشته داشته و حدود پنجاههزار عضو دارد. بااینحال، بهمراتب کوچکتر از گروههایی مثل آمریکاییهای رفاهطلب (Americans for Prosperity) و انجمن ملی سلاح (National Rifle Association) با میلیونها عضو است. اگر فروپاشی مرکز سیاسی آمریکا مجالی برای سوسیالیسم فراهم آورده، مجالی هم برای شبح دیگر سرمایهداری - یعنی فاشیسم- ایجاد کرده است. در واقع، راست افراطی بزرگترین ذینفع کاهش مشروعیت طبقه حاکم - نهتنها در آمریکا که در کل غرب - بوده است.
موقعیتهای استثنایی
سوسیالیستها باید چه واکنشی نشان دهند؟ سوال سختی است، اما طرح آن و بحث در مورد پاسخهای مختلف آن ضروری است. سابقه جناح چپ آمریکا در فعالیتهای ضدروشنفکری، انگیزه ناگهانیاش برای دست زدن به کاری، حال هر چه میخواهد باشد، یکی از بزرگترین نقطهضعفهایش بوده است. تنها کنش کافی نیست بلکه باید نظریه، تحلیل، استراتژی و تاکتیک هم وجود داشته باشد. باید تا جایی که میتوانیم دید واضحی نسبت به موقعیتمان پیدا کنیم تا بهاینترتیب بتوانیم تصمیمگیریهای هوشمندانهای در مورد بهترین راه عبور از موانع و استفاده از فرصتها داشته باشیم.
کار دشواری است زیرا این لحظه تاریخی همیشه تازگی دارد. به قول لویی آلتوسر، ما همیشه در «موقعیتهای استثنایی» قرار داریم. وجود یک نظریه مارکسیستی برای تحلیل این موقعیتها الزامی است، فقط به شرط آنکه توجه دقیقی به عامل استثناکننده آنها داشته باشد. غیرمارکسیستیترین کار این است که یک واقعیت اجتماعی پیچیده و بیثبات (سیال) را به یک طرح ساده و ثابت تبدیل کنیم. مارکسیسم بیشتر از همه نظریهای در مورد تغییر است؛ به همین خاطر هم باید خود را با تغییراتی که خواهان توصیفشان است همگام کند. ازآنجاکه ایدههای نظریه مارکسیستی همواره ناتماماند باید مدام در آنها بازنگری کرد. وفاداری به نگرشهای اصلی این سنت و درعینحال بسط آنها برای متناسبساختنشان با موقعیتهای جدید چالش پیشروی ماست.
در مورد موقعیت خودمان نگرشهای نیکوس پولانزاس خیلی مفیدند. پولانزاس جامعهشناس یونانی بود که از سال 1968 تا زمان خودکشیاش در 1979 مشغول تدریس فلسفه در فرانسه بود و مطالبی در مورد نظام طبقاتی، فاشیسم و دولت به رشته تحریر درآورد. اما یکی از آثار وی که بهطور مستقیم ربط دارد به مسئله استراتژی سوسیالیستی امروزِ آمریکا مقاله بهیادماندنی «در مسیر سوسیالیسم دموکراتیک» است که یک سال پیش از مرگش منتشر شد.
درونمایه اصلی این مقاله ظهور کمونیسم اروپایی است. کمونیسم اروپایی به گرایشی بین احزاب کمونیست اروپای غربی - در ایتالیا، اسپانیا و فرانسه - اشاره دارد که میخواستند از اتحادیه جماهیر شوروی فاصله بگیرند؛ وفاداری بیشتری به دموکراسی نمایندگی نشان دهند و با جنبشهای اجتماعی جدیدی مثل فمینیسم، بومگرایی و آزادی همجنسگرایی رابطه برقرار کنند. کمونیسم اروپایی شاید جریانی قدیمی در تاریخ سوسیالیسم باشد اما بحثهایی که راه میاندازد کماکان تازه به نظر میرسند. سوسیالیستها باید چه نظری نسبت به دولت داشته باشند؟ نقش دموکراسی نمایندگی چیست؟ جنبشهای اجتماعی چه جایگاهی دارند؟
پولانزاس از چرخش کمونیسم اروپایی حمایت کرد ولی موضع جناح چپ آن را مشخص کرد. وی که یکی از منتقدان اقتدارگرایی شوروی بود از سوسیالیستها میخواست با آغوش باز پذیرای نهادهای نمایندگی و آزادیهای سیاسی باشند که این نهادها متضمنشان هستند؛ اما از آنها نمیخواست تا همانجا متوقف شوند: وی بر نیاز به الگوی رادیکالتری اصرار میورزید که در عین پرهیز از کابوس حکومت به روش استالین از ایرادهای سوسیالدموکراسی هم بر حذر بود.
پولانزاس به رویکرد دو لبهای رسیده بود. برپایی سوسیالیسم مستلزم راهاندازی مبارزهای درون و بیرون دولت است. مبارزه نخست شامل تغییروتحول دولت از طریق تغییر رابطه نیروهای طبقاتی درون آن خواهد بود که تنها به اشغال نهادهای نمایندگی دولت ختم نمیشود بلکه تغییر بنیادی آنها را هم در برمیگیرد. مبارزه دوم شامل پروراندن شکل دیگری از قدرت - یعنی قدرت مردمی- است که از طریق ایجاد نهادهای دموکراسی مستقیم و خودمختار از پایین حاصل میشود.
او مدعی بود هر دو فرآیند را باید همزمان باهم دنبال کرد زیرا پیگیری جداگانه هرکدام باعث ناکامماندن این طرح سوسیالیستی خواهد شد. صرف کارکردن درون نظام دموکراسی نمایندگی، در شکل کنونی آن، باعث میشود سوسیالیستها برای پیشبرد آن نوع تغییروتحولاتی که برای درهم شکستن قدرت سرمایه و برپایی یک نظم نوین اجتماعی ضروری است توانی نداشته باشند؛ سرنوشتی که بسیاری از احزاب سوسیالدموکرات دچارش شدهاند. از طرف دیگر، اتکای محض به دموکراسی مستقیم و از میان برداشتن دموکراسی نمایندگی خطرهای جدی خاص خود را به همراه خواهد داشت؛ این همان کاری بود که لنین پس از انقلاب اکتبر انجام داد. همانطور که رزا لوکزامبرگ هم در 1918 هشدار داده بود این کار به اقتدارگرایی فرصت عرض اندام داد.
دموکراسی نمایندگی سنگ بنای پلورالیسم و آزادیهایی است که برای عملیشدن آن ضروریاند. نهادهای نمایندگی چهارچوبی برای چندین حزب به وجود میآورند تا گزینههای سیاسی مختلفشان را ارائه و سپس بر اساس توانایی مردم برای انتخاب آزادانه یکی از آنها بر سر یک حکومت دموکراتیک رقابت کنند. پولانزاس معتقد بود، در نبود چنین نهادهایی دموکراسی مستقیم روبهزوال نهاده و به استبداد تبدیل خواهد شد. این همان اتفاقی است که در روسیه رخ داد: در نهایت شوراها زیر سلطه یک حزب رفتند و حزب جایگزین شوراها شد.
اگر اتکای محض به دموکراسی نمایندگی بنبستی در برپایی نظام سوسیالدموکراسی به همراه داشته باشد، صرف اتکا به دموکراسی مستقیم هم بنبستی در قالب دیکتاتوری بوروکراتیک به همراه خواهد داشت. این پیامدها کاملاً باهم فرق دارند اما درونمایهشان مشترک است. طبق نوشتههای پولانزاس، «مشخصه هر دو دولتگرایی و عدم اعتماد شدید به ابتکار عمل تودهها است.» هر دو به اوجگرفتن نخبگانی میانجامند - خواه از جنس سیاستمداران سوسیالدموکرات باشد یا یکی از اعضای بلندپایه حزب کمونیست در شوروی سابق- که خود را نماینده توده مردم میداند، حال آنکه هر نوع فرصت معنیدار دستیابی به خودمختاری را از تودهها سلب میکنند. بهاینترتیب، اهمیت ایجاد همزمان قدرت دولت و قدرت مردم اثبات میشود. پولانزاس بر این باور بود که این دو میتوانند در کنار هم مانع از شکلگیری بدترین گرایشهای یکدیگر شوند و پتانسیل دموکراتیکشان را شکوفا سازند.
مقاله پولانزاس تلاش سنجیدهای برای عبرتگرفتن از اشتباهات سوسیالیستها در قرن بیستم و پیشنهاد یک راه بهتر است. اما پیشنهاد مشخصتری هم دارد: مسیری برای پیشبرد سوسیالیسم که کاملاً متناسب موقعیت استثناییمان است.
میدان مبارزه
یکی از استثناییترین مسائل مرتبط با موقعیتی که در آن قرار داریم این است که سوسیالیستها در حال برندهشدن در انتخاباتاند.
سال 2017 نامزدهای انتخاباتی مورد حمایت سازمان سوسیالیستهای دموکرات آمریکا در 21 مورد از 32 رقابتی که در آن شرکت کرده بودند پیروز شدند؛ لی کارتر یکی از همین افراد بود که بهعنوان دبیر اجرایی اکثریت جمهوریخواهان سنا در مجمع نمایندگان ایالت ویرجینیا برگزیده شد. از ابتدای سال 2018 تا حالا شاهد پیروزیهای چشمگیری در انتخابات مقدماتی بودهایم. در ایالت پنسیلوانیا، سامر لی و سارا ایناموراتو شماری از مقاماتِ عضو یک خانواده سیاسی قدرتمند را شکست دادند؛ این در حالی است که الکساندریا اوکاسیو کورتز در انتخابات ایالت نیویورک، جیم کراولی - چهارمین چهره دموکرات مجلس نمایندگان سنا - را پشت سر گذاشت. در ایالت میشیگان هم رشیده طلیب - یکی از اعضای این سازمان - در انتخابات مقدماتی کنگره پیروز شد و بدون هیچ رقیبی به انتخابات عمومی خواهد رفت. در بروکلین، جولیا سالازا پیروز انتخابات مقدماتی کنگره شده و بهزودی راهی آلبانی خواهد شد.
سوسیالیستها علاوه بر شرکت در انتخابات و پیروزی در آن بهعنوان طرفداران سوسیالیسم آزاد، هرچه بیشتر لیبرالهای میانهرو را به جناح چپ سوق میدهند. این موضوع را شاید بهتر از هر جا بتوان در استقبال روزافزون دموکراتهای کنگره از طرح «بیمه همگانی» دید؛ وقتی برنی سندرز این طرح را بهعنوان شعار اصلی انتخابات 2016 برگزید خیلیها آن را یک طرح حاشیهای در نظر گرفتند. یکی دیگر از مسائلی که در حال لطمهزدن به جریان غالب دموکراسی در آمریکا است، تقاضای انحلال سازمان فدرال اعمال مهاجرت و گمرک ایالاتمتحده و لزوم رعایت عدالت در حق مهاجران است؛ درخواستی که یکی از بخشهای اصلی مبارزات انتخاباتی اوکاسیو کورتز بود.
اینها گرایشهای دلگرمکنندهایاند. بااینحال، بهموازات اینکه شمار بیشتری از سوسیالیستها وارد بدنه دولت میشوند، با مقاومت بیشتری هم مواجه خواهند شد. دولت آمریکا محدودیتهای شدیدی بر آنچه سوسیالیستها میتوانند به آن دست یابند وضع خواهد کرد. این بدان معنا نیست که سوسیالیستها نباید سعی کنند در حد توانشان - با پیروزی در انتخابات یا سازماندهی کارگران بخشهای دولتی یا اعمال فشار بر مقامات منتخب - بر دولت تأثیر بگذارند. اما باید این نگرش مارکسیستی کلیدی را به خاطر داشت که دولت همواره دولت طبقاتی است؛ به قول مارکس و انگلس «کمیتهای برای اداره امور مشترک کل بورژوازی است».
درگذشته، این عبارت و سایر عبارتهای شبیه آن باعث شده بود مارکسیستها دیدگاه بیش از حد سادهانگارانهای نسبت به دولت داشته باشند. پولانزاس لنین را بیش از هر چیز به خاطر نگاهش به دولت بهعنوان یک ماهیت یکپارچه- دژی که باید آن را محاصره کرد، به آن حمله برد و آن را برانداخت - به باد انتقاد میگیرد. برعکس، سوسیالدموکراتها اغلب دچار وسوسهای شدهاند که درست نقطه مقابل این تصور قرار دارد: در نظر گرفتن دولت بهعنوان دستگاه بیطرفی که طبقه کارگر، در صورت بهدستآوردن رأیهای کافی، میتواند آن را در راستای تحقق اهداف مختلفش به کار گیرد.
پولانزاس مدعیِ اشتباهبودن هر دو استدلال است. دولت نه بیطرف است نه یکپارچه، بلکه ابزار اعمال قدرت طبقاتی و عرصه مبارزه طبقاتی است. در گوشه و کنار آن، دائماً مبارزاتی بین طبقات مختلف و بخشهای کوچکتری از آنها در میگیرد. پیروزی اکاسیو کورتز مثال بارزی از این موضوع است؛ خیزش اخیر معلمان دبستانهای دولتی - که هرچه نباشد آنها هم کارگران دولتاند - یکی دیگر از همین مثالها است.
دولت بیشتر شبیه میدان مبارزه است نه یک دژ مستحکم. بااینحال، این میدان تا حد زیادی به سمت سرمایه گرایش دارد. دولت ایالاتمتحده مثال بارزی از این ماجرا است. بنیانگذاران آمریکا شکلی از دولت به وجود آوردهاند که حکمرانی مالکانی همچون خودشان را برقرار و انرژی مردم عادی را که همچون حبابی از زیر بیرون میآید سرکوب میکنند. نمیتوان شکل دیگری از «دموکراسی» پیشرفته را در نظر گرفت، از مجلس سنا گرفته تا دیوان عالی و حتی خود منطق فدرالیسم، که تا این حد مخالف اصل اساسی حاکمیت مردم باشد. چرخش به راست سیاستهای آمریکا ظرف چند دهه گذشته فقط اوضاع را بدتر کرده است. سرکوب رأیدهندگان، ورود هر چه بیشتر پول به سیاستگذاریها تنها شمار اندکی از سازوکارهاییاند که به کار گرفته شدهاند تا از اندک قدرت موجود نهادهای نمایندگی کنونی نیز بکاهند. پس تعجبی ندارد که مارتین گلین و بنجامین پیج - دو تن از استادان علوم سیاسی - پس از بررسی دادههایی با قدمت چندین دهه به این نتیجه برسند که «اکثریت جامعه آمریکا تأثیر اندکی بر سیاستهای دولت میگذارند». حق انحصاری تأثیرگذاری بر سیاستهای دولت بهطور کلی به دولت سرمایهمحور واگذار شده و مشخصا به ثروتمندان حاضر در دولت آمریکا. و این ویژگی دولت آمریکاست نه ایراد آن.
در نتیجه، هدف سوسیالیستها نمیتواند صرف نفوذ به دولت یا تأثیر گذاشتن بر آن باشد بلکه باید به دنبال تغییروتحول دولت باشند. اصلاحاتی را که وضع معیشت طبقه کارگر را بهتر میکند میتوان و باید در چهارچوب محدودیتهای نظام فعلی محقق کرد. سوسیالیستها میتوانند با دامن زدن به تضادها و تعارضهایی که سطح مشترکی با دولت دارند فضای بیشتری برای اصلاحات بنیادیتر ایجاد کنند. بااینحال، ماهیت طبقاتی دولت دیر یا زود خودش را به رخ خواهد کشید. دولت قلمروی است که ارزش جنگیدن دارد اما همیشه قلمروی دشمن است.
این نکته مهمی است که سوسیالیستها باید آن را همزمان با مشارکتشان در مبارزههای مختلفی که جناح چپ جدید به راه انداخته اظهار کنند. ورای بسیاری از مطالبات خاص، مطالبه مهمتری که اصل اساسی این مبارزات است مطالبه کرامت نفس و خودمختاری است، مطالبه دنیایی که در آن هرکس منابع لازم برای تأمین حداقلهای یک زندگی متعارف را در اختیار داشته باشد و بتواند در تصمیمگیریهایی که بر سرنوشتش تأثیر میگذارد مشارکت کند. احتمالاً دولت سرمایهداری نمیتواند به ایجاد چنین دنیایی کمک کند زیرا شیوه تولیدی که هدف از سرمایهداری تداوم آن است بر این فرض استوار است: حاکمیت عده اندکی از افراد بر کل جامعه.
چه نوع دولتی میتواند این کار را انجام دهد؟ در خصوص ایالاتمتحده، تغییروتحول دولت توسط سوسیالیستها حداقل شامل تلاشهایی برای قویتر کردن نهادهای نمایندگیمان میشود. انحلال مجلس سنا، یکی از غیر دموکراتیکترین نهادهای قانونگذاری دنیا، نقطه شروع خوبی است. بااینحال، حتی قویترین دولت سرمایهداری در نمایندگی مطالبات مردم همچنان از اساس غیردموکراتیک است زیرا نمیتواند به طرز معناداری نماینده منافع بخشهایی از زندگی مردم باشند که برای بقا و شکوفاییشان حیاتی است.
دولت سرمایهداری، مثل کل نظام سرمایهداری، قدرت را به دو حوزه تقسیم میکند: سیاسی و اقتصادی. دولتهای سرمایهداری حدی از دموکراسی را تنها به این شرط در حوزه سیاسی پذیرفتهاند که دیکتاتوریِ سرمایه همچنان بر حوزه اقتصادی حاکم باشد. برای آنکه یک دولت سوسیالیستی بتواند نماینده راستین مردم باشد باید این دیکتاتوری را سرنگون کند. این دولت باید قدرتهای نمایندگیاش را تعمیق کرده و بسط دهد؛ همچنین باید دموکراسی را بهعنوان بزرگترین عامل سازماندهی کل جامعه در نظر بگیرد.
پولانزاس به درستی دموکراسی نمایندگی را «شرط ضروری سوسیالیسم دموکراتیک» میخواند. اما دموکراسی نمایندگی جزئی از دولت سرمایهداری نیست که بخواهیم هنگام گذار به سوسیالیسم آن را حفظ کنیم. ایدهای است که تنها با گذار به سوسیالیسم عملی میشود؛ یکی از چندین فرضی که لیبرالیسم نمیتواند آن را تاب بیاورد.
سوسیالیسم از پایین
بااینحال، حتی سوسیالیستیترین دولت هنوز هم یک «دولت» است. همین مسئله باعث میشود در مقابل چیزی که هال دریپر به آن «سوسیالیسم از بالا» میگوید آسیبپذیر باشد؛ این تصور که شماری از نجاتدهندگان خودخوانده میتوانند طبقه کارگر را به نیابت از آنها و از فراز سر آنها آزاد کنند. به گواه تاریخ این دامی است که ممکن است سوسیالیستها خیلی راحت در آن گرفتار شوند؛ خواه در قالب تکنوکراسی سوسیالدموکراسی خواه در قالب اقتدارگرایی استالینی.
«سوسیالیسم از پایین» گزینه دیگری است که همان سوسیالیسم مدنظر مارکس نیز است. به قول دریپر: «طبق این دیدگاه سوسیالیسم تنها میتواند از طریق خودرهاسازی تودههایی محقق شود که میکوشند آزادیشان را با دست خود به ارمغان آورند»؛ یا همانطور که استوارت هال به همین شیوه مینویسد، هدف «انتقال واقعی قدرت به بیقدرتان» است. هال در ادامه میگوید: «آنها باید خودشان این کار را در حق خودشان بکنند، با یافتن اشکالی که به وسیله آن میتوانند کنترل جامعهای را به دست بگیرند که روز به روز پیچیدهتر میشود».
دولت میتواند نقش مهمی در فرآیند توانمندسازی مردم ایفا کند؛ درعینحال میتواند این فرآیند را ناکام بگذارد. دلیلش این است که دولتها میتوانند قدرت را متمرکز ساخته و صلاحیت تصمیمگیری را بین مقامات بالادست توزیع کنند. برعکس، سوسیالیسم نیازمند جریان یافتن قدرت در جهت مقابل است: از پایین و به سمت بیرون. سوسیالیستها نمیتوانند دولت را نادیده بگیرند یا از آن دست بکشند؛ دولت بهعنوان ماشین حکمرانی طبقاتی عرصه مهمی برای مبارزه طبقاتی است. با وجود این، بدون بیرونآوردن قدرت از دالانهای دولت و انتشار آن در سطح جامعه «خودرهاسازی تودههای بسیج شده» امکانپذیر نیست.
قدرتی که در خاک این جامعه جوانه میزند قدرت «مردمی» است که در نگاه پولانزاس یکی دیگر از اجزای ضروری تغییروتحول سوسیالیستی است. البته، جامعه یک چیز نیست؛ متکثر و متنوع است و این به معنی تنوع اشکالی است که قدرت مردمی میتواند به خود بگیرد. منظور از قدرت مردمی قدرتی است که مردم اعمال میکنند، آنهم وقتی گرد هم میآیند تا شرایط زندگی جمعی خود را در تمام حوزههای مشترک - از کارخانه گرفته تا مدرسه، مجتمع مسکونی و بیمارستان خصوصی - بهصورت دموکراتیک تعیین کنند.
قدرت مردمی ویژگی جاویدان زندگی طبقه کارگر است. تا زمانی که نظام سرمایهداری وجود داشته باشد، مردمی که این نظام استثمارشان کرده میکوشند با ایجاد ساختارهای خودمختاریِ جمعی کنترل زندگی خود را پس بگیرند. آنها شوراها و کمیتههایی را تشکیل دادهاند؛ اتحادیهها و شرکتهای تعاونی پایهگذاری کردهاند؛ در قالب کارگر و اجارهنشین سازماندهی شدهاند؛ اعتصابهایی بر سر اجارهبها به راه انداخته و آشوبهایی بر سر قیمت نان برپا کردهاند.
با اینکه اینها استراتژیهایی برای بقای سرمایهداریاند بذر دنیای ورای سرمایهداری را هم در خود دارند. طبقه کارگر میتواند با همکاری، همبستگی و دموکراسی که برای بقایش ضروری است شبح یک نظام متفاوت را در معرض دید قرار دهد. هال در یکی از نوشتههای خود «راههای درک متقابلی» را توصیف کرد که بین ایدههای سوسیالیستی و زندگی طبقه کارگر به وجود میآید. وی بر این باور بود که اعتبار سوسیالیسم و بیشتر مضامینش از روشهایی بهدست آمده است که جوامع برای مقاومت در مقابل سلطهجویی ایجاد کردهاند. وی مینویسد: «سوسیالیسم فردا را امروز برپا میکنیم».
لایه مستقل
اما با اینکه مبارزه بر سر قدرت مردمی دائمی است در برهههای خاص شدت میگیرد. اکنون در یکی از همان برههها بسر میبریم که در آن جبههها و نقاط جدید درگیری بهسرعت در حال تکثیرند.
مثلا اعتصابهای اخیر معلمان را در نظر بگیرید. این اعتصابها از ویرجینیای غربی شروع شد، ایالتی که در آن مبارزان سیاسی جنبش گستردهای به راه انداختند که متعهد بود به دموکراسی از پایین به بالا، پیوندهای عمیق با جوامع محلی و الگویی صنعتی از سازماندهی که نه تنها معلمان بلکه تمام کارگران مدارس - از رانندگان اتوبوس گرفته تا آشپزها - را درگیر کرد. اعتصابکنندگان از حق برخورداری از آموزش دولتی در مقابل تلاشهای دولتهای ایالتی دفاع میکردند که به دنبال خصوصیسازی مدارس بودند. در نتیجه، عضو جنبش بزرگتر کالازدایی از آموزش هم بودند؛ جنبشی که برخی کالاها و خدمات اساسی را از حیطه بازار بیرون میگذارد تا مطمئن شود هرکسی به آنها دسترسی دارد.
کارزار «بیمه همگانی» هماکنون پیشگام جنبش کالازدایی است و بر اساس تلاشهای برنی سندرز رشد یافته تا به یک نیروی سیاسی مهم تبدیل شود. بااینحال، رد پای این جنبش را میتوان در حوزههای دیگری مثل مسکن هم مشاهده کرد؛ مستأجران در قالب تشکلهایی در برابر سیطره قوانین بازار مقاومت میکنند و برای نظارت همگانی بر اجارهبها و ایجاد شوراهای حقوقی مورد حمایت شهرداری مبارزه میکنند تا از مستأجرانی که با حکم تخلیه مواجه شدهاند دفاع کنند یا بکوشند با طرح مسکن اجتماعی و کمیتههای سرپرستی زمین قانون حاکم بر بازار را عقب برانند.
این راهکارها بهوضوح نشاندهنده تلاشی است برای تحت تأثیر قرار دادن دولت از طریق برهمزدن توازن قدرت طبقاتی درون آن. اما نشاندهنده تلاشی نیز هست برای ایجاد لایهای از قدرت مردمی که مستقل از دولت باشد؛ لایهای که ظرفیت ایجاد خودمختاری از پایین را فراهم میآورد. این مهم از طریق چیزی محقق میشود که پولانزاس «شکوفایی» و «رشد قارچوار» پیوندها و شبکههای خودمدیریتی میخواند، موضوعی که در نهایت قالب همکاری بین حوزههای مختلف زندگی اجتماعی به خود میگیرد.
مهمترین اصل قدرت مردمی خودمختاری است. این قدرت مستلزم دادن حقی به مردم برای تعیین نحوه کار، زندگی و مصرف ثروت اجتماعی است. ولی اصل دفاع از خود هم هست. این قدرت مستلزم دفاع از مردم است در مقابل خشونت دولت که کماکان پشتیبان هر نوع نظم سرمایهداری است – خشونتی که بهخصوص در جامعه آمریکا به سلطهجویی نژاد سفید گره خورده است.
اعتصابهای اخیر که با هدف انحلال دفاتر اعمال مهاجرت و گمرک ایالاتمتحده صورت گرفت همان قدرت مردمی است در مقام دفاع از خود. در پورتلند، اشغالگران ساختمان اطراف دفاتر مرکزی این سازمان را به مدت 38 روز به اشغال خود درآوردند و از حمایت ساکنان شهر برخوردار بودند که با تأمین اقلام خوراکی و سایر احتیاجات به آنها کمک میکردند. اشغالگران در پورتلند و سایر ایالات مانع فعالیتهای این سازمان شده و جنبش روبهرشدی شکل دادهاند که هدفش انحلال آن است.
سازماندهی جنبشهای ضد اقدامات خشونتبار پلیس و مخالف زندانیکردن شهروندان که در سالهای اخیر به اوج خود رسیده است افق دیگری را به رویمان میگشاید. قوت این جنبش در اشکال مختلفی نمود یافته است اما یکی از مهمترین نمودهای آن چرخه جدید مبارزه زندانیان است. سپتامبر 2016 شاهد یکی از بزرگترین اعتصابات زندانیان در تاریخ ایالاتمتحده بودیم چراکه دهها هزار نفر از زندانیان در 24 ایالت آمریکا اعتصاب مشترکی راه انداختند که با چهلوپنجمین سالگرد شورش آتیکا همزمان شده بود. روز 21 اوت سال 2018، سازماندهیکنندگان آن اعتصاب، اعتصاب بزرگ دیگری هم راه انداختند که اقداماتش در کل آمریکا و کانادا پیچید. آنها خواهان شرایط زندگی بهتر، پایان دادن به کار اجباری و بازگرداندن حق رأی بودند.
این نقشه لزوماً کامل نیست اما تا حدی گستره جنبشهایی را که در جریاناند مشخص میکند. سوسیالیستها، اغلب با ظرفیت رهبری این جنبشها، در تمام آنها حضور دارند و این تنها سوسیالیستها یا بهتر بگویم فمینیستهای سوسیالیستاند که قدرت تحلیلی کافی برای توضیح چگونگیِ پیوند بین همه آنها دارند. همانطور که نانسی فریزر هم توضیح داده است، سرنخ مشترک همه اینها بحران بازتولید اجتماعی است، و بحران زندگی طبقه کارگر نیز ریشه در بحران بازتولید دارد.
منظور از بازتولید اجتماعی چرخه گسترده فعالیتهایی است که، از طریق بازتولید نیروی کاری که نظام سرمایهداری بر آن استوار است، ادامه حیات این نظام را ممکن میسازد. مسئله تنها نحوه تولید کالا و خدمات نیست بلکه به قول تیثی بتاکاریا «نحوه تولید خودِ افرادی است که چنین کالاها و خدماتی را تولید میکنند»؛ این افراد چگونه بزرگ میشوند، اجتماعی میشوند، باسواد میشوند، درمان میشوند، صاحب خانه میشوند، عاشق میشوند یا بهعبارتدیگر چطور دوام میآورند.
مبارزات امروز واکنشی است به گرایش نظام سرمایهداری برای تحلیل بردن و از پای درآوردن منابع بازتولید اجتماعی که خود به آنها متکی است؛ گرایشی که سیاستهای نولیبرال و تغییرات اقلیمیِ سالهای اخیر به آن سرعت بخشیده است. مسموم بودن آب آشامیدنی در فلینت، آتشسوزی جنگلهای کالیفرنیا، کشتارهای نژادپرستانه پلیس در نقاط مختلف کشور، هزینه سر به فلک کشیده بهداشت و مسکن: سرمایهداری زندگی همه را سختتر کرده است. بهرهکشی در تولید همچنان ادامه دارد اما به نظر میرسد مهمترین ویژگی عصر ما فقر شدید و سلب مالکیت در بسیاری از جنبههای بازتولید اجتماعی باشد که بیشترین پتانسیل رادیکالیسم را به وجود آورده است.
موتور محرک و آزمایشگاه
یک جناح چپ جدید هم در خیابانها و هم در مجلس خودنمایی میکند. این جناح هم در سطح انتخابات سیاسی و هم در سطح اعتصاب، شورش و اشغال فعال است. این جناح از یک سو از نامزدهای انتخاباتی، مبارزات انتخاباتی و سیاستهای مرسوم بهره برده و از سوی دیگر در مدارهای تولید و بازتولید دست به کنش جمعی میزند. این تلاشها نشاندهنده مبارزات همزمان برای تغییر قدرت دولت و ایجاد قدرت مردمی است. همه این تلاشها ضروری است و هرکدام محدودیتهای خاص خود را دارد. برای برپایی سوسیالیسم هم نیازمند تغییر دولتیم و هم ایجاد قدرت مردمی.
البته این کار بسیار سختی است. خود پولانزاس مقاله «در مسیر سوسیالیسم دموکراتیک» را با نکته بدبینانهای به پایان میبرد که نشاندهنده چالشهای فراوان پیش رویمان است. یکی از این چالشها دشواری حفظ رویکرد دو لبهای پولانزاس در مواجهه با اقدامات ضدانقلابی نظام سرمایهداری است. سوسیالیستها چطور میتوانند تلاشهای طبقه حاکم را برای به هم زدن تجربه سوسیالیستی - مثلا با فرار سرمایه یا کودتا - بیاثر کنند و در آنِ واحد بازسازی بلندپروازانه دولت را در دستور کار قرار دهند و جنبش تودهای کاملا تشکلیافتهای را پیش ببرند که در حال ساخت نهادهای قدرت مردمی خویش است؟ و چطور میتوان این دو فرآیند را بهگونهای دنبال کرد که شاهد اعتراض و مبارزه باشیم و دچار بحران نشویم؟
تعارضهای متعددی را در نظر بگیرید که ممکن است بین یک دولت چپگرا و سطح خودمختاری از پیوندها و شبکههای خود مدیریتی به وجود آید. این تعارضها چگونه برطرف میشوند؟ اگر امکان حلوفصل آنها وجود نداشته باشد چه؟ اگر نتیجه این تعارضها ناتوانی اجتماعی کلی یا از بین رفتن یک نیرو توسط نیروی دیگر باشد چه؟ بحرانها فرصتهای بیشتری برای خرابکاری طرفداران نظام سرمایهداری فراهم میکند. هرچه فرآیند تغییروتحول اجتماعی طولانیتر و پیچیدهتر باشد، نیروهای ضدانقلاب میتوانند به احتمال بیشتری آن را از مسیرش خارج کنند.
تغییرات اقلیمی مجموعه دیگری از چالشها را به وجود میآورد. مقابله با تغییرات اقلیمی مستلزم اقدامات جسورانه دولت است. حجم سرمایهگذاریهای مورد نیاز، و چهارچوب زمانی که این سرمایهگذاریها باید در آن انجام شوند، به این معنی است که دولت - که در حالت ایدهآل با تعداد زیادی از دولتها همکاری میکند - تنها نهادی است که میتواند از عهده مقابله با تغییرات اقلیمی برآید. اقدامات دولت طیفی را در بر میگیرد از سازگاری با محیطزیست گرفته مثل جابهجایی جوامع ساحلنشین تا کاهش آلودگیها مثل کربنزدایی سریع دستگاههای تولید انرژی. همچنین دولتها باید منابع قابلتوجهی را به پژوهشهای علمی اختصاص دهند تا بهاینترتیب بتوانیم راههای بهتری برای تولید، ذخیرهسازی و انتقال انرژی پاک بیابیم و کربن موجود در جو را از بین ببریم.
نقش بزرگی که دولت باید در ساختن یک جامعه پساکربنی ایفا کند با این خطر روبروست که قدرت بیش از حد در دستان دولت متمرکز شود. خطر قدرتگرفتن تکنوکراسی یا اقتدارگرایی هم هست؛ جریانهایی که ممکن است مانع رشد قدرت مردمی شده یا آن را بهطور کامل از بین ببرند. این به معنی عدم سازگاری دموکراسی با عدالت زیستمحیطی نیست. اصلا و ابدا: همانطور که آلیسا باتیستونی هم نوشته است «دموکراسی به گواه تاریخ یکی از معدود عواملی است که توانسته جلوی توسعه نظام سرمایهداری به قیمت جان انسانها را بگیرد». مبارزه جوامعی که بیش از هر چیز دیگری تحت تأثیر بحران زیستمحیطی قرار گرفتهاند - مثل آنهایی که در منطقه صخره ایستاده [محل استقرار قبایل سرخپوست در داکوتای شمالی و جنوبی] زندگی میکنند - برای هر نوع گذار اکوسوسیالیستی حیاتی است. با وجود این، نقش مرکزی دولت در چنین گذاری قدرت را بهطرف بالا سوق خواهد داد و بنابراین وضعیت پیچیده دیگری بهوجود خواهد آورد که هنگام پیگیری مسیری که پولانزاس برای برپایی سوسیالیسم جلوی رویمان قرار داده باید آن را مدنظر قرار داد.
این مسیر را نمیتوان از قبل بهطور دقیق مشخص ساخت. نقشه آن را باید با در نظر گرفتن تصمیمهایی که توده مردم در این مسیر میگیرند رسم کرد. به همین خاطر هم سوسیالیستها باید دموکرات باشند: چون دموکراسی موتور محرک و آزمایشگاه سوسیالیسم است. دموکراسی تنها نیرویی است که میتواند یک جامعه سوسیالیستی بهوجود آورد و تنها نیرویی است که میتواند بفهمد چنین جامعهای به چه شکل خواهد بود.
رزا لوکزامبرگ این موضوع را به بهترین نحو ممکن بیان میکند: «تحقق سوسیالیسم بهعنوان یک نظام اقتصادی، اجتماعی و قضایی در عمل چیزی است که در هالهای از ابهام آینده نهفته است، نه مجموعهای از نسخههای از پیش پیچیدهشدهای که تنها باید به آنها عمل کرد». سوسیالیستها «تابلوهای راهنمای انگشتشماری» دارند اما خبری از نقشههای پیشساخته نیست. نمیتوانید نقشه یک جامعه سوسیالیستی را از قبل تعیین کنید، به همان اندازه هم نمیتوانید آن را از بالا دیکته کنید؛ سوسیالیسم باید «از دل تجربههایش بیرون بیاید و در مسیر تحققش زاده شود». سوسیالیسم باید از طریق خلاقیت دموکراتیک تودهها به وجود آید و از دل میلیونها بحث، ابتکار و آزمایش پا به عرصه وجود بگذارد.
سوسیالیسم بیش از پاسخ، سوال در چنته دارد زیرا سوالهایش را باید همه افراد با یکدیگر جواب دهند. در عصری زندگی میکنیم که این سوالات بار دیگر مطرح شدهاند. وظیفه سوسیالیستها ایجاد فضاهایی است که در آنها بتوان پاسخ این سوالها را یافت.
منبع : شرق
منبع اصلی: ژاکوبن jacobinmag.com
|