سخنرانی یاسیمنه رضا به مناسبت دریافت جایزه ادبی روزنامه «دی ولت»


کورش برادری


• رضا برجسته ترین نمایشنامه نویسی است که آثارش بیش از تمام نمایشنامه نویسان معاصر دیگر به روی صحنه رفته اند. همزمان با نمایشنامه نویسی او از اوخر سال‌های ۹۰ میلادی نوشتن رمان را آغاز کرد. دو اثر آخرین او ”یک تردید“ و ”آدام‌هابربرگ“ در فرانسه و آلمان شهرت بسیاری یافتند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣۰ آبان ۱٣٨۴ -  ۲۱ نوامبر ۲۰۰۵


یاسمینا رضا در سال ۱۹۵۹ میلادی در پاریس متولد شد. پدرش مهندس ایرانی و مادرش نوازنده ویلن و مجارستانی است. بعد از به اجرا درآمدن نمایشنامه ”هنر“ در سال ١٩٩٤ او به شهرت جهانی دست یافت. رضا برجسته ترین نمایشنامه نویسی است که آثارش بیش از تمام نمایشنامه نویسان معاصر دیگر به روی صحنه رفته اند. همزمان با نمایشنامه نویسی او از اوخر سال‌های ۹۰ میلادی نوشتن رمان را آغاز کرد. دو اثر آخرین او ”یک تردید“ و ”آدام‌هابربرگ“ در فرانسه و آلمان شهرت بسیاری یافتند. یاسمینا رضا در ابتدا به تحصیل در رشته‌های جامعه شناسی و تئاتر پرداخت. سپس به عنوان هنرپیشه تئاتر در سالن‌های مختلف تئاتر پاریس مشغول بکار شد. در سال  ۱۹۸۷ چاپ نمایشنامه اش به نام ”گفتگوهای بعد از یک مراسم خاکسپاری“ منجر به کسب شهرتی زیاد برای او در فرانسه گشت و نامش را در تمام محافل ادبی مطرح کرد. به دنبال آن جایزه ادبی معروف مولیر فرانسه به مناسبت این نمایشنامه و همینطور اثر بعدی اش به نام ”سفر زمستانی“ به وی اعطا شد. یاسمینا رضا موفقیت اصلی را با نمایشنامه ”هنر“ بدست آورد. اثری که در بسیاری از کشورهای جهان به اجرا درآمد و به  ٤٠ زیان مختلف ترجمه شد. تنها در آلمان این نمایشنامه در ۱۰۰ سالن تئاتر به روی صحنه رفت. آخرین نمایشنامه رضا به نام ”یک قطعه اسپانیایی“ در بهار سال آینده  در سالن تئاتر معروف شهر‌هامبورگ آلمان بازی خواهد شد. رمان‌های او ”پیانو دستی“ در سال  ۱۹۹۷،  ”یک تردید“ در سال  ۱۹۹۹ و ”آدام‌هابربرگ“ در سال ۲۰۰۳ نوشته شدند. در حال حاضر یاسمینا رضا با همسر و دو فرزندش در پاریس زندگی می‌کند. ( به نقل از صدای آلمان)
 
*  *  *
آلمان اولین کشور بیگانه ای بود که درهای اش را بر روی تئاتر من گشود. اولین نمایشنامه من " گفت و گوهای پس از مراسم تدفین» فقط یک سال پس از اجرای آن در فرانسه، این جا در برلین در تئاتر شلوس پارک اجرا شد.
آن چه من از آن زمان تاکنون نوشته ام  در پرتو کار کارگزارانم، ناشرانم و مترجمان من  در کشور شما به شیوه در خوری منتشر شده است، و من از این فرصت برای گرامی داشت شادروان اویژن هلمه استفاده می کنم.
پس امروزعصر گرفتن این جایزه مایه شادی و امتیاز بزرگی است و من به این خاطر از  بزرگواری همه دست اندرکاران برای اعطای این جایزه تشکر می کنم.
تااین جا همه چیز بدون مشکل بود، تا این که پیغام دریافت کردم: یاسمینای عزیز، آیا شما می توانید سخنرانی تان را تا این تاریخ برای ما بفرستید؟
سخنرانی تان را.
پس از شوک اولیه چنین به نظرم آمد که گویی پیچیده ترین بخش این جلمه کلمه سخنرانی نیست، بلکه [سخنرانی] شما است. گویی در جایی ناشناخته برای من پیامی واجب در پرده مانده است.
بنابراین جست و جو کردم. قطع نظر از ابراز قدردانی ام، من هیچ پیام واجبی نداشتم. بدون سرپناه فیگورها و نوشتن، نویسنده بی دفاع و بی پناه است، فقط محکوم به خرد است، آنهم در جایی که او از سعادت زندگی در جهانِ گستاخی و تضادها برخوردار است. و بدین سان من این تمنا را حس کردم افکارم را به شیوه مرسوم بیان نکنم، بلکه برای شما پاره ای از بریده های یک متن را بخوانم که همین اواخر در فرانسه چاپ شده، و حدیثِ نفس است.
" من بر هیچ زبانی، نه زبان پدرانم، نه مادرانم، نه نیاکانم تسلط ندارم. من نه زمین را می شناسم نه درخت را، نه هیچ تکه زمینی مال من بوده، نه می توانم بگویم من از آن جا و این جا می آیم. هیچ تکه زمینی نیست که برای آن احساس دلتنگی شدید کودکانه کنم،  هیچ زمینی نیست که بتوانم در آن باره بنویسم من از آن جا هستم. من نمی دانم کدام افشره  مرا جان داده است. نه واژه وطن وجود دارد نه واژه مهاجرت، هرچند بر این گمانم که با این واژه آشنایم اما این گمان اشتباه است. من نه با موسیقی مبدا آشنا هستم، نه با اشعار کودکان و لالایی برای نوزادان؛ وقتی بچه های من کوچک بودند برای آن ها  در یک زبان من درآوردی لالایی می گفتم.
پدر من خود نمی دانست بگوید از کدام تبار است؛ از تاشکند یا سمرقند، که او هیچ وقت ندیده بود؛ از مسکو، که در آن به دنیا آمده بود؛ از آلمان، آن جا که او نخستین زبان بیگانه اش را آموخت، که بعد فراموش کرد؛ از هیچ محلی، که او ممکن نبود از آن حرف زده باشد و از آن نشانی هایی حفظ کرده باشد مگر بر بدنش، در چشمانش و در یک نوع خاص از خشونت. من شهر مادرم را دیده ام، من زبان مادرم را شنیده ام، سرزمینی وجود دارد که مجارستان نام دارد و سرزمین او بود، سرزمینی که او از آن برای من هیچ حکایتی نگفته است و سرزمین من نیست. من نه می توانم به سان مادرم میز را بچینیم، مادرم هیچ وقت میز را نچیده است، نه می توانم مثل مادران کنم و آن چه آن ها از  سنت مادران شان فرا گرفته اند، نه می توانم شمع ها را روشن کنم، نه می توانم عید را جشن بگیرم، نه می توانم تاریخ خلق مان را تعریف کنم، حتا نمی دانم قومی دارم یا ندارم.
 من اسامی مناطق فرانسوی را دوست دارم، نام هایی مانند کروس، وندی، هاوا- مارنه، فرانسه- کمت و نام های دیگر را دوست دارم، املاک سلطنتی، اسامی تاریخی که مرا حذف می کنند. من خانه و کاشانه ندارم، هرازگاهی خواب یک خانه را می بینم، خانه ای برای تعطیلات نه، بلکه خواب خانه ای که می توانست مرا در خود بپوشاند. من آسایش و خوشی را نمی خواهم، بلکه سختی و جدیت را. من از یک سرپناه خواب می بینم. و تپه ها و جنگل ها را برای گشت و گذار می خواهم. این آن چیزی است که فرانسه همیشه بوده، اسامی محل ها و مناطق، پناهگاه های غیرقاب دسترس، گورستان های نسل ها.
من نه ریشه دارم، نه هیچ خاکی بر ذهن من نقش بسته است، نه تباری دارم. در روزنامه ها کلماتی مانند فارس، روس، یهودی، مجار می خوانم، و از این کلمات استفاده می کنم.
من هیچ چیزی را نمی توانم از کودکی برگیرم. دیر یا زود همه نویسندگان به کودکی شان باز می گردند. من به هیچ جا برنمی گردم، جایی هم ندارم که قرار باشد برگردم.
در سال ١۹٨۷ دیدیر با فاصله زیاد  و فقط با یک دوربین از نمایش «گفت و گوهای پس از مراسم تدفین» فیلم گرفت. من دیگر نمی دانم چرا ما این کار را کردیم. آن چه برای دیگران بدیهی بود برای من نبود. من باور نمی کردم باید یک نمایش را آرشیو کرد( چه واژه هولناکی). چند ماه بعد نوار فیلم را نگاه کردم، فقط اول فیلم را، دقایق اول را، تا این که فیگورها شروع به آمدن و رفتن کردند. نه می شد زیاد چیزی را تشخیص داد، نه جزئیات چهره ها دیده می شد، اما صدا شنیده می شد، نمی خواهم بگویم کلمات، نمی خواهم بگویم بازیگران بر روی صحنه، همهمه ای از صدای پا بر روی این کفِ چوبی که هنوز من متوجه آن نشده بودم و به هرجهت حاوی روح نمایشنامه بود، فاصله، فراموشی، و آن هم در ارتعاشات صوتی ناهمگون. این صدای پاهایی که من هیچ وقت دوباره در زندگی واقعی ام نخواهم شنید، در من گرانجانی عمیق و غیرقابل توصیفی برانگیخت، میان گذشته و آینده، و من نتوانستم نوار را تا آخر ببینم، آن را هرگز دیگر تماشا نکردم. آیا این همان گرانجانی نبود که مردمی که دوباره با کودکی خود روبرو می شوند به آن مبتلا می شوند؟
هرازگاهی من به سفر کوتاه خود با مادرم به بوداپست فکر می کنم. بازگشت به شهرش، به کشورش، تو گویی نه شهر زادگاه وجود دارد نه وطنی؛ سفری سراسر آرام بخش، گویی آن واژه هایی که من برای شان چنین معنای سنگین و کهنی قائل هستم –دلیلش را نپرسید، چیزی غیر از صور خیال ادبی نبودند. این اواخر کسی به من گفت مکان مشخصی را دوست دارد، چون کشورش می باشد. مردمی که می توانند "سرزمین من" بگویند اغلب از یک ده، یک گوشه حرف می زنند زیرا  مراد از سرزمین درواقع همیشه یک ده، یک گوشه، یک زادگاه، یک لکه نه چندان بزرگ است. چه تفاوتی است میان مردمانی که کُنج شان را دارند و  آنانی که ندارند؟ پس یک مکان، یک زادوبوم و ریشه چه فایده ای دارد؟
هیچ گاه مزار یا محلی برای مردگان[من] وجود نداشته است. یک خواهرم در جوانی درگذشت، من نمی دانم قبرش کجااست. خانواده مادری ام در جایی در نیویورک سوزانده و خاکستر شدند، مادرم نمی داند کجااست. پدرم و والدین وی را قبل از مرگ اش به شهر آوردم، تا مجبور نشوم او را در شن های حومه ها، در آن سوی شاهراه کمربندی در گوشه یک گورستان غیریهودی به خاک سپارم، همان جایی که او قبلا برادرش را به خاک سپرده بود، برادری که نمی دانم از کجا نزد خود آورده بود.. و یک روز در خیابان وقتی من از بیماری اش خبردار شدم، و چون هم می دانستم که او  همان چه را که فکر می کند با صدای بلند می گوید، از او پرسیدم می خواهی بعد از مرگت به شیوه مذهبی دفن شوی؟ او سر جایش ایستاد تا با برافروختگی بگوید قطعا! این چه سئوالی است! گفتم اما مادربزرگ هم در قبرستان یهودیان دفن نشده است، و او پاسخ داد: خوب که چی! اشتباه بود!
حالا من می دانم او کجااست، پدرش، مادرش و برادرش[کجا هستند]، آن ها در بخش یهودی قبرستان مونتپارنیس هستند، آن جا ما به گونه شگفتی سه قطعه نصیب مان شد، اما این بخش کاملا جدیدی است؛ اجسادی آن جا از سر تصادف و بدون هیچ ارتباطی، بی هیچ سابقه ای آرمیده اند. من این را چونان صعوداجتماعی احساس می کنم، که آن ها حالا آن جا  مدفون هستند، در قلب پاریس، در کنار اهالی معروف فرهنگ فرانسه به سان نوخاستگانی میان مرده ها."

منبع: روزنامه «دی ولت»
شنبه ١۹ نوامبر ٢٠٠۵