«اپوزیسیون» در فرمانفرمایی ی آخوندی؟!


اسماعیل خویی


• «اپوزیسیون»، چون بخشی درونی از ساختارِ یک یا هر فرمانروایی ی پارلمانی (دمکراتیک)، همیشه رویاروی «دولت» است که می ایستد، و نه هیچگاه رویاروی حکومت. در برابرِ این گونه فرمانروایی ها، فرمانفرمایی های خودکامه را داریم که، در هیچ یک از آنها، «دولت»به راستی از حکومت بازشناختنی نیست؛ و «دولت»، نزدیک به همیشه، همان حکومت است. در ساختارِ این گونه فرمانفرمایی ها، «اپوزیسیون» جایی ندارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲٣ ارديبهشت ۱٣۹٨ -  ۱٣ می ۲۰۱۹


این نوشته را، با سپاس و ستایش، پیشکش می کنم به دوستِ گرانمایه ام،
نویسنده وپژوهشگر و اندیشه ورزِ خستگی ناپذیر، دکتر مسعودجانِ نقره کار.

«اپوزیسیون»؟
شگفتا!
در تاریخچه ی سراسر رنج و شکنجِ فرمانفرمایی ی آخوندی، کمتر روزی بوده است که واژه ی «اپوزیسیون» به گوش یا چشمِ من نخورده باشد: و این، بسی بیشتر از زبان و خامه ی سیاسی کارانی، به ویژه در بیدرکجای جهانی ی ما، که می خواهند سر به تنِ این فرمانفرمایی نباشد. و شگفتی ام روزافزون بوده است از این که هرگز ندیده و نشنیده ام که تنی از این اندیشه ورزان بر نادُرُستی ی کاربُردِ این واژه، در سخن گفتن از خودکامگی ی آخوندی، انگشت نهاده باشد.
نمی دانم. شاید چشم وگوشِ من، چندان که می شایسته است و می بایسته، باز و جویا نبوده است. باور کنید، امّا، که شرمندگی ام شادی آمیز نیز خواهد بود اگر پی ببرم، به راهنمایی ی هرکدام از همالانِ خود، که، در این میان، خطا از من بوده است: و که، یعنی، بوده است چه کسی در کجا، که، درنگریستن به فرمانفرمایی ی آخوندی، خطایی را که می گویم یادآور شده باشد.
کدام خطا؟
ببینید:
تنها در پیوند با فرمانفرمایی های دمکراتیکِ پارلمانی ست که می توان واژه ی «اپوزیسیون» را به دُرُستی به کاربرد: و این یعنی که «اپوزیسیون» بخشی درونی ست از ساختارِ یک یا هر دمکراسی ی پارلمانی، که، بر بنیادِ باوره های آزادی و حقوقِ بشر، و با سنجشِ پیوسته و بی پرده ی برنامه های خود از درون، کار می کند. ساختارِ هر یک از این گونه فرمانروایی ها را «قانونِ اساسی» ی آن به دست می دهد؛ و مقام ها، در این ساختار، را مردُم، به نمایندگی از خود، برای دوره ای پایان پذیر، بر می گزینند. و همین است آنچه «دولت» نامیده می شود. ساختارِ فرمانروایی، که «حکومت» (نیز) نامیده می شود، ماندگار است؛ دولت ها، امّا، یکی پس از دیگری، می آیند و می روند. می آیند، و، با آمدن شان، هم ازمیانِ نمایندگان ِ مردم در (پارلمانِ) دولت، «اپوزیسیونی» پدید می آید که می کوشد تا دولت را همخوان و همراستا با حکومت نگاه دارد و پیش ببرد. این کار را «اپوزیسیون» در روندی پیگیر و سختگیر از سنجش و یادآوری و داوری انجام می دهد. و این روند بسا که تا خواستِ کنارزدنِ دولت نیز پیش رود، که یعنی «اپوزیسیون» دشمن دولت شود. دشمنی با دولت، امّا، هرگز دشمنی با حکومت نیست.
و نکته همین است.
«اپوزیسیون»، چون بخشی درونی از ساختارِ یک یا هر فرمانروایی ی پارلمانی (دمکراتیک)، همیشه رویاروی «دولت» است که می ایستد، ونه هیچگاه رویاروی حکومت. در برابرِ این گونه فرمانروایی ها، فرمانفرمایی های خودکامه را داریم که، در هیچ یک از آنها، «دولت»به راستی از حکومت بازشناختنی نیست؛ و «دولت»، نزدیک به همیشه، همان حکومت است. در ساختارِ این گونه فرمانفرمایی ها، «اپوزیسیون» جایی ندارد:
مگر این که فرمانروایی فرمانفرمایی هم باشد:
یعنی آمیزه یا ملغمه ی متناقضی باشد از مردم سالاری و خودکامگی، از دیکتاتوری و دمکراسی!
درست همچون «فرمانفرمایی ی آخوندی» یا «جمهوری اسلامی»!
در سه گوشه ی چهارپهلویی،که ساختار متناقضِ این فرمانفرمایی ست،«دولت» هم البته داریم؛ و «دولت» البته «اپوزیسیون» هم دارد. «دولت»، در کارکردِ خویش، امّا، چیزی بیش از «تدارکات چی» ی خودکامگی ی آخوندی نیست؛ و «اپوزیسیون» کاری جز کوشش به برجا ماندن در چنبره ی این فرمانفرمایی ندارد.
و می رسیم، در همین جا، به تفاوتی که این «اپوزیسیون نما» دارد با «اپوزیسیون» در یک یا هر فرمانروایی ی مردم سالار. در این گونه از فرمانروایی ها، «دولت» برگزیده ی مردم است و وظیفه مند به نگاهبانی از حقوقِ شهروندی و پیشبردِ آرمان های مردم سالارانه ی حکومت؛ و «اپوزیسیون» وظیفه مند است به یاوربودنِ دولت در هرچه بهتر انجام دادنِ کارها، یعنی، وظیفه های قانونی ی خویش.
وظیفه های قانونی، امّا، از بایدهای اخلاقی نیستند. و این یعنی که افرادِ «اپوزیسیون» می توانند «عامل نفوذی» یا حتّا، بی سرزنشِ وجدان «خاین» نیز، باشند. هیتلر نمونه ی آشنایی ست از این گونه «خاینان». او از دمکراسی ی آلمان، به زمانِ خود، افزاری ساخت برای پیش تاختن تا آرمان های خودکامانه و انسان ستیزانه ی خویش.
این گونه خیانت ها، امّا، مرزهای منطقی ی مفهوم های «حکومت» و «دولت» یا «دولت» و «اپوزیسیون» را در هم نمی ریزد.
«حکومت»، که ساختارش را «قانونِ اساسی» ی آن به دست می دهد، ماندگارتر از «دولت» های خویش است: که هریک، برای زمانی از پیش تعیین شده، می آیند و می روند. هر «دولت» امّا، «اپوزیسیونی» دارد، که بخشی ساختاری از آن است، که با آمدن اش در درون آن پدید می آید و، با رفتن اش، از میان بر می خیزد.
و می رسیم، بدینسان، به خطایی که می خواستم بر آن انگشت بگذارم:
دولتِ احمدی نژاد، برای نمونه، «اپوزیسیون» خود را داشت، که، با ازمیان رفتنِ آن، «اپوزیسیون» ویژه اش نیز از میان برخاست. و دولتِ روحانی نیز «اپوزیسیونِ» خود را دارد، که هیچ یک از اعضای آن بیرون از دولت نیست.
بیرون از این دولت نیز، امّا، حکومتِ آخوندی مخالفان و حتا دشمنانی دارد، نه تنها در ایران، بل که در سراسرِ جهان، که می خواهند سر به تن اش نباشد. اینان پاره هایی بیرونی از «اپوزیسیونِ» دولتِ روحانی نیستند، نع! اینان ـ همین که گفتم:ـ مخالفان یا حتا دشمنانِ این فرمانفرمایی ی انسان ستیزِ حق ستیز و حقیقت ستیز و هنرستیز و فرهنگ ستیز و زن ستیز و همه چیز ستیزِ بی همه چیزند!
ـ «خب؟!»
ـ: خب، همین! چرا به نامِ دیگری می خوانیدشان؟!
و می رسیم، در اینجا، به یادآوری ی نکته ی با اهمیتِ دیگری: و آن هم این است که، «اپوزیسیون» نیز، در ساختارِ متناقضِ فرمانفرمایی ی آخوندی، هیچ گاه به نامِ خود خوانده نشده است.
چرا؟ و چه گونه؟
روشنگری ی این چگونگی بر می گرداندمان به زمینه ی تاریخی ی برآمدن و «اسلامی» شدنِ انقلابِ بهمن.
ببینید.
زمینه ی تاریخی ی برآمدنِ انقلاب بسی ژرف تر و زودآغازتر بود از گرایش به «اسلامی » شدنِ آن. دیری پیش از آن که پرهیبِ خمینی، چون «رهبر» یگانه ی انقلاب، شکل ببندد و چهره ی او را پرستندگان اش در ماه ببینند، ملی گرایان و میهن پرستان و، به ویژه، چپ گرایان تخمِ انقلاب را در ایران زمین افشانده بودند؛ و تنها پس از افتادنِ شاه در چاله ی «انقلابِ سفید»ش بود که خمینی گرایان نیز، در آبیاری کردن ِ کشته ی عرفی و آزادیخواه و شهروند بنیادِ انقلاب ِ برآینده، انباز شدند و، با شتابی سرگیجه آور، بر همه ی تلاش های بالاگیرنده ی مردم رنگ و انگی اسلامی زدند: و، نزدیک به ناگهان، «شاه رفت» و «امام آمد» و انقلاب «اسلامی» (نامیده) شد.
باری،
اکنون، دیگر، بگومگو ندارد این که آرمانِ خمینی، هم از آغازِ کارش، بنیاد نهادنِ یک «ولایتِ فقیه» یا، یعنی، «حکومتی اسلامی» بود: «نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر»!
با «پیروز» شدنِ انقلاب، امّا، این نیز بگومگو نداشت که نیروهای شهروندی هم، در زمینه سازی ی آن، نقش و، در نتیجه، سهمی داشتند؛ و طبیعی می نمود که اینان بخواهند تا، در شکل بخشیدن به کشورداری ی آینده و ساختنِ و استوارکردنِ ساختارِ آن نیز نقش، یعنی، سهمی داشته باشند. این چگونگی امّا، برای «امامِ اُمّت» مشکل زا بود.
خمینی یک «حکومتِ اسلامی» می خواست. دیگر نیروهای انقلابی، امّا، یک «جمهوری ی دمکراتیک» می خواستند. خمینی می دانست که «حکومتی اسلامی» نمی توان داشت که یک «جمهوری ی دمکراتیک» هم باشد.
«امام»، به گفته ی آقای دکتر سروش، فلسفه هم خوانده بود: هرچند خودش می فرمود که، در این زمینه، چیزی از خوانده های اش را به یاد ندارد. این فراموشی، امّا، نمی توانست چندان باشد که آن خدعه گرِ کاردان و زیرک به یاد نیاورد که «جمهوری ی اسلامی» مفهومی ست از درون متناقض.
چرا؟
زیرا «جمهوری»، چون نهادی سیاسی، حکومت مردم بر مردم است. در این گونه از حکومت ها، تنها رای همگانی یا بیشترینه ی مردم است که هر قانونی را می آورد یا می برد: هیچ نیرویی فرای رای مردم، در چنین فرمانروایی ی آزادی بنیادی، از پروانه یا حقِ قانونگزاری برخوردار نیست. و، امّا، «حکومت اسلامی»، باز هم چون نهادی سیاسی، حکومتِ خدا بر مردم است. در این گونه از حکومت ها، تنها خداست که قانونگزار است: و این یعنی که اوست، وتنها او، که هرقانونی را می آورد و آورده های اش، در هر دین، برای پیروانِ آن دین، جاودانه، دگرگونی ناپذیر و سپنتاست. و چنین است که «جمهوری ی اسلامی»، همچون «جمهوری ی مسیحی» یا «جمهوری ی یهودی»، مفهومی ست از درون متناقض: درست همچون«سه گوشه ی چهارپهلو»!
خمینی، گفتم، این تناقض را نمی شد نداند. این را هم می دانست، امّا، که حتّا آیه های خدا، خودش، هم «ناسخ» و «منسوخ» دارد. او به «تقیّه» نیز باور می داشت. و خودش می فرمود که «خدعه» هم می کند!
او در این هم شک نداشت که «کاریزما»، یعنی جادویی نمودنِ گفتار و اطوار، که مریدان اش را به «ذوب شدگان» خودباخته در شخصِ او بدل می کرد، به زودی آغاز خواهد کرد به فروکاستن و سرد شدن. و چنین بود که او اصرار داشت که، به گفته ی خودش، «تا تنورِ انقلاب گرم است، نانِ جمهوری ی اسلامی» را بچسباند: می خواست «قانونِ اساسی ی جمهوری ی اسلامی»، که برای او، هرچه بود، به راستی چیزی جز پیشنویسی از قانونِ اساسی ی ولایتِ فقیه، چون یک حکومتِ نابِ اسلامی، نبود، هرچه زودتر تصویب شود و «جمهوری ی اسلامی» بنیاد گیرد. بعدها می شد این قانونِ اساسی را اصلاح کرد و «جمهوری ی اسلامی» را به سوی «ولایتِ فقیه» پیش، یا پس، برد! خودش می فرمود که مگر قانون های اساسی دیگر «متمّم» ندارند. خب، ما هم خواهیم داشت!
و می رسیم، اکنون، به این پرسش که، گرچه جمهوری اسلامی، تا کنون، در هر یک از «دولت» های خود، «اپوزیسیونی» نیز داشته است، اما چرا«اپوزیسیون»، در هیچ یک از آنها، به همین نام نامیده نشده است؟!
باری، چنین نشده است، چرا که اعضای دولت و «پارلمان نما»، یعنی «مجلسِ شورای اسلامی»، را نخست، یعنی پیش از مردم، «شورای نگهبان» برای «حکومت» بر می گزیند تا سپس، یعنی پس از حکومت، مردم، از میانِ آنان، نمایندگانِ خود (!) را، در دولت، یعنی برای «مجلسِ شورای اسلامی»، برگزینند. این نمایندگان همه، پیشاپیش، دست چین شدگانِ حکومت اند؛ و قرار نیست هیچ گروهی از ایشان رهنمودِ امامانه ی «وحدتِ کلمه» را از یاد ببرد و، از درونِ «دولتِ اسلامی»، با حکومتِ خدا بر زمین پیوسته بگو مگو و چانه زنی کند و، با اما واگر آوردن در هرکارش، بهانه به دست ِ«دشمن» دهد، تا از شکاف و دودستگی در حکومتِ خدا دروغ پردازی کند. و، تازه، «حکمِ حکومتی» را هم داریم که نمی گذارد مجلسِ شورای اسلامی هیچ گاه از راهِ راست به در بُرده شود!
بدینسان، گویا قرار نبوده است که این مجلس هیچ گاه، در درونِ خود، «اپوزیسیونی» داشته باشد.
امّا نمی شود «مجلس شورا» داشت و «اپوزیسیون» نداشت.
و چنین بود که، هم در نخستین سال های ولایتِ امامِ سیزدهم، نگره ی «استحاله»* پدید آمد. و، از آن پس، دولت های اسلامی هر یک «اپوزیسیونِ» خود را هم داشته است. هیچ یک، امّا، گویا شایسته ی داشتنِ این نام نبوده است: چرا که، در مجلسِ شورای اسلامی، همیشه همان در ردایی با رنگی چشمگیرتر یا کم جلاتر از «اصلاح طلبی» در برابرِ «اصول گرایی»، هیچ گاه کاری نداشته است جُز کوشش به با «صلاحیّت» ماندن، یعنی شایسته بودن، در چشمِ «شورای نگهبان»، برای همچنان مهره ای ماندن در نردِ قدرت در فرمانفرمایی ی آخوندی!
و، از سوی دیگر، حتّا «فرشگردِ» جوان، که آشکارا دم از «براندازی»ی این فرمانفرمایی می زند، نیز، انگار، هنوز همچنان بخشی از همین «اپوزیسیون» است.
شگفتا!

هشتم آذر ماه ۱۳۹۷
بیدرکجای لندن

* «چلنگرِ» کهن را، با نام تازه ی «آهنگر»، دوستِ ارجمندم، زنده یاد منوچهر جانِ محجوبی، تا درگذشتِ خویش در چند سالی پس از انقلابِ «ملّاخورشده»، در لندن، سردبیری می کرد. من هم، در آن، بخشی داشتم با نامِ «گریه خند». در بگومگویی که میانِ آقای احمد انواری، سردبیرِ «جبهه» - یاد باد! - و من، درباره ی «تز استحاله»، در گرفت، خشماندوهِ خود را، خطاب به او، چنین سرودم (به نقل از آهنگر، شماره ی ۶۶ پرانتز ۸۲، تیرماه ۱۳۶۶):

فرهنگ پایدار
اندر باب تز استحاله

الا ملی گرا رندی که خواهی
به جمهوری ی اسلام استحاله!
گچ دیوارِ ناهموار چون بست،
دگر هموار کی گردد به ماله؟!
به مشتی خاک می خواهی پُرش کرد؟!
ببین: چاه است این – اُستا! – نه چاله.
درون آن دُر و گوهر نیابی:
زباله ست این، زباله ست این، زباله.
نبینی سود ازاین غربال کردن:
نخاله ست این، نخاله ست این، نخاله.
بر آن بیهوده دندان می فشاری:
تفاله ست این، تفاله ست این، تفاله.
بر این سرگین چه بنشینی، چو زنبور؟!
ببین، عمامه است این، نه کلاله.
بر آن تا چند مالی پوزه، چون سگ؟!
تپاله ست این، تپاله ست این، تپاله.

مجیز شیخ گوئی، تا که شاید
ز دیگ قدرتش یابی نواله؟
از این آشت نبخشد یک ملاقه،
نویسی ور برایش صد مقاله.
چرا دارد تو را انباز؟! کز پیش،
به کف، هم مُلک دارد، هم قباله.
اگر دریایش اندر کوزه ریزی،
نسازد ارمغانت یک پیاله.
ز یک سو، می گریزی زو به صد پا؛
ز دیگر سو، رَوی سویش کشاله.
چنین کز او سخن گوئی، به‌زودی،
شوی بر خوی او، والله، واله.
بسی را کشت و گفتی: مسأله نیست.
سرشتش کشتن است: اینت مساله.
کنون جمهوری ی او هشت ساله ست:
همین است، ار شود هشتاد ساله.
شود جمهوری ی اسلام ملّی:
اگر خربوزه می گردد چغاله.

تو ما را دشمنی، ای مرد، یا دوست؟!
علیه مردم مائی تو یا له؟
تو می گوئی مصدق رهبر توست:
کجا دم زد مصدق ز استحاله؟
در آن کوشی که تا ماند سلامت
سر گربه نره بعد از شغاله
که چی؟ خواهی رود از این چمن گاو،
ولی ماند به جای از او تپاله؟!
چرا؟ از بهر حال خویش لابد:
خوشست ات بوی سرگین لامحاله.
مصدق هم، اگر می بود، می گفت:
خدا را بس کن این چسگوزناله.
به ایران، بی شک، «ارگانِ» تو را نیز
شمارد شیخ از اوراقِ ضاله:
اگر بیند به دستِ دختری خُرد
فقط یک سطرت از یک سرمقاله،
کِشد او را به زندان و کُشد زار،
بکارت کرده از طفلک ازاله.

به ایران ار بُدی، شیخت می آموخت
خصوصیات آشِ کشکِ خاله:
به زندان، از «تز» ت جوشانده می ساخت:
کمی زآبش به تو می کرد اماله.
کسی را کاینچنین تیمار دارند،
هم ال-از پیش المعلوم حاله:
خمینی می نمودت چهره در ماه،
امامان گرد بر گردش چو هاله.
بدینسان، می شدی، از جانب شیخ،
خودت المستحیلا بالوکاله.
چنین، از سوی او، هم بر تو می گشت
«تز» ت، در باب استحلال، احاله.

یکی بگذر بر ایران، تا ببینی
ز خون بر هر کرانی رُسته لاله؛
به هر لاله، که از خون جوانی ست،
ز اشک مادری بنشسته ژاله.
عبا آمد وبای خلق ایران:
که لعنت بر عبا بادا و آله.
کلام تیر و پیغام تفنگ است
که فهم شیخ دریابد، نه ناله.
نبینی جز زیان از کاله ی شیخ:
طمع برگیر از این گندیده کاله.
و گر دریوزه خو باشی، کنادت
خدا جای دگر روزی حواله.
چو در تفسیر حق تقصیر ورزی،
کلام من چرا یابد اطاله؟
به راه ار نامدی، هم، جای غم نیست:
ضلالت پیشه را بس دان ضلاله.

سی و یکم فروردین ۶۶ - بیدرکجا