مجموعه جزایر تنهایی
لقمان تدین نژاد
•
چند ماه بعد از اینکه انقلابِ کشور یوران با شتابی سئوالبرانگیز به ثمر نشست، بدون اغراق-بعد از مخالفین-اولین کسانی که کوبِش بادهای مخالف را به سر و صورت خود حس کردند نویسندگان و شاعران و هنرمندان و روشنفکران و امثال بودند. اولها که نوبت محاکمههای چند دقیقهیی بود و تیربارانهای هر شبیِ مخالفانِ انقلاب و رَجُل و امرای ارتشِ حکومت پیشین.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۰ خرداد ۱٣۹٨ -
٣۱ می ۲۰۱۹
چند ماه بعد از اینکه انقلابِ کشور یوران با شتابی سئوالبرانگیز به ثمر نشست، بدون اغراق-بعد از مخالفین-اولین کسانی که کوبِش بادهای مخالف را به سر و صورت خود حس کردند نویسندگان و شاعران و هنرمندان و روشنفکران و امثال بودند. اولها که نوبت محاکمههای چند دقیقهیی بود و تیربارانهای هر شبیِ مخالفانِ انقلاب و رَجُل و امرای ارتشِ حکومت پیشین. بعد از آنهم در بهار که کوهپایههای مناطق غربیِ کشور تازه رفته بود زیر علفها و گلهای تازه رسته، چوپانها و روستاییانِ یکهو دیدند فانتومها بالای سر میچرخند و با بمب خانههای خشتی گلی و کوهپایهها و شهرها را هدف قرار میدهند. در خیابانهای پایتخت و شهرهای بزرگ هم که ایجاد محدودیت و مزاحمت و زدن و خونین و مالین کردن مخالفین یک مراسم روزانه به شمار میآمد و تعطیل بردار نبود. تناقض کار در این بود که بیشتر نویسندگان و هنرمندان با انقلاب همراهی کرده بودند و خیلی از آنها به تنها چیزی که فکر نکرده بودند همین سرکوب زودرس بود. البته در فضایی که شور و هیجان و هیستری تودهیی حکمفرما باشد تقریباً هیچکس از اوهام و رمانتیسمِ آمیخته با حرکات اجتماعی در امان نمیماند و طبیعی است که همه را با خود ببرد، حتی کسانی را که شناخت دارند و تاریخ معاصر، و دورتر ها را هم، خوب خواندهاند. بگذریم. گذشتهها گذشته و کاری است که شده.
انقلاب کشور یوران، هر یک روز که میگذشت، از قائد اعظم گرفته تا لات و لوت ها، بارفروشها و پادوهای سابق بازار بزرگ، و دیگر دست اندرکاران حکومت، هرچه گستاختر میشدند و با اعتماد بنفس بیشتری بروز میدادند که غیر از تیرهی ذهنی و قشر اجتماعیِ خود تاب تحمل هیچ دَیّاری را ندارند. از محالات بود که انقلابیون مذهبی از همان پیالهیی آب بخورند که پیروان مرام اشتراکی. البته این از همان اول هم قابل پیشبینی بود چرا که انقلابِ کشور یوران از همان روزهای اول قبضه شده بود با گردانندگان و فعالینِ تکیهها و هیئتها، و رجل مذهبی، و علائم خود را از همان روزهای اول نشان داده بود. به همین جهت بود که طرز کار انقلاب، رهبری، و شعارها و آهنگ آن، از کارناوال سالانهیی که همین تکیهها و هیئتها برگزار میکردند الگو برداری میشد. حالا اگر بیشتر نویسندگان و روشنفکران آنروزها خود را ندیده میزدند و آنقدرها جدی نمیگرفتند وفقط بر-بقول آنروزها-«وحدت کلمه» تکیه میکردند مطلب دیگری است. در واقع هم نه از آنها و نه از هیچکس دیگر کاری بر نمیآمد و کنترل سونامیِ انقلاب و ثقل سی و شش میلیون آدمِ پشت آن کار هرکسی نبود، خصوصاً نویسنده و روشنفکر و اپوزیسیون که الآن که نگاه میکنی از توان و نفوذ و امکاناتِ بسیار ناچیزی برخوردار بود.
انقلابیونِ تازهکار با اتکا به تجربیاتی که در طول دههها و سدهها، در متن جامعه و مراکز مذهبی، و مراوده با عوام، کسب کرده بودند، و با برخورداری از اعتماد و علاقه و هواداریِ مردم عادی، به راحتی در عرض فقط چند ماه حریفان را عملاً از میدان بدر کردند و تقریباً منزوی ساختند. آنها اما درکینهتوزی ید طولایی داشتند و معتقد بودند که شکستن قلم یک چیز است، شکستن قلمِ پا و کمر و جمجمهی قلم بدست یک چیز دیگر. قائد اعظم از مدتها قبل به پیروان و مریدان خود اذن داده بود که بقول خودش قلمها را بشکنند و با لحنی گریهآلود، در مقابل عوامی که به پابوس او آمده بودند، اظهار ندامت میکرد و از آنها حلالیت میطلبید که چرا غفلت کرده و چرا فردای پیروزیِ انقلاب سر هر چهارراه چوبههای دار برپا نکرده و چهار پنج هزار نفر از مخالفین را به دار نکشیده که هم کار خودش را راحت کرده باشد برای همیشه و هم گوشی را داده باشد دست بقیه که دیگر از تحریک و مخالفت دست بردارند. باور نمیکنی، تا بمیرم یادم نخواهد رفت، که هنوز سخنرانیِ قائد اعظم در حال پخش از رادیو بود و هنوز عوامی که نشسته بودند زیر بالکنِ محل سکونت رهبر شروع نکرده بودند به فریاد زدن و شعار دادن و گریهی شوق و دعای طول عمر برای او که مریدان او و کارگزاران دولت انقلابی رهنمود رهبر را از دهان او قاپیدند و کار را شروع کردند. اول که بطرزی همه جانبه شروع کردند به جلوگیری از نشر کتابهای ضاله، جمع کردن کتابها، و خنثی کردن قلم بدستها و زندان و تهدید و هزار جور اذیت و آزار و ایجاد محدودیت. یک نمونه در آن اوایل، تاریخنویسی بود که در گذشته فراماسونرها و حقوق بگیران امپراتوریِ پیرِ مکار، یعنی رجل مذهبی-انقلابیِ تازه به دوران رسیدهی امروز را افشا کرده بود. رفتند خانهاش از پلههای طبقهی دوم پرت کردند پایین و در جا کشتند. سرکوب نویسندگان اما در یک عملِ مشخص بارز شد و به اوج خود رسید که الان تعریف میکنم.
در یک تابستان بعد از انقلاب مذهبیِ کشور یوران بود که یک روز جمع بزرگی از نویسندگان و شاعران و هنرمندان و روشنفکران و امثال آن در میدان ورودی شهر یک گردهم آییِ بزرگ ترتیب داده بودند. این برنامه در ستایش شعر و داستان و فیلم و مجسمهسازی و موسیقی بود و هرچیزی که جنبهی زیبای هستیِ انسان را بارز میساخت (در مقابل جنگ و زدن و کشتن و آدمربایی و شکنجه و تعزیر و بویِ چرک لای انگشتان پا و غسل جنابت و نوحه و مرثیه و اینجور چیزها). اسم این میدان هم برای خودش داستان جالبی دارد که اینجا مختصر شرح خواهم داد. حکومت مذهبیِ تازهپا از آنجایی که توسط عدهیی از هفتخطها و ختمهای روزگار و آدمهایی از اعماق جامعه و میدان بارفروشان و تیمچهها و مدارس علمیه و رساله بنویسها و نظایر آن اداره میشد برای تمسخر مردم و دهنکجی به آنها اسم میدان، با آن ساختار زیبا و بامعنی و سرشار از نمادهای تاریخی و فرهنگی که خود سنگینیِ بار تمدن آن کشور را نشان میداد، با وقاحت و پرروییِکامل گذاشته بودند «میدان آزادی». فقط برای تحمیق عامه. البته بزودی بچههای دبیرستانی و دانشجو و کارگر و دیگرانی که دست حکومت تازهپا را خوانده بودند تابلوها را دستکاری کردند و بیشترها را تبدیل کردند به «میدان کدام آزادی» ، «میدان آزادیِ زودگذر»، «میدانِ توهم آزادی»، «میدان دهن کجی به آزادی»، و از این قبیل. بگذریم.
در گردهم آیی چند هزار نفریِ میدانِ، حالا بگوییم آزادی، یکی از شاعران بزرگ کشور در حال سخنرانی بود در ستایش زیبایی، سنت شعر سرزمین، و تأثیر غیر قابل انکار آن بر روحیات و سنخیات مردم آن کشور و همسایگان آن از ترکیه و هندوستان گرفته تا گرجستان و ترکمنستان و روسیه. یادم نیست که آن شاعر کجای سخنرانیِ خود بود که یکی از جوانان کمیتهی استقبالِ مسجد تیر دوقلو (از محلّات جنوب شهر) آهسته آهسته نزدیک شد به جمعیت و با قدرت هرچه تمامتر چیزی به بزرگِ یک سطل کوچک را پرت کرد وسط جمعیت، و جمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان و روشنفکران. یک نفر که آنروز آنجا بود تعریف میکرد که پس از پرتاب بمب یا نارنجک و یا بستهی منفجره توسط آن اوباش، در آن وانفسا و فریاد و هیاهو و جنب و جوش که ملت داشتند میدویدند اینطرف و آنطرف، فریاد میزدند، کمک میطلبیدند، رسیدگی میکردند به زخمیها و کشته شدگان، و از این قبیل، یک عده لات و لوت ایستاده بودند آن دورتر نزدیک به باغچه و فوارهی کوچک، با خونسردی نگاه میکردند به آن شلوغی و هیاهو، پوزخند میزدند و ملت را به هم نشان میدادند و مسخره میکردند. اینجا و آنجای دور میدان افراد دیگری داشتند با بیسیمهای دستی با جاهایی و کسانی حرف میزدند و گزارش میفرستادند و لابد خط و دستور میگرفتند.
بهرحال، آنروز شدت انفجار به حدی بود که عدهیی از نویسندگان و هنرمندان را در جا به قتل رساند. عدهیی دیگر چنان ضربهی مغزییی خورده بودند که قدرت گفتن و نوشتن را بکلی از آنها سلب کرده بود. شماری دیگر هم در اثر آن انفجار فلج و زمینگیر شدند. موضوع نوشتهی ما در اینجا اما دربارهی شمار قابل توجهی از نویسندگان و هنرمندان و اپوزیسیونی است که در اثر انفجار به هوا پرتاب شده و در آن ساعات بحرانی سرنوشت نامعلومی پیدا کرده بودند و هیچکس نمیدانست کجا هستند.
این گروه آخری، یعنی مفقود شدگان، بعضیها حدس میزدند که تکه پاره شده و دیگر میان زخمیها قابل شناسایی نیستند. بعضیهای دیگر میگفتند مقامات انتظامیِ دولت انقلابی آنها را در راه بیمارستان از داخل آمبولانسها ربوده و تمامشان کرده در گورستانهای جمعی دفن کردهاند. اولها هرکسی حدسی میزد. بعدها اما یواش یواش معلوم شد که شمار زیادی از همین مفقودالاثر شدگان در واقع پرتاب شدهاند به دریای غرائب در یک مجمعالجزایر دورافتاده. این مجمعالجزایر البته هیچ شباهتی نداشت با جزایری که توریستها به آن سفر میکنند برای شنا و تفریحات آبی و برنزه شدن. این جزایر-اگر بشود واژهی جزیره را در آن باره بکار برد-در واقع خشکیهای کوچکی بودند خالی از هرگونه جاذبهی توریستی و تجملات و آثار تمدن. تصور کنید یک خشکیِ گرد یا بیشکلِ سنگلاخی که کاملاً بیجا از آب بیرون زده باشد با حداکثر چند بوته و یک درخت شبیه نخل یا نارگیل و غیره. به زحمت در آن یک کلبه جا میگرفت و یک کرت مختصر سبزی و یک باغچه و یک صندلی از جنس نی و یک چتر حصیری. یک گوشه هم میشد یک دیوارهی حصیری زد و پشت آن یکی دو مرغ و خروس و یک بز جا داد. همین. دور تا دور هریک از این جزیرهها دویست قدم هم نمیشد. واقعاً نمیشد گفت جزیره در معنای شناخته شدهی آن. میشد آنرا خواند پناهگاه، یاکاچی به ز هیچی، یا کفش کهنه در بیابان. تبعیدگاه و ایستگاه آخر بیشتر به آن میخورد.
نویسندگان و شاعران و هنرمندان و اپوزیسیون و دیگران در اثر انفجار پرت شده بودند به این مجمعالجزایر و در تنهایی و دوری و تبعید خود با یک حداقل به گذران خود ادامه میدادند. صبحهای پیش از سپیده، در آن شرجیِ دریا و صدای یکنواخت امواجی که به ساحل جزیره میخورد، میدیدی که یکی از آنها، ساکت، متمرکز، دستهایش را گذاشته پشتش ایستاده است رو به افق شرقی سخت در اندیشه. انگار داشت دریا و آسمان و سپیده و عطر و بوی هوا را ستایش میکرد. شاید هم رفته بود در فکر مردمان و میهنی که به آن تعلق داشت و شبانه روز دورادور با آن زندگی میکرد، آنرا در ذهن بازسازی میکرد، یادآوری میکرد، و دورادور آبشخور او بشمار میآمد.
از دور میدیدی که در تنهاییِ جزیرهی خود ساعتهای طولانی مینشینند سایه کلبه، یا زیر چتر کهنهی حصیری، کتاب میخوانند یا با قلم نیهای ابتدایی چیزهایی مینویسند، و تمام که میشود میکنند توی بطری درش را محکم مهر و موم میکنند و به دریا میاندازند. جالب بود که همیشه (البته خُب با بعضی استثناها که بعضیها میایستادند رو به جهات دیگر، و ارزش ندارند که من در اینجا وقتم را روی آنها تلف کنم) پیش از به آب انداختن بطری می ایستادند رو به افق شرقی و بطری را با دست هی میکردند در جهتی که از نظر جغرافیایی و جهتهای دریایی میرسید به سرزمینی که از آن پرت افتاده بودند و هنوز که هنوز بود با سماجت تمام از فراموش کردن آن خودداری میکردند و بدتر روز بروز برایشان برجستهتر و عزیزتر میشد.
یکی از مشکلات این جزایر نبود ارتباطات بود. هر جزیره برای خودش جدا افتاده بود. پلی در بین نبود، و کمتر قایق و کشتی و از این چیزها بین جزیرهها رفت و آمد میکرد. افراد هرکدام افتاده بودند در گوشهی تنهایی خود و مینوشتند و میخواندند و بندرت از حال یکدیگر خبر داشتند، یا بهم می رسیدند، یا باهم همدردی و دوستی نشان میدادند. چرا، بعضی وقتها میدیدی که یکی از آنها میایستد لب جزیره، دستهایش را میگیرد دور دهن و از دور برای ناشناسی در جزیرهی روبرو داد میزند، «آهای . . . » از جزیرهی روبرو هم بعد از یک دقیقه ندایی بلند میشد، سفر میکرد از فراز امواج و چیزی مفهوم میشد شبیه، «آهای . . . » غیر از آن جزیره نشینان عموماً تنها بودند و مهربانی و لطف قابل توجهی از یکدیگر و یا از خشکینشینان نمیدیدند. کم پیش نمیآمد که بطریِ حاوی دستنوشتههای یک نویسنده از یک جزیره میرسید به جزیرهی دیگر یا به خشکیهای دور ولی دریغ از یک خط و یک جمله که دریافت کننده بگوید رسید و یا بگوید اگر داستان یا شعر یا نمایشنامه یا ترانه و یا هر چیز دیگر طرف خوب است، مزخرف است، طولانی است، کوتاه است، قابل فهم است، گُنگ است، غلط املایی انشایی دارد، یا . . . . خلاصه هرکس محدود بود به جزیرهی خودش و بندرت رابطه داشت با جزایر تنها افتادهی افق دریای گستردهی پیشِ رو. بنظر من، (البته نظر من است که تنها از دور دستی بر آتش داشتم و معلوم نیست اگر درست باشد) در این جزیرهها آنقدرها هم که به نظر میرسید مشکل نبود که آدم (اگر اراده کند و روحیاتش را داشته باشد) اینجا و آنجا یک تنهی درخت پیدا کند، یا چند چوب را به هم ببندد با الیاف درختان، و با آن یک قایق ابتدایی درست کند و به جزیرههای دیگر سر بزند، مهربانی نشان بدهد، مهربانی دریافت کند، از تنهایی در بیاورد، از تنهایی بیرون بیاید و . . . . اما این بندرت اتفاق میافتاد. به نظر من دولت انقلابیِ کشور یوران هم دقیقاً همین را میخواست و از دوریِ جزیرهها از یکدیگر و از خشکیها بینهایت خوشحال بود.
تأثیر ویرانگر بمبی که دولت انقلابی در میان نویسندگان کشور منفجر کرد (این داستان مال چهل پنجاه سال پیش است!) از هم پاشاندن انسجام و سازمان آنها بود. نویسندگان، در گذشته، هرچه بود به رغم مشکلات فراوان و برخی وقتها مرگبار، حداقل از یک سازمان هرمی و لیاقتی برخوردار بودند و کم و بیش حق به حقدار میرسید، و هرچند ناکامل اما بالاخره محکی وجود داشت که تراز و مرتبهی هرکس معلوم میشد: این شاعر درجه یک است، این نویسنده درجه سه است، این نمایشنامه نویس نابغه است، این هنرپیشه مترقی است، این کارگردان بازاری است، و از این قبیل. اما حالا که انقلاب زده بود و سازمان و تجمع نویسندگان و هنرمندان را کن فیکون کرده بود سیستم فرهنگی چه در مجمعالجزایرِ تنهایی و چه در خشکیها یک ساخت فئودالی و خان خانی پیدا کرده بود، عین وقتهایی که یک قبیله بیرق گوسفند سفید بالا میبرد یک قبیله بیرق گوسفند سیاه. در غیاب سازمان بندیها و سلسله مراتب طبیعی، امروز برخی از جماعت شاعر و نویسنده و هنرمند و فیلمساز و هنرپیشه، صرفنظر از درجه و میزان نبوغ و سواد و قابلیت و قریحه و تراز هنری خود، چه در کشور یوران و چه در مجمعالجزایر پرت افتادگان، جهد میکرد که با شتابی غیرعادی و با عجله و بدون طی مراحل شاگردی و گرفتن سرمشق، و آموزش و کسب تجربه سری توی سرها در بیاورد، برای خودش حوزهی فرمانروایی درست کند، شهرتی در کند، و دور خودش مرید جمع کند. البته بیشتر اینها از آن دسته افرادی بودند که در شرایط عادی نیز جایگاه برتر و خداییِ کلمه و نقش کلیدیِ آن در آفرینش انسان و جهان را درک نمیکنند و به ادب و کلمه از دید یک وسیله و واسطه نگاه میکنند برای رسیدن به نام و اهداف فردی و تثبیت خود. خوشبختانه این شامل حال همه نمیشد. بسیاری از همین افراد در شرایطی که حق به حق دار میرسید و سلسله مراتب لیاقتی و نبوغ ادبی در میان بود بعید بود محلی از اِعراب داشته باشند. اینهم یکی دیگر از ضربات همان بمبی بود که تأثیر و زمین لرزهی آن میرفت تا نسلها در حیات فرهنگیِ کشور یوران حس شود.
به هر صورت، بمبی که انقلاب مذهبی میان فرهیختگان کشور در کرده بود غیر از پراکندگی و ملوکالطوایفیِ فرهنگی، باعث وارد شدن لهجهها و واژههای ناگوار و انزجار برانگیز و حرامزادهی خارجی در زبان، شنیع و فجیع شدن بیان، شدت گرفتن طرح مضمون های نازل و غیر زیبا و غیر ادبی، و زشت شدن لحن و بیان و دور شدن از سنتهای فرهنگی برتر گذشته هم شده بود. بدبختی دیگری که این انفجار به بار آورده بود به حاشیه رانده شدن هنرمندان استخواندار و باسابقه و محروم شدن نسل جوان از تجربیات و دانش آنان بود. انقلاب کاری کرده بود که بین فرهیختگان پیشین و جوانان امروز یک دیوار بتونی بالا رفته بود. گویی انقلابیونِ مذهبی و تازه بدوران رسیده، با اینکه بعید بود رمان ۱۹۸۴ را خوانده بوده باشند، اما مفاد آنرا کم و بیش به عمل در میآوردند.
آنهایی که بنحوی از انفجارِ پیش گفته جان بدر برده بودند کم و بیش از دور از اوضاع هممسلکان و همتایان خود خبر داشتند اما آنها خودشان اکثراً در وضعیتی نبودند که چندان اهمیتی بدهند به وضع آنها و یا همدردی و همفکریِ خاصی نشان بدهند. خودشان بقدر کافی گرفتاریها و مشکلات مالی و شخصی و منطقهیی داشتند که کلافه باشند. البته معدودی هم بودند که اتحاد و همفکری و نزدیکی با پرتاب شدگان نداشتند هیچ، سرزنش هم میکردند که، میخواستی مواظب باشی پرت نشوی اقیانوسهای آنسر جهان.
جزیره نشینان با وجود سرسختی در ادامهی کار به رغم تمام مشکلات، بالاخره باید یک روزی میرفتند. اکثر آنها (از دور دیده میشد) که در حال نشسته پای تک درختی در جزیره، یا زیر چتر حصیریِ پاره پوره، قلم بدست، عینک به چشم، در تنهاییِ خود سرشان خم میشد یک طرف روی شانه، و به خوابی عمیق در میغلتیدند. پس از مدتی که در آن حالت مانده بودند، اثر باد بود، حرکت زمین بود، جذابیت صدای امواج بود، یک نیروی ناشناختهی دیگر بود، هرچه بود با متانت خاصی به زمین در می غلتیدند، خُرده خُرده در سراشیبی ملایم جزیره غلت میخوردند، به آب میرسیدند، در اثر حرکت امواج نهایتاً شناور میشدند و تدریجاً از جزیره دور میشدند و گم میشدند در پهنهی دریا. بعد از آن جزیره فرو میرفت در سکوت، و فقط آواز پرندگان دریایی و پرندگان خوشرنگ و خوشصدا و عجیب و غریبی بگوش میرسید که شاید از جنگلهای عمیق خشکیهای نزدیک می آمدند.
وزارت خبرچینیِ حکومت مذهبی از آنجا که همیشه سر نویسندگان و روشنفکران مبارز و مخالف خود حساس بود در ساحل روبروی مجمعالجزایر تنهای دریای غرائب یک فانوس دریایی اجاره کرده بود و یک مأمور را گماشته بود برای مراقبت از آنها. مأمور جوان لاغر اندام هر صبح ساعت هشت در فلزیِ فانوس دریایی را باز میکرد از پلهها بالا میرفت در اتاقک نگهبانی مینشست پشت میز کوچک چوبی، قبل از هرچیز روز و ساعت را ثبت میکرد در یک دفتر بعد با یک دوربین شکاری قوی تک تک جزیرهها را میپایید و یادداشت بر میداشت از مشاهدات خود و در پایان روز منتقل میکرد به مسئول خود.
گزارشات اکثراً شرح کارهای روزانهی پرتاب شدهها و تبعیدی ها بود که در پروندههای جداگانه مرتب میشد و عموماً قابل فهم بودند. اما هر پرونده با یک جملهی رمزی به پایان میرسید که من بشخصه هیچوقت از آن سر در نیاوردم. البته با توجه به بسته شدن پرونده احساس گنگی داشتم که چه ممکن است باشد ولی قادر به مرتب کردن و مفهوم ساختن آن در ذهن و در کلام نبودم. جملاتی بود شبیه:
«ساعت . . . -تاریخ . . . -هوا ملایم-دریا آرام، سین-۱۱۲ مرغ دریایی»
«ساعت . . . -تاریخ . . . -باد شدید-امواج پر هیاهو، جیم-۱۸ کوسه»
«ساعت . . . -تاریخ . . . -هوا ابری-دریا گرفته، الف-۹۹ نهنگ»
«ساعت . . . -تاریخ . . . -آسمان عادی-نسیم، قاف-۳۲ ماهیِ کوچک»
«ساعت . . . -تاریخ . . . -آسمان توفانی-باد شدید، لام-۶۵ توکانِ خوش رنگ»
«ساعت . . . -تاریخ . . . -آسمان . . . -دریا . . . -فلان حرف-یک شماره، یک نوع جانور دریایی یا خشکی یا پرنده . . . »
وقتیکه داشتم مشاهدات خودم از مجمعالجزایر تنها را مینوشتم بارها و بارها دلسرد شده و با خودم گفته بودم، «خُب که چی؟ کی اهمیت میدهد؟ برای کی بنویسم؟» و بارها این نوشته را ناتمام رها کرده بودم. بعدها با مقداری بیمیلی آنرا تمام کردم و به بایگانی سپردم. اما جالب بود که پس از گذشت سالها، که پرتاب شدگان و شاهدانی نظیر من همه رفته و اوضاع بکلی عوض شده بود، این نوشته افتاد دست یک پژوهشگر جوان. تا آن زمان بسیاری از اسناد دولتی از حالت سری خارج شده و تاریخنویسان جوان شروع کرده بودند به استفاده و کاویدن خاکسترِ گذشتهها. حیرتانگیز است که کشورها چطور عین آدمها و موجودات زنده با وجود تمام بلاهایی که به سرشان میآید خودشان را بازسازی میکنند!
پژوهشگری که در بالا به او اشاره رفت از همین نوشته، که بطور تصادفی به آن دسترسی پیدا کرده بود، استفاده کرده بود برای تحقیق در موضوع «مجمعالجزایر تنهایی». او در رسالهی خود یکجا اینطور نوشته بود،
« . . . هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر سر در میآوردم از رمزهای مأمور مراقبت تا اینکه یک روز، بیمقدمه، یکی از تاریخها بنظرم آشنا آمد. با خودم گفتم که تاریخهای گزارشات مأمور را مطابقت بکنم با اعلانهای قدیمیِ برخی مناسبتها در نشریات داخل و خارج کشور. این کار هرچند که وقت زیادی گرفت اما خوشبختانه به من ثابت کرد که، نه یک بار بلکه در تمام موارد تاریخ رمزهای گزارشات فوقالعادهی مأمور خبرچین مطابقت دارد با تاریخ درگذشتِ یک نفر از «پرتاب شدگانِ مجمعالجزایر تنهایی» (عبارت را گذاشته بود توی گیومه از جهت امانتداریِ ادبی)
او در ادامه نوشته بود، «بنظرم آمد که این مأمور برای خودداری از اشاره به هویت واقعی ادیبان از قرینهها و نمادها استفاده کرده است. هرچند رمزی مثل ط-۱۱ یا ش-۲۵۶ را هرگز نتوانستم بازگشایی کنم اما گویی که این مأمور برای هرکسی که در مقابل چشمانِ (دوربین شکاری) او در میگذشت و به دریا میغلتید، از خواننده گرفته تا شاعر و نویسنده و آهنگساز یک قرینه و نماد میساخت از جانوران و پرندگان دریاییِ جزایرِ پیشِ روی خود برای پنهان کردن هویت سوژههای زیر نظر.»
پژوهشگر جوان در ادامه نوشته بود، «مأمور مراقبت از جزیرههای تنها، با توجه به امتحانات سخت عقیدتی که پیش از استخدام از آنها میشده، نمیتوانسته به تناسخ معتقد بوده باشد. تقریباً از محالات بوده که یک سازمان جاسوسی کسی را استخدام کرده باشد با یک روح ظریف و معتقد به وحدت وجود و یگانگیِ مرموز جمادی و نامی و دیدنی و نادیدنی، و از آن مهمتر فردی که به روحِ سنگ و هوا و رنگ و برگ و غیره اعتقاد دارد. با اینهمه او با رمز نگاریِ خود این احساس را به آدم میبخشید که گویی، بطور مثال، روح خوانندهی درگذشته وارد شده (یا بقول ادبیات قدیم حلول کرده است) در جسم و قالب یک پرندهی خوشرنگ و خوش صدای جنگلهای مناطق استوایی، یا شاعر پس از غلت خوردن و شناور شدن در دریا در یک چشم بهم زدن تبدیل شده است به نهنگ و شنای خود را آغاز کرده است به سمت استرالیا و ژاپن و قطب جنوب و غیره، یا یکی دیگر شده است یک ماهیِ دو متری مانده است شناور در حوالیِ همان جزیره، و از این قبیل. صرفنظر از هرچه در ذهن مأمور میگذشته بنظرم این شبیهسازیها و قرینه سازیها و تخیل جالب آمد.»
تا دههها بعد هنوز اثر و عطر و بوی پرتاب شدگان در مجمعالجزایر تنهایی حس میشد اما اثر آن داشت بتدریج از بین میرفت و هیچکس آستین بالا نمیزد که آثار وجودیِ آنها را حفظ کند. متأسفانه کشور یوران در کار حفظ آثار و یادگارهای فرهیختگان خود، از همان روزگاران قدیم-چه رسد به امروز-در بهترین حالت کارنامهیی داشت بس افتضاح. کشور یوران و ثروتمندان آن هرگز این سنت را نداشتند که بروند یک خانه را آنسر دنیا در پایتخت برمه بخرند و حفظ کنند فقط به این خاطر که یکی از نویسندگانشان آنجا را هفتاد سال پیش اجاره کرده و در همانجا یک داستان نوشته است. در کشور یوران که حتی خانهی مشاهیر ادبیِ خود را هم خراب میکردند و جای آن آپارتمانهای بدشکل و بدقواره میساختند چه انتظاری بود که یادگارهایِ پرتاب شدگانِ خود را نگهداری کنند.
***
کشتیِ بلند، همچنان بر امواج میلغزید و به پیش می رفت. مسافرانی که بر عرشه ایستاده بودند حیرت زده جانوران دریایی را به یکدیگر نشان میدادند: ماهیان بزرگ و کوچکِ پای کشتی، نهنگهای باشکوهِ دور دورهای دریا، دولفینهای زیبا که از آب بیرون میپریدند، صدا میدادند، و تلاش میکردند چیزی را به آدمها و همنوعان خود القا کنند، کوسههای سرسختِ پر اعتماد بنفس که خودی نشان میدادند و دور می شدند، و . . . .
آیا از مسافران کشتی کسی بود که درک کند اگر این جانوران روزی روزگاری بر نیمکتی نشسته بودهاند در باغ لوکزامبورگ، اگر سنگ قبری بودهاند در امامزاده طاهر، اگر طبرستانیِ فرهیختهیی بودهاند سالمند با سرنوشتی غمانگیز ، اگر شاعری بودهاند افسرده از فراق توس و طبسِ خویش، نوازندهیی سرگردان تبلور نغمههای پاوه و مریوان، نمایشنامهنویسی از تهران خیس زیر باران گوشهی پِرلاشِز، جوانی از اردکان جان بدر برده از یک مرگ رو در روی مرگی دیگر، یا مسافری گمنام با توقفی کوتاه در مجمعالجزایر تنهایی؟
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۲ آوریل ۲۰۱۹
|