محمدباقر صمیمی
"به آذین" - ۱۰ خرداد - آنروز چه گذشت


• علی اشرف درویشان سخنی گفت - کوش ابادی گفت "پدر معنوی خود را از دست دادم. و شعری پراحساس خواند." ابتهاج آرام در گوشه ای سیگار می کشید. مسعود رفت و چندین شاخه گل سرخ رز خرید و بین حضار توضیح کرد و حضار جانی گرفتند و گل سرخ ها را بر سر مزارش با گفتار هایی گذاشتند. در این هنگام تنی چند از اعضای کانون نویسنده گان از مراسم شاملو خود را از امام زاده طاهر به سر مزار به اذین رساندند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ خرداد ۱٣۹٨ -  ۱ ژوئن ۲۰۱۹



توی تاکسی ساعت حدود ۹ صبح بود به سمت دفتر کارم می رفتم. موبایلم زنگ خورد. زنده یاد کوش ابادی بود. کوتاه و مختصر گقت "صمیمی جان به اذین رفت، ما از جلوی بیمارستان اراد او را به سوی منزل و سپس برای دفن به کرج می بریم..." به تاکسی گفتم مسیرت را به سوی خیابان سمیه کج کن و علت را گفتم. سپس گفتم "ایا به اذین را میشناسی"؟ ٣۰- ۴۰ ساله بود، گفت "نه". شرح او را دادم. با غیظ گفت: "برای این مرد بزرگ الان باید رادیو فوتش را اعلام می کرد..." شرح دادم که چه بلایی سرش آورده اند... چند بد و بیراه به سیستم گفت و ابراز تاسف از قدر ندانستن بزرگان فرهنگ و ادب ایران زمین.
به بیمارستان که رسیدیم رفته بودند. به سوی خانه اش رفتیم. به راننده هرچه اصرار کردم کرایه اش را بگیرد. نگرفت. گفت اینهم سهم من. ما که برای او و امثال او کاری نکرده ایم. با خواهش و تمنا از من خواست بپذیرم و نگرفت.
دور و بر خانه یک خانم چادری کاملا پوشیده پرسه میزد. نمیدانم از یاران بود که می ترسید به داخل بیایید و یا از آنان بود که برای سر و گوش دادن آنجا ها پرسه می زد.
همسرش با قامت کوتاه و خمیده و لهجه کاملا شمالی خیرمقدم گفت. دوستانی چند گرد آمده بودیم. تعداد زیادی نبودیم. عبدالفتاح سلطانی تنها آمد و غریبانه در گوشه اتاقی نشست. تنی چند هم در حیاط گرد آمده بودیم. چهره های غریبانه و آشنا و خاطراتی از ایشان می گفتیم.
به سوی کرج رفتیم در گورستانی سوای گورستان معروف امام زاده طاهر کرج. در انجا نویسنده گان در مراسمی گویا برای شاملو گرده امده بودند و همراه ما نبودند.
تابوت را تنها ده پانزده نفر مشایعت می کردند.
گورکن چندین بار برای روح مرحوم صلوات فرستاد و پاسخی نگرفت. وقتیکه آخرین خاک ها را بر سر متوفی ریخت، بلند گفت: «فاتحه... صلوات»! باز هم صدایی نشنید - خسته و کوفته از بین اندک جماعت خودش را بیرون کشید و در حالیکه روی مزار بغل دستی می نشست و سیگاری روشن می کرد گفت: «اهه!! اینها دیگه چطور آدم هایی هستند برای مرده اشان یک فاتحه هم نمی خوانند.»
عمه خانم روی یک صندلی نشسته بود بر سر مزار و قران می خواند. و تنها او بود قران خوان جمع.
دو سه نفری آمدند شعار بدهند. "کاوه" پسرش گفت شعار ندهید خودش وصیت کرده شعار ندهید. من و من ها و اعتراضاتی کوچک از میان جمع شنیده شد و زود هم فروکش کرد.
علی اشرف درویشان سخنی گفت - کوش ابادی گفت "پدر معنوی خود را از دست دادم. و شعری پراحساس خواند." ابتهاج آرام در گوشه ای سیگار می کشید. مسعود رفت و چندین شاخه گل سرخ رز خرید و بین حضار توضیح کرد و حضار جانی گرفتند و گل سرخ ها را بر سر مزارش با گفتار هایی گذاشتند. در این هنگام تنی چند از اعضای کانون نویسنده گان از مراسم شاملو خود را از امام زاده طاهر به سر مزار به اذین رساندند.
"سهیل" را فرستادم بدنبال اعلام پخش خبر دفن به خبر گزاری ها. با ماشین شخصی که نمی شناختیمش. باعث نگرانی مادرش شد و بر من خرده گرفت "که این شخص را می شناسی"!؟ و منهم نگران شدم. اما گویا در آن زمان همه چیز بخیر گذشت.
به اذین را دفن کردیم در گورستانی غریبه و تنها دور از جمع تمامی اعضای نویسنده و هنرمندان در کرج. وصیت نامه اش را که کاوه خواند قیافه بسیاری از دوستان در هم شد "من مگسی بیش نیستم"

در اولین شماره انتشار مجله ام" رونا" چند روز بعد از فوت به آذین با عکسی بزرگ از او بر روی جلد از قول یکی از نوشته هایش تیتر زدم
«و اکنون نوبت منهم به سر آمد»

محمدباقر صمیمی - تورنتو - ۱۰ خرداد ۱٣۹٨