کلاغچه ها


علی اصغر راشدان


• آسم مرض نحسیه، گاه و بیگاه، بی خبر یه تخته سنگ میشه و رو سنیه ی بیمار میفته، یه سگ هاره، خرخره مریضو سفت تو پنجه هاش میگیره و به حالت خفگی درش میاره. متاسفانه معالجه ی قطعیم نداره. آسم، خود نفس کشیدنه، همیشه همراه آدمیه که گرفتارش شده، باید باهاش کنار اومد و باهاش مدارا کرد، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ خرداد ۱٣۹٨ -  ۲ ژوئن ۲۰۱۹


 
 

      دکتروایزلربعدازازمایشهاومعاینات گوناگون گفت:
« آسم مرض نحسیه، گاه وبیگاه، بی خبریه تخته سنگ میشه وروسنیه ی بیمار میفته، یه سگ هاره، خرخره مریضوسفت توپنجه هاش میگیره وبه حالت خفگی درش میاره. متاسفانه معالجه ی قطعیم نداره. آسم، خودنفس کشیدنه، همیشه همراه آدمیه که گرفتارش شده، بایدباهاش کناراومدوباهاش مداراکرد، اصلاوابدا گرفتارحرص وآزمال ومنال نبود، ازسرشاخ شدن بادیگرون ودورواطرافیافاصله گرفت. دورعصبی شدن وهیجانزدگی روبایدازریشه خط کشید، مثل جن ازبسم اله، بایدازش فرار کرد...»
   پدرش به دکتروایزلرگفت « شومادرست میفرمائی جناب دکتر، بااین دربه دری وگرفتاریا که ازشیش طرف روآدم رگباره، مگه میشه گرفتار حرص وجوش وخود خوری نشد؟ بایه گله عهدوعیال رودستم مونده چی کنم؟سعی می کنم ازهمه مواردی که جنابعالی فرمودی، دوری کنم، دریای فکروخیاله که شب وروزوهمیشه خرخره موبه شکل آسم ونفس تنگی چسبیده وروزامم شب سیاکرده. جناب دکتر، می فرمائی باایناچی جوری کناربیام ، شوماکه اینهمه حکیمانه وعاقلانه همه چی رومیدونی، واسه اینام یه راه حل ودوادرمونی جلوم بگذار...»
دکتروایزلرگفت « آستین دست چپتوبکش بالا، دستتوبگذاررومیز، راحت وریلاکس باش، حرف نزن ودستتوتکون نده. »
دکمه فشارسنج رافشارویک دقیقه صبروجابه جاشدن شماره هارانگاه کرد، سرآخرگفت:
« ۱٣رو٨،ضربان قلبتم ٨۰است، برای سنای بالاخوبه. حالاپیرهنتوازشلوارت دربیاروتا بالای سینه وپشتت، بکش بالا. »   
دکتروایزلرگوشی راگذاشت روسینه ی پدرش، ضربان قلبش رااندازه گرفت وگفت:
« عالیه، »
چندمشت آهسته روپشت وریه ش زد، چندجای معده وقلونش رافشاردادوپرسید:
« بگوکجات درداومد؟»
پدرش گفت « هیچ جام دردنیامد، جناب دکتر. »
« لباستومرتب کن، برورووزنه سنج. »
دکتروایزلرشماره هارابررسی کردوگفت:
« کمی وزنت زیاده، خیلی نیست وچندون ایرادی نداره »
   منشی لیست جواب آزمایشهاش راآوردورومیز، جلوی دکترگذاشت وبی صدا خارج شد. دکتروایزلرلیست رابادقت بررسی کردوگفت:
« قندت خوبه، کلسترل بدت کمی بالاست، اونم خیلی ایرادنداره، ازخوردن غذای چرب، کمی پرهیزکن. »
پدرش سرخ شدوگفت « معذرت میخوام جناب دکتر، جریان ادراروپرستاتمم چندون خوب نیست، اذیتم میکنه، گاهی نزدیکه شاش بندم کنه...»
   بایدبفرستمت واسه ی اندرسکوپی ومعاینه کلیه هاوغده پرستاتت، بماندتاوضع آسم وتنفست بهتربشه. بعصی قضایام فراموش بشه بهتره، خودتم میگی ازدست یه گله بچه گرفتارتنگدستی و نفس تنگی شدی، خودتوبازنشسته کن دیگه. ازنفس تنگی وآسمت که بگذریم، بقیه قضایات بدک نیست وایراد چندونی نداره...»
    پدرش لباسش رامرتب کردورودرروی دکتروایزلر، روصندلی نشست وگفت:
« گفته های شوما، تمومش حکمت ودرایته، جناب دکترویزلر، اماخواهش دارم هرجورمیدونین ومیتونین، حداقل یه کم، شراین سگ هارآسم روازروسینه م وردارین ، بگذارین سینه م کمی سبک بشه وبتونم یه کم راحت تر نفس بشکم، اگه به هیچ شکلی نمیشه ازشرش خلاصم کنین، مرحمت کنین، یه دوادرمون وسمی بهم بدین سربکشم، نفس فراموش کنم وازاینهمه نفس تنگی وعذاب الیم راحت شم. بااین وضع نفس کشیدن، هرروزچن مرتبه میمیرم وزنده میشم. اینونمیشه اسمشو زندگی گذاشت دیگه... »
دکتروایزلرمتاسف شد، سرش راتکان دادوگفت:
« مگه تومسلمون نیستی؟ »
پدرش گفت « خوبم هستم جناب دکتر، پیش ازگرفتاراین نفس تنگی هارشدن، هردهه عاشورا، توشبیه خونیا، نقش حضرت عباس رواجرامی کردم. »
« خیلیم خب، خیلیم عالی. اسلام ناب محمدی شمامیگه هیچ مسلمونی حق خودکشی نداره، اگه خودکشی کنه، جاش ته جهنمه وهمنشین شدادو نمردو فرعون میشه. »
« شوماازخیلی ازمسلمونای ولایتی مسلمون تری جناب دکتروایزلر، کاملادرست میفرمائی. پس حالاکه اینهمه ازاسلام ناب محمدی میدونی، یه دوادرمونی بهم بده که حداقل این سگ هارتنگ نفسی کمترخرخره موبچسبه وخفه م کنه. »
دکتروایزلررفت ته اطاق، دریکی ازکابینت هارابازکرد، یک کیسه نایلکس پرازجعبه های مقوائی کوچک کردوبرگشت، روصندلیش نشست، دستورمصرف راروجعبه های کوچک وبزرگترنوشت، کیسه دارو راطرف مریض سردادوگفت:
« بهترین اسپری سالبوتامول وقرص کرتونه، تمومش مستقیم ازآلمان میادواصل اصله. مواقع عادی روزانه دومرتبه اسپری سالبوتامول بزن، حالتم وخیم که شد، ازقرصای کرتون، اول روزی یکی وبعدروزانه نصفه، یک هفته استفاده کن. واسه یه سالت بسه، بعدبیاتادوباره معاینه نت کنم، خیلی سخت نگیر. زندگی روسخت بگیری، سخت میشه، آسون بگیری، آسون میگذره، اصل دوادرمونت همین یه نکته ست. لطفاچنددقیقه تواطاق انتظاربشین، بایدبادخترت حرف بزنم. »
دکتروایزلربه دختر۱۷-۱٨ساله گفت « لطفاچن دقیقه روصندلی بشین ودقیق حرفامو گوش کن وعمل کنین. جمع خانواده تون چن نفره؟ »
« ده دوازده نفرکوچیک وبزرگیم، آقای دکتر. »
« پدرتون گویاخیلی تحت فشاره، وضع قلب وریه ش خوب نیست، جلوش نگفتم که روحیه شوازدست نده. بایدمراعاتشوبکنین، سعی کنین ازهمه ی جاروجنجالادور نگاهش دارین. اگه یه جای کوهستانی ودورازدادودودوسرصدای شهرآلوده زندگی کنه، به سلامتیش کمک میشه. مواظب باشین اسپری وقرصاشو به موقع مصرف کنه. همین، برین به سلامت...»
   دخترکیسه نایلکسی داروودست پدرش راگرفت، ازمطب دکتروایزلرخارج شدند. جلوی مطب یک پارک کوچک سرسبزبود. بازسگ هارتنگ نفسی خرخره وراه نفس پدرش راچسبید. به دخترش گفت:
« نمیدونم چی تومطب دکتربود، داره خفه م میکنه، پاهام تنمونمیکشه، وسط اون درختای سبزکمی رونیمکت بشینیم، یه کم نفس تازه کنم تااین سگ هارراه گلومو ول کنه، بعدسواراتوبوس میشیم ومیریم خونه. »
مدتی رونیمکت زیردرختهای کنارمیدانچه نشستند، پرنده هارودرختهامی خواندند، یک جفت کلاغچه خوشگل دم درازپهلوسفید، جلوشون روزمین نشستند، شروع کردند به رقاصی ونازوعشوه آمدن وجفتک اندازی. پدرش رفت تونخ شان، مدتی تماشاشان کردولبخندرولبهاش پیداشدوتوفکرفرورفت، به خودکه آمد، به دخترش گفت:
« زاغچه های خوش خبر، جلوی آدمااین بازیارومیکنن واین صداهارودرکه میارن، قراره حتمایه خبرخوش بهشون برسه یااتفاق خوبی براشون بیفته...»
   پدرش چشم وگوش وحواسش رابه رقاصی زاغچه هاسپرد، مدتی به همان حال ماند، حس کردسگ هارتنگ نفسی وآسم رهاش کرده وراحت ترنفس می کشد.       دخترش زاغچه هاوحرکات وآوازخوانیشان رانگاه کرد، اخمهاش توهم رفت. لب های خودرازیردندان گرفت، سرش رابه پدرش نزدیک کرد، توچشمهاش خیره شدو گفت:
« من عکس این قضیه روشفتم، خودمم شاهدچن تاش بوده م. »
دوباره اخم های پدرش رفت توهم وگفت:
« منظورت چیه؟ عکس قضیه روشنیدی ودیدی، یعنی چی؟ »
دخترش گفت « میگن این کلاغچه هابدشگونن، بااین حرکات واینجورغارغارکردن شون، خبرمردن یه نفروبهش میرسونن...»
پدرش روحیه ش راباخت، مدتی کوتاه توخودش فرورفت، رنگ ورخش تیره شد، سگ هارآسم گلویش رادرمیان پنجه گرفت، سینه ش سوخت ونفسش تنگی گرفت، رنگ ورخش تیره شدودرازبه درازرونیمکت رهاشدوازحرکت بازماند....