سیب معطر ِمیان رودان


امیر رضانژاد


• آن سگ غول پیکر هنوز آنجاست. بی آن که ذره ای پیر شود. و من تا می‌گویم همه‌اش توهم است می‌بینم حلقه زده‌ایم دور کعبه ی کوچک و پسرم را نگاه می‌کنیم و می‌بینم توهم نزده‌ام و خواب نیستم که اگر بیدار شوم همه چیز درست بشود. آخر کی فکر می کرد محمد، باحیاترین آدم نیروی انتظامی، عاشق ِزنی چندهزارساله بشود و به آن روز بیفتد؟ با گربه ها دمخور شود و پشت ِ سر ِ آن سگ غول-پیکر چهاردست وپا راه بیفتد و نگاه کند که چطور به پسرش شیر می دهد تا بزرگ شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۷ خرداد ۱٣۹٨ -  ۱۷ ژوئن ۲۰۱۹


 
۱.
آن سگ غول¬پیکر هنوز آنجاست. بی¬آن¬ که ذره¬ای پیر شود. و من تا می‌گویم همه‌اش توهم است می‌بینم حلقه زده‌ایم دور کعبه‍ی کوچک و پسرم را نگاه می‌کنیم و می‌بینم توهم¬ نزده‌ام و خواب نیستم که اگر بیدار شوم همه¬چیز درست ¬بشود. آخر کی فکر می¬کرد محمد، باحیاترین آدم نیروی انتظامی، عاشق ِزنی چندهزارساله بشود و به آن روز بیفتد؟ با گربه¬ها دمخور شود و پشت ِ سر ِ آن سگ غول-پیکر چهاردست¬وپا راه بیفتد و نگاه کند که چطور به پسرش شیر می¬دهد تا بزرگ شود.

۲.
عاشق شدم. در چهل و هشت سالگی. داشت خودش را پرت می¬کرد پائین که از پشت گرفتمش. شاکی شد که پستانش را گرفته¬ام. محرم نبودیم. حاجی، رئیس کلانتری، به مسخره گفت ممد قبلِ نجات باید خانومو صیغه می¬کردی. به نظرم فکر بدی نیامد. همین¬طور که روی صندلی ِکلانتری چُرت می¬زد جلوش نشستم و گفتم برای این¬که گناه گردنمان نیفتد صیغه¬ات می¬کنم. حاجی گفت لر از خدا چی می-خواست؟ گفتم من لر نیستم. سیدم. مگه استعفرالله حضرت لر بوده؟ گفت منظورم کور بود نه لر، کور. او هم نیشش باز شد و گفت جناب سروان، شما بزرگتر ِمن، قیافه¬ش هم خوبه، صیغه¬ش بشم؟ حاجی صیغه خواند. مدت معلومه¬اش شد یک هفته. حالا حاجی من را که از دور می¬بیند یک تکه نان می-اندازد جلویم و چِخ¬چخ می¬کند.

٣.
عاشقش شدم. مثل خدائی بود که آه می¬کشید و سرش را از انسان برمی¬گرداند. روی لب¬های قیطانی، پشتِ پلک¬هائی که ابروهاش را بالا می¬برد، دور چشم¬های درشت آبی¬قهوه¬ای، روی گونه¬های استخوانی، بر گردن باریک و بلند، و بر سینه¬های درشتی که از هیکل لاغرش بیرون زده بود، بر ران¬های لاغر ِشهوتناکش... پوستی که کشیده شده بود سلامت مانده بود اما لکه¬های زمان را به خودش گرفته بود بدون آن¬که ذره¬ای چروک شود. خدائی مانده از دوران باستان بود، مرمر ِبی¬نقصی که داشت لک می¬گرفت، از باد و دریاچه و ابر. می¬دانم می¬گوئید دیوانه است، اما بگذریم، روزها که همین¬طور آمدند و رفتند، یک سری عادت¬های دیگر هم اضافه شد. باید هر روز می¬دیدمش، می¬بردمش حمام و می¬شستمش، لباس تنش می¬کردم و می¬خواباندمش. وقت¬هائی که نشئه بود می¬گفت دلش می¬خواسته خواننده بشود. دلش می¬خواسته طوری بخواند که در اندلس صدایش را بشنوند. آخر آن¬همه راه از آکد آمده بود.

۴.
براش پرده خریدم و خودم دوختم. هنوز یادم بود. یک قالی ِدست ِدوم لاکی هم از سمساری برداشتم. بیشتر وقت¬ها که می¬رسیدم عین جوجه¬پنچ¬زاری توی خودش جمع شده بود روی تشک کثیفش. موهای طلائیش دورش ریخته بود و وقتی دود سیگارش را بیرون می¬داد انگار چیزی می¬دانست که نمی-توانست بگوید. یک بار ولی گفت می¬دونی چندهزار سال یعنی چی؟
ورود به تن ِاو ورود به سنگی گوشتین و سرد بود، مرطوب بود و در جهانی آبی و لجن¬آلود که ما به هم آمیختیم، خورشید نبود. نمی¬دانم چه زمان گذشت. بعد یادم می¬آید نگاهم را به دست و پاهای زخم-وزیلش و استخوان نازک ِبازوش. ملافه را کشیدم روش و بلند شدم رفتم خانه. به زنم گفتم عاشق شده-ام. جدی نگرفت. بچه¬ها هم می¬گفتند شوخی می¬کند مامان، جدی نگیر. گفت کی هست حالا؟ توضیح دادم. گفت هذیون می¬گی. نکنه تب کردی! دست روی پیشانیم گذاشت. قرص خواب آورد تا بخوابم. گرفتم و انداختم دور.

۵.
صبحِ آن شب یک راست رفتم پیش آمنه. شکمش بالا آمده بود. مثل زن¬های نه¬ماهه. رو به کتری ایستاده بود. گفت چقدر سنگین شده¬م. در را که باز کردم صاف ایستاده بود و یک دستش روی اوپن آشپزخانه بود. دکمه¬های پیرهنش باز بود. چشم¬هاش بسته بود و روی انگشت¬ها و پاشنه‍ی پاش الاکلنگ می¬رفت. جواب سلام نداد. گفتم امروز چکار کردی؟ گفت آکواریوم خونه‍ی روبروئی رو نگاه کردم. یه ماهی سیاه ِ قشنگ داره. و همین¬طور که چشم¬هاش بسته بود لبخند ِگیج¬ومنگی زد. بعد گفت یه دقّه وایسا الان می¬آم. همین¬طور لاغرمردنی و کج¬وکوله رفت توی دستشوئی. رفتم پشت پنجره ایستادم. خانه‍ی روبروئی کسی داشت با آکواریوم حرف می¬زد. اول فکر کردم کسی پشت آکواریوم هست ولی بعد که دقت کردم پشت آکواریوم دیوار بود فقط. هرچه صبر کردم نیامد. رفتم پشت در. در زدم. صداش کردم. صدائی نیامد. لعنت فرستادم بر شیطان. کمی در را عقب دادم. به پشت روی کون افتاده بود و مدفوعش وسط راه متوقف شده بود. طوری یخ کرده بود انگار هزار سال است مرده. گریه نکردم. باید دفنش می¬کردم. به خودم گفتم قدم به قدم. یک تکه پرده از روی زمین برداشتم و دور کمرم بستم. بلندش کردم و بردمش توی حمام. آب گرم که هیچ، آب سرد هم آنقدر فشارش کم بود که مجبور شدم با کاسه رویینی که کف زمین افتاده بود بشورمش. در همه‍ی زندگیم آنقدر آرام نبوده¬ام. وقتی شستمش روی دو دستم گرفتم و بردم کف هال روی زیلو خواباندم. دست¬هاش تمام زخم بود، پر از سوراخ¬های عفونت. روی پاهاش هم بود، آنجا که رگ¬ها از انگشت¬ها بالا می¬رفت. و از کنار قوزک. باید خاکش می¬کردم. کافی بود برسانمش باغ ِحاجی. کلیدش را داده بود دستم که با خانم¬بچه¬ها بروم. یخچال را از برق درآوردم هیکلش را جا دادم توی یخچال. بعد به ذهنم رسید که یخچال را تمیز کنم. پرده را از کمرم باز کردم، کمی مایع ظرفشوئی ته قوطی بود. کف درست کردم و با پرده شروع کردم به تمیز کردنش. از این سفیدتر نمی¬شد.¬ چسب کارتن برداشتم و کشیدم دورش. در را باز کردم و منتظر شدم کسی رد شود تا ازش کمک بخواهم. جوانکی در هپروت حشیش داشت رد می¬شد از توی کوچه. صداش زدم. کمکم کرد و یخچال را روی کولم گذاشت. تا برسم دم ِ در هفت جدم را یاد کردم. جوانک گفت این یخچال¬های قدیمی خیلی سنگین¬اند. یخچال را گذاشتم دم ِدر و به دو رفتم تا خیابان که ماشین بگیرم. به جوانک گفتم چند دقیقه همین جا باش تا من بیایم. با یک وانت برگشتم. اما نه از بچه خبری بود و نه از یخچال. رفتم بالا، برگشتم، کوچه¬های بغلی، زمینی که معتادها توش جمع می¬شدند، هیچ جا خبری نبود. گفتم هر کس بُرده خودش برش می¬گرداند. همین¬که ببینند توش جسد هست برش می¬گردانند. اصلن کسی دلش نمی¬کشد از یخچالی که مرده توش بوده استفاده کند. نشستم پای پنجره. هوا تاریک شد. گوشیم زنگ خورد. زنم بود. می¬گفت محمد چند وقتیه زده به سرت. چرا نمی¬آی خونه؟ چرا نمی¬ری کلانتری؟ گفتم می¬آم دیگه. از فردا می¬آم. اما دیگر خانه نرفته¬ام. بچه¬های کلانتری هم وقتی من را روی چهارزانو می¬بینند برام نان می¬آورند و می¬اندازند جلوی درِ مسجدجامع. چند روز پیش زنم آمده بود التماس می-کرد که بیا برویم خانه. دختر ِ بزرگم گریه می¬کرد و چادر مادرش را می¬کشید که بروند. می¬گفت دیوانه شده.

۶
خسته بودم. کمرم هم درد می¬کرد. اما نمی¬توانستم دراز بکشم. می¬ترسیدم یخچال را بیاورند و یک احمق دیگر ببردش. خوابم برده بود و نمی¬دانم ساعت چند بود که بیدار شدم. سرم روی شیشه‍ی پنجره یخ زده بود. کوچه از همیشه خلوت¬تر بود. تنها از خرابه بوی شیشه و نور آتش می¬آمد. دیگر بعید بود یخچال را بیاورند. گیج¬و¬گنگ بلند شدم و راه افتادم پائین. درِ پائین مثل همیشه کمی گیر کرد و بعد با صدای خفه¬ سنگینی بسته شد. مثل وقت¬هائی که می¬ایستادم جلوی در حرم که رفت¬وآمدها را بپایم دستم را بردم پشت کمرم و همین¬طور که زمین را نگاه می¬کردم، آرام¬آرام رفتم. به خرابه که رسیدم ایستادم. نگاه¬شان کردم. اصلن نمی¬فهمیدم چطور شد به اینجا کشیده شد. من می¬خواستم جلوی پیش¬روی شیطان را بگیرم که آمدم کمیته. حالا شیطان همه¬جا بود. حتا یک خیابان، کوچه‍ی پاک نمانده بود. اینجاها هم که مرکز بود. یکی¬شان سرش را بالا آورد گفت کاکو چی داری؟ گفتم سمّ ِسگ. گفت آره. فاز می¬ده. پا و کمرم داشت اذیت می¬کرد. این¬پا¬آن¬پا شدم ولی بالاخره راه افتادم. به در ِحرم رسیدم. پیرمرد ِآزاده نشسته بود و من را که دید سرش را تکان داد. رفتم سمت مسجد جامع. می¬رفتم بدون آن¬که بدانم پاهام کجا می-برندم. پشت عمارت کعبه¬مانند ِمسجد سایه¬روشن ِشعله¬ای زبان می¬کشید. صدای ناله‍ی آرامی هم می¬آمد. تند کردم. صدای گریه‍ی نوزاد بود. دیوار ِکعبه را دور زدم، سرش را برگرداند و با لبخند نگاهم کرد. آمنه! دویدم سمتش. پسرم بود. داشت سینه‍ی مادرش را می¬مکید و سینه‍ی مادرش زلال¬ترین آب ِ جهان را روانه‍ی گلوش می¬کرد. بعد او بلند شد، پسرمان را به من داد و گفت باید برود. دامن¬اش را کسیدم اما او به سمت درِ مسجد جامع راه افتاد و در آن روشنائی مخملی گم شد. و من و کودکم ماندیم.

۷.
پسرم که از شیر سگ می¬خورد و از آبی که از سنگ ِ وسط کعبه ¬چشمه زده بود می¬نوشید، در یک ماهگی شش¬ساله شد. با بچه¬هایی که می¬آمدند حرم بازی می¬کرد. هیچ¬کس نمی¬دانست کی¬ست. هروقت یکی از خادم¬ها می¬خواست بهش نزدیک شود او پشت دیوار کعبه گم می¬شد. کم¬کم شایعه شد که امام زمان ظهور کرده. خادم¬ها حلوا درست می¬کردند و در حالی که از گریه می¬لرزیدند روی دو دست می-گرفتند و تا نزدیکی کعبه‍ی ثانی می¬رفتند. حلواها و خرماها دست¬نخورده باقی می¬ماند تا وقتی که گفتند او دجال است و خواستند پسرم را بکشند. اما آنجا حرم بود و قتل حرام. تازه پسرم که کاری نمی¬کرد. می-نشست روی کعبه‍ی کوچک. چیزی نمی¬گفت. خسته و بی¬حوصله بود. بعد همان¬طور دراز می¬کشید و دستش را زیر سرش می¬گذاشت و می¬خوابید. من هم کنار یکی از حجره¬ها پاهام سست می¬شد و می-نشستم. خوابم می¬برد و می¬دیدم پسرم روی کعبه‍ی کوچک دراز کشیده. پائین کعبه سگ بزرگی که بیدار است و خواب، سرش را روی دست¬ها گذاشته و نگهبانش است. من را نمی¬شناخت، اما پسرم بود پسر زیبایم که داشت می¬مرد و آن کرم ریز، سیب معطر ِ پیشانی ِ سفیدش را می¬جوید و فرومی¬رفت. و ما در خوابی جمعی حلقه می¬زدیم دور کعبه‍ی کوچک.

هشتم تیرماه هزار و سیصد و نود و هفت
گوتنبرگ