یک افسانه فرامدرن


کورش برادری


• ژان فرانسوا لیوتار - ترجمه: کوروش برادری

"هومانوئید و مغزش به عبارتی مغز و هومانوئیدش در آن لحظه که زمین را قبل از نابودی اش برای همیشه ترک گفتند چه وضعیتی داشتند.- داستان این را روایت نمی کند."
این گونه افسانه ای که ما در ذیل خواهیم شنید به پایان می رسد.
خورشید منفجر می شود. کل � ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۵ دی ۱٣٨۴ -  ۵ ژانويه ۲۰۰۶


ژان فرانسوا لیوتار - ترجمه: کوروش برادری

"هومانوئید و مغزش به عبارتی مغز و هومانوئیدش در آن لحظه که زمین را قبل از نابودی اش برای همیشه ترک گفتند چه وضعیتی داشتند.- داستان این را روایت نمی کند."
این گونه افسانه ای که ما در ذیل خواهیم شنید به پایان می رسد.
خورشید منفجر می شود. کل منظومه شمسی، ازجمله سیاره کوچک زمین، در ستاره متحول عظیمی دگرگون می شود. اکنون چهار میلیاردونیم سال خورشیدی از زمان حکایت این افسانه گذشته است. پایان تاریخ از همان لحظه قابل پیش بینی بود.
آیا این واقعا یک افسانه است؟ عمر یک ستاره را می توان ازطریق علمی تعیین کرد. ستاره مواد گداخته ای است در خلا، که با نابودکردن اجزایش آن ها را تغییر می دهد. بنابراین آزمایشگاه هم هست. توده گداخته درآخر سرد می شود. می توان روشنایی و نور مواد مذاب را واکاوید و اجزای تشکیل دهنده اش را تعریف کرد. پس می توان گفت کی مواد مذاب سرد و خاموش می شود. در مورد ستاره خورشید هم همین طور است. روایت پایان تاریخ درواقع فرض نیست، بلکه واقعی است.
پایان کلام داستان که آدم را به سرزمین خواب و رویا می برد این نیست که زمین همراه با خورشید از بین می رود بلکه این است، که قراراست چیزی از ذوب شدن منظومه و خاکسترش جان سالم بدر ببرد. و هم این که، افسانه در نامیدن آن چه قراراست زنده بماند مردد است: آیا این یک هومانوئید و مغزش است یا یک مغز و هومانوئیدش؟ و درآخر چطور بایستی این «قرار است جان سالم بدر ببرد» را فهمید؟ آیا ضرورت است، تکلیف است، امکان است؟
این عدم یقین همان قدر واقعی است که پیشگویی تاریخ نابودی واقعی است.
آدم ساختمان نیمه تمام عظیمی را می بیند که زمین درحین هزاران سال قبل از مرگ خورشید خواهد بود. بشریت، یعنی آن چه بعد احتمالا هنوز بشریت نامیده می شود، جزئیات فضاپیماهایی را تهیه و تدارک می بیند که برای «خروج» درنظر گرفته شده اند. بشریت حومه بزرگی از پایگاه های فضایی را در فضا فرستاده است. این پایگاه ها قراراست به عنوان استراحت گاه خدمت کنند. بشریت راکت ها را ساخته و نصب می کند. و در طول هزاره ها کردوکار اسکان انسان ها را در فضاپیماها معین و مقرر می کند.
می توان این فعالیت مورچگانی را واقعگرایانه مد نظر قرار داد، زیرا برخی از لوازم در همان لحظه روایت افسانه قابل تحقق هستند. تنها چندین میلیون سال خورشیدی برای واقعیت بخشیدن به لوازم دیگر باقی می ماند، و برای این که، مقدم برهمه کاری کرد که آن چه امروز بشریت نامیده می شود، در وضعیتی قرار بگیرد به آن جامه عمل بپوشد. هنوز خیلی کار روی دست بشریت مانده است، هنوز انسان ها باید خیلی تغییر کنند، تا به آن جا برسند. افسانه می گوید، که بشریت می تواند موفق بشود(امکان)، که بشریت باید این کار را بکند (ضرورت)، که منافع آن ها حکم می کند این کار را بکنند (تکلیف). افسانه نمی تواند بگوید بعد بر سر آن ها چه خواهد آمد.
حال حکایت افسانه را بشنویم:
" در اعماق فضای لایتناهی اتفاق افتاد، که انرژی پخش شده در اجزا اتفاقی این جا و آن جا به اجرام سفت و سخت تبدیل شد. این اجرام منظومه ها، کهکشان ها و ستارگان مجزا و منزوی را تشکیل دادند. آن ها از انرژی محدودی برخوردار بودند. آن ها این انرژی را به کار انداختند تا به منزله منطومه های ثابت و پایدار برجا بمانند. آن ها پارتیکل های تشکیل دهنده خود را مدام تغییر دادند و پارتیکل های جدیدی، بخصوص فوتون و گرما آزاد کردند. اما بدون افزایش انرژی این منطومه ها محکوم بودند که پس از مدت زمان معینی از میان بروند. کمبود انرژی بوجود آمد. انرژی که در میان آنها به شیوه متفاوتی تقسیم شده بود تا کار انتقال و بقای کل را میسر کند، متفرق و پراکنده شد و به محتمل ترین وضع خود، یعنی هرج و مرج بازگشت و به طور اتفاقی در فضا گسترش یافت. این واقعه پیش از این تحت عنوان انتروپی شرح داده شده بود.
در یک بخشِ بی نهایت کوچک از این فضای لایتناهی، منظومه بی نهایت کوچکی به نام کهکشان راه شیری وجود داشت. و در میان میلیاردها ستاره که راه شیری از آن ها تشکیل شده بود ستاره ای به نام خورشید وجود داشت. مانند همه منظومه های بسته، خورشید گرما، نور و تشعشع به اجرام و سیاره هایی داد که بر روی آن ها تاثیر گذاشت. و به سان همه منظومه های بسته، طول عمر توسط انتروپی محدود بود. زمانی که افسانه روایت شد، افسانه تقریبا در میانه عمر خود بود. افسانه هنوز چهار میلیارد و نیم سال تا از بین رفتنش پیش روی خود داشت.
در میان سیارات زمین بود. و در سطح زمین اتفاق نامنتظره ای افتاد. در پرتوی صورتبندی های تصادفی اشکال مختلف انرژی- مولکول های پایه ای عناصر خاکی، به طور عمده آب، تصفیه تشعشعات خورشیدی توسط جوّ، گرما- اتفاق افتاد، که بر مبنای نظام های مولکولی منظومه های پیچیده تر و غیرقابل تصوری تشکیل شدند: تک یاخته ها. این اولین رویدادی بود که ظهور معمابرانگیزش می بایست ادامه تاریخ را مشروط کند، و حتا امکان حکایت آن را هم مشروط کند. ساخت باصطلاح تک یاخته های "جاندار" در واقعیت به این معنا بود که منظومه های متجزای مبنی بر نظم مشخص، قلمرو مواد و مصالح، توانستند تحت پیش شرط های معینی که در آن زمان بر سطح زمین موجود بودند منظومه هایی ایجاد کنند که در نظم عالی تری تفکیک شده بودند: اولین جلبک ها. بدین طریق روندی متخالف با انتروپی ممکن شد.
تک یاخته ها نمایانگر تکامل برتر بودند. یک نشانه بخصوص چشمگیر این امر قابلیت تک یاخته ها در بازتولید خود ازطریق دوپاره کردن خودشان بود، که درعین این که تقریبا با اصل همانند بودند اما از آن مستقل بودند. آن چه تولیدنسل از طریق تقسیم نامیده شد، به نظر رسید تداوم نظام های تک یاخته را روی هم رفته تضمین کند، منتها این به بهای از میان رفتن افراد بود.
بدین گونه مرگ و زندگی بوجود آمد. برخلاف مولکول ها، منظومه های جاندار برای زنده ماندن مجبور بودند به طور مرتب از انرژی های بیرونی مصرف کنند: (مبادله مواد). ازیک طرف این وابستگی آن ها را فوق العاده آسیب پذیر کرد، چون کمبود انرژی دائم آن ها را که به مبادله نیاز داشتند تهدید کرد. ازطرف دیگر منطومه های جاندار دیگر در معرض سرنوشت قابل پیش گویی نبودند که بعد از زمان معینی مجبورباشند از بین بروند، آن طور که در مورد منظومه های مجزا صادق بود. طول عمر آن ها توانست، دستکم در چارچوب مرزهای مشخص، مورد مذاکره قرار بگیرد.
سپس برای منظومه های جاندار رویداد دیگری، یعنی بازتولید جنسی رخ داد. این نوع از تولیدمثل البته نامحتمل تر از ادامه نسل از طریق تقسیم بود، اما به آیندگان مجال داد خود را بوضوح از تولیدکنندگان شان تمییز دهند، چون که ریشه هستی شان کمابیش بر پایه ترکیب تصادفی دو رمز ژنتیکی متفاوت استوار بود. بنابراین بر میزان ابهام از نسلی به نسل دیگر افزوده شد. همیشه امکانات بیشتری برای رویدادهای غیرمنتظره وجود داشت. بالاخص «خوانش غلط» از رمزِ یار ممکن بود به جهش های ژنتیکی راه برد.
بخش ذیل این داستان پیش ازاین توسط کسی به نام داروین حکایت شد. آن چه او اولوسیون لقب داد، تاآن جا جالب توجه بود که این بخش هم مانند بخش پیشین ( که از فیزیک به بیولوژی راهنمایی کرد) مستلزم هدفگزاری خاصی نبود، بلکه تنها اصل گزینش مکانیکی یا انتخاب بهترین منظومه های «تطبیق یافته» بود. به طور کاملا اتفاقی منطومه های جدید و جانداری پا به عرصه حیات نهادند. آن ها با منظومه های ازپیش موجود درهم آمیختند، زیرا همه ناگزیر بودند انرژی های حیاتی برای بقا خلق کنند. منابع مفید انرژی آن قدر محدود بودند که ستیز میان منظومه ها اجتناب ناپذیر بود. بدین طریق جنگ پدید آمد. ثمربخش ترین منظومه ها فرصت های بیشتری هنگام انتخاب مکانیکی داشتند.
بدین سان، پس از مدتی ( بنابر ساعت کیهانی این زمان خیلی کوتاه بود)، منظومه ای که انسان نامیده شد انتخاب شد. این یک منظومه فوق العاده غیرمحتمل بود – این همان قدر نامحتمل بود که چهارپایی روی دو پای عقبش بایستد. پیامدهای فوری این حالت بدن را همگان می داند: دست ها برای گرفتن چیزها آزاد شدند، جمجمه از طریق ستون فقرات دوباره به تعادل رسید، مغز توانست جای بیشتری اشغال کند، حجم نویرون های کورتیکال بزرگ تر و متنوع تر شد. فنون پیچیده بدنی، بخصوص تکنیک های دستی و هم زمان آن تکنیک های نمادین بوجود آمدند، که زبان های انسانی نام دارند. این تکنیک ها عضوهای مصنوعی انطباق پذیر و کارآمدی بودند که به نظام انسان مجال دادند، هرچقدر هم نامحتمل و سخت، ضعف های اش را در مقابل دشمنانش برطرف کند.
همراه با این فنون چیزی اتفاق افتاد که به اندازه حیات تک یاخته ها نامحتمل بود. تک یاخته ها مسلح به قابلیت بازتولید خود بودند. همین طور است زبان نمادین که در پرتو خودارجاعی اش از قابلیت درهم آمیختن عناصرش در میان یک دیگر تا سرحد بی نهایت برخورداراست و هم زمان هم قادر است معنا تولید کند، یعنی به تفکر و عمل سوق دهد. ازآن جاکه زبان نمادین خودمرجعی بود، علاوه براین قابلیت بدل ساختن خود به موضوع و بدین وسیله یادآوری و انتقاد از خویش را داشت. تحت حمایت این خصوصیات زبان، فن های مادی هم جهش کردند: آن ها توانستند ب، خود را انباشته کرده و کارآیی شان را بالا ببرند.
علاوه براین، زبان به نسل بشر مجال می دهد به اشکال (تقریبا غریزی) خشک اولیه که انسان ها برطبق آن ها در جماعات اولیه باهم زیستند جهت دیگری بدهد. اشکالی پدید آمدند که چندان محتمل نبودند: اشکال متفاوت سازمان دادن به خود. انسان ها به مسابقه با یک دیگر برخاستند. مانند منظومه کامل جاندار، موفقیت آن ها در گرو قابلیت شان در کشف، تصاحب و دفاع از منابع انرژی لازم بود. از این حیث دو گروه رویداد بزرگ وجود داشت که صفت مشخصه جماعات انسانی بودند: انقلاب نئولیتیک و انقلاب صنعتی. هر دو رویداد هم منابع انرژی جدیدی کشف کردند هم راه های استثمار آن ها را کشف کردند، و درست به همین وسیله بر روی ساختار نظام های اجتماعی تاثیر گذاشتند.
زمان طولانی ( اگر در زمان انسانی حساب کرد) فنون و نهادهای جمعی به طور محض و تصادفی پا به حیات گذاشتند. بدین ترتیب بقای منظومه های نامحتمل و ضعیفی مانند گروه های انسانی بیرون از حیطه نظارت آن ها ماند. حتا پیش آمد، که فن های پیچیده تر به منزله تزئینات تلقی گشته و آن چنان نادیده گرفته شدند، که به فراموشی سپرده شدند. هم چنین پیش آمد که جماعات، که از حیث سیاست یا اقتصاد از جماعات دیگر بسیار متمایزتر بودند، مغلوب منظومه های ساده تر اما خشن تر شدند ( همان طور که این در میان انواع جاندار اتفاق افتاد).
همان طور که خصایل زبان نمادین به فن های مادی مجال دادند دوام بیاورند، خود را اصلاح کنند و اثرگذاری خود را بهینه سازند، در مورد اشکال سازمان اجتماعی هم همین طور بود. وظیفه تضمین و تامین بقای جماعات قابلیت نظارت کردن بر رویدادهای درونی و بیرونی را اقتضا می کند که ممکن است بر روی مساله تامین انرژی شان اثر بگذارد. در حوزه اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، معرفتی و فرهنگی مراجع اقتدار پا به عرصه حیات نهادند که می بایست این نظارت را اعمال کنند.
پس از مدتی اتفاقی که افتاد این بود، که نظام های باصطلاح لیبرال-دمکراتیک خود را به عنوان مفیدترین نظام در اعمال این کارکردهای هدایتی اثبات کردند. آن ها برنامه های نظارت را برای بحث و جدل باز گذاشتند، اصولا به هر واحدی فرصت دسترسی به کارکردهای تصمیم گیری دادند و به این طریق حجم انرژی انسانی را که برای منظومه ها لازم بود بهینه ساختند. این انعطاف پذیری در درازمدت کارآمدتر از تعیین دقیق نقش ها در هیرارشی های خشک بودند. برخلاف نظام های بسته که در جریان تاریخ بشر طلوع کردند، دمکراسی های لیبرال در درون شان فضای رقابت برای واحدهای نظام را باز کردند. این فضا باعث بهبود تسهیل شکوفایی فن های نوین مادی، نمادین و اجتماعی شد. البته ازاین جا اغلب و گاهی برای بقای این نظام ها بحران های خطرناکی منتج شد، اما روی هم رفته قابلیت کارآیی شان بالا رفت. این واقعه پیشرفت نامیده شد. پیشرفت به یک تصور فرجام گرایانه از تاریخ نظام های انسانی رهنمون کرد.
در درازمدت نظام های باز پیروزی کامل خود را بر همه نظام های دیگر انسانی، جاندار و فیزیکی که در سطح سیاره زمین با یک دیگر پیکار کردند، تضمین کردند. به نظر رسید هیچ چیز قادر نیست تکامل آن را بازدارد یا به این تکامل سمت و سوی معینی بدهد. بحران ها، جنگ ها و انقلابات مقدم برهمه با گشودن راه های جدید برای دسترسی به منابع انرژی تازه و کشف نظارت جدید برای استثمار این منابع، دین خود را به شتابان ساختن این تکامل ادا کردند. نظام های باز حتا می بایست موفقیت های اش را در مقابل نظام های دیگر کاهش دهد تا کل را، که نظام اقتصادی لقب داده شد، در برابر قاعده زدایی فاجعه آمیزی زیر پوشش حمایت خود بگیرد.
به نظر رسید فقط ازمیان رفتن اجتناب ناپذیر کل منظومه خورشید قادر است به ادامه تکامل خاتمه دهد. نظام برای پاسخ دادن به این چالش ( در همان زمان روایت افسانه) تکامل نمونه های مصنوعی را وجهه همت خود قرار داد که قادر باشند نظام را هم چنان حفظ کنند، وقتی ذخایر انرژی خورشیدی اصیل که در پدیدآمدن و زنده ماندن منظومه های جاندار و بالاخص منظومه های انسانی سهم داشتند، خشک شوند.
در زمانی که این داستان روایت شد، همه تحقیقات جاری و درواقع هنوز باز- منطق، اکونومتری و نظریه پول، علم اطلاعات، فیزیک خازنی، آستروفیزیک و آستروناتیک، بیولوژی و پزشکی، ژنتیک و دیاتیک، نظریه بلایای طبیعی، نظریه هرج و مرج، استراتژی و بالیستیک، ورزش، نظریه نظام ها، زبان شناسی و نظریه ادبیات – کمابیش به آن سمت نشانه رفته بودند درباره باصطلاح جسم "انسانی" تحقیق و تطبع کنند، آن را بازسازی کنند یا حتا جانشین کنند، به طوری که مغز هم چنان قادر باشد فقط با کمک ذخایر انرژی موجود در عالم به کار خود ادامه دهد. بدین طریق مقدمات آخرین «خروج» نظام انرژیک از زمین چیده شد.
داستان روایت نکرد هومانوئید و مغزش یا به عبارتی مغز و هومانوئیدش در آن لحظه که زمین را پیش از نابودی اش برای همیشه ترک کردند، در چه وضعی بودند. واقعگرایی هنر ساختن واقعیت است، هنر شناختن واقعیت و دانستن این است چگونه واقعیت را ایجاد کرد. داستانی که ما شنیدیم، می گوید که این هنر در ذیل بیشتر رشد خواهد کرد. واقعیت عوض می شود؛ ساختن، دانستن و توانستن عوض می شود. میان آن چه ما هستیم و آن چه قهرمان آخرین «خروج» خواهد بود، واقعیت و هنر واقعیت دستکم همان طور تغییر می کنند، که آن ها از آمیب ها تا ما شدند. افسانه واقعی است، چون داستان نیرویی را تعریف می کند که واقعیت را می سازد، اوراق می کند و سرهم می بندد. افسانه به این جهت واقعی است چون امرواقع را به رسمیت می شناسد، که این نیرو واقعیت و هنرش را پیشاپیش قویا تغییر داده است و که این انتقال باید ادامه پیدا کند، اگر بنااست فاجعه روی ندهد. وانگهی افسانه واقعی است، چون از یک مانع گریزناپذیر هنگام ادامه انتقال حرکت می کند: از پایان منظومه خورشید. درآخر افسانه واقعی است، وقتی از این نقطه حرکت کند که این مانع از سر راه برداشته خواهد شد و که نیرو از فاجعه جان سالم بدر می برد؟
افسانه داستان نزاع میان دو روند را روایت می کند که انرژی مصرف می کنند. یک روند به نابودی همه منظومه ها و همه اجسام جاندار و بی جانی راه می برد که بر روی سیاره زمین و در منظومه شمسی وجود دارد. در درون این روند گریزازمرکز پیوسته و ضروری حال مدت هااست که یک روند ناپیوسته و تصادفی دیگر ازطریق تفاوتگزاری فزاینده این منظومه ها در جهت متضاد هدایت می کند. حرکت آخر نمی تواند جهت اول را متوقف کند (مگر این که وسیله ای پیدا کرد به خورشید موادسوختی فرستاد)، اما آن می تواند با ترک کردن مکان خود در کیهان، منظومه شمسی، از فاجعه بگریزد.
بر روی زمین مانند همه جا، انتروپی انرژی را در محتمل ترین وضع، یعنی یک نوع سوپ ذرات، هرج و مرج سرد منتقل می کند. انتروپی منفی برعکس انرژی را در بستر منظومه های منفک شده و پیچیده تر، باصطلاح در نظام های پیشرفته تر جای می دهد. پیشرفت اختراع موجود انسانی نیست. موجودبشر اختراع پیشرفت هست. قهرمان افسانه نوع بشر نیست، بلکه انرژی است. افسانه یک رشته قضایا را روایت می کند. در این قضایا گاهی موفقیت محتمل ترین، یعنی مرگ، شرح داده می شود و گاهی موفقیت نامحتمل ترین ، که کارآترین و امر پیچیده هم هست: تراژدی انرژی. افسانه، به سان شاه اودیپ، پایان دردناکی دارد. افسانه، مانند اودیپ در کولونس، برای آخرین بار مجال عفو و بخشش می دهد.
قهرمان سوژه نیست. کلمه انرژی هیچ چیز نمی گوید جز این که نیروهایی وجود دارند. آن اتفاقی که برای انرژی می افتد، تشکیل منظومه ها، مرگ یا بقای آن، پدیدآمدن نظام های تفکیکی تر متمایزتر- انرژی درباره این ها همه نه هیچ چیز می داند و نه هیچ چیز می خواهد. انرژی از تصادفات و قوانین کورکورانه محلی فرمانبرداری می کند.
نوع بشر قهرمان افسانه نیست. نسل بشر یک شکل پیچیده سازمان انرژی است. این شکل مانند سایر اشکال بی تردید در حالت انتقالی است. اشکال بعدی و پیچیده تری می توانند پا به عرصه حیات بگذارند که از نسل بشر فراتر رفتند. شاید در همان دقیقه که افسانه روایت می شود مقدمات یکی از این اشکال توسط رشد علمی-فنی تدارک دیده می شود. به همین جهت افسانه فقط می تواند پیش گویی کند که قهرمان باید بسیار پیچیده تر از نسل بشر در لحظه روایت افسانه باشد، اگر موفق شود از نابودی منظومه شمسی جان سالم بدر برد. زیراکه این نوع هنوز از لوازم «خروج» خود برخوردار نیست، هرچند پیچیده ترین سازمان انرژی است که تاکنون در عالم وجود داشته است.
باید پیچیده تر باشد، زیرا باید بتواند نابودی مدار زمین را تاب بیاورد و زنده بماند. این کفایت نخواهد کرد، که یک ارگانیسم جاندار در همبودی با انرژی های خاصی که او بر روی زمین پیدا می کند، یعنی با بدن انسانی، همچنان این نظام و بالخص این مغز را تغذیه کند. او باید بتواند مستقیم و بی واسطه از تنها اشکال انرژی فیزیکالی استفاده کند که در عالم موجود هستند، یعنی نه از اجزای ماقبل سازماندهی شده . به همین خاطر افسانه با ایهام و اشاره خاطرنشان می کند که قهرمان «خروج»، که قراراست نابودی زندگی خاکی را تاب بیاورد و زنده بماند، برجامانده ساده نخواهد بود زیرا او در آن معنایی که ما استنباط می کنیم زنده نخواهد بود.
این شرط ضروری است، اما هنگامی که افسانه روایت می شود، نمی تواند بگوید چگونه این شرط اجرا می شود. در این داستان تردیدی وجود دارد، چون انتروپی منفی به شیوه معرفتی عمل می کند و چون بوجودآمدن نظام های پیچیده تر- علی رغم تحقیقات و نظارت های نظام مند- غیرقابل پیش بینی می ماند. می توان شرایط این ظهور را سهل و آسان ساخت، اما نمی توان به آن دستور داد. از ویژگی نظام های باز، که افسانه "لیبرال-دمکراتیک" نام می نهد، بازنگاه داشتن فضاهای ابهام است که تنها در ساده و سهل کردن شرایط ایجاد سازمان های پیچیده تر کارساز نیستند بلکه در تمام حوزه ها کارساز هستند. آن چه ما تحقیق می نامیم یک مورد پیش پاافتاده این فضاهای آزاد برای اختراع و کشف است. این مورد خود موید رشد والاتری است که به هنگام آن، همان طور که مونود پی برده است، ضرورت و اتفاق نه تنها در یک نظم هستی شناختی درهمآمیخته می شوند، بلکه در واقعیت یک رابطه جدید، آن طور که پریگوژن و استنگرس توصیف می کنند، ترکیب می شوند. این ارتباط، ارتباط عینی و ذهنی نیست، بلکه ارتباط قاعده و اتفاق یا توالی و گسست است.
اگر چنین حوزه های ابهام در تاریخ انرژی وجود نمی داشت، خود افسانه هم که داستان روایت می کند ممکن نمی بود. چراکه یک افسانه یک سامان زبانی است که خود یک وضع بسیار پیچیده انرژی است، یک دستگاه نمادین و فنی است. افسانه پردازی برای این که بتواند شکوفان شود به یک نوع خلا زمانی مکانی و مادی نیاز دارد، جایی که انرژی زبانی برده جبرهای مستقیم اعمال خود چونان ساختن، دانستن و توانستن نیست.
در افسانه انرژی زبانی در جهت تخیل کردن چیزی به کار برده می شود. بنابراین انرژی زبان قطعا یک واقعیت می سازد، یعنی واقعیت داستانی که حکایت می کند اما این واقعیت از حیث کاربرد معرفتی و فنی اش معلق نگاه داشته می شود. واقعیت به گونه بازتابشی استثمار می شود، یعنی به زبان بازهدایت می شود، تا بدین وسیله زبان واقعیت را با نیت خود ربط دهد ( همان چیزی که من الان دارم انجام می دهم). این " معلق نگاه داشتن" شعر را از پراتیک و از امر پراگماتیک متفاوت می سازد. افسانه سرایی این واقعیت را در انبار ذخیره می کند و آن را از تیررس استثمارشدن در نظام دور نگاه می دارد. این واقعیت خود را امر خیالی می نامد. وجود واقعیاتِ خیالی در درون هر منظومه ای که پا به عرصه حیات بگذارد مستلزم حوزه هایی است که در قیاس با جبرهای بازدهی واقعی محض نظام مذکور به عبارتی بی طرف هستند. نظام های سختگیری مانند واکنش عضلات یا برنامه غرایز ( مثال هایی آشنا در زندگی) در اصل آمیب ها، سیکومورها یا مارماهی را از افسانه سرایی منع می کنند.
واقعگرایی هم حضور امر خیالی را در خود قبول می کند و هم حتا آن را در کنف حمایت و پشتیبانی خود می گیرد ، و واقعیت به هیچ وجه با این آخری بیگانه نیست، بلکه یکی از حالات آن است، حالت پیدایش. علم و تکنیک هم کمتر افسانه سرایی نمی کنند، کمتر شاعرانه نیستند، کمتر از نقاشی، ادبیات یا فیلم نیستند. تنها تفاوت میان این و آن در اجبار به ابطال/اثبات فرضیات است. افسانه یک فرضیه است که از این اجبار شانه خالی می کند.
افسانه ای که شما این جا می شنوید نه جدید است نه ناب. اما من آن را فرامدرن می دانم. فرامدرن به معنای نو نیست. فرامدرن حاکی از این است که نوشتار ( در معنای اعم تفکر و عمل) در چه وضعیتی قرار دارد، پس از این که مدرن به آن سرایت کرده است و تلاش می کند از این بیماری مسری شفا پیدا کند. اما مدرن هم نو نیست. مدرن حتا یک دوران هم نیست. مدرن یک حالت دیگر نوشتار در معنای اعم کلمه است.
اولین علائم مدرن در کارهای پائولوس فون تارسوس (آپوستل) و سنت آگوستین دیده می شود. آن ها اهتمام ورزیدند سنت کلاسیک هایدنی را با فرجام شناسی مسیحی پیوند دهند. یک صفت ممیزه امر خیالی مدرن تاریخیتی است، که در امر خیالی آنتیک مفقود است. نویسندگان مدرن مشروعیت سوژه جمعی را که اروپا یا مغرب زمین نامیده می شود در ذیل شکوفایی زمان تاریخی می نشانند. با هرودت، توکودوس، تیتوس لیویوس و تاکیتیوس ،متفکران یونانی البته تاریخ را ابداع کردند و آن را در مقابل ژانرهای روایتی دیگر مانند اسطوره و حماسه نهادند. ازسوی دیگر آن ها با ارسطو برداشت از تلوس، برداشت از غایت به منزله کمال، و تفکر غایت شناسیک را شاخ و برگ دادند. اما نخست بازتدوین مسیحیت توسط پائولوس و آگوستین فرجام شناسی را در معنای واقعی کلمه، که قراربود تاریخیت امر خیالی مدرن را معین سازد، در مرکز تفکر غربی قرار می دهد. فرجام شناسی روایت تجربه سوژه است که از کمبودی در رنج است ، و پیامبرانه پیش گویی می کند که این تجربه در آخر زمان توسط بخشش «شر»، ازطریق غلبه بر مرگ و ازطریق بازگشت به خانه پدری، یعنی بازگشت به تمثیل کامل، تحقق خواهد یافت.
امیدواری مسیحی که با این فرجام شناسی درهمتنیده است، مبتنی بر عقلانیتی است که از دل کلاسیک هایدنی برآمده است. امیدوار بودن معقول می شود. و درمقابل خرد یونانی هم متحول می شود. دیگر خرد یونانی تقسیم عادلانه استدلال ها در میان شهروندان نیست که مشغول شور و تبادل نظر در این باره هستند که با عنایت به آزمون ازطریق سرنوشت تراژیک، هرج و مرج سیاسی یا آشوب ایدئولوژیک چکار باید کنند و چه فکر کنند. خرد مدرن با دیگران تجربه شخصی گناهکار بودن و نیاز به رستگاری را تقسیم می کند، قطع نظر ازاین که، آیا این دیگری برده، زن یا مهاجر است. اتیک فضیلت اوج تحقق خرد یونانی توسط اجرای مدرن بخشش است. آگاهی کلاسیک در تضاد با بی نظمی شورانگیزی است که کوه المپ را تکان می دهد. آگاهی مدرن سرنوشتش را با اطمینان خاطر در دستان پدری یگانه، عادل و خوب می نهد.
چه بسا این خصیصه خیلی مسیحی جلوه کند. اما مدرنیت لائیک توسط قضایای زیادی این استطاعت زمانمند یعنی قضیه «روایت بزرگ» را پابرجانگاه داشت، که همان طور که گفته شد، در آخرش وحدت مجدد سوژه با خویشتن و رفع انزوای وی را نوید می دهد. روایت روشنگری، دیالکتیک رمانتیک یا نظرورزانه و روایت مارکسیستی، ولو در شکل سکولار، تاریخیتی شبیه به مسیحیت را شکوفان می کنند، چون آن ها اصل فرجام گرایانه مسیحی را حفظ می کنند. تحقق نهایی تاریخ، هرچند همیشه به عقب می افتد، رابطه کامل و فراگیری با قانون آن «دیگری» را همان طور که در آغاز بود دوباره برقرار خواهد کرد: قانون خدا در بهشت مسیحی، قانون طبیعت در حق طبیعی در اندیشه روسو، پنداشت جامعه بی طبقه انگلس، که بر جامعه، مالکیت و دولت مترتب است. همیشه مساله بر سر گذشته غیرقابل تصوری است که به منزله پایان غایی بشارت داده می شود. خصلت ماهوی امر خیالی مدرن این است که مشروعیت اش را به آینده فراافکنی می کند، اما درهمان حال در یک ریشه ازدست رفته مبرهن می سازد. فرجام شناسی به تبارشناسی احتیاج دارد. این دایره که دورباطل هرمونتیکی هم هست، خصلت نمای تاریخیت چونان امر خیالی زمان مدرن است.
افسانه ای که ما شنیدیم یک روایت است، اما داستانی که حکایت می کند محتوی هیچ یک از نشانه های اصلی تاریخیت نیست.
اولا آن یک داستان فیزیکالی است، تنها ناظر بر انرژی و ماده در حالت انرژی است. انسان به منزله یک نظام درهمتافته و مادی تلقی می شود، آگاهی به منزله یک اثر زبان و زبان به عنوان یک نظام فوق العاده درهمتافته و مادی.
دوما زمان که در این داستان به بازی گرفته می شود، فقط دیاکرونی است. توالی در واحدهای یک ساعت تجزیه می شود که بواسطه حرکات درظاهر واحد و قاعده مند خودکامانه تعیین می شوند. این زمان زمانمندی آگاهی نیست که مستلزم آن است گذشته و آینده به رغم غیبت شان در همان زمان مانند زمان حال "حضور" پیدا کنند. افسانه یک چنین زمانمندی را تنها به نظام هایی اجازه می دهد که به زبان نمادین مجهز هستند، زیرا فقط آن ها به خاطرات و توقعات یعنی به ظاهر ساختن امر غایب در زمان حال مجال می دهند. آن چه به رویدادها مربوط است (" آن چه اتفاق افتاد این بود که...")، که داستان افسانه ای انرژی را شاخ و برگ می دهند، انرژی در انتظار آن ها نیست و آن ها را زندانی نمی کند.
سوما در پایان این داستان افق رهایی گشوده نمی شود، اما پایان افسانه از نجات یک نظام فوق العاده تفکیک شده، از یک نوع ابر-مغز حکایت می کند. وقتی آخری می تواند این پایان را پیش بینی کند و تدارک ببیند، به این دلیل است که این بالاجبار، هرطور هم به نظر بیاید، مالک زبان نمادینی خواهد شد، زیرا درغیراین صورت کمتر از مغز ما پیجیده می بود. اثر یا حس یک فینال مبتنی بر این توانایی نظام های نمادین است. این ها، در پرتوی آن چه اتفاق افتاده است، اجازه می دهند آن چه را اتفاق خواهد افتاد بهتر کنترل کرد. اما افسانه این اثر را قبل از آن که به منزله محصول دورباطل هرمنوتیکی به نمایش بگذارد آن را چونان محصول هدایت روند فزاینده بسامان سیبرنتیکی به نمایش می گذارد.
چهارما آینده ای را که افسانه (آگاهانه) در گذشته روایت می کند، برای ما امروز موضوع امیدواری نیست. امید، امید یک سوژه تاریخ است که به خود بشارت کمال قطعی را می دهد یا به آن بشارت داده شد. افسانه فرامدرن کاملا چیز دیگری روایت می کند. موجود انسانی یا مغزش یک ساخت بسیار نامحتمل و مادی (یعنی انرژتیکی) است. این ساخت لاجرم انتقالی است، چون به شرایط زندگی زمینی وابسته است که جاودانی نیستند. هیاتی به نام انسان یا مغز می باید توسط چیزی پیچیده تر پشت سر نهاده شود، وقتی قرار است ازبین رفتن این شرایط را تاب بیاورد و زنده بماند. موجود انسانی یا مغز تنها یک اپیزوده در نزاع میان تفاوتگزاری و انتروپی خواهد ماند. ادامه پیچیده سازی کامل سازی موجود انسانی را طلب نمی کند، بلکه جهش یا حذفش را به نفع یک نظام کارآمدتر. انسان ها بناحق خود را موتورهای پیشرفت می دانند و این را با رشد آگاهی و تمدن اشتباه می گیرند. اما آن ها تنها محصولات، حاملان و مصنوعات پیشرفت هستند. حتا نقدی که آن ها می توانند از پیشرفت، نابرابری آن، بی قاعدگی اش، فجایع اش و ضدانسانی بودنش پی گیرند، این نقد هم بیان پیشرفت است و به آن یاری می رساند. انقلابات، جنگ ها، بحران ها، مصوبات، اختراعات و اکتشافات "کارانسان" نیستند، بلکه پیامدها و شرایط پیچیده سازی هستند. آن ها برای موجود انسانی همیشه چندپهلو هستند و برای آن ها همراه با خوبی و بدی هستند.
بدون این که بخواهم این نکات را ادمه بدهم، اکنون می توان تشخصیص داد، که افسانه علائم یک "روایت بزرگ" مدرن را ندارد. آن از نیاز به بخشش یا رهایی سرچشمه نمی گیرد. فقدان فرجام شناسی و پیوند مکانیکی بودن و احتمال در تاریخ که افسانه روایت می کند، هرگونه امید تفکر را به غایت و فینال سلب می کند. درد فقدان غایت وضع فرامدرن تفکر یعنی همان چیزی است که امروز عموما بحران تفکر، ناخرسندی اش یا مالیخولیای تفکر نامیده می شود. افسانه هیچ وسیله ای علیه این وضع به دست نمی دهد، فقط یک توضیح برای این وضع پیشنهاد می کند.توضیح نه مشروعیت است نه داوری است. افسانه هیچ چیز از خیر و شر نمی داند. آن چه به حقیقت و دروغ مربوط است، می شود براساس آن چیزی ارزیابی کرد که در لحظه ارزیابی عملکردی است یا نیست، یعنی طبق معیار چیزی که واقعگرایی نامیده شده است.
محتوای افسانه یک توضیح برای بحران ارائه می کند؛ توضیح در شک یک افسانه خود بیان این بحران است. محتوا، معنای آن چیزی که از آن حرف می زند، پایان امیدوامیال را لقب می دهد. این امر برای مدرنیت به معنای جهنم است. شکل روایت خود این محتوا را در روایت درج می کند، وقتی ارزش آن را به یک افسانه ساده نزول می دهد. این افسانه نه با بحث نه با ابطال درگیر است. این افسانه حتا یک رساله انتقادی نیست، بلکه تنها یک رساله خیالی است. و بدین سان از فضای عدم تعین که نظام برای تفکر فرضگرا باز نهاده است استفاده می کند.
بدین گونه افسانه خود را بیان کودکانه بحران تفکر امروز می سازد، یعنی به بحران مدرنیت که وضع تفکر فرامدرن است. ازآن جاکه افسانه هیچ جاه طلبی معرفتی یا اخلاقی سیاسی ندارد، منزلت شاعرانه یا زیبایی شناختی به خود تحمیل می کند. افسانه تنها از طریق توصیف وفادارانه درد فرامدرن، یعنی مالیخولیا اعتبار دارد. افسانه در وهله اول از دلیل این مالیخولیا حکایت می کند. اما در اصل هر افسانه ای مالیخولیایی است، چون که موید واقعیت است.
می توان گفت که افسانه ای که ما با گوش جان شنیدیم خطابه بدبینانه ای است که فرامدرن درباره خودش می تواند ایراد کند. فرامدرن تنها ادامه گالیله، داروین و فروید است: انسان مرکزثقل عالم نیست، انسان نه اولین که آخرین همه موجوداتی است، او ارباب سخن خویش نیست. برای بدبینانه دانستن افسانه، تنها برداشت شر مطلق کم است که مستقل از پیکره های امر خیالی است، که نظام انسانی را فرآورده است.
اما، روی هم رفته، بنانیست این افسانه را باور کرد، بلکه بنا است در آن تامل و غور کرد.

منبع:
Lyotard, Jean-Francois
Postmoderne Moralitäten/ Moralites Postmodernes