اشغال نظامی مدرسه
(با یاد زنده یاد جلال آل احمد)


علی اصغر راشدان


• تو کلاس آن سالش ۲۵-۳۰شاگرد داشت. با بیشتر شاگرد هاش رفیق بود. خیلی هاشان گرفتاریهای بیرون از کلاس و دبیرستان و خانوادگی شان را هم باهاش در میان می گذاشتند. گاهی چند نفرشان را دور یک میز نهار جمع می کرد، در میان بگو بخند و شادی، باهاشان نهار می خورد و دوباره می رفتند سر کلاس. با بعضی از شاگردها آنقدر خودمانی بودکه گاهی دعوتش می کردند و نهار می رفت خانه هاشان. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۴ تير ۱٣۹٨ -  ۵ ژوئيه ۲۰۱۹


 
      خیابان پهن میدان مانندباغ فردوس تجریش، تودبیرستان شاپورکمی پائین ترازسراشیبی ها، یکی ازدبیرهای سرشناس وپرآوازه بودوسلوکش بامعلمهاومدیر دبیرستان زبانزدخاص وعام.
    توکلاس آن سالش ۲۵-٣۰شاگردداشت. بابیشترشاگردهاش رفیق بود. خیلی هاشان گرفتاریهای بیرون ازکلاس ودبیرستان وخانوادگی شان راهم باهاش درمیان می گذاشتند. گاهی چندنفرشان رادوریک میزنهارجمع می کرد، درمیان بگوبخندو شادی، باهاشان نهارمیخوردودوباره میرفتندسرکلاس. بابعضی ازشاگردهاآنقدر خودمانی بودکه گاهی دعوتش میکردندونهارمیرفت خانه هاشان. به این عده خاص می گفت:
« نهارمیام، به این شرط که کوچکترین ندائی به اهالی خونه تون ندین. بی خبرمی ریم، باهم کنارسفره می شینیم، هرچی واسه خودتون پختین، خیلی عادی و معمولی، چن لقمه شم من میخورم. بوببرم، پیش ازرفتن، به خونواده تون خبر دادین، دفعه آخراومدنم میشه. »
   بابچه خانواده های دست به دهن خودمانی تربود، سلوک ورفت وآمدبیشتری داشت. باپدرومادروبزرگترهای این سنخ شاگردهادوستی ورفت وآمدخانوادگی بر قرارکرده بود. درخیلی موارد، شخصاراه می افتاد، توهتل هاوجاهای مختلف، برای این سنخ ازشاگردهاش، کارپاره وقت پیدامیکرد.
   باخانواده یکی ازاین شاگردهای خاص، آنقدرصمیمی وخودمانی شدکه تویکی ازنشست های شامگاهی ونوشخواری، سرش گرم وگرفتارحالتی پرحسرت که شد، دست مهماندارش راتودست گرفت، مالش ونوازش داد، بفهمی نفهمی بخاری ازاشک رونگاهش راتارکردو گفت:
« حتماشاگردم بهتون گفته، مابچه نداریم. اینهمه بچه رودورسفره شماکه می بینم، لبریزازاندوه میشم. میخوام دست بوستون باشم وخواهش کنم این شاگردمو که کارمون ازشاگردی ومعلمی گذشته وبه پدروفرزندی کشیده، بدینش به من. من وعیالم هیچکسونداریم. گرچه مال واموال زیادی نداریم، اماهرچه داریم به اسمش میکنیم. این پسرخیلی خودشوتوقلبم جاکرده...»
پدرشاگردش هاج واج شد، لبهاش رازیردندان گزیدوگفت:
« درسته که شوما، چشم منی وخیلی خاطرتومیخوام وبرات احترام قایلم، ماهم عیالوارو دست به دهنیم، ولی تموم گنجای دنیاروهم بهم بدن، نمیتونم خودمو راضی کنم پسرم یه شب ازم دورباشه. یه دنیامعذرت میخوام سیدآقا، دیگه ازاین خواهشاازم نکن. خیلی مشتاقم دوستی من وماوپسرم باشوماادامه داشته باشه وبازم افتخاربدی وگاهی قدم روچشم من وبچه هابگذاری...»
« اگه غیرازاین بود، تعجب می کردم. یه دنیامعذرت میخوام، همین که گاهی میام اینجاواینهمه گل رودوراین سفره تماشامی کنیم ویه دنیا لذت میبرم، واسه م کافیه. این گیلاس آخرم به سلامتی این همه گل دورسفره بریم بالا، به سلامتی!...»

   برعکس، دربرابربه قول خودش« ازمابهتران وبه خوب ریده ها »، محکم وشاخ وشانه کش بود. یکی ازشاگردهاش، یک بچه تیمسارگردن کلفت بود. به همه ی شاگردهای دیگر زورمی گفت وازهمه باج خواهی میکرد. کسی جرات نداشت دربرابرش نتق بکشد. درس نمیخواند، بااتکاوسفارش پدرش، نمره گرفته وخودرا بالاکشیده بود.
    آن روزانشاداشتند. بچه تیمساررافرستادروسکوی پای تخته سیاه، انشاش راکه خواند، بیشترشاگردهازیرلب پوزخندزدند، اماطوری که بچه تیمسارمتوجه نشود. رگهای پیشانیش ورم آورد، لبهاش رازیر دندان گزید، پوزخندی تلخ زد، سرش راباتاسف تکان دادوبااوقاتی تلخ گفت:
« این مزخرفات چیه سرهم کردی؟ توبااینهمه بیسوادی، چه طورتاآخردبیرستان بالاآومدی، بایددراین دبیرستان وفرهنگوگل گرفت که به یه همچین لندهوری تااین مرحله مدرک داده!...»
اخمهای بچه تیمساررفت توهم، خودش راازتک وتانینداخت، دبیروبچه های کلاس را باتحقیرنگاه کردوگفت:
« میدونی من کی هستم؟ »
گفت « آره، خوبم میدونم چه تحفه ای هستی. »
بچه تیمساربادتوغبغبش انداخت ومثل خروس تازه بالغ خروشید:
« بگو، من کی هستم! »
« تویک گوساله هستی!...»
    قهقهه ی بچه هاکلاس راتوخودش غرقه کرد.
    رگهای گردن بچه تیمسارورم آورد.ازروسکوپائین پرید، باچهره ی گلگون، لوازمش راجمع کردوبادستپاچگی توکیفش چپاندوطرف دردوید، خارج که می شد، روآستانه تف کردوگفت:
« حالاحالیت میکنم من کی هستم...»

    اول وقت صبح بعدهشت ده سربازمسلح محوطه دبیرستان رااشغال کردند. دوسربازمسلح دوطرف دربزرگ ورودی ایستادند. همه معلمهارادرجستجویش، کنترل وسین-جیم کردند. حول وحوش یک ساعت واندی حیاط دبیرستان دراشغال سربازهای مسلح بود.
   همه ی شاگردهاومعلمهاومدیرآمدند، بیشترمعلمهارفتندسرکلاسهاشان. فراش ومدیراوضاع رازیرنظرداشتند. مثل همیشه وهرروزازدرفرعی پشت دبیرستان وکتابخانه، وارددفترمدیرشدوگفت:
« بازم دیرکردم، ازبس اوضاع ترافیک، مثل همه ی اموردیگه، افتضاحه...»
مدیرازروصندلیش پرید، انگشتش رارولبهاش گذاشت وگفت:
« هیس!...سربازای مسلح مدرسه روقرق کردن، دربه دردنبالت میگردن. ده دفعه گفتم بااین بچه تیمسارسرشاخ نشو... دیروزبازچیکارش کردی که امروزتیمساریه لشگرمسلح دنبالت فرستاده!...»
« به گورباباش خندیده، بگذاربرم ببینم میخوان چه گهی بخورن، پدرنامرد!...»
مدیردویدوجلوش راگرفت وگفت« به اندازه ی کافی دربه دری داریم، خواهش میکنم کوتابیا،اومدن دراینجاروگل بگیرن، توحق نداری اینهمه بچه های دیگه روفدای خرخره کشیهات بابچه تیمسارکنی...»
« خیلی خب، جناب مدیر، بفرماحالاچه کارکنم که شماودیگرون لطمه نبینین؟ »
« ازهمین درپشتی که اومدی، یواشکی خارج شو، بروبه کارات برس، شرروکه خوابوندم، خبرت میکنم. الانم بهشون میگم یه هفته مرخصی گرفتی ورفتی طالقان...»