منوچهر بهزادی سردبیر نامه مردم:
"تو خواهی دید، ایران چه زیباست"


• ۸ آذر ۱۳۶۷، سیروس برادر همسرم به من در برلین [شرقی] زنگ زند. او گفت از زندان اوین با او تماس گرفته و مرگ برادرش (همسر من) را اطلاع داده اند. به چه دلیل و تحت چه شرایطی این قتل رخ داده، به او گفته نشد. به عنوان سردبیر روزنامه ی "نامه مردم"، که در دوران مهاجرت نا منظم و پس از انقلاب روزانه انتشار می یافت، منوچهر وظیفه سنگینی به دوش داشت و این مسئولیت به زندگی او معنی می بخشید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۶ تير ۱٣۹٨ -  ۷ ژوئيه ۲۰۱۹



اخبارروز- منوچهر بهزادی سردبیر نامه مردم ارگان کمیته مرکزی حزب توده ایران و دبیر سوم هیأت دبیران آن، ۱۷ بهمن سال ۱٣۶۱ به همراه سایر اعضای رهبری حزب بازداشت شد. مقاله ی پیش رو روایت برگیت اشتارت همسر بهزادی در باره ی آشنایی با وی، سال های حضور در ایران و سال ها بی خبری از سرنوشت منوچهر بهزادی بعد از یورش حکومت علیه حزب توده ایران است. این مقاله در سال ۲۰۰٨ در مجله ی آلمانی اشپیگل منتشر شده و ترجمه ی آن جهت انتشار در اختیار اخبارروز قرار گرفته است. 

                                                                  ***

بریگیتِ اشتارک: ۲۹ نوامبر ۱۹٨٨ (٨ آذر ۱٣۶۷) سیروس برادر همسرم به من در برلین (شرقی) زنگ زد. او گفت از زندان اوین با او تماس گرفته و مرگ برادرش (همسر من) را اطلاع داده‌اند. به چه دلیل و تحت چه شرایطی این قتل رخ داده، به او گفته نشد. در آن زمان تنها شنیدن زنگ تلفن کافی بود که به لرزش بیافتم. ما زمانی طولانی دیگر نشانی از او دریافت نکرده بودیم و لذا هر زنگ تلفن می‌توانست خبر فاجعه را به دنبال داشته باشد.
حال زمان آن فرا رسیده بود. همسر من منوچهر بهزادی به قتل رسیده بود. قربانی موجی از اعدام‌های پاییز ۱۹٨٨ (۱٣۶۷) که ایران پس از انقلاب را فرا گرفته و مقدمه اوج نابودی سیستماتیک اپوزیسیون و سرکوب مردم بود. تا به امروز جزئیات مرگ او شناخته نشده است. و تا به امروز انسان‌ها در زندان‌های ایران مفقود می‌شوند، از بازجویی‌ها باز نمی‌گردند و یا خودسرانه در بازداشتند.
به‌عنوان عضو حزب کمونیست توده [ایران] منوچهر بهزادی در دوران شاه تحت تعقیب بود و مانند دیگر مخالفین سیاسی مجبور به ترک کشورش گردید. او پس از عبور از مجارستان و اطریش به کشورم جمهوری دموکراتیک آلمان رسید، جایی که ما در سال ۱۹۶۵ (۱٣۴۴) با هم آشنا شدیم. در آن زمان من دانشجوی رشته کتابداری در لایپزیگ بودم، از خانواده‌ای پروتستان و روستایی می‌آمدم، روستایی در منطقه هارتس (Harz). ومن با شعف هر آنچه را که شهری بزرگ به فردی روستایی عرضه می‌داشت می بلعیدم. اولین آشنایی ما در تالار کنسرتی در شهر لایپزیگ صورت گرفت. ایگور اویستراخ (Igor Oistrach، ویولنیست مشهور روسی) در این کنسرت مینواخت، هنوز بخاطر دارم. و من باز بخاطر دارم که منوچهر چه موقرانه و صبورانه برای آشنایی با من ابراز علاقه نمود. او انسانی خارق‌العاده با احساساتی بسیار عمیق و ادیبی برجسته بود.


لبخند به تنگ‌نظری اطرافیان در وطن تبعیدی

تبار ما چه بسیار متفاوت و تفاوت سنی مان هم حدود ۱۷ سال بود. مجالی نبود که رابطه‌ی ما بارور شود آنهم در سال‌های دهه ۶۰. در زادگاه من این رابطه زبانزد همه شد. و با این وجود ما به‌نحوی اعجاز آمیز مکمل هم بودیم، از یکدیگر می‌آموختیم و این نیاز را بین هم قسمت می‌کردیم که جهان را به مکانی بهتر تبدیل نماییم. منوچهر از تنگ‌نظری اطرافیان با لبخندی ساده می‌گذشت.
بزرگترین مشغله فکری او ایران بود و بهبود مناسبات اجتماعی کشورش. او اغلب می‌گفت: "شما هیچ نمی‌دانید که از چه شرایط مناسبی برای زندگی بهره‌مندید". درحالی‌که روزنامه‌های سطحی علاقه‌مند به پخش اخبار شاه و همسران او بودند ما از آشنایان و دوستان اخباری غیر قابل تصور پیرامون شکنجه و زندان می‌شنیدیم. چه کسی می‌توانست تصور کند که این داستان‌ها پس از انقلاب تکرار شوند؟
در سال ۱۹۷۹ (۱٣۵۷) پس از سقوط شاه تصمیم گرفتیم که راهی تهران شویم. من در این فاصله تحصیلاتم را در رشته روانشناسی به پایان رسانده و در دانشگاه هومبولت (برلین) به‌عنوان استادیار مشغول به کار شده بودم. منوچهر در این دانشگاه موفق به اخذ دکترا در رشته علوم اقتصاد شده بود و همزمان امور حزبی اش را انجام میداد. ما دو دختر داشتیم. لاله و آزیتا، ۱۰ و ۵ ساله که با آنان من نیز فارسی می‌آموختم. طبیعتا من بسیار هیجان زده بودم، نمی‌دانستم چه در انتظارم است. اما نگرانی‌ام رنگ می‌باخت زمانی که شاهد شور منوچهر بودم. ناشکیبایی او حدومرزی نمی‌شناخت، چراکه سرانجام پس از ۲۴ سال مهاجرت قادر بود راهی وطنش شود. چه بسیار او از ایران برایم سخن گفته بود، از باغ‌ها و کوه‌ها و انسان‌ها؛ چه بسیار او از دوری وطنش رنج می‌برد. منوچهر به من می‌گفت: "تو خواهی دید، ایران چه زیباست"


شوک فرهنگی در تهران

به‌عنوان سردبیر روزنامه "[نامه] مردم"، که در دوران مهاجرت نامنظم و پس از انقلاب روزانه انتشار می‌یافت، منوچهر وظیفه سنگینی به‌دوش داشت و این مسئولیت به زندگی او معنی می‌بخشید. من و فرزندانم ماه‌ها پس از او به تهران رسیدیم و من به‌خوبی این سفر را به‌خاطر دارم، با همه انتظار کشیدن‌ها و کنترل شدن‌هایش در فرودگاه مسکو. زمانی که ما از هواپیما پیاده شدیم گرمایی شدید ما را احاطه کرد که صمیم تابستان بود. و سرانجام این همسر من بود، به‌نظر سال‌ها جوانتر و تابان، که در ازدحام پیشواز‌کنندگان کودکانش را در آغوش می‌کشید و آنها را تاب می‌داد.
علیرغم مشکلات عدیده‌ای چون زبان، آشنایی‌های جدید و رفع امور روزمره، که من به‌دلیل مشغله روزنامه‌نگاری منوچهر از همان روزهای اول به‌طور عمده به‌تنهایی به حل آن‌ها می‌پرداختم. علیرغم این جابجایی بزرگ که من به‌عنوان شهروند جمهوری دموکراتیک آلمان بالطبع تجربه‌ای در امر سفر نداشتم؛ علیرغم تمام این ناشناخته‌ها و نادیده‌ها شروع اقامتم در تهران را خوب بیاد دارم. از این سال بیش از همه شوق و شوری در ذهنم نشسته که دوران نوینی را بشارت می‌داد، حیطه‌ای تازه که دیگر در دسترس بود، هوایی تازه که پیش از آن نبود.
به‌یکباره انبوهی از احزاب سیاسی، روزنامه‌ها، انجمن‌ها و میزگردها پدیدار شدند. چه سربلند بودم من که همسرم را در کانون این انرژی و توان می‌دیدم، که او بی‌پروا و هوشیار با مخالفین سیاسی‌اش بحث می‌کرد. اگرچه منوچهر خود اغلب دیسیپلین حزبی را رعایت می‌کرد، و اگرچه حزب توده [ایران] مانند بسیاری دیگر از گروه‌های چپ تحت‌تاثیر مرکزیت استالینیستی بود، او در خاطر من چون فردی آزاداندیش و آزادمنش نشسته است. بحاثی که با علاقه نظرات مقابل را دنبال می‌کرد و محترم می‌شمارد.


ارزیابی مرگ‌آور

چه بسا به‌صورت غریزی و نه تحقیقی به‌مرور درمی‌یافتم که چیزی به‌سمت عدم تعادل در حرکت است چراکه من به‌عنوان زن بیش از پیش اجبار به رعایت مقررات حجاب داشتم. در پاسخ به شکایاتم منوچهر سعی در آرام نمودن من داشت و می‌گفت که این‌ها همه موارد فرعی هستند و انحراف از امری بزرگ ... یک ارزیابی اشتباه که بسیاری آن‌را تایید می‌کردند و سرانجام به قیمت جانشان تمام شد.
حتی شروع دستگیری و کشتار پیروان سایر گروه‌های اپوزیسیون از سوی انقلابیون یا نادیده گرفته شد و یا در حد حوادث فردی مورد تأسف قرار گرفت، چراکه امید برای ایرانی نو بسیار بزرگ بود، امیدی که نمی‌بایست به این راحتی به گور سپرده می‌شد. هنگامی که بیشتر احزاب ممنوع، اماکن هیئت تحریریه "[نامه] مردم" ویران و آشنایان دستگیر شدند، دیگر زمانش فرا رسیده بود که تصمیمی گرفته شود، به‌ویژه که منوچهر شروع به فعالیت زیرزمینی نموده بود. لذا در تابستان ۱۹٨۲ (۱٣۶۱) به‌همراه فرزندانم به برلین (شرقی) بازگشتم. ما قصد داشتیم منتظر بمانیم و ببینیم که اوضاع به چه سمت حرکت می‌کند.
در ۶ فوریه ۱۹٨٣ (۱۷ بهمن ۱٣۶۱) همسر من به‌اتفاق تقریبا تمام رهبری حزب توده [ایران] دستگیر شد و به زندان مخوف اوین، که در دوران شاه ساخته شده بود، روانه گردید. در پنج و نیم سال پس از آن ما ۲۵ نامه از زندان دریافت کردیم: نوشته‌شده بر کاغذی با هفت سطر توسط منوچهر و در پشت آن هفت سطر برای پاسخ من.


برخورد به دیوار دوگانه

این سال‌ها به‌ویژه به این خاطر دشوار می‌نمود که من در پرس‌وجو پیرامون وضعیت همسرم کاملا در تاریکی به‌سر می‌بردم و مدام با دیوار دوگانه سکوت برخورد می‌نمودم: ازیک‌سو سیاست انکار نهادهای دولتی ایران، که در ماه می ۱۹٨٣ (اردیبهشت ۱٣۶۲) به صحنه‌سازی تنفر‌آورِ به‌اصطلاح "دادگاه جاسوسی" انجامید و هیچ تماسی را با زندانیان مجاز نمی دانست. و ازسوی ‌دیگر، فرهنگ یک‌جانبه غالب بر مطبوعات جمهوری دموکراتیک آلمان که ازطریق آن‌ها هیچ خبری به‌دست نمی‌آمد، طرق رسمی که دیگر به‌کنار.
برادر همسرم که اندک باری اجازه ملاقات با منوچهر را کسب کرده بود، تلاش به دلداری من داشت اما از شرح دادن‌های محتاطانه او درمی‌یافتم که همسرم در وضعیتی دشوار به‌سر می‌برد. تصور شکنجه‌هایی که به منوچهر و هم‌بندانش اعمال شد حتی تا به ‌امروز من را خُرد و شکسته می‌کند. بازماندگان از بربریتی غیرقابل تصور گزارش می‌دهند، از شکنجه‌های جسمی تا پوچ‌ترین سناریوهای بازجویی. احمد دانش که سال‌ها در آلمان فدرال به پزشکی اشتغال داشت و در اوین زندانی و در سال ۱۹٨٨ (۱٣۶۷) اعدام گردید، در نامه‌ای که یک سال پیش از مرگش مخفیانه به بیرون ارسال داشته بود گزارشی از سوءرفتار با قربانیان شکنجه داد. قربانیانی که خود را در محیط زندان لنگ‌لنگان حرکت می‌دادند.
سردمداران ایران موفق شدند موج کشتار بزرگ را از دید شبکه‌های خبری جهان پنهان نگه دارند. آن‌ها تابه‌امروز هم از دادن هرگونه اطلاعی خودداری می‌کنند. هر بار که من و دخترانم در سال‌های ۱۹٨٨ (۱٣۶۷) و ۱۹٨۹ (۱٣۶٨) به سفارت ایران مراجعه می‌کردیم مسئولین سفارت از ما می‌خواستند که انبوهی از پرسشنامه‌ها را پر کنیم، بار و دیگربار و هر بار بدون هیچ نتیجه‌ای. و مسئولین دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان بنحوی شرم‌زده سکوت می‌کردند چرا که آن زمان مصادف بود با تلاش ایران برای پی‌ریزی مناسبات اقتصادی با غرب و شرق. شکایت‌نامه‌های من به سازمان‌های مختلف به حجم چندین کلاسور می‌رسند: از نامه‌هایی به صلیب سرخ تا به اتحادیه سندیکاهای کارگری جمهوری دموکراتیک آلمان، از نامه‌هایی به دبیر اول حزب دمکرات مسیحی جمهوری دموکراتیک آلمان تا به شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد.


زندگی اول من ناگهان پایان یافت

بیش از همه دوستان شجاعی از من حمایت کردند که شخصاً نامه‌هایی به وزارتخانه‌های مختلف نوشته و به سکوت جمهوری دموکراتیک آلمان در قبال کشتار کسانی اعتراض کردند که سال‌های متمادی این کشور به آن‌ها پناهندگی سیاسی داده بود. ابتدا پس از یکی‌شدن آلمان موفق شدم به کمک سفارت آلمان در تهران تکه کاغذی به‌دست آورم که رسماً "مرگ نامبرده" را تایید می‌کرد.
بیست سال پیش هنگامی‌ که از مرگ همسرم مطلع شدم، گمان محزون من به یقین نشست. دلهره و هراسی که من از تابستان (۱٣۶۷) با خود حمل می کردم، از آن هنگام که دیگر نامه‌ای نرسید. در آن زمان من ۴۴ سال داشتم و زندگی اول من به‌یکباره به پایان رسیده بود. من به دختر بزرگم تلگرامی ارسال کردم، پسر منوچهر از همسر سابقش را مطلع ساختم و به دختر کوچکم، زمانی که او از مدرسه به خانه باز گشت، وقوع مرگ پدرشان را شرح دادم. ما گردهم آمدیم، به هم دلداری دادیم و آن دیدار را در این پاییز هم تکرار خواهیم کرد. ما احتمالا در مراسم یادبود ایرانیان مهاجر حضور خواهیم یافت، به‌اتفاق خانواده‌های دیگری که بلایی مشابه را متحمل شده‌اند، از پدران و همسرانمان یاد خواهیم کرد. منوچهر بهزادی سه فرزند شایسته دارد که در این میان آنها هم فرزندانی دارند. او در افکار و گفتار ما تداوم خواهد یافت.
برادر همسرم عینک و لباس‌های باقیمانده منوچهر را پس از مرگ او تحویل گرفت. از او خواسته شد که سکوت کند. قبری از همسرم موجود نیست.

تنظیم متن: لاله بهزادی (فرزند)
برگرفته از اشپیگل آنلاین مورخ ۰۶.۰۹.۲۰۰٨
مترجم: بهزاد