کابوس


محمود طوقی


• همیشه خدا کسی از او سوء استفاده کرده بود. چه در ایران و چه دربلژیک. آن جا یک جور و این جا جور دیگر. مگر همین همسر گرامی همیشه از او سواری نگرفته بود .هر جوری خواسته بود سر او بازی در آورده بود و آخرش او را کرده بود صندوق دار یک رستوران. برای چه ؟ برای این که خانواده پابر جا بماند. خانواده ای که شده بود یک دست تکان دادن در خیابان و بعداً می بینمت هایی که هیچ وقت عملی نمی شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۱ تير ۱٣۹٨ -  ۱۲ ژوئيه ۲۰۱۹


 
 خوب کاری نکردی امیر آقا.درست نبود خواهشی به این بزرگی از من بکنی .این را می گویند سوء استفاده از موقعیت .آخر پدرم مرده شور بود یا مادرم .می خواستی مرحوم اردهالی پدر بزرگوارتان را که به این حقیر هم عنایتی داشتند و وقت و بی وقت سفارش مرا می کردند دفن اسلامی کنی و این وظیفه شاق را بر دوش من گذاشتی علیرغم میل باطنی ام پذیرفتم اما باز کردن کفن مرحوم اردهالی و تکان دادن شانه راستش دیگر چه بود .این که دیگر از وظایف فرزندی حضرتعالی بود .
آقای عباس سلطان آبادی می خواست همه این حرف ها را که چون گلوله ای بزرگ در گلویش گیر کرده بود و داشت او راخفه می کرد به امیرآقا پسر بزرگ مرحوم اردهالی و صاحب رستوران بزرگ ایرانیان در شهر سن نیکلا بگوید و خودش را از این بغض گرفته خلاص کند اما نتواسته بود . چند باری هم همه این حرف هارا در مغزش سبک و سنگین کرده بود اماموفق نشده بودبه امیر آقا بگوید .و در آخرین لحظه دچار این وسوسه شده بود که کاری را که با هزار زحمت بدست آورده است از دست ندهد . بقول همسرش گاو نُه من شیر نباشد . اما او احساس گاو بودن نداشت احساس خر بودن داشت .
همیشه خدا کسی از او سوء استفاده کرده بود .چه در ایران و چه دربلژیک.آن جا یک جور واین جا جوردیگر.مگر همین همسر گرامی همیشه از او سواری نگرفته بود .هر جوری خواسته بود سر او بازی در آورده بود وآخرش اورا کرده بود صندوق دار یک رستوران .برای چه ؟. برای این که خانواده پابر جا بماند خانواده ای که شده بود یک دست تکان دادن در خیابان و بعداً می بینمت هایی که هیچ وقت عملی نمی شد.
هر بار هم که به فتانه همسر گرامیش گفته بود :این آن بهشتی بود که می خواستی من با سر شیرجه بزنم داخلش. فتانه با اخم و تخم گفته بود :مشکل مرد ایرانی این است که اُمّل است، نمی تواند با زمان جلو بیاید این جا از همان ب بسم الله بچه مستقل بار می آید. ۱۸ سالشان که شد می روند سی خودشان همین که در خیابان ترا می بینند و دست تکان می دهند و می گویند بعدآ می بینمت، کلاهت را هم بنداز بالا .بچه های دیگر همین کاررا هم نمی کنند .
با این همه آقای عباس سلطان‌آبادی سعی کرد داستان کفن و دفن آقای اردهالی را فراموش کند. فراموش هم کرده بود تا قضیه روشن و خاموش شدن چراغ های سالن پذیرایی پیش آمد.
ساعت حول وحوش ۱۲ شب بود . همسرش فتانه هنوز از سر کار نیامده بود .واو چراغ ها را خاموش کرده بود تا آمدن فتانه یک نیم چرتی بزند . هنوز پشت پلک هایش گرم نشده بود که احساس کرد چراغ های سالن روشن و خاموش می شوند . فکر کرد فتانه آمده است . اما هرچه منتظر شد تا به اتاق خواب بیاید نیامد. با خودش گفت حتماً روی راحتی جلو تلویزیون دراز کشیده است تا خستگی اش را در کند و بزودی می آید . اما نه ،خبری از آمدن نبود . یکی دوبار فتانه را صدا کرد . صدایش بی جواب ماند . آپارتمان آن قدر بزرگ نبود که فتانه صدایش را نشنود به صرافت افتاد تا ببیند نکند حال فتانه بد شده است و قادر نیست جواب او را بدهد. اما نه در اتاق پذیرایی و نه در حمام و سرویس بهداشتی نشانه ای از آمدن فتانه نبود. درب آپارتمان هم همچنان سه قفله بود.
آقای عباس سلطان آبادی اندیشید دچار حواس پرتی شده است و یادش رفته است چراغ ها
را خامو ش کند .و چراغ ها با نوسان برق روشن و خاموش شده اند.
خوابش نمی برد و کلافه بود .بنظرش رسید اگر دوش بگیرد حوصله اش سر جایش می آید و می تواند راحت بخوابد . لباس هایش را کند و خودش را زیر آب ولرم دوش رها کرد تا کلافگی اش شسته شود . آب ولرم و ملس بود و اعصابش را قلقلک می داد. کم کم داشت حالش جا می آمد . ناغافل احساس کرد تنها نیست و کسی دیگر هم در حمام است .اما در حمام بسته بود .بعد هُرم گرم نفس هایی را پشت سر و گردنش احساس کرد و بعد احساس کرد دستی دارد پشت گردنش را ماساژ می دهد.و بعد خس خس نفس هایی را که بیشتر و بیشتر می شد احساس کرد . خس خس نفس هایی که او را بیاد مرحوم اردهالی بزرگ می انداخت.
یادش نمی آمد فریاد هم زده بود یا نه. فقط می دانست لخت مادر زاد از حمام زده بود بیرون وبا پاهایی بدون کفش خودش را به محوطه جلو آپارتمان رسانده بود و اگر فتانه از سر کار بر نگشته بود نمی دانست با آن وضعیت کجا باید برود و چه باید بکند .
لباس هایش را در ماشین پوشید واز همان جا با فتانه راهی بیمارستان شدند . دکتر گفت دچار پانیک و توهم شده است . اما آقای عباس سلطان آبادی شک نداشت که در حمام کسی نبود جز آقای اردهالی.
فردا هم صبح علی الطلوع برخاسته بود و با خرما رفته بود سر قبر آقای اردهالی .فاتحه خوانده بود و برایش طلب مغفرت کرده بود و از آقای اردهالی خواسته بود بخاطر نان ونمکی که در روزگار زنده بودنش با هم خورده اند دست از سر او بر دارد و گرنه فتانه عذر او را می خواهد و مجبور است در این هوای سرد شب ها در پارک بخوابد .
دیگر نه چراغ ها خاموش و روشن شدند و نه در حمام صدای خس خس و نفس ها ی بریده بریده آمد . و آقای عباس سلطان آبادی کم کم داشت همه چیز را فراموش می کرد .تا این که دوباره امیر آقا پسر بزرگ مرحوم اردهالی و صاحب رستوران ایرانیان سراغ اوآمد که ؛می خواهم یک لطفی بکنید؛ فردا چهلم پدر بزرگوار است باید قبل از مراسم مزار را تمیز کنیم. به آن جا بروید و دسته گل های خشک شده روی مزار را بردارید و یک سر و سامانی به مزار بدهید تا مراسم با آبرومندی بر گذار شود این هم سویچ ماشین .نیم ساعت رفت ، نیم ساعت هم بر گشت وقت می برد. زودهم بر گردید که خیلی کار داریم .
آقای عباس سلطان آبادی خجالت کشید بگوید :امیر آقا مرا از این امر شاق معاف کنید .یکی دیگر از بچه های رستوران را بفرستید . در شهر اگر کمکی از من بر می آید منت دارم اما آن جا نه . هر چقدر فتانه صریح و رک بود او محجوب و خجالتی بود .
با این همه سوئیج را گرفت و راه افتاد. تا قبرستان به قول امیر آقانیم ساعتی راه بیشتر نبودپس نیازی به تعجیل نداشت .در بین راه وسوسه ای بسراغش آمد بر گشت تا با حسین رفیق گرمابه و گلستانش که در رستورانی پیتزابر بود برود . دونفره هم کار سریعتر آنجام می شد و هم فکر و خیال به سراغش نمی آمد .
با حسین از همان روز ی که پناهنده شده بو د آشنا بود .در کمپ با هم روزگاری داشتند . حسین در ایران چون او برای خودش کسی بود اما حالا یک پیتزا بر بود .
حسین در پیتزا فروشی نبود .رفته بود برای شام شب رستوران خرید بکند .تلفنی گفت به ساعت نرسیده من در رستورانم. باید منتظر آمدنش می شد .یک ساعتی منتظر بود اما خبری از آمدن حسین نبود و وقت در حال سپری شدن بود و هوا داشت بفهمی نفهمی از روشنی به تاریکی می رفت البته نه خیلی زیاد .
دلشوره عجیبی سراغ آقای عباس سلطان آبادی آمد. کمی دیگر ماند اما بی فایده بود بزودی هوا تاریک می شد و تاریکی بر سر قبرستان چادر می کشید .راه افتاد .و تا به قبرستان برسد یک ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید.امیر آقا فکر پنجر شدن ماشین را نکرده بود.
آقای عباس سلطان آبادی وقتی از در بزرگ قبرستان عبور کرد هوا بفهمی نفهمی تاریک شده بود . یاد نخستین روزی افتاد که وارد بلژیک شده بود ؛ یکی از بچه های ایران به او گفت آقای سلطان آبادی در اینجا به دو چیز نباید دلخوش کرد اول آفتاب بلژیک دوم زن های بلژیکی .آقای سلطان آبادی با خود گفت :لا مصب روز نشده شب می شود .آفتاب انگاری خیلی تعجیل دارددست از کار بکشد .ودلش برای روز های بلند و آفتابی سلطان آباد تنگ شد .
ایستاد و در صندوق عقب ماشین دنبال چراغ قوه گشت . چراغ قوه بزرگی یافت .خوشحال شد .بزرگ و پر نور بود .یاد حرف پدرش افتاد که همیشه می گفت ؛شانس آدم بدبخت درهرچه سیاه باشد در هندوانه سفید است . و آهی کشید و از سر حسرت گفت یادت بخیر پدر هر چه که من در آینه نمی دیدم تو در خشت خام دیده بودی. انگار سرنوشت غربت مرا کسی پیشتر برای تو خط به خط خوانده بود.
آقای عباس سلطان آبادی راه افتاد و بلوک ها را یکی یکی شمرد تا به بلوک ۳۶۴ رسید ، ردیف سوم قبر ۲۱۲۲.
نور چراغ دستی را یک راست انداخت روی قاب عکس مرحوم اردهالی که در بالای مزار روی قابی چوبی پایه دار نصب شده بود . مرحوم اردهالی نیمچه لب خندی به لب داشت .عکس آن قدر طبیعی بود که بنظر آقای عباس سلطان آبادی آمد عکس نیست خود خود مرحوم اردهالی است که دارد به او نگاه می کند و می خندد.
آقای عباس سلطان آبادی چراغ قوه را از دست راست بدست چپ داد تا با دست راست حلقه گل های خشکیده را جمع کند . حلقه گلی تکانی خورد و در وسط حلقه دو چشم درشت و یک سر گرد و تپل وصورتی پشمالو حرکت کرد .درست مثل سروصورت و چشم های مرحوم اردهالی . آقای عباس سلطان آبادی نور را برگرداند روی قاب عکس مرحوم اردهالی بنظرش رسید دهانش نسبت به قبل کمی بازتر شده است بگونه ای که رج دندان های سفیدش معلوم است و خنده اش پر معنا تر شده است . وناگهان از وسط حلقه گل چیزی به سمت او پرید . آقای عباس سلطان آبادی یادش نمی آمد اول گفت یا حضرت عباس و از پشت بزمین افتاد و یا اول بزمین افتاد و بعد گفت یا قمر بنی هاشم .
جرقه ای از آتش در ستون فقراتش شعله کشید و بعد دردی کشنده او را مچاله کرد .زمین سرد و خیس بود .به سختی بلند شد تا از مهلکه بگریزد اما پاچه شلوارش را چیزی یا کسی گرفته بود و ول نمی کرد آقای عباس سلطان آبادی فریاد زد :آقای اردهالی ترا بخدا ولم کن و با فشار زیاد سعی کرد پایش را آزاد کند .شلوارش پاره شدو فرش زمین شد .
همه چیز در مهی غلیظ شناور بود .آقای عباس سلطان آبادی از شدت ضربه از حال رفت.کمی بعد به خود آمد به اطرافش نگاه کرد .دنبال راه خروجی می گشت .اما یادش نمی آمد از کجا و چگونه به این جا آمده است . گویی حافظه اش به مرز صفر رسیده بود و همه چیز پاک پاک شده بود . تنها در بالا دست قبرستان نوری کم فروغ پیدا بود . باید از کسی کمک می خواست . بلند شد وبسوی نور دوید چند باری زمین خورد. نور در بالای تپه ای با شیبی نه چندان تند بود . اما زمین خیس و یخ زده بود . در بالای تپه سالنی بزرگ بود . اماآقای عباس سلطان آبادی در ورودی اش را پیدا نمی کرد بنظرش رسید این جا باید محل استراحت نگهبان قبرستان باشد اگر نگهبان را پیدا می کرد از این مخمصه نجات می یافت.سردش شده بودواز سرما می لرزید . کف دست ها و آرنج هایش زخمی شده بود و می سوخت.درد کمر و دیسکش که مدت ها او را رنج می داد شعله ور شده بود .
بلاخره در سالن را پیدا کرد با قفل بزرگی بسته شده بود. اما چراغ سالن روشن بود . بنظرش آمد شاید در دیگری هم داشته باشد و نگهبان از آن در رفت وآمد کند.در پشت ساختمان پنجره ای نه چندان بزرگ بود اما امکان دیدن برایش نبود باید چیزی پیدا می کرد تا داخل سالن را ببیند . چند سنگ بزرگ پیدا کرد و روی هم گذاشت تا بتواند داخل سالن راببیند. گوش تا گوش سالن پر بود از تابوت های خالی با یکی دو جنازه در بالا دست تابوت ها .
احساس کرد کسی یا چیزی دارد به او نزدیک می شود،با نفس های بریده بریده و خس خس هایی که اورا بیاد مرحوم اردهالی می انداخت. بر گشت تا پشت سرش را ببیند . سنگ هاکمی جابجا شدند و زیر پایش ناغافل خالی شد . تنها شیب تند تپه را دید که برای بلعیدن او دهان باز کرده بود و دیگر چیزی بیادش نمی آمد .
چشم که باز کرد امیر آقا بالای سرش بود و چند پلیس اطراف اود رحال بررسی محل بودند. آمبولانس هم آمده بود و چراغ گردانش محوطه قبرستان را روشن کرده بود .
در بین راه آقای عباس سلطان آبادی شکسته بسته چیز هایی برای امیر‌آقا گفت ؛از تکان خوردن حلقه گل ها تا آن دو چشم درشت و صورت پشمالو و خنده های آقای اردهالی و گرفتن پاچه شلوارو رفتنش به بالای تپه و نفس های بریده بریده کسی که داشت خودش را به او نزدیک می کرد و سقوطش به پائین تپه .
امیر آقا برایش گفت راننده هایی که از کنار قبرستان می گذشتند به پلیس خبر می دهند کسی با یک چراغ دستی در قبرستان دیده شده است . پلیس نخست ماشین را پیدا می کند و با او که صاحب ماشین است تماس می گیرند. تا ببیند ماشینش سرقت شده است یا نه .و بعد ترا پائین تپه پیدا می کنند،بیهوش و غرق گل و لای با دست ها و پاهایی زخمی .
امیر آقا می گفت در قبرستان های این نواحی جانوری است شبیه سمور با دو چشم درشت که صورتی پشمالو و چشمانی درشت دارد و علاقه عجیبی هم به خوردن گل های خشک شده دارد . آن که در بین دسته های گل دیده ای همین سمور بوده است .بعد هم که پاچه شلوارت گیر می کند به چوب هایی که کنار قبر زده اند و فکر می کنی کسی پایت را گرفته است .
آقای سلطان آبادی گوش و حواسش به حرف های امیر آقا نبود.حال خوبی نداشت . بوی تند وگزنده ای مشامش را آزار می داد.بوی تندی که او را یادکافوری می انداخت که روز دفن آقای اردهالی با دست خودش به جنازه او زده بود . وهر لحظه زیاد و زیاد تر می شد .