در جست و جوی نظم


کورش برادری


• نظم چیزی است که آشوب نیست؛ آشوب چیزی است که بسامان نیست: نظم و آشوب دوقلوی مدرن هستند. آن ها در میان طغیان و فروپاشی نظم جهان الاهی زاده شدند، نظمی که نه ضرورت می شناخت نه تصادف؛ جهانی که فقط بود- بی اینکه هرگز درباره این تامل بکند چگونه توانست خود را بیافریند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲ بهمن ۱٣٨۴ -  ۲۲ ژانويه ۲۰۰۶


زیگموند باومن - ترجمه: کوروش برادری
 
زیگموند باومن جامعه شناس لهستانی الاصل انگلیسی است که از وی آثار بسیاری درباره مدرنیت و فرامدرنیت به چاپ رسیده است. آن چه در ذیل می آید، ترجمه بخشی از پیشگفتار کتاب وی به نام «مدرن و چندمعنایی» است. این متن کوتاه شده است.
ابهام امکان نسبت دادن یک موضوع یا یک رویداد به بیش از تنها یک مقوله، بی نظمی خاص زبانی است: ناتوانی در کارکرد نامگذاری/تفکیک است، که درواقع از وظایف زبان است. علامت اصلی بی نظمی[زبان] ناخرسندی شدیدی است که به ما دست می دهد، وقتی قادر نیستیم موقعیت را درست درک کنیم و میان عملکردهای جایگزین انتخاب کنیم.
ازآنجاکه تجربه ابهام همراه با ترس است و تزلزل به دنبال دارد، ما ترس را چون بی نظمی لمس می کنیم- و یا از زبان به خاطر کاستی در دقت ایراد می گیریم یا خود را به خاطر سواستفاده از زبان سرزنش می کنیم. و بااین حال، ابهام محصول آسیب شناسی زبان یا سخن نیست، بلکه بیشتر یک وجه عادی کردمان (پراتیک) زبان، و ماحصل یکی از کارکردهای عمده زبان است: یعنی کارکرد نامیدن و طبقه بندی کردن. گستره اش بسته به کارآیی زبان در انجام این کارکرد رشد می کند. به همین جهت، ابهام «فرا-من» زبان است و همراه همیشگی زبان؛ درواقع، وضعیت عادی زبان است.
طبقه بندی کردن یعنی جداساختن، تفکیک کردن. نخست به معنای فرض کردن این است، که جهان متشکل از عناصر رازگونه و متفاوت است؛ سپس، به این معنا، که هر واحد دارای یک گروه از واحدهای مشابهه یا همسایه است که عضوی از آن ها است و همراه با آن ها- به طور مشترک- در مقابل واحدهای مشخص دیگری قرار گرفته است؛ و درآخر به این معنا است، که امر مفروض را ازطریق متصل کردن ساختارهای کنشی مختلف با طبقات واحدهای متفاوت در واقعیت پیاده کرد.( دراین کار ایجاد ساختاررفتاری خاص به تعریف عملکردی طبقه بدل می شود). به عبارت دیگر، طبقه بندی کردن یعنی به جهان ساختار دادن: تاثیرگذاشتن بر روی احتمالات اش؛ پاره ای از رویدادها را محتمل تر ساختن از پاره دیگر؛ چنان رفتارکردن، که گویی رویدادها تصادفی نبودند، یا تصادفی بودن رویدادها را محدودکردن یا ریشه کن کردن.
زبان از طریق کارکرد نامگذاری/طبقه بندی حائلی می شود میان جهانی سخت بنیاد و بسامان، که برای انسان ها قابل زندگی است، و جهان احتمال تصادف، که در آن سلاح های بقای انسانی- حافظه و قابلیت یادگیری- بی فایده یا به واقع کشنده بودند. زبان درصدد برقرارنگاه داشتن نظم است و انکار یا سرکوب کردن تصادف و احتمال است. یک جهان منظم جهانی است که درآن آدم «سرنخ قضایا را از دست ندهد» (یا، چیزی که به همان ختم می شود، جهانی که درآن آدمی قادراست پی ببرد –و البته با قطعیت- چه پیش خواهد آمد، جهانی که درآن می توان احتمال یک رویداد را حساب کند و این احتمال را افزایش یا کاهش داد؛ جهانی که درآن روابط میان موقعیت های مشخص و پیامدهای عملکردهای معین روی هم رفته ثابت می مانند، طوری که می توان به موفقیت های گذشته چون دستورعمل های موفقیت های آینده تکیه کرد. ما به خاطر قابلیت یادگیری/یادآوری منافع خاصی در پایداری نظم جهان داریم. به همین دلیل ما ابهام را چون ناخرسندی و چون تهدید لمس و تجربه می کنیم. ابهام محاسبه رویدادها را نقش بر آب می کند و اهمیت یادمانِ ساختارهای کنش را برهم می زند.
موقعیت مبهم می شود، وقتی لوازم زبانی ساختارسازی [جهان] نامناسب از کار در می آیند؛ یا موقعیت در زمره هیچ یک از طبقات متمایزشده توسط زبان نیست یا درآن واحد در طبقات متفاوت بخش می شود. ممکن است معلوم شود، که هیچ یک از الگوهای آموخته شده در یک موقعیت مبهم درست نیست – یا می توان بیش از یک الگوی یادگرفته شده را به کار بست. هرچه هست، نتیجه احساس تزلزل، تصمیم ناپذیری و به تبع آن فقدان نظارت است. پیامدهای کنش غیرقابل پیشگویی می شوند، درحالی که به نظر می آید اتفاقی بودن که درواقع قراربود ازطریق جدوجهد ساختارسازی رفع شود، ناخواسته بازمی گردد.
هدف کارکرد نامگزاری/طبقه بندی زبان درظاهر جلوگیری کردن از ابهام است. کارآیی این کارکرد براساس دقت تمایزات میان طبقات، دقیق بودن مرزهای تعریف شان و غیردوپهلوبودنی محک می خورد که با آن، می توان ابژه ها را به طبقات نسبت داد. و بااینحال کاربست چنین ملاک هایی و همان فعالیتی که آن ها بنااست بر پیشرفت اش نظارت کنند درنهایت منابع ابهام و دلایلی هستند که فوق العاده غیرمحتمل می سازند، که ابهام همیشه ریشه کن شود. هرچقدر هم دامنه و اشتیاق اهتمام ساختارسازنده/نظام بخش بزرگ باشد.
آرمانی که سعی دارد کارکرد نامگذاری/طبقه بندی را بناسازد، گونه ای کمدبایگانی جاداری است که حاوی همه پرونده هایی است که محتوی همه جزئیات دنیا هستند– اما هر پرونده و هر جزئی را به یک مکان ویژه برای خود محدود می کند ( دراین حین شک و تردیدهای احتمالی توسط فهرست آثار ممنوعه حل می شود). غیرممکن بودن چنین کمدبایگانی است که ابهام را اجتناب ناپذیر می سازد و پایفشاری در دنبال کردن ساختن یک چنین کمدی است، که همیشه انگیزه های جدیدی برای ابهام به وجود می آورد.
طبقه بندی کردن متشکل از عملکردهای دربرگرفتن و حذف کردن است. هر عملکردِ نامگذاری جهان را دو پاره می کند: در واحدهایی که به نام ها گوش فرامی دهند؛ و در سایر واحدها که این کار را نمی کنند. پاره ای از واحدها را تنها می توان تاآنجا در یک طبقه جای داد- یک طبقه ساخت-، وقتی واحدهای دیگر حذف شوند، بیرون بمانند. بی چون و چرا، این عملکرد دربرگیری/حذف اعمال زور بر جهان است، و به پشتیبانی درجه معینی از زور نیاز دارد. این عملکرد می تواند پایدار بماند، تازمانی که دامنه کاربرد زور با وظیفه متوازن کردن دامنه تضاد ایجادشده متناسب بماند. ناکافی بودن زور در ستیز آشکار واحدهایی عیان می شود که نخست در اقدام طبقه بندی تعیین شدند به طبقات منتسب بیپوندند، و در ظهور واحدهای زیر-تعریف یا سر-تعریف با اهمیت ناکافی یا مازاد، که یا هیچ علائم خوانش پذیری برای کنش نمی فرستند یا اما علائمی می فرستند که گیرندگان را گیج و آشفته می کنند، زیرا آن ها ضدونقیض هم دیگر هستند.
ابهام محصول فرعی کار طبقه بندی است؛ و اهتمام بی وقفه برای طبقه بندی می طلبد. ابهام از میل به نامیدن/طبقه بندی کردن ریشه می گیرد، اما با آن فقط می توان ازطریق [کارکرد] دقیق تر «نامیدن» مبارزه کرد، و ازطریق مقولاتی، که با دقت بیشتری تعریف شده اند: یعنی ازطریق مداخلاتی که مطالبات سخت تری(متناقض) از قطعی بودن و شفافیت جهان دارند و بدین طریق فرصت بهتری برای چندمعنایی فراهم می کنند. ازهمین روی مبارزه برله ابهام خودویرانگرانه و خودسازنده است. مبارزه محتوم است، چون مشکلات خاص خودش را درست می کند، درحالی که تلاش دارد آن ها را حل کند. شدت و حدت این مبارزه قطعا با زمان تغییر می کند، بسته به برخورداری از نیرویی تغییر می کند که از عهده وظیفه نظارت کردن بر قلمرو موجود ابهام برمی آید؛ و هم چنین بسته به موجودبودن یا نبودن آگاهی از این امر، که فروکاهی ابهام مساله کشف و کاربرد فنآوری درست است: مساله مدیریت. هردو عامل دست به دست هم دادند، تا از زمان مدرن دوران جنگ بی رحمانه و بی امان برله ابهام بسازند.
مساله تاریخ سن و سال «مدرن» جای بحث فراوان دارد. هیچ توافقی در مساله تاریخگزاری وجود ندارد. هیچ وفاقی درباره این سئوال حکمفرما نیست چه چیزی لازم است تاریخگزاری شود. و همینکه اهتمام جدی برای تاریخگزاری شروع شود، خود موضوع شروع به ناپدیدشدن می کند. «مدرن»، مانند همه شبه-تامیت های دیگر، که ما می خواهیم از جریان پیوسته هستی بیرون بکشیم، از دست ما در می رود: ما کشف می کنیم، که مفهوم چندمعنایی را بر دوش می کشد، درحالی که موضوع ارجاعش درعینحال در اعماقش تاریک و در حواشی گسسته است. به تبع آن، پایان گرفتن جدل بر سر تاریخ مدرنیت محتمل نیست. خصلت مشخصه «مدرن» که سنگپایه این جستار است، خود بخشی از ستیز است.
از میان وظایف ناممکن زیادی که مدرن برای خود نهاده است و مدرن را همان چیزی می سازد که هست، وظیفه نظم (دقیق تر و فوق العاده مهم، نظم چون وظیفه) قد برکشیده است به منزله وظیفه اقلی ممکن تحت وظایف غیرممکن و وظیفه اکثری ناگزیرناپذیر تحت وظایف ناگزیرناپذیر؛ درواقع به منزله سنخ-سرنمون برای همه وظایف دیگر، وظیفه ای که همه وظایف دیگر را به متافرهای محض خودش می کند.
نظم چیزی است که آشوب نیست؛ آشوب چیزی است که بسامان نیست: نظم و آشوب دوقلوی مدرن هستند. آن ها در میان طغیان و فروپاشی نظم جهان الاهی زاده شدند، نظمی که نه ضرورت می شناخت نه تصادف؛ جهانی که فقط بود- بی اینکه هرگز درباره این تامل بکند چگونه توانست خود را بیافریند. برای ما سخت است آن جهان بی فکر و بی مبالات را که مترتب بر دوپارگی در نظم و آشوب بود در مفاهیم خاص خودش وصف کنیم. ما اغلب تلاش می کنیم آن جهان را با یاری نفی ها بفهمیم: ما برای خودمان توضیح می دهیم که آن جهان چی نبود، چه محتوایی نداشت، بر چه چیزی آگاه نبود، چه چیزی را ادراک نکرد. آن جهان خود را در شرحیات ما هرگز بازنمی شناخت. نمی فهمید ما راجع به چی حرف می زنیم. چنین فهمی را تاب نمی آورد. لحظه فهمیدن نشانه مرگ عنقریب وی می بود. و مرگ او بود. ازلحاظ تاریخی، این فهمیدن نفس آخر جهان رو به افول بود؛ و اولین صدای نوزاد مدرن.
ما می توانیم مدرن را چون زمانی فکر کنیم، که نظم – نظم جهان، نظم سرچمشه انسانی، خویشتن انسانی، و ربط هر سه- به لحاظ فکری بازتابیده می شود؛ موضوعی برای تامل و تعمق، موضوع یک علاقه، یک کردمان، که بر خویشتن خویش آگاه است، آگاه است که یک کردمان آگاهانه است و از «خلا» که برجای خواهد نهاد، وقتی تامل یا حتا فقط اهمال کند. به خاطر ساده کردن موضوع ( اجازه بدهید تکرار کنم که تاریخ دقیق تولد مدرن باید محل مناقشه بماند: پروژه تاریخگزاری تنها یکی از توهمات بسیاری است که مانند پروانه ها از آن لحظه جان سالم بدر نمی برند، وقتی یک سوزن در بدن شان فرو می رود تا آن ها را در یک محل میخکوب کرد) ما می توانیم با استفان ل. کولینز هم نظر باشیم. او در تازه ترین تحقیق منتشرشده خود رویای هابس را چون ساعت تولد آگاهی نظم فرض کرد، یعنی – در بازگویی ما- آگاهی مدرن، مدرن. (کولینز می گوید: «آگاهی به منزله کیفیت ادراک کردن نظم در اشیا نمایان می شود.»).
« هابس پی برد که جهانی جاری طبیعی بود و نظم می بایست ایجاد شود، تا آن چه را طبیعی بود سرکوب کند. [...] جامعه دیگر انعکاسی مبتنی بر متافیزیک از چیزی تعریف شده، خارجی و فراسوی ماوقع خود نیست که وجود را هیرارشیک سروسامان دهد. جامعه حالا فقط گوهری نومینال است که توسط یک دولت مستقل سروسامان داده می شود، دولتی که خود دلیل بازنمایندگی خویش است. [...] [چهل سال پس از مرگ الیزابت] نظم دیگر چون چیزی طبیعی فهمیده نشد، بلکه به منزله چیزی ساختگی استنباط شد؛ نظم به منزله امری که توسط انسان ها ایجاد می شود و آشکارا سیاسی و اجتماعی است، باید برنامه ریزی شود تا آن چه را که چون معاصر پدیدار می شود سرکوب کرد[ یعنی جریان داشتن]. [...] نظم به یک مساله قدرت و قدرت به مساله اراده، زور و حسابگری بدل شد. [...] امر بنیادین برای کل نوسازی برداشت از آرمان جامعه اعتقاد به این امر بود که رفاه عمومی، مانند نظم، مخلوقی انسانی است».
کولینز تاریخنگاری دقیق است که از خطرات فراافکنی و ناهمزمانی پرهیز می کند، اما او بااینحال اصلا نمی تواند اجتناب کند بر جهان قبل از هابس برخی خصایل جهان پساهابسی ما را تعمیم ندهد- حتا اگر به این طریق باشد، که او فقدان آن ها را تعیین کند؛ قطعا جهان ماقبل هابس بدون چنین راهبرد شرحنویسی برای ما رنگ پریده و بی معنا می ماند. برای این که به این جهان مجال حرف زدن بدهیم، ما به عبارتی باید سکوتش را قابل شنیدن بکنیم: چیزی را بازگو کنیم که این جهان بر آن آگاه نبود! ما باید دست به اعمال زور بزنیم: آن جهان را مجبور کنیم در مقابل سئوالاتی موضع گیری کند، که به آن ها نیندیشیده است، و به این شیوه آن «نیندیشیدن» را کنار بزنیم یا از آن عبورکنیم، که آن را آن جهان ساخت، یعنی جهانی چنین متفاوت از جهان ما و چنین غیرقابل تقسیم. تلاش برای رابطه برقرارکردن [با این جهان] به مقصودش نمی رسد. در این پویه محاوره اجباری ما از امید به رسانش دورتر خواهیم شد. درآخر، به جای بازسازی نظری این «جهان دیگر»، ما هیچ کار دیگری انجام نخواهیم داد مگر «آن روی دیگر» جهان خودمان را بازسازی کنیم.
اگر راست است که ما می دانیم، که نظم چیزها طبیعی نیست، این به این معنا نیست که جهان دیگر، جهان ماقبل هابس نظم را چون کار طبیعت تصور کرد: آن جهان اساسا نه درباره نظم به شکلی که ما به منزله «تامل کردن درباره» فکر می کنیم، تامل و تعمق کرد، نه در آن معنایی که ما حالا درباره آن تامل می کنیم. کشف این که نظم طبیعی نیست، کشف نظم چونان نظم بود. مفهوم نظم همزمان با مشکل نظم در آگاهی راه یافت، مشکل نظم به منزله آرمان طرح و عمل، نظم به منزله وسوسه. کلی تر بیان کنم: نظم چون مشکل نخست در سراب ناامنی درباره نظم هویدا گشت، به منزله بازتابش راهکارهای نظام بخش. تبیین « غیر-طبیعی بودن نظم» موید نظمی بود که قبل از آن «ظلمت»، «نا-وجود» و «سکوت» را پشت سر نهاده بود. «طبیعیت» درآخر معنای دیگری جز سکوت انسان ندارد.
اگر این راست است که ما مدرن ها نظم را به منزله یک موضوع طرح فکر می کنیم، این به این معنا نیست که جهان قبل از مدرن ازحیث طرح درانداختن بی تفاوت بوده است و انتظار داشت که نظم به خودی خود و بدون کمک مستقر می شود و استوار می ماند. آن جهان بدون چنین جایگزینی زندگی کرد، و اصلا آن جهان نمی بود اگر فکر صرف این کار می کرد. راست است که جهان ما ازطریق سوظن سبکبالی و شکنندگی جزایر نظم که توسط انسان طراحی و ساخته شدند، درمیان دریایی از آشوب شکل گرفته شد. بااینحال، از این نتیجه نمی شود که جهان قبل از مدرن اعتقاد داشت، که نظم بر آب و انسان به یک اندازه حکمفرما بود؛ جهان قبل از مدرن بیشتر بر تفاوت خاک و آب آگاه نبود.
ما می توان بگوئیم که وجودی مدرن است، مادامیکه در نظم و آشوب تقسیم می شود. وجودی مدرن است، تاآنجاکه حاوی جایگزین نظم و آشوب است.
نظم و آشوب، همین و بس! اساسا وقتی دستیابی به نطم مورد اهتمام قرار می گیرد (یعنی تاجائی که درباره نظم تامل و تعمق می شود)، نظم به منزله جانشین برای نظمی جایگزین مورد اهتمام قرار می گیرد. مبارزه بر سر نظم، مبارزه تعریفی علیه تعریف دیگر نیست، مبارزه برای امکان بازگوکردن واقعیت در مقابل واقعیت دیگر نیست. این مبارزه تعین برله چندمعنایی است، دقت سمانتیک برله ابهام، شفافیت برله تاریکی، صراحت برله تیره وتاربودن است. نظم چون یک برداشت، چون یک ویزیون، غایت نمی توانست بیان گردد، اگر در ابهام تام، اتفاقی بودن آشوب فراست وجود نمی داشت. نظم مدام درگیر مبارزه بر سر بقا است. «آن روی دیگر» نظم، نظمی دیگر نیست: یگانه جایگزین هرج و مرج است. «آن روی دیگر» نظم تمثیل امر نامتعین و پیشگویی ناپذیر است. «آن روی دیگر» عدم قطعیت است، یعنی آن آبشخور و سر-نمون هر هراس و ترسی. معادلات «آن روی دیگر نظم» عبارتند از: تعریف ناپذیری، ناسازگاری، نامنطق، ناعقلانیت، ناهمسنجی، بی معنایی، تصمیم ناپذیری، ابهام.
هرج و مرج، «آن روی دیگر نظم»، نفی ناب است. نفی همه آن چیزی است که نظم تلاش می کند باشد. دقیقا علیه همین نفی اثباتیت نظم ساخته می شود. اما نفی آشوب محصول خودبنیانگذاری نظم است: تاثیرجانبی اش، دورریزش، و بااینحال امکان (بازتابشی) اش. بدون نفی آشوب ایجابیت نظم وجود ندارد؛ بدون آشوب نظم نیست!
ما می توان بگوئیم که وجودی مدرن است، تاآنجاکه توسط احساس «بعد از ما، دنیا را آب ببرد» تسخیر شده است. وجودی مدرن است، تاآنجاکه توسط تمایل هدایت شود چیزی را طرح دراندازد، که درغیراینصورت آن جا نبود: توسط تمایل طرح افکندن خود.
دازاین محض، دازاین بدون هیچ دخالتی، دازاین نامنظم، یا حاشیه دازاین منظم، حال به طبیعت تبدیل می شوند: آن چه به منزله مسکن آدمی قطعا بدردنخور است-، آن چه که به آن نمی توان اعتماد کرد و نمی توان به حال خود رها کرد، چیزی که باید تحت سلطه قرار بگیرد، به انقیاد کشیده شود، از نو ساخته شود، تا دوباره بتوان آن را با حوائج انسانی تطبیق داد. چیزی که تحت نظارت قرار می گیرد، محدود و مقید می شود و مهار می گردد، چیزی که باید از وضعیت بی شکلی در یک شکل انتقال داده شود- ازطریق جدوجهد و ازطریق زور. حتاوقتی شکل توسط خود طبیعت داده شده، آن بدون کمک به وجود نخواهد آمد و بدون دفاع زنده نخواهد ماند. زندگی طبیعی نیاز به کلی طرح، سازماندهی مساعی و مراقبت دائم دارد. هیچ چیز مصنوعی تر از طبیعی بودن نیست؛ هیچ چیز طبیعی تر از مواجهه شدن با قوانین طبیعت نیست. قدرت، سرکوب و کنش غایتمند میان طبیعت و آن نظم معلول اجتماعی ایستاده اند، که درآن ساختگی بودن طبیعی است.
ما می توان بگوئیم که وجودی مدرن است، تاآنجاکه ازطریق طرح، طراحی، مدیریت و فنآوری پابرجانگاه داشته شود. وجودی مدرن است، تاآنجاکه توسط ذخایر ( یعنی ذخایر دانش، مهارت و فنآوری) بنگاه های مستقل ثروتمند اداره می شود. بنگاه ها مستقل هستند، تاآنجاکه آن ها دعوی حق اداره کردن خصوصی و عمومی وجود دارند و با موفقیت دفاع کنند: از بین بردن حق تعریف کردن نظم و به تبع آن آشوب به منزله آن مابقی، که از تعریف در می رود.
خُلّّص پراتیک مدرن، جوهر سیاست مدرن، جوهر معرفت مدرن، زندگی مدرن، جدوجهد برای ریشه کن کردن ابهام است: جدوجهدی برای ارائه تعریف دقیق – و سرکوب کردن یا ازبین بردن- هرآن چه که نه می تواند دقیق تعریف شود یا نمی خواهد تعریف شود. سمتگیری پراتیک مدرن تسخیر کشورهای بیگانه نیست، بلکه پُرکندن جاهای خالی به شیوه ... است. در حقیقت این پراتیک مدرن است که هیچ خلائی را تحمل نمی کند، نه طبیعت.
به همین جهت، نارواداری میل طبیعی پراتیک مدرن است. ساخت نظم بر بخش بندی و مجازشمردن مرز می نهد، و طالب نفی حقوق و دلایل است - و هرآن چه نمی توان استحاله کرد- طالب مشروعیت زدایی دیگری است. مادامیکه نیاز به تصفیه حساب کردن با ابهام هادی کنش جمعی و فردی است، نارواداری به دنبال خواهد آورد – وقتی هم چهره خود را شرمگین در پشت ماسک رواداری پنهان کند (که اغلب به این معنا است: تو منزجرکننده ای، اما من می گذارم تو زندگی کنی زیرا سعه صدر دارم).
«روی دیگر» دولت مدرن ناکجاآباد یا سرزمین محل مناقشه است: زیر-تعریف یا سر-تعریف، دیو چندمعنایی. ازآنجاکه حاکمیت دولت مدرن در انحصار تعریف قدرت و کاربرد قدرت واقع است- هرآن چه خود را تعریف کند یا از تعریف متکی بر قدرت شانه خالی می کند، تحول خواه است. آن روی دیگر این حاکمیت عرصه غیرقابل ورود است، ناآرامی و نافرمانی، فروپاشی حق و نظم است.
آن روی دیگر معرفت مدرن چندمعنایی، تفاوت معرفتی، تعاریف چندمعنایی، احتمال، است؛ معانی متقاطع در جهان طبقه بندی ها و قفسه های تمییز. ازآنجاکه استقلال معرفت مدرن قدرت تعریف کردن و مهیاکردن شرایط تاثیرگذاری تعاریف است، هرآن چه از نسبت دادن قطعی طفره رود، نابهنجاری و چالش است.
در هر دو مورد، مقاومت علیه تعریف، استقلال، قدرت، شفافیت جهان، نظارت بر آن، نظم را مقید می کند. این مقاومت اخطار تلخ و یکدنده به جاری بودن است که نظم آرزو دارد، ولو عبث، آن را سد کند؛ اخطار به مرزهای نظم؛ و به ضرورت نظم دادن. دولت مدرن و معرفت مدرن هر دو به یک اندازه به هرج و مرج نیاز دارند- وقتی هم فقط به این جهت، تا همچنان نظم ایجاد کند. هردو بر زمین سترونی جدوجهدشان قد می کشند.
وجود مدرن ازطریق آگاهی مدرن هم رنج می کشد هم به بیقراری در عمل برانگیخته می شود؛ و آگاهی مدرن سوءظن یا ادراک است، که نظم موجود فاقد قطعیت است؛ آگاهی ای که توسط حدس و گمان نامتناسب بودن و درواقع عدم قابلیت زندگی پروژه طراحی نظم و ریشه کن سازنده ابهام انگیزه می گیرد و به حرکت می افتد؛ آگاهی ای تصادفی بودن جهان و احتمال هویت هایی، که آن ها می سازند. آگاهی ای مدرن است، تاآنجاکه همیشه لایه های تازه از هرج و مرج را در سطح زیرین نظم متکی بر قدرت فاش کند. آگاهی مدرن نقاد است، هشداردهنده است و فراخوان به بیداری است، کنش را بی پایان می سازد وقتی مدام نقاب از بی تاثیری اش برمی دارد. و اشتغال نظم دهنده را از طریق ازاعتبارانداختن دستاوردهای اش و برملاساختن نقایص اش جاودانی می کند.
به تبع این، ارتباط میان وجود مدرن و فرهنگ مدرن مُهر و نشان عشق/نفرت خورده است (در پیشرفته ترین شکل خویشتن-ادراکی)، همبودی ای، که مدام توسط جنگ های داخلی ویران می شود. در «مدرن»، فرهنگ آن اپوزیسیون خیالپرداز و بیدار است که حکمروایی را ممکن می سازد. نه عشق یا همنوایی از دست رفته وجود دارد نه شباهت تمام عیار میان هر دو: فقط نیاز و وابستگی متقابل وجود دارد- یعنی همان مکمل هم بودن، که ناشی از اپوزیسیون است، که اپوزیسیون است. هرچقدر هم مدرن از نقدش منزجر باشد- او آتش بس را تاب نمی آورد.
تصمیم گرفتن دراین باره که آیا فرهنگ مدرن زیرپای وجود مدرن را خالی می کند یا در خدمت او است، خواست بیهوده ای می باشد. فرهنگ مدرن هر دو را انجام می دهد. او تنها می تواند یکی را همراه با دیگری انجام دهد. نفی اجباری اثباتی بودن فرهنگ مدرن است. ناکارکردی فرهنگ مدرن کارکردی بودن آن است. مبارزه قدرت های مدرن بر سر نظمی ساختگی محتاج فرهنگ است، فرهنگی که مرزها و محدودیت های قدرت ساختگی بودن را آشکار سازد. مبارزه بر سر نظم در جان آن تحقیق روح تازه می دمد و هم توسط نتایج اش جان می گیرد. در این روند، مبارزه معادل اولیه خود را از دست می دهد: ستیزجویی زائیده سادگی و انکارش. درعوض، او فرامی گیرد با پایایی خود، بی حاصلی اش – و عدم چشم اندازش زندگی کند. شاید او درپایان حتا هنر سخت تعادل و رواداری را یادبگیرد.
تاریخ مدرن تاریخ کشاکش میان وجود اجتماعی و فرهنگ اش است. وجود مدرن فرهنگ اش را به اپوزیسیون خود وادار می کند. این ناهمنوایی درست همان همنوایی است که مدرن به آن نیاز دارد. تاریخ مدرن پویایی شگفت و بی مانندش را از شتابی می گیرد که با آن روایات همنوایی جانشین یک دیگر را به بایگانی می سپارد، پس ازآنکه آن ها را قبلا تنها به منزله پژواک های رنگ پریده و معیوب ایماژهای خود بی اعتبار ساخته است. به همین دلیل می توان تاریخ مدرن را چون تاریخ پیشرفت تلقی کرد، به منزله تاریخ طبیعی بشریت.
مدرن به منزله شکل زندگی خود از این طریق ممکن می سازد که وظیفه غیرممکنی در مقابل خود می نهد. این درست بی ثمری بومی جدیتی است که هم زندگی بیقراری مستمر را ممکن می سازد هم گریزناپذیر می سازد، و در واقعیت این امکان را حذف کند، که جدیت روزی بتواند به آرام و قرار برسد.
وظیفه غیرممکن [مدرن] ازطریق ایماژ غایی حقیقت مطلق، هنر ناب، بشریت به منزله چنین مفهومی، نظم، قطعیت، همنوایی، پایان تاریخ نهاده می شود. مانند همه افق ها، آن ها هیچ وقت به دست نمی آیند. مانند همه افق ها، آن ها حرکت غایتمند را ممکن می سازند. بسان همه افق ها، آن ها عقب نشینی می کنند، وقتی و چون راه می رویم. مانند همه افق ها، آن ها سریع تر عقب می نشینند، هرچه ما سریع تر حرکت کنیم. مانند همه افق ها، آن ها هرگز اجازه نمی دهند که اراده رفتن فلج شود یا دست به سازش بزند. مانند همه افق ها، آن ها پیوسته با زمان حرکت می کنند و به این شیوه به «رفتن» تخیل لازم یک هدف، یک راهنما و یک غایت را می دهند.
ایماژ غایی – افق هایی که فضای مدرن را می بندند و می گشایند، محاصره کرده و باد می کنند- موید وهم سفر بدون جهت در مکان است. در آن مکان راه ها هنگام رفتن پدید می آیند و دوباره ناپدید می شوند، وقتی روندگان رفته اند. در مقابل روندگان ( و آن جلو جایی است که روندگان می نگرند) جاده علامت گذاری شده است توسط عزم راسخ رونده به ادامه دادن به رفتن. ادموند ژابو شاعر فرانسوی و جستارنویس می گوید « در صحرا نه بزرگراهی وجود دارد نه بولواری، نه بن بستی و نه خیابانی. تنها – این جا و آن جا- جاپاهای جسته و گریخته، که سریع پاک می شوند و ناپدید می گردند.»
مدرن همان چیزی است که هست – یک مارش به سوی جلو- نه به این خاطر، چون مدرن همیشه بیشتر می خواهد، بلکه چون هیچ وقت به اندازه به دست نمی آورد؛ نه به این خاطر، چون مغرورتر و ماجراجوتر می شود، بلکه چون ماجراجویی های اش تلخ اند و امیدهای اش بیهوده. مارش باید ادامه یابد، چون هر مقصدی فقط ایستگاهی موقتی است. هیچ مقصدی ارجحیت ندارد، هیچ مکانی بهتر از مکان دیگر نیست، چراکه هیچ مکانی به افق نزدیک تر از سایر مکان های دیگر نیست. به این دلیل است چرا ناآرامی و عجله چون مارشی به سوی جلو لمس و تجربه می شود؛ درواقعیت به این دلیل است که به نظر می آید حرکت مولکولی بروان عقب و جلو دارد و بیقراری جهت دارد: این بقایای اکسیژن سوخته هستند و خاکستر شعله های خاموش، که باند پرواز پیشرفت را علامت گذاری می کنند.
همان طور که والتر بنیامین ملاحظه کرد، طوفان روندگان را ناگزیر به آینده ای می کشاند که آن ها به آن پشت می کنند، درحینی که خرابه ها در مقابل شان سر به آسمان می کشند. «آن چه ما پیشرفت نام می نهیم، این طوفان است.» اگر با دقت نگاه کنیم، این امید رسیدن به مقصد به منزله تمایل به فرارکردن از آب درمی آید. در زمان خطی مدرن فقط نقطه سفر مشخص است: و این حرکت توقف ناپذیر آن نقطه است که دازاین معذب را در جهت خط زمانی تاریخی سوق می دهد. پیشدستی در رستگاری جدید به این خط مشی سمت و سو نمی دهد، بلکه یقین از وحشت گذشته؛ درد دیروز، نه خوشبختی فردا. آن چه به امروز مربوط است – به گذشته بدل می شود، قبل ازآنکه خورشید غروب کند. زمان خطی مدرن مشتمل است بر گذشته، که نمی تواند ادامه پیدا کند، و آینده، که نمی تواند باشد. هیچ مکانی برای امر میانی وجود ندارد. در جاری شدن، زمان به دریایی از فلاکت بدل می شود، طوری که راهنما می تواند روی آب بماند.
وظیفه غیرممکن برای خود نهادن به معنای اغراق در ارزش آینده نیست، بلکه به معنای بی ارزش ساختن اکنون است. گناه نابخشودنی زمان حال این است که چیزی نباشد که بایستی باشد. «حال» همیشه معیوب است، چیزی که آن را تنفرانگیز، ترسناک و غیرقابل تحمل می سازد. «حال»از رواج افتاده است. آن از رواج افتاده است، قبل ازاینکه بوجود بیاد. لذت آینده تنها می تواند لحظه ای زودگذر دوام می آورد: فراترازآن ( و فراتر از این فراتر- در آغازگاه شروع می شود) شادی و شعف جلوه نکروفیلی می گیرد، کارآیی به گناه تبدیل می شود و عدم تحرک به مرگ.
در هر دو نقل قول اول که این جستار با آن ها آغاز می شود، دیلتای و دریدا از یک چیز حرف می زنند: شفافیت کامل یعنی پایان تاریخ. اولین نقل قول از اعماق مدرنیتی سخن می گوید که هنوز جوان و جسور است: تاریخ پایان خواهد گرفت، و ما تاریخ را تمام شده اعلام می کنیم، وقتی ما آن را جهانشمول کنیم. دریدا به امیدهای بربادرفته بازمی نگرد. او می داند، که تاریخ به پایان نخواهد رسید و که به همین جهت وضع ابهام هم به پایان نخواهد رسید.
دلیل دیگری وجود دارد چرا مدرن با بیقراری پهلو می زند؛ بیقراری کاری سیزیفی است، و مبارزه با ناخرسندی از زمان حال قیافه پیشرفت تاریخی به خود می گیرد.
جنگ علیه هرج و مرج هزار تکه می شود در مبارزات محلی بر سر نظم. چنین مبارزاتی توسط واحدهای-چریکی رهبری می شود. بر فراز بزرگ ترین بخش تاریخ مدرن هیچ ستادفرماندهی برای هماهنگ کردن جنگ ها وجود نداشت- و قطعا هیچ فرمانده عالی، که قادر می بود نقشه پهنه بیکران جهانی را که بایستی فتح شود تهیه کند و خونریزی محلی را در فتح کشورها دگرگون سازد. تنها واحدهای تبلیغات وجود داشت با شعارهای عوام فریبانه شان، که بیدارنگاه داشتن روح مبارزه را هدف خود قرار داده اند. «حاکمان و دانشمندان (قطع نظر از جهان تجارت) امورات انسانی را همیشه برطبق الگوی قصد، وسیله و هدف [...] ملاحظه می کنند. اما حاکمان و دانشمندان زیادی وجود دارد، و به همین قسم نیت های شان متعدد است. همه والیان و دانشمندان بدقت دلایل شکار شان را مراقبت می کنند و به همین طریق از حق شان در تعیین غایات. نیات به واقعیت بدل می شوند، هرج و مرج بیرون در گذاشته می شود، نظم ها در درون مستقر می گردند.
مدرن پاره پاره کردن جهان را چون مهم ترین دستاورد خود می بالد. پاره پاره کردن منبع اصلی قوت مدرن است. جهانی که در مسائل متعددی ازهم فرومی پاشد، جهان قابل کنترل است. یا به عبارت بهتر، ازآنزمان که مسائل قابل کنترل هستند- یا سئوال کنترل پذیری جهان شاید هیچ وقت به مساله روز نمایان نمی شود، یا دستکم نامحدود به تاخیر می افتد. استقلال ارضی و کارکردی که بخش بخش کردن نیروها به دنبال دارد، نخست و مقدم برهمه در حق است نه به آنسوی سیم خاردار نگاه کند و نه از آن سوی سیم خاردار نگریسته شود. خودبنیادی حق تصمیم گرفتن است کی چشم ها را باز کرد و کی آن ها را بست؛ حق جداکردن، تفاوت گذاردن، جداساختن و تکیه کردن.
یک شکل بیان این مساله تعویض ویزیون بزرگ نظم با مشکلات کوچک قابل حل است. به بیان دقیق تر، ویزیون بزرگ نظم (اگر چنین ویزیونی اصلا وجود داشته باشد) از هیجان ناشی از رابطه مشکل- حل مشکل به وجود می آید- به منزله «دست نامرئی» یا «تکیه گاه متافیزیکی» مشابهه. با تامل در این باره، قراراست تامیت همنوای، مانند ققنوس از خاکستر، از مساعی موفق پیگیر و چشمگیر منشعب ساختن آن برخیزد.
اما پاره پاره کردن مساله «مشکل- حل کردن» را به کار سیزیفی بدل می کند و آن را به منزله ابزار برای ایجاد نظم بیفایده می سازد. استقلال محلی و کارکردی تنها یک فرض است که توسط لوایح و قوانین قابل فهم می شود. آن مانند استقلال یک رودخانه یا خیابان یا گردباد هاریکان است ( راه خروج و ورود رودخانه را ببند و دیگر رودخانه ای وجود ندارد؛ راه ورود و خروج هوا را ببند و دیگر گردباد هاریکان وجود ندارد). خودحکمروایی رویای هر قدرت است. اگر قدرت فاقد خودحکمروایی است که هیچ خودفرمانی بدون آن نه می تواند زندگی کند نه باشد، تنها آهسته جلو می رود. این قدرت ها هستند که پاره پاره گشته اند؛ جهان به گونه لجوجی این طور نیست. مردم چند-کارکردگرا می مانند، کلمات چندمعنایی. یا به بیان بهتر: انسان ها چندکارکردگرا می شوند بواسطه پاره پاره شدن کارکردها؛ کلمات چندمعنا می شوند بواسطه پاره پاره شدن معانی. عدم شفافیت در آن سر دیگر مبارزه برای شفافیت پدید می آید. آشفتگی از دل مبارزه برای صراحت بوجود می آید. احتمال در آن جایی کشف می شود که خیلی از کارهای ناتمام تعریف با هم روبرو می شوند، با یک دیگر تصادم می کنند و با یک دیگر قاطی می شوند.
هندسه سر-نمون روح مدرن است. ژانر بیان حاکم بر آن است ( و از این منظر، موندریان نماینده تمام عیار هنرمندان هنرهای تجسمی است). تاکسونومی، طبقه بندی، حسابرسی، کاتالوگ و آمار راهکارهای حکمروای پراتیک مدرن هستند. استادی مدرن در جداکردن، طبقه بندی کردن و منتسب کردن قدرت در تفکر، در پراتیک تفکر و در تفکر پراتیک است. به همین دلیل ابهام، به گونه ناسازه ای، بزرگ ترین درد مدرن و نگران کننده ترین دغدغه های آن است. هندسه نشان می دهد جهان چگونه بود، وقتی جهان هندسی بود. اما نه جهان هندسی است، و نه می توان جهان را به زور در ژانر هندسی جای داد.
به همین جهت تولید زباله ( و به تبع آن علاقه به ازبین بردن زباله) همان قدر مدرن است که طبقه بندی کردن و طراحی کردن نظم مدرن است. علف های هرز، زباله کار باغبان است، خیابان های خراب، زباله کار شهرسازی؛ تفاوت، پسمانده وحدت ایدئولوژیک؛ بدعت، زباله راست-آئینی، بیگانگی، زباله احداث دولت ملی. همه این ها زباله است، چراکه برای طبقه بندی کردن شاخ و شانه می کشد و تمیزی ژانر را ویران می کند. همه این ها درهمآمیزی غیرمجاز از مقولاتی است که جایزنیستند درهم آمیخته شوند. آن ها شایسته حکم مرگ هستند، چون آن ها با تفکیک مقابله می کنند. این واقعیت که آن ها در سنگرها ننشسته بودند، اگر نخست سنگرها ساخته نشده بودند، توسط دادگاه مدرن به منزله دفاعیه معتبر به حساب آورده نشد.
اگر مدرن با ایجاد نظم سروکار دارد، پس ابهام پسمانده مدرن است. نظم مانند ابهام به یک سان فرآروده پراتیک مدرن هستند؛ و هیچ کدام این دو هیچ چیز دیگری مگر پراتیک مدرن – یعنی پراتیک پیوسته و بیدار- برای سرنگون کردن نظم در اختیار ندارد. هر دو در «احتمال» چون خصلت نمای مدرن و بی بنیادی هستی سهیم اند. ابهام بی تردید ناب ترین ناآرامی و دغدغه مدرنیت را به نمایش می گذارد، زیرا ابهام برخلاف دیگر دشمنان [مدرن] که شکست خورده و به اسارت و بردگی افتادند، با هر پیروزی قدرت های مدرن بر قوت و توانش افزوده می شود. این ناتوانی مدرنیت است، که فعالیت برچینی را چون ابهام می سازد.

منبع:
Bauman, Zygmunt
Moderne und Ambivalenz
Junius Verlag