ملاقات در سیروس


محمود طوقی


• انوش یادش آمد عصر یکی از روزهای تابستان بود که محمود سر زده به خانه آمد. سه زنگ منقطع علامت آمدن او بود . سیاوش با دو زنگ می آمد وعلامت عادی بودن وضع ، پرده های کشیده آشپز خانه بود که رو به خیابان باز می شد و از فاصله دور می شد دید که اوضاع عادی است یا نه .
مثل همیشه هزار حرف و حدیث برای گفتن داشت .از آن چه در بالا می گذشت و لازم بود او به کفایت بداند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۹ تير ۱٣۹٨ -  ۲۰ ژوئيه ۲۰۱۹


 موهایش را ماشین کرده بود ،از ته ته.و اندیشناک در حال قدم زدن بود، یک تسبیح هسته خرما هم دست راستش بود .
انوش با خودش اندیشید :بی شک باید از چند ماه قبل به این جاآمده باشد .
کمی هم لاغر تر شده بود ،نه خیلی .البته از آخرین باری که اورا دیده بود.
انوش در ذهن پریشان و پاره پاره اش گشت تا ببیند آخرین بار چه زمانی او را دیده است .
«به تقریب باید اواسط سال ۶۱ باشد ».
مثل همیشه زنگی می زد و می آمد .به اختصار چیز هایی می گفت و می رفت . همیشه کار داشت و باید می رفت . کجا؟نه او می پرسیدو نه محمود چیزی می گفت . از اول هم قرار شان همین بود .
وانوش دوباره در هزار توی خاطراتش گشت تا ببیندنخستین دیدارشان چه زمانی بوده است یادش آمد؛
« به تقریب باید اسفند سال ۵۷ باشد»
نخستین قرارشان پارک ساعی بود .زودتر از محمود سیاوش آمده بود ،مثل همیشه شاد و پُر خنده .کمی از این طرف و آن طرف حرف زد ، بیشتر سیاوش و کمتر او .
حدوداً ساعت یک بود . پارک خلوت بود و جز آن ها دو دختر و دو پسر جوان هم بودند که داشتند به نجوا روی نیمکتی نه چندان دوربا هم حرف می زدند. در دور تر یک چرخ بستنی فروشی هم بود البته بی مشتری . انوش بعادت نگاهی به دور و نزدیک کرد . برایش از سال های دور عادت شده بود که خود ومحیطش را مدام چک کند.
سیاوش با شلوار جین و پیراهن روشن چهار خانه وکاپشنی یشمی آمده بود . بنظر می آمد سی سالی باید داشته باشد ، کمی بیشتر و کمی کمتر .نپرسیده بود . قرار شان از اول هم همین بود که آنچه که ضروت دارد گفته شود و یا پرسیده شود . البته او بیشتر شنونده بود تا گوینده . گه گاه هم که حرف می زد در جواب پرسشی و یا چند و چون کاری بود .
چند دقیقه ای نگذشته بود که محمود آمد .نسبت به سیاوش کوتاه تر وکمی پُر تر و چهار شانه تر و یکی دو سال بزرگتر بود. صورتی استخوانی و پوستی کمی تیره داشت و نگاهش محجوب و مهربان بود با موهایی کوتاه و کمی فّربر خلاف سیاوش که پوستی روشن و موهایی صاف وکوتاه و البته اصلاح شده و مرتب
داشت .
سیاوش شکل و شمایلی نظامی داشت .بنظر انوش این گونه می آمد. نظامی بود یا نبود معلوم نبود . اما انوش می دانست یک چیز هایی هست که در ارتش برای یک نظامی جزء گوشت و پوستش می شود مثل صبح زود از خواب بیدار شدن یا مرتب بودن مو ها و لباس ها و یا درست راه رفتن و چیز هایی در همین حدود .
سیاوش آن ها را به هم معرفی کرد و رفت. به اختصار حرف هایی زده شد ،بیشتر محمود و کمتر او . هر چه در مورد او گفتنی و دانستنی بود سیاوش پیشاپیش گفته بود .محمود گفت .ومحمود یک راست رفت روی کاری که باید بکنند. وقراری برای بعد گذاشت و رفت .
هنوز آن دو دختر و پسر داشتند در گوش هم چیز هایی می گفتند و با صدایی بلند می خندیدند . آن سوی تر یکی دونفر روی نیمکتی خوابیده بودندو داشتند خستگی از تن بدر می کردند.انوش از کنارشان که گذشت ، به عادت به چشم خریدار نگاه شان کرد. چیز مشکوکی بنظرش نیامد. بنظر می رسید از کارگران روستایی یا دستفروشان محلی باشند.
روز ها و ماه ها و سال ها چون خوابی کوتاه در عصرگرم یک تابستان از دست ها و لبان آدمی دور می شوند و کابوس ها از راه می رسند. و آدمی خسته و له شده مرز خواب و بیداریش را گم می کند .
انوش یادش آمد عصر یکی از روزهای تابستان بود که محمود سر زده به خانه آمد. سه زنگ منقطع علامت آمدن او بود . سیاوش با دو زنگ می آمد وعلامت عادی بودن وضع ، پرده های کشیده آشپز خانه بود که رو به خیابان باز می شد و از فاصله دور می شد دید که اوضاع عادی است یا نه .
مثل همیشه هزار حرف و حدیث برای گفتن داشت .از آن چه در بالا می گذشت و لازم بود او به کفایت بداند. و او همیشه به وسواس می خواست بداند چرایی آن چه که از دور وکنار شنیده بود .
انوش یادش نمی آمد چرا آن روز دلتنگ بود و هوش و حواسش پی حرف و حدیث هایی که محمود می گفت نبود .ناغافل دید خونی تازه و روشن از گوشه چشم چپ محمود روان است .بطرف گنجه رفت تا دستمالی تمیز بیاورد تا خون تازه و روشن را که چون هلال ماه از این سوی چشم بدان سوی چشمش می رفت تا راه بگیرد از گونه چپ به پایان سرازیر شود را پاک کند .اما گنجه خالی خالی بود پنداری کسی آمده بود و گنجه را از همه چیز خالی کرده بود بر گشت تا از محمود بپرسد چرا خونابه از چشمش روان است .اما او نبود .رفته بود .
انوش بسیار متعجب شد از رفتن محمود آن هم بدون خداحافظی . عجیب تر آن بود که صدای باز و بسته شدن در راهم نشنیده بود .
درد چون سرب مذاب در دو کاسه چشمش می ریخت و همه چیز در مهی غلیظ شناور بود .
یکی دوروز بعد سیاوش را دید.از آمدن ورفتن بی هنگام محمود حرفی نزد.حتی نگفت خونی روشن از گوشه چشم چپش روان بود و می آمد از این سو بدان سوی چشم می رفت و از گونه چپ به پائین سرازیر می شد، فقط از سیاوش پرسید :از محمود چه خبر.می خواست بداند این پرسش در سیاوش حرف و حدیثی را تداعی می کندیا نه . نکرد.سیاوش تنها گفت :مدتی است که به سفر رفته است .
انوش گفت :این روز ها نظم همه چیز بهم خورده است آدم نمی داند خواب است یا بیدار.دارد در خواب راه می رود و یا براستی دارد در بیداری کار هایی می کند.
سیاوش داشت مثل همیشه در کیفش دنبال چیزی می گشت .جستجو یش را رها کرد و در چشم های او خیره شد و گفت :مگر مرز میان خواب و بیداری چیست .؟از کجا معلوم که آنچه ما در بیداری انجام می دهیم در خوابی نباشد که ما تصور می کنیم بیداریم .امروز دیگر مرزی میان خواب و بیداری نیست، هم چنان که دیگر مرزی میان کابوس و رویا نیست . از کجا معلوم همین رود سرزنده ای که دارد از جلو ما خروشان می گذرد و ما خنکی بلور هایش را روی پوست صورت و پای خود احساس می کنیم رودی نباشد که در خواب دارد از رویای ما می گذرد .
انوش به روز هایی اندیشید که چون کابوسی تلخ از تب تند روزهای بیمارمی گذشت و راه به دوزخ می برد .وآرزو کرد؛ایکاش بیدار می شد و می دید تمامی آنچه او دیده است و آن چه بر او رفته است کابوسی تلخ از تب تند یک بیماری مرگزا بوده است.
و باز اندیشید که ؛ اشکال کار در این است که حوادث با ذکر جزئیاتش آن چنان تا روز های بعد در آدمی حی و حاضراست که نمی توان فهمید که کدام حادثه در خواب بر آدمی گذشته است و کدام در بیداری . که آدمی را آنی رها نمی کند.
مثل دیدن سیاوش در خیابانی شلوغ.مدت ها بود که از سیاوش بی خبر بود بعد از مدت ها نا غافل اورا دید. سیاوش از کنار او گذشت .آن چنان غرق در خیالات دور و دراز خود بود که او را ندید .ندید و چون غریبه ای گذشت. گذشت وتا او بخود بیاید و خود را به او برساند درآن دریای جمعیت گم شده بود .
انوش بخاطرش نمی آمد چرا آن روز آن قدر دلتنگ بود .دلتنگی برای او امر غریبی نبود. همیشه کسی بود که می باید باشد و نبود .همیشه جای کسی گوشه دلش خالی بود .همیشه صندلی روبرویش کسی باید می نشست ونبود وپلک او برای آمدنش می پرید .
انوش از خود پرسید : چرا به صرافت نیفتاد تا او را صدا کند . شاید هم او را صدا کرده بود .یادش نمی آمد . بنظرش رسید می خواست او را صدا بزند. اما بی فایده بود، صدایش گویی در چاهی بی انتها می پیچید و گم می شد و در میان لب و دندان هایش آوایی نامفهوم منعقد می شد .
از خاطرش گذشت که به سیاوش گفت : عیب آدمی در آن است که حرف ها و خاطره ها در جایی از ذهن و روحش حک می شود، پنداری مثل لرد شرابی در ته روحش ته نشین می شود وبا بالا و پائین رفتن ساعت ها و ثانیه ها چیزی در روح آدم بهم می خورد و آن ته نشسته ها بالا می آیند و آدمی را با خود تا مدت های مدید مشغول می کند .
درست و حسابی یادش نمی آمد شاید غروب یکی از رو ز های فروردین ۵۹ بود که محمود خسته و کلافه به خانه‌آمد .کمی نشست و خستگی اش را با چای وسیگار زری که از دستش نمی افتاد شست. و کمی که خودرا پیدا کرد .پرسید چه می کنی شاعر . واو گشته بود و از بین یاد داشت هایش شعری بلند پیدا کرده بودتا برای او بخواند وخوانده بودتا رسیده بود به این بند از شعر :
من فکر می کنم
که امید همه بی پناهان در دعا های شبانه مادرم
باید آدمی از جنس برادرم حمید اشرف باشد
ومحمود از او خواسته بود که همین جا کمی مکث کند .شعر در نیمه رها شده بود و محمود حرف هایی زده بود که او از درک آن عاجز بود.
انوش آن شب و روز ها و شب های بعداز خود می پرسید ؛چگونه می شود آدمی با گذشته خود خداحافظی کند. و به کرات از خود پرسیده بود گذشته آدمی یعنی چه.؟ و آدمی بی گذشته اش چگونه معنا می شود .و اصلاً چگونه می شود آدمی خودش را از گذشته خود منفک کند . خب آدمی با خاطراتش معنا می یابد .و آدم هایی که یکی یکی آمده اند و گذشته او را ساخته اند دیگر عنصری بیرونی نیستند همه بخشی از وجود آشکار و پنهان اویند و بیشتر آن بخش نادیدنی و همین طور حرف ها و حدیث ها و باور هایی که آدمی را آدم می کند .
اما محمود می گفت: باید با گذشته خود خدا حافظی کنیم و رسوبات چریکی را از خود دور کنیم.
و انوش نمی فهمید و حتی نمی دانست اگر هم می فهمید چگونه می شود آدمی از باور هایی که در تک تک سلول هایش جا خوش کرده اند خداحافظی کند و آن ها را دور بریزد .و یادش می آمد که به محمود گفته بود :آدمی چگونه می تواند بخشی از ذهن و روح و خاطره اش را دور بریزد.خب مثل این می ماند که یک دستت را بکنی و بیندازی در سطل آشغال و بگوئی این طوری بهتر است حالا دیگر من آن آدم سابق نیستم.
تمامی داستان درست و حسابی بخاطرش نبود فقط یادش می آمد که چای ریختند و خوردند و سیگار پشت سیگار کشیدند و حرف زدند تا سپیده سرزد و هردو از نفس افتادند و خوابی سنگین به سراغ شان آمد.
انوش با خود گفت:اما باید آدمی معیاری برای خواب وبیداریش داشته باشد .تا بداند که این حرف و حدیث ها کجا و کی زده شده است واگر تمامی آن ها در خواب بوده است چرا آدمی را دمی رها نمی کند .درست مثل قدم زدن اندیشناک محمود روی آن پتوی سربازی با آن تسبیح هسته خرما در دست راستش و آن پیراهن و شلوار آبی سیر چرکتاب.
انوش شکی نداشت که هر چند با شتاب از کنار او گذشته است و دید کامل هم میسور نبوده است
اما بدون شک خود خود محمود بود که روی پتوی سربازی داشت قدم می زد و فکری بود . درست مثل همان شبی که دانشگاه در گیری بود و همه می خواستند کاری بکنند .واو ساعت ها در اتاق قدم زد و فکر کرد . انوش از خود پرسید :حالا دارد به چه فکر می کند . حالا که پرده ها افتاده است و همه چیز
اظهرالمن الشمس است .
درد چون میل گداخته ای از تاریکی می آمد و در چشم چپ او فرو می رفت .انوش تا یادش می آمد یا خسته بود و یا سرش درد می کرد .میگرن لعنتی آنی او را در تمامی این سال ها بخود رها نکرده بود .
مدتی بود که میگرنش در فازی بالاتر باز گشته بود. بی خوابی و ضربه هایی که ناغافل از نا کجای جهان می آمد و مغز او را از جا می کند.و دل آشوبه و دل نگرانی برای گفتن و نگفتن نام ها و نشان هایی که او می دانست و یا نمی دانست .
اما با این همه به چشم هایش باور داشت . هر چند با یک نگاه از کنار او گذشته بود اما او را در همان یک لحظه های که دیده بود درست دیده بود . شک نداشت که خود خود اوبود .
در این حرفی نبود که مدتی است او را ندیده است .از اواسط سال۶۱ و حالا که اواخر سال ۶۳ بودبه تقریب نزدیک به سه سال می شد که اورا ندیده بود اما مگر آدم ظرف مدت سه سال چقدر تغییر می کند . ؟
این پرسشی بود که برای نخستین بار از خودش پرسید . بعد از سه ماه و ده روزکه برای نخستین بار خودرا در آینه دیدِ غریبه ای آن جا بود که او را نمی شناخت . با گونه هایی برجسته و صورتی بغایت تکیده .فقط برق نگاهی در چشمان غریبه بود که او را یاد کسی یا چیزی می انداخت.
آن روز هم که با کشمکش بسیار خودش را شناخت ازخودش پرسید آدمی چه موجود غریبی است و چگونه می تواند تغییر کند که چهره خود آدمی برای خود آدم غریبه باشد.
دل آشوبه عجیبی سراغش آمده بود .می دانست و نمی دانست که او این جاست . در تمامی روزها و شب هایی که گذشته بود سعی کرده بود از هر حرف و نشانه ای پی به بودن او ببرد. اما هر بار در جاده ای بی نشانه تا میانه رفته بود و باز گشته بود . تنها یک بار از مسافری که تنها می توانست از درز دقیقه ای با او حرف بزند از بودن او در آن جا مطلع شده بود .اما او برای یافتن او دنبال نشانه و بینه ای مطمئن می گشت و نمی یافت.
انوش بارها و بارها از خود پرسیدآیا این همان محمود است که با سر ماشین شده از ته ته با یک پیراهن و شلواری سبز چرکتاب و تسبیحی از هسته های خرما در دست راست روی یک پتو ی سربازی در پاسی گذشته از شب اندیشناک در حال قدم زدن است .
وسوسه چون موریانه ای موذی روح و عصب آدمی را چنگ می زد و شب تاریک و تلخ از در و دار و دیوار می گذرد و غم ها و حسرت ها‌ی آدمی را صد چندان می کند .