فلک


محمود طوقی


• پیرمرد گفت:ما فلک را بدست خود زده ایم.و دیگر حافظه اش یاری نکرد تا بقیه شعر را بخواند. اگر آن حادثه لعنتی پیش نیامده بود و در زیر پل کریم خان اتوبوس شرکت واحد به او نزده بود می گفت:همه می دانند ما فلک زده ایم . وبعد مرگ پدرش را بیاد می آورد و می گفت:پانزده ساله بودم که پدرم مرد . بالای پشت بام بودم و داشتم اول صبح کبوتر هایم را پرواز می دادم . پدرم را دیدم که از اتاق بیرون آمد و نشست لب حوض ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ مرداد ۱٣۹٨ -  ۲۶ ژوئيه ۲۰۱۹


 
 پیرمرد گفت:ما فلک را بدست خود زده ایم.و دیگر حافظه اش یاری نکرد تا بقیه شعر را بخواند.
اگر آن حادثه لعنتی پیش نیامده بود و در زیر پل کریم خان اتوبوس شرکت واحد به او نزده بود می گفت:همه می دانند ما فلک زده ایم . وبعد مرگ پدرش را بیاد می آورد و می گفت:پانزده ساله بودم که پدرم مرد . بالای پشت بام بودم و داشتم اول صبح کبوتر هایم را پرواز می دادم . پدرم را دیدم که از اتاق بیرون آمد و نشست لب حوض تا بند کفشش را ببندد .دولا شد، حواسم پی کبوتر ها رفت بار دیگر که حیاط را نگاه کردم فرش زمین شده بود . تا از نردبان پائین آمدم وبالای سرش رفتم مثل این بود که هزار سال است که مرده است.مادرم را خبر کردم و باکمک همسایه ها اورا به قبرستان کهنه بردیم که حالا شده است پارک شهر .گریه هم نکردم .بچه بودم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است . پدرم را که خاک کردیم وبه خانه آمدیم من شدم مرد خانه و نان آور ده سر عائله.
پیر مرد خواست دست راستش را بالا ببرد تا چشم و گونه زخمی اش را لمس کند.دستش یاری نکرد و در میانه راه پشیمان شد .و بنظرش آمد که هیچ وقت با چشم راستش کسی و جایی را ندیده است .و خواست یادش بیاید که دیدن دنیا با دو چشم زیباتر است یا با یک چشم اما حافظه اش راه نداد واو نیز نخواست به
حافظه اش فشار بیاورد .بعد ویرش گرفت در کوچه پس کوچه های کودکی یا نو جوانی اش چیزی یا کسی را بیاد بیاورد .
تنها چیزی را که بیاد می آورد مرگ برادر کوچکش بود،علی اصغر آن هم یک سال بعد از مرگ پدرش .ناغافل تب کرد واز بی دوا و دکتری مثل آفتاب در جلو چشمان او غروب کرد.ودیگر هیچ .وتصویر هایی پراکنده و پاره پاره شده ازآدم ها و تلخی ها و شادی های زود گذر.
آخرین چیزی که بیادش می آمد سوپ شل و رنگ و رورفته ظهر بود که بنظرش تلخ و بد مزه آمد و یکی دو قاشق که خورد تف کرد .
رادیو روشن بود و خواننده ناشناسی می خواند. گوشش را تیز کرد بنظرش آمد در مایه دشتی می خواند .می خواست مثل همیشه که از شنیدن یک قطعه آوازی سرمست می شد بگوید :آدمی فربه شود از راه گوش. اما زبانش یاری نکرد و احساس کرد کلمات از لب و زبانش می گریزند . از خیر گفتنش گذشت و در تاریک و روشن خاطراتش گشت تا به یاد بیاورد چه حالی داشت وقتی صدای خوانساری را از برنامه گل ها شنید آن هم با رادیوی چهار موجی که از تهران خریده بود .
پسنداز یک سال ترازوداری نانوایی در میدان فوزیه حاصلش یک رادیوی ترانزیستوری چهار موج آلمانی بود که صدایش تمامی محله را برمی داشت ووقتی برنامه گل ها پخش می شد می توانست صدایش راآن قدر بلند کند تا چهار کوچه آن طرف تربرود و همسایه ها یک صدا بگویند اگر رادیو هم باشد رادیوی اوست که چهار گوشه دنیا را صاف صاف می گیرد .
خواننده داشت غزلی از سعدی می خواند:
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
دلش گرفت و نمی خواست صدای رایو را بشنود.پیرزن را صدا کرد تا رادیو را خاموش کند .صدای ویژویژ ماشین لباسشویی اجازه نمی داد صدای او به پیرزن برسد .پیرزن در آشپزخانه بود . از خیر خاموش کردن رادیو گذشت .
وناغافل دلش برای آن سال ها تنگ شد . شب های خنک تابستان که با برنامه گل ها خنک و خنک تر می شد واو صبر می کرد تا برنامه گل ها تمام شود و هندوانه بزرگی را که در آب حوض غوطه ور کرده بودتا خنک شود درمی آورد پاره می کرد و به هر همسایه قاچی می داد وبا شیرینی هندوانه شب را شیرین تر می کرد .
داشت در پس و پیش آن سال ها دنبال غلام نامدار رفیق بد اقبالش می گشت که به مرض سل در جوانی مرد.با هم به تهران می رفتند و چکمه های لاستیکی مستعمل می خریدندو پس از تعمیر می فروختند و غلام همیشه موقع تعمیر چکمه ها با صدای خوشی که داشت ترانه ای از روانبخش می خواند:
پریشونم از گل بهار
می خوام بچینوم گل جونوم
گل انار آی گل غصه
جون من به جون تو وصله
ویادش می آمد به اینجا که غلام می رسید فاطی دختر پنج ساله اش را بغل می کرد و می بوسید و می خواند
گل انار آی گل پسته
جون من به جون تو بسته
اگه روزی بخت بر گرده
بجای گلم حوری وپری
دیو میاد بیرون از لای پرده
به جا ی گل، دسته وریحون
توی باغچه خار میاد بیرون
وناغافل پیرمرد از خودش پرسید چرا بخت از او یک باره برگشت .اما هرچه در هزار توی ذهنش گشت چیزی یادش نیامد . تنها یادش آمد که هراز چند گاهی که دلش می گرفت گل انار آی گل پسته ،جون من به جون تو بسته را می خواند . و باز یادش نیامد که این ترانه را بیاد کی می خواند که گل پسته او بود و جان او به او بسته بود .
نا گاه دستی از تاریکی آمد و بر همه چیز پرده ای سیاه کشید و یادش رفت که داشت به چه چیزی فکر می کرد ودر لا بلای خاطراتش دنبال چه کسی می گشت .
پشت گوشش خارش عجیبی داشت با دست چپ اش تلاش کر د پشت گوشش را بخاراند اما دست یاری نکرد مثل این بود که کسی با سریش دست چپ اش را به پتوی رنگ و رو رفته خاکستری رنگش چسبانده است .کمی خیره شد به انگشتان و خطوط در هم و بر هم دستش .بنظرش غریبه آمد .وبا خودش اندیشید نکند دست های خودش را در جایی گم کرده است واین دست های عاریه ای که بکارش نمی آیند از آن دیگری باشد .خواست از پیرزن پرس و جوی بکند . پیرزن مشغول رفت و روب بود، پشیمان شد .
دلش هوای بلند شدن و رفتن تا دم پنجره را کرد .مدت زیادی بود که از پنجره سیر سیر به خیابان نگاه نکرده بود .با خودش گفت نگاه کردن به آدم هایی که دارند پی کاری می روند و یا با میوه فروشان دوره گرد سر و کله می زنند باید لذتی داشته باشد . لذتی که او سالیان بسیار از کنار آن می گذشت و غافل بود .
خواست بلند شود پاهایش بفرمانش نبود .پیرمرد به پاهایش به دقت نگاه کرد .بنظرش دو تکه چوب خشک آمد که کج ومعوج بود واز زیر پتو بیرون زده بود . با خودش گفت؛نه با این پا ها او محال است به پنجره برسد .
منصرف شد .و دوباره به دست هایش نگاه کرد که چون پا هایش دیگر بفرمانش نبود .پا ها و دست هایی که به سالیانی بسیار اورا از گردنه های بسیاری عبور داده بودند و همیشه دیگران به حسرت به حرکت پر سرعت پاهای او نگاه کرده بودند و غبطه خورده بودند. پیرمرد با خود گفت :ای پا ها و دست های بی وفا.یادتان رفته است با هم چه داستان ها داشتیم . در روز های پر برف و بوران با میله ها و پتکی سنگین با هم ازاین روستا به آن روستا می رفتیم . وبا تعجب از خود پرسید پس چرا دیگر بفرمان او نیستند . و یاد پسر افتاد که اگر حالا بود حتماًکاری برای دست ها و پاهای علیل اومی کرد .وبا نسخه های شفا بخشش پا ها ودست های اورا مثل دوران جوانیش می کرد . واز خود پرسید :راستی پسر کجاست .؟وباز از خود پرسید بعد از آن دیدار شتابزده و دل نگران پسر کجا رفت . و یاد آن خواب لعنتی افتاد که پسر۶-۵ساله بود بود و کف اتاق ناگاه دهان باز کرد و او را بلعید و فردای آن روز خبر آوردند که پسر را دستگیر کرده اند. و دیوانگی های پیرزن برای رفتن به تهران ودیگر چیزی بیادش نیامد .هرچه بود تاریکی بود وصف های بلند انتظار ویکی دوبار دیدن پسر از پشت اتاقی شیشه ای و دیگر هیچ.
پیرزن ماشین لباسشویی را خاموش کرده بود و به اتاق آمده بود .پیرمردرا دید که چشمان قهوه ای کم فروغش لبالب از اشک است و دارد با خودش چیزی می گوید .
پیرزن پرسید :درد داری ؟از چیزی ناراحتی؟ .پیرمرد چیزی نگفت. و خواست با دست راستش اشک هایش را پاک کند .دست مچاله شده جنبشی کرد اما در میانه راه ایستاد . پیرزن با دستمالی تمیز اشک های پیرمرد را پاک کرد . و پرسید چیز ی می خواهی .؟پیر مرد سری تکان داد . پیرزن پرسید :چیزی می خواهی بگویی.بگو اینجا که غریبه ای نیست. فقط من هستم وتو.
پیرمرد گفت :مافلک را بدست خود زده ایم . و دیگر حافظه اش یاری نکرد بیت بعدی شعر رابخواند.