گفتگو با مُشت – محمّدرضا مهجوریان
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com
يکشنبه
۲۵ دی ۱۴۰۱ -
۱۵ ژانويه ۲۰۲٣
این شعر مالِ بیش از ۲۰ سالِ پیش – سالهای ۱۳۸۰ – است. سالهایی که هنوز کشاکشهای فرساینده بر سرِ مخالفت یا موافقتِ با حقّ مَردُم در بهکارگیریِ ” مُشت ” در مبارزهی اجتماعیِشان برای حق و آزادی، بسیار سخت جریان داشت؛ کشاکشهایی که آتشِ آنها همزمان در بیرون و در درونِ بسیاری از ما ایرانیها بهطورِ کلّی و بهطورِ مشخّص در میانِ مَردُمِ زحمتکش و هوادارانِشان تنوره میکشید. امروزه که نزدیک به چهار ماه از جنبشِ انقلابیِ مَردِمِ ایران میگذرد، ” مُشت ” به میزانِ زیادی آن آبرویِ به ناحق از دسترفتهاش در مبارزهی اجتماعی برای آزادی و دادگری را دوباره باز یافته است؛ هم جرأتِ بهکارگیریِ این حقّ و هم دفاع از این بهکارگیری به مراتب آسانتر شده است. با اینحال، هنوز هم مُشت – ” مُشتِ مَردُم ” و ” مَردُمِ مُشت/گِرِه/کرده ” – افزون بر رو/به/رو/بودن با سرکوبِ خونین از سوی حکومت، با دشواریهای فراوانِ دیگری هم بر سرِ راهِ حقّانیتِ خود روبهرو است. موضوعِ این شعر هم از جمله به تصویرکشیدنِ همین دشواریها – هرچند در ۲۰ سالِ پیش – است. به همین سبب، گفتم که یادی از آن در این روزها بکنم. البتّه شعر را در یکی دو جایش کَمَکی آراستهتر کردم، و چند عکس هم، که آنها را از جاهای دیگر گرفتم و در آنها کمی دست بردهام، به آن افزودهام.
(ـ)
(ـ)
مُشتِ بلندبالا!
بیتو نمیشود!
بیچارهگیست این
بیچارهگیست، امّا
بیتو نمیشود!
(ـ)
از چارسو بهحرفِ من میخندند :
آن برگ
– برگی که مظلومانهاش هرساله میسوزانند
و از فرازِ پاییز
در درّهای به عُمقی همیشه میغلتانند -،
میبینم همچنان که میسوزد
دارد بهحرفِ من میخندد.
.
آن حسرتی که چهرهیمان را هنوز شور میکند وُ تیره وُ عبوس،
دارد بهحرفِ من میخندد.
.
آن هُشدار – از درونِ گذشته –
دارد بهحرفِ من میخندد.
.
آن آهی که همچون مِه، سرگردان است
در درّههای گُمشدهی روحِ ما هنوز،
و ما از او – هنوز هم که هنوز است – تیره ماندهایم وُ رازناک وُ مِهآلود،
دارد بهحرفِ من میخندد.
.
آنان حق دارند،
من خود هم – گرچه تلخ ولی- دارم بهحرفِ خود میخندم، امّا
بُغضِِ به/هم/فشرده!
بیتو نمیشود!
(ـ)
تا بیتو سَر کنیم،
ما عشق را به سنگ بَدَل کردیم
ما قلب را به سنگ بَدَل کردیم
ما چشم را به سنگ بَدَل کردیم.
.
امروز را
دیروز را به سنگ بَدَل کردیم.
.
ما آب را به سنگ
مهتاب را به سنگ بَدَل کردیم.
(ـ)
گَه راندمات به سنگ
گَه خواندمات به جام.
.
دنبالِ خود کشیدهاَمَت با دندان
همراهِ خود کشاندهاَمَت با چَنگ
بر شانهام نهادهاَمَت با دُشنام.
پنهانات کردم گاهی، پنهان :
در حوصلهام
در خندهام
و در خیالِ خام.
.
گاهی به سوی آسمان پرتاب کردماَت
گاهی به سوی خاک.
و بیشمار بار
کوبیدَمَت به دَر
کوبیدَمَت به دیوار.
.
گَهگاهی میفشردهاَمَت دَرهَم :
دَر میزد از رَگانام خون
رَگ میزد از صدا وُ آه وُ نگاهام بیرون.
(ـ)
مُشتِ بلند!
خشمِ به/هم/فشرده!
شرمندهگیست این
شرمندهگیست، امّا
بیتو نمیشود! ».
.
ـــــــــــــــ
محمّدرضا مهجوریان، ۲۳ دی ۱۴۰۱
خبرهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز بخوانید
|