•
آخر وقت اداری که اداره را ترک میکرد گفت: «دوست ندارم وقتی به آینه نگاه می کنم خجالت بکشم. نان حلال به خانه بردن سخت است، خیلی سخت.». گفتم: «البته، میزی که پشت آن می نشینید مرز بین حلال و حرام را تعیین میکند.»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۴ خرداد ۱٣٨۶ -
۲۵ می ۲۰۰۷
هنوز خیلی جوان بود ولی مرد، به همین سادگی!
بارها به او گفته بودم، سوزن ته گرد برای دوختن سه یا چهار برگ بیشتر نیست، اما ترک عادت موجب مرض است. با اینکه استفاده از گیره خیلی راحتتر است، انگار از فشار دادن به سوزن ته گرد روی کاغذ بیشتر لذت میبرد! یکبار پنجاه برگ را فقط با پنج عدد سوزن به هم دوخت و به من داد تا بایگانی کنم. حتا یکبار بخاطر فشار بیش از حد به آنها برای سوراخ کردن برگههای یکی از پروندهها از سر انگشتانش خون بیرون زد!
ارباب رجوع گفت:
«میتوان خیلی ساده به اوج رسید، یا اینکه از بالاترین موقعیتی که به هم زده اید به پایین سُر بخورید. از حضرت آدم (ع) که بالاتر نیستید! هستید؟ با تو هستم...»
جوابی نشنید. آهسته گفت:
«قربان حکم خدا بشوم که نه به خر شاخ داد و نه به قورباغه، دندان! شما از ضعیفترین موجوداتی هستید که خداوند خلق کرده.»
آقای تهرانی سرش را توی پروندهای که ساعتی پیش جلو خود گذاشته فرو برده بود. مرد، با خونسردی سوزن ته گردی را از روی میز او برداشت. برگشت و باسنش بزرگش را روی مبل استیلی که کنار در اتاق بود رها کرد. پس از چند لحظه که به نظرش خیلی طولانی میآمد بالاخره آقای تهرانی سرش را از توی پرونده بالا آورد و گفت: «انگار خداوند به خر هم شاخ داده است و ما نمیدانستیم!»
ارباب رجوع که کمی جا خورده بود به آقای تهرانی ذل زد و گفت: «منظور؟»
آقای تهرانی پرونده را میان دستهای خود بالا و پایین کرد و گفت:
«نه! نمی شود حاج آقای برکتی، نمی شود. تمام راهها را بررسی کردم. باور کنید اگر کسی غیر از شما بود از همان اول تکلیفش روشن بود.»
آقای برکتی یک سوزن ته گرد را از روی میز آقای تهرانی برداشت و همانطوری که میان دو انگشت خود میچرخاند،گفت: «چطور نمی شود؟»
آقای تهرانی گفت: «چون غیر قانونیست. شما از شهرداری، وام را برای خدمات فرهنگی گرفته اید نه برای تجارت تنباکو!»
«چه فرقی میکند؟ بالاخره موسسهی ما هم برنامهی چند ساله دارد. تولید تنباکو برای ما بهترین درآمد را در این شهر دارد و در دراز مدت می تواند به برنامه های فرهنگی این شهر سرو سامان بدهد.»
آقای تهرانی گفت: «ولی شما طی این چند سالی که وام گرفته اید حتا یک برنامهی فرهنگی برای این مردم انجام نداده اید.»
آقای برکتی خودش را با زحمت روی مبل حرکت داد، گفت:
«انگار که ترازنامهی شرکت را ملاحظه نکردهاید!»
«ترازنامه ای که حسابرسان ما دیده اند ایراد دارد. باید دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس را؟»
«پس شما برای چه حقوق میگیرید؟»
آقای تهرانی پرونده را بست، گفت: «برای اینکه با موجوداتی مثل شما سروکله بزنیم.»
آقای برکتی از روی صندلی بلند شد. سوزن ته گرد را چند بار میان دو دندان نیشش بالا و پایین برد. گفت:
«از بابت حسابرسی باید بگویم که در کارهای مالی همیشه یک تبصرهی مهم وجود دارد. لطفاٌ آن تبصره را بگویید. هرچه باشد پرداخت میکنم.»
آقای تهرانی خون زیر پوستش بالا و پایین زد و گفت: «تنها تبصره ای که وجود دارد این است که تا هفتهی دیگر به شما فرصت بدهم و گرنه دایره ی مالی شهرداری مجبور است سفتههای شما را به اجرا بگذارد. حالا باید به پرونده های دیگر برسم.»
آقای برکتی درحالی که به طرف تهرانی میرفت گفت:
«حرام است! به خدا پول بیتالمالی که در سفره تان می ریزید حرام است. دلتان به حال زن و بچه تان بسوزد که آتش توی حلقشان می کنید.»
و سوزن را روی میز آقای تهرانی تف کرد. آقای تهرانی آنرا برداشت و روی لبهی پوشه فرو برد. سپس پشتش را به صندلیاش تکیه داد، پوزخندی زد، گفت:
«اگر تبصرهی شما را قبول کنم، آنوقت حلال میشود، نه!؟»
آقای برکتی گفت:
«فکر می کنید حقوقی که شما می گیرید از کجا میآید؟ از جیب مردمی مثل من!»
آقای تهرانی گفت «خب البته، من هم اینجا هستم تا از جیب شما حمایت کنم!!»
این بار آقای برکتی لبخندی زد و گفت: «مگر شاخ غول میشکنید؟»
«فکر میکنید سرو کله زدن با آدم هایی مثل شما خیلی راحت است. نکند باورتان شده که فقط شما بندهی خدا هستید و او دنیا را فقط برای راحتی شما ساخته است! والله، من هم روزی هفده رکعت نماز می خوانم.»
آقای برکتی با همان حالت آرام با صدای دورگهاش گفت: «شکایت میکنم. از شما شکایت میکنم.»
آقای تهرانی با عصبانیت گفت: «شکایت کنید. هر غلطی که میخواهید بکنید. بفرمائید بیرون آقا، بفرمائید!»
وقتی ارباب رجوع بیرون رفت هنوز انگشت های آقای تهرانی میلرزید. یک لیوان آب خنک روی میزش گذاشتم و گفتم:
«خودتان را عصبانی نکنید. هنوز شما اول خدمتتان است. اگر بخواهید اینطور خودخوری بکنید از بین میروید. باید عادت کنید با ارباب رجوع مثل کشیدن مار از سوراخ رفتار کنید. این تجربهی بیست و پنج سالهی من است. همیشه به آنها ده بار نه بگویید و لااقل یکبار جواب مثبت بدهید. مثل کاری که رئیس پرسنلی میکند. از بین هزار کارمند این سازمان فقط ده تای آنها تقدیرنامه دارند. آنهم تقدیرنامهی بدون پاداش. نهصد و نود تای دیگر بدون استثنا توبیخ شده اند. میتوانم نشانتان بدهم! باید همیشه توی صورت ارباب رجوع بخندید، همین! با ظاهری خوش مشکل آنها را از سر خودتان باز کنید. آنوقت خواهید دید خوشحال و راضی از اتاقتان بیرون می روند. حتا اگر گرهی کارشان را باز نکرده باشید.»
آخر وقت اداری که اداره را ترک میکرد گفت:
«دوست ندارم وقتی به آینه نگاه می کنم خجالت بکشم. نان حلال به خانه بردن سخت است، خیلی سخت.»
گفتم: «البته، میزی که پشت آن می نشینید مرز بین حلال و حرام را تعیین میکند.»
گفت: «از شما دیگر انتظار نداشتم آقای بهرامی!»
فقط سکوت کردم. نمی توانستم بیشتر از این رک با او صحبت کنم. گذشت زمان خیلی چیزها را به جوانهاییمثل او یاد میداد.
وقتی که خبرش را شنیدم خیلی تعجب کردم! فقط سه سال از خدمتش میگذشت که به بیماری خونی ناعلاجی مبتلا شد! چند بار به منزلش زنگ زدم اما از آنجا رفته بودند. یک روز صبح که به سرکار آمدم عکس بزرگی از او را با یک دسته گل ارکیده روی میزش دیدم که از طرف روابط عمومی اداره تهیه شده بود! همکاران میگفتند، سوزن ته گردها باعث شده که به این بیماری مبتلا شود چون مدیر اداری در بخشنامهای، استفاده از سوزن ته گرد را ممنوع کرده و دستور داده بود تا بقیه را از روی میزها جمع کنند! هنوز که هنوز است نتواستهام بفهمم منظور او از خجالت کشیدن توی آینه چه بود! شاید چون من تا حالا هیچوقت از نگاه کردن توی آینه خجالت نکشیدهام!
انجام، اردیبهشت ٨۶ - تهران
|