نامه های عاشقان، پاره های جان
۸ ـ آن تابستان، بهارستان


منیر طه


• به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم، کلید را بر می‌دارم.
دلهره ندارم.
کلید را می‌چرخانم.
باغ، توفان زده. غروب، تفته.
پاره های جان اینجاست، یادِ یاران همه جا. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۴ خرداد ۱٣٨۶ -  ۱۴ ژوئن ۲۰۰۷


به میانگاهِ سینه‌ام می‌روم، کلید را بر می‌دارم.
دلهره ندارم.
کلید را می‌چرخانم.
باغ، توفان زده. غروب، تفته.
پاره های جان اینجاست، یادِ یاران همه جا.
این است دیروز، امروز.
از فردا هم بی خبر نیستم.
****
چگونه بود آن حکایت که چُنین شد در نهایت.
همانند پدرش به دامن بیگانگان در‌آویخت و آن آبروی رفته را دوباره به روی نامش ریخت.
   پیر خردمند را به زنجیر درنهاد و به کشتن اسیری فرمان داد. قبیله شیادانِ رذیلت
« عقد مرافقت بستند و طایفه اوباشِ محلت در او پیوستند ». نادان بود و « ندانست که این عقوبت بر او به یکنفس بر‌آید و بزه آن بر او جاوید بماند ».
« دست تطاول به مال رعیت دراز کرد » و غلامان و چاکران و بیهودگان را در این چپاول انباز. ( رعیت : عامه مردم، تبعه یک کشور )
هرگز از جگرخواری بهم برنیامد، بر مثال کمترین حیوان اهلیت و آدمیت نداشت.
تا، « دشمنی صعب روی نمود و همه پشت بدادند » که پالانش را در آتش کشاند و از بستر گرم به خاکستر سردش نشاند.
پس با دو هزار و پانصد بار شتر از ذخایر و خزاینِ ملک و ملت، با درندگانِ همراه و بندگانِ در بندِ گاه و جاه، و گیسو بریدگان خرگاه، در آسمان ها سرگردان شد. تا به مأمنی در‌آمد. چندی در کنف این و آن به دریوزگی و زبونی بزیست. خونِ روان و روشنِ جوانان پادزهرِ عفونت و غلظت خونش نشد. دنیا‌گیر و نیم سیر زحمت کم کرد و رحمتِ دنیا نبرد. ( نقل قول ها : گلستان سعدی )
بسترِ عشق است هرکجا که در‌آیی
آه تویی ای غروبِ خسته پاییز ؟
در قدمانت دمیده صبحِ زمستان ؟
این تویی آن یادگارِ باغ و بهارم ؟
این تویی آن غافل از طراوتِ بستان ؟
این تویی از دستِ من رها شده دستت ؟
این تویی از چشمِ من جدا شده چشمت ؟
این تویی آن در دلم نشسته به حسرت،
راحت و آزار و مهربانی و خشمت ؟
حال که عمرِ بهار رفته زِ دستم،
آمده‌ای تا گل و بنفشه بکاری ؟
آنچه به وقتش دریغ کردی و رفتی،
آمده‌ای تا مگر بجای بیاری ؟
آوخ و آوخ که بی‌توان تر از آنم
تا به رُخت در ببندم و نگشایم
تا بتوانم به دیده‌ات ننشانم
تا که غبارِ ره از رُخت نزدایم
ای تو به وقتِ خزان رسیده سرِ باغ
دست نگهدار، تا به وقت، بر‌‌آیی*
نرم و سبک گام نه حریرِ تنش را
بسترِ عشق است هرکجا که در‌آیی

ونکوور، ۲۰۰۲

*طلوع کردن، دمیدن :
چو فردا برآید خور از خاوران    برآییم یکسر به مازندران ( فردوسی )
چو آفتابِ می از مشرقِ پیاله برآمد    زِ باغِ عارض ساقی هزار لاله برآمد ( حافظ )
به لطف اندک اندکش بیدار کرد که خیز آفتاب برآمد. ( گلستان سعدی )      

****
مهری‌که نثارِ می‌کنی و اینهمه واژه های زمردین به همراهش ایثار، نشاط کودکی و انبساط نوجوانی را همراه با غمی دلپذیر و افسوسی دلگیر درکنارم می نشاند. به روزهای از دست رفته و شب های تنهائیم می‌اندیشم که چرا آن وقت نه. چرا اینهمه دیر ؟ چرا نه در آن تابستان ؟ در آن تابستانِ داغ و سوزان، در آن اقیانوس جوشان و خروشان، در هنگامه بهارستان.
چرا در آن تلاطم که دل هایمان در یکسو و در کنار هم می‌تپید نه ؟ چرا در آن غروب های سرخ و روشن‌که ظلمت آسمان زمین را سیه روز و سیه‌کار نکرده بود نه ؟ چرا در شور و سرور آنهمه طراوت و سرسبزی ‌که جسم و جانمان تطاول خزان و شکست شاخ و برگ ها را باور نداشت نه ؟
موج ‌کوچکی‌ بودم و دست های ‌کوچکترم را موج های بزر‌گ تری می‌ا‌فشرد‌ که به همراه اقیانوس می‌رفتیم. که اقیانوس را به همراه می بردیم. همانجا، دور از هم و در کنار هم مرا ندیدی و یکدیگر را گم کردیم. همین دیروز بود.
می‌دانی‌، تماشای باغ توفان زده با آنهمه برهنگی و شکوه برگ ریزانش و اینهمه برگ و بارِِ مانده و گریزانش که دست هیچ نگار‌ گرِ چیره دستی قادر به تصویر آن نیست‌، درگذر گاهِ قدم های لرزان و چشم های نگران زنی که در بهار درخشیده و باروری وگرمایش را به تابستان بخشیده، آسان نیست.
حال، با اینهمه ‌که رفته است و آمده است، جز اینکه پائیز در پرچینِ باغ است، چیزی برای‌ گفتن نمی‌ماند. تو امروز از پرچین برآمده، قدم در باغ نهاده ‌ای و شاید نمی‌دانی ریشه کهن و در همه جا‌ گسترده‌ ام زیر قدم های توست و برگ های فرو ریخته ام هم. پایمالش مکن.
   منیر، ونکوور ژانویه ۲۰۰۲            

****
آره، جانم،
این هم برنامه نزول اجلال تو
در انتظار دیدارت. دوستدارت ....
****
من به دیدار تو خواهم آمد
یارِ نادیده در دیده من
من به دیدارِ تو خواهم‌ آمد
رونقِ عشق به کف، با سرِ مست
سرِ بازارِ تو خواهم ‌آمد
در سحرگاهِ تو از سینه صبح
سر برآورده و خواهم رخشید
در شبانگاهِ تو در دامنِ شب
ماه خواهم شد و خواهم تابید
عطرِ گل‌های زمستانی را
در قدم‌ های تو خواهم افشاند
سر فرا‌گوشِ تو، آرام و حزین
نغمه ‌ها از سرِ جان خواهم خواند
خلوتِ با تو به دست آمده را
در سرِ جامِ جهان خواهم زد
آتشِ باده افروخته را
از سرِ جام به جان خواهم زد
زلف آشفته و خوی‌کرده و مست *
در سرِ مستِ تو خواهم جوشید
پیرهن چاک و صراحی در دست *
باده از مستِ تو خواهم نوشید
یارِ نادیده در دیده من
من به دیدارِ تو خواهم آمد

ونکوور، ژانویه ۲۰۰۲
*حافظ : زلف آشفته و خوی‌کرده و خندان لب و مست
       پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست