عـزبیّـات - عسگر آهنین

نظرات دیگران
  
    از : مارگیر آلمانی

عنوان : پیام به آهنین و ضحاک
چه خوش گفتی تو از «غین» و هم از «قاف»
«نباید شد برون از راه انصاف»

نگو مهران ز راهش منحرف شد
ببین بر اشتباهش معترف شد:

سخن از عقل و مارم نابجا بود
نمی دانم حواسم در کجا بود

کمی کی بورد من اخلال می‌کرد
کمی‌ هم قافیه «اجبال» می‌کرد

من آخر شاعر از روی ملالم
سواد قاعل و غائل ندارم

سخن بد بود و لحنم باز بدتر
ببخشیدم شما ضحاک و عسگر
۹۷٣ - تاریخ انتشار : ۲۴ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : غائله!
پدر جان هر سه تا مان گاف کردیم
چراکه« غائله » با « قاف» کردیم!
خطا اما ازآن هم گُنده تر بود:
عدول از جاده ی انصاف کردیم!
۹۷۰ - تاریخ انتشار : ۲۴ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : پاسخ به مارگیر در ارتباط با قاعله!
عزیز جان قائله با همزه باشد
سواد کوره را اندازه باشد

تو اول رو کمی دانش بیاموز
وزان پس شو حریف خانمان سوز

پیام آوردن و بردن خطایی است،
که در خورد تو است و کار ما نیست

به رسم تازیان اقعد مودب
که یعنی با ادب باش و مکن تب

مرا با آهنین روی سخن بود
که او از دوستانم در کهن بود

تو را در این وسط مضمون چه کار است
بگو آخر کجا آشی به بار است؟

که گشتی آن نخود ریزه به هر آش
برو فکر سواد آموزی ات باش

که از هر سوی بغدادت خراب است
بنای شعر تو بر روی آب است

دگر هم هر چه بنویسی تو بر ما
نبینی پاسخی ای جان بابا
۹۶۹ - تاریخ انتشار : ۲۴ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : مارگیر آلمانی

عنوان : «استاد» ؟
دوباره کرده این ضحاک پرگو
روان پیک جدل، پَه ئه به این رو

به مکتب ناشده «استاد» گشته
گمانم عقل او بر باد گشته

توی ای استاد جن و مار و شیطان
اگر مردی بیا بیرون ز کتمان

چه آشی کرده ای این بار بر بار
چه میخواهی زما ای خود شده مار

چه می خواهی ز عسگر مار زنگی
نمی بینی ندارد با تو جنگی

دگر بس کن ز دعوا منصرف شو
کمی سوی مارالش منحرف شو

بگو احوال عاشق شوم گشته
ز فکرش آهنین چون موم گشته

پیامش را ببر از بهر دلدار
جوابش همچنان بی کاست بازآر

مگر این قاعله پایان بگیرد
سر عسگر کمی سامان بگیرد
۹۶٨ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : پاسخ به سه نفر
خدنگ و عسگر و مهران سه تایی
فرو ماندند در بحث نهایی

سه تایی راه از بیراه رفتند
گهی درچاله، گه در چاه رفتند

از این شاخه به آن شاخه پریدند
لذا هرگز به مقصد نارسیدند

ولی در این میان استاد ضحاک
در این سنجیده طبعی کرد کولاک

یکی بود و حریف هر سه تا شد
سره از ناسره اکنون جدا شد

یکی گفتا به من: ضحاک هشیار
مکن وقت خودت را تیره و تار

سخن پیش سخندانان بیان کن
نه خود را وقف حرف این و آن کن

بدو گفتم که ای یار همیشه
زدی بر جان جان جان تو تیشه

حریفم نیست در این شهر و آن شهر
نزاییده است او را مادر دهر

اگر چه شعر زیبا آفریدم
ولی زین گفتگو خیری ندیدم
۹۶۵ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : هر دو سوختید!!
گمان دارم که ضحاک و هم عسگر
برفتند از در شعر دری در!!

در این بازی اگر تو اهل کاری
نباید فن شعری واگذاری!

اگر موزون نباشد گفت و گویت
تو مو می بینی و من تاب مویت!

کنار نثر ناموزون بمانی
بدیع و قافیه از نو بخوانی!!

خلاصه هر دو زین یازی برونند
به شعر و شاعری خام و زبونند!
۹۶٣ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : مارگیر آلمانی

عنوان : اندر آنچ ماردوش با مارکش کرد
من و خنجر؟ عجب حرفی تو گفتی
کجا دیدی ز من گردن کلفتی؟

فقط گفتم که صورت برملا کن
لب عسگر، سر کاوه رها کن

تو اصلا جنگ جو و کینه توزی
به هر سو می روی آتش فروزی

تو از بس با خدنگ پیکار کردی
همه احوال او بیمار کردی

دگر آن بینوا گردیده مجنون
نمی تابد فشار این حد دگر خون

گهی سوی زنان پیکان اشعار
فرستی، یا به من دشنام بسیار

گهی هم می کشی بهر بهانه
برای خاک آلمان شاخ شانه

مفاعیلن ندارد پیش تو ارج
مقام قافیه کردی تو پر هرج

شنیدی آهنین ات پهلوان خواند
گمان بردی که در جنگت فروماند؟

نخواندی «عالم خود» گفته است او
که یعنی بس کن و بس کن تو از رو

عزیزم عسگرم باکت نباشد
مرید تو منم هر که ات نباشد
۹۶۲ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : مچ گیری
وقتی سه نفر میخوان با یک نفر ناعادلانه مبارزه کنن، نتیجه همین میشه. تازه فقط یکی ار مصراع ها خراب بود. شما م نشستین که مچ بگیرین ها ....
۹۶۱ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : خراب کردی!
منظور من هم همین بود. نگاهی به وزن و طول مصراع ها وسستی کلام خود بکن تا بدانی چه کسی جوش آورده است! همین!
۹۶۰ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : هذیان
دقیقا ً تب گرفتی آهنین جان
برای اینکه افتادی به هذیان

چه شد یک مرتبه جوش آورده ای باز
سر مستانه بازی کردی آغاز

تو که داری به ای میل آشنایی
چرا باید روم جایت گدایی؟

هم اکنون زن ای میلی تو بدینسان:
مارال جان آی مارال جان آی مارال جان

دلم از زندگانی بی تو سیره
هم اکنون گر بمیرم باز دیره
۹۵۹ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : ماردوش؟
به جان مردگان خفته در خاک
دو مار رسته بر بازوی ضحاک

کسی گر گفتشان مار حرف مفتست
دو تا کرم اند که آن را مار گفتست

اگر تو عاقلی و علم داری
بگویم ای پسر که کرم داری!

پسر رد شو برو دنبال کارت
اگر چه می نباشد کار و بارت

دو هفته کام ما را تلخ کردی
چو مجنون دیار بلخ کردی

بگفتم گشته عسگر زار و خسته
در بحث و جدل را پاک بسته

ولی دیدم به اطواری و میلی
گرفته دست مارالش و لیلی

دوباره با خش و فش گشته پیدا
سخن گوید ز فرزانه ز شیدا

به لذت لب ز مهوش می مکد او
ز چاک و چانه آبش می چکد او

گمان دارم که کرم دوش ضحاک
زده فنی و عسگر مانده در خاک
۹۵٨ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : تا یادم نرفته
یکی هم بود و نام او « مارال » بود
نمی دانم زخوی، یا اردهال بود
چو نامش را شنیدم، تب گرفتم
تمام شب من از او لب گرفتم
بگو با او که من در انتظارم
شبی با او ( خصوصی) کاردارم
بـگو دارد اگر او نیز میلی
به ئی ـ میلی، نشیند جای لیلی!
سپس در عالم خود، پهلوان باش
همین ضحّاک « دیسنی لَند ِ » مان باش!
دم از «مردی» بزن، بدگو تو از « زن»،
حجاب از چهره ات، امّا ، میفکن !
۹۵۷ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : پاسخ به مارگیر
تو دیگر از کدامین سو رسیدی
که از ره نامده خنجر کشیدی؟

بله .. گفتی که مهران رجایی
عجب ! از خاک هیتلر خان می آیی

برای این کلامت از جنون بود
گمان دارم کمی هم رنگ خون بود

برادر ... کار و بارت در چه حال است؟
به آدم سوزی آیا می بری دست؟

بله ؟ گفتی که دیگر توبه کردی ؟
بیا، شوخی نکن گر زان که مردی

تو و توبه ؟ عزیزم خنده دار است
تو را با خوب بودن ها چه کار است؟

تو مرد رزم و جنگ و کشت و کشتار
چگونه می شود آیی به هنجار ؟

اگر چه ماردوشم، دشمن نو!
تو روح هیتلری می ترسم از تو
۹۵۵ - تاریخ انتشار : ۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : مارگیر آلمانی

عنوان : کرم یا مار؟
مصاف آهنین و مار بردوش
مرا کرده سه هفته مات و مدهوش

کلام آهنین از عشق و رویاست
سخن از لعبت و «شیرین و شیوا» ست

دلش دیری به سحر عشق بیدار
سرش از ضرب کفش و گیوه بیمار

اگر چه سنّ او آن سوی پنجاست
گمانم قوه اش شارژ است و برجاست

(سخن پوشیده گفتم تا بدانی
در این میدان نشاید هرزه رانی)

نبینم شعر او گردیده آرشیو
به میدان یکه ران ضحاکِ چون دیو

چرا آن ماردوشِ چهره پنهان
نمی خواهد برون آید ز کتمان

نشسته پشت اینترنت به سنگر
پراند نیزه ی موزون به هر بر

به تنگ قافیه وقتی که واماند
لبان آهنین را پوزه او خواند

فشار خون مردم ساده داند
خدنگِ بینوا را سکته باید؟

زنان را ساده و بی فکر گفته
ندانم همسرش این را شنفته؟

رخت بنما، بگو آخر که هستی
تو دست کاوه را از پشت بستی؟

به جیب کاوه که پولی نبوده
همه از جیب تو آخر ربوده

دگر بر دوش تو ماری نباشد
همان کِرمی بود، کاری نباشد...


مهران رجایی
www.rajaei.de
۹۵٣ - تاریخ انتشار : ۲۲ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : خدنگ ۲
خدنگ مارکش ریلاکس تر باش
به میدان سخن قدری قَدَر باش
چرا جوشی شدی ای جان بابا
به آرامی گره ها را بکن وا
مدی تی شن نما تو گاهگاهی
که از این خشم ناافتی به چاهی
که با این روحیه سنکوپ نمایی
و عسگر را نشانی در عزایی
مخواه عسگر سیه پوش تو گردد
نشیند زار و غم نوش تو گردد
کمی آرام تر، ها ... بارک الله
که بهتر شد کنون نبض تو حالا
کنون آرام و راحت گفتگو کن
سلامت را به راحت جستجو کن
ماشاالله، آی ماشاالله، آی ماشاالله
شدی یک بچه ی خوبی به دنیا
۹۴٨ - تاریخ انتشار : ۲۲ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : خشم؟
عجب ضحاک بی پروا و مستی
خیال کردی که از دستم برستی؟

چو دیدی عسگر از دعوا برون شد
گمان بردی که زورت هم فزون شد؟

هم اکنون من شدم در این میانه
به پیکان کلام تو نشانه؟

به طعنه گفتی ام گردآفریدم
برایت چاقو و خنجر کشیدم؟

مرا بی حرمتی، قدری دودوزه
لب عسگر و تشبیه اش به پوزه

کمی از طبع آرامم برون کرد
فشار خون من قدری فزون کرد
۹۴۶ - تاریخ انتشار : ۲۲ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : پاسخ به خدنگ
خدنگ مارکش خشمت مبارک
درازای خدنگ تو سه چارک
نکو گفتی که شعر او به از توست
کلامش دست کم هم تازه هم نوست
چه فردوسی منش خنجر کشیدی
در این میدان، مگر گردآفریدی ؟
نترسم ای حریف خشمگین گو
نه از کاوه ، نه از بالاتر از او
بلوف کمتر بزن من اهل کارم
که با اهل پوکر در گیر و دارم
زدم چند دست با کاوه پوکر من
از او بردم که با من گشته دشمن
ببین کاوه سر میزم نشسته
کنارش اسکناس دسته دسته
منم ضحاک و ترس از من فراری است
چرا؟ چون چار و ناچارش جز این نیست
۹۴۴ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : هنوز هم؟
عزیزم شعر من شد بایگانی
چرا تو همچنان درگیر ِ آنی؟
چو پنهان می شوی در پشت ضحّاک
رجزخوانی مکن ای « مردِ بی باک »!
مرا تو « مارکُش » بیخود مپندار
مرا کشته ست چشم ِ شوخ آن یار،
که پشت عینک دودی نهان بود ،
برای اهل دل اما عیان بود!
همه هوش و حواسم پیش او بی
نه با ضحّاک و مار و ریش او بی!
مرا، برعکس تو، باشد سلیقه
( به حکم قافیه پوشم جلیقه! )
نه از آهن که من خود آهنین ام
اگرچه نسبتن، اما همین ام!
نه نام مستعارم مثل یاران
نه ترسانم کسی با جفت ماران
نمی خواهم که در پایان گفتار
کسی رنجد زمن، گو خود دلآزار
شب و روزت خوش ای ضحّاک در بند
به غاری در دل ِ کوه ِ دماوند !
۹۴۱ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : مار کشی
بگفتی چهره ای از آهنینم؟
غلط گفتی، رفیق ِ آهنینم

چو کاوه کاخ و شاخ ات را بکوبم
به طنزم شعر خام ات را بروبم

بکوبم بر سرت گرز گرانی
که قدر عافیت را خود بدانی

چه میخواهی ز عسگر، مار بر سر
چه می جویی ز رنج و درد عسگر

چرا با طعنه می رنجانی او را؟
لبش را پوزه می خوانی تو او را

چو با تو می نماید مهر ورزی
چرا با لفظ پر مهرش نلرزی؟

اگر تو شاعری مهرت چرا نیست
اگر بزدل نه ای چهرت چرا نیست

قسم بر عسگر عریان و بی باک
نشاید شاعران را نام ضحاک.
۹٣۷ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : خدنگ
خدنگ مارکش غم را نبینی
تو چهر دیگر آن آهنینی
ولی خوب است و باکی نیست در کار
مرا آنقدر هم ترسو مپندار
که تا جان در بدن دارم بجنگم
نه باک از عسگر و نه از خدنگم
۹٣۶ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : پوزه
حریفت جان عسگر نیمه جان است
سپر افکنده بی تیر و کمان است

مدارا کن و بشکن روزه ات را
زمی پر کن دوباره کوزه ات را

جوابش را بده تا خود بداند
هماوردی ی عسگر را نتاند

خدنگ مار کش هم یاور تست
وگر صد مار دیگر بر سرش رست
۹٣۴ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : پوزه
حریفت جان عسگر نیمه جان است
سپر افکنده بی تیر و کمان است

مدارا کن و بشکن روزه ات را
زمی پر کن دوباره کوزه ات را

جوابش را بده تا خود بداند
هماوردی ی عسگر را نتاند

خدنگ مار کش هم یاور تست
وگر صد مار دیگر بر سرش رست
۹٣٣ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : سخن آخر
چرا گویی « که زنها ساده فکرند
طرفدار ستایش های بکرند » ؟
به زنها کم بها دادن روا نیست
دریغ، این گفته در شأ ن شما نیست
اگر شعر مرا از نوُ بخوانی
تو آن را نقد من از خود بدانی
نوشتی از سر اجبار « پوزه »
چه گویم باتو دیگر ای رفوزه ؟
۹٣۲ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : در مضرّات خاموشی
چرا عسگر نشستی پاک خاموش؟
زبان را بستی و گشتی همه گوش؟
تو گر دلداده ی عشق زنانی
نباید بشکنی بلبل زبانی
برای اینکه زن ها ساده فکرند
طرفدار ستایش های بکرند
تو هم ای ... هستی اندر کار استاد
به طنز و عشق و هایاهای و فریاد
کلامت پر فریب و زیرکانه است
که این راه و روند این زمانه است
بگو چیزی و بشکن روزه ات را
مبند از گفته ی خوش پوزه ات را

تبصره: کلمه ی (پوزه) به ضرورت شعری در شعر آمده است.
۹۲٨ - تاریخ انتشار : ۲۰ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : توبه شکستی؟
دوباره توبه را در هم شکستی
به تخت روشن پاسخ نشستی
ز باروی سخن سنگر گرفتی
پشیمان گشتی و از سر گرفتی
ولی این نوگلان خوب و زیبا
ز خوابت می دمند اینجا و آنجا
پری رویان رویایت قشنگ اند
همه مست و ملنگ و شوخ و شنگ اند
ولی اینها همه، عسگر خیال است
به روی دوش شب هایت وبال است
کجا شیرین و شیوا و فریبا
به تو ظاهر شوند الا به رویا؟
ز حلوا گفتن ای پروانه آیین
کجا کام تو خواهد گشت شیرین?
بیا بیرون ز دنیای مجازی
که باید با حقیقت ها بسازی
کمی بیدار شو زین خواب سنگین
حقیقت را نشسته بین به بالین
حقیقت شکل یک پیر عجوزه است
که از او خورده ای آسان تو رو دست
مبادا قلبت از حرفم بگیرد
مبادا ذوق و احساست بمیرد
ولی چون با توام همراه و یکرنگ
نخواهم کرد در کار تو نیرنگ
۹۱٣ - تاریخ انتشار : ۱٨ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : تا سه نشه، بازی نشه !
سه بار نوشتید، من هم سه بار می نویسم، « ختم قائله» را هم شما بنویسید تا از هفتخوان گذشته باشیم.

نوشتم شعرتو « شیرین و شیوا »ست،
از آن پس فکر و ذکرم پیش آنها ست !
تو « شیوا» را ندیدی، لُعبتی بود !
من اورا دیدم او لُخت و پتی بود
به او گفتم که دختر باغت آباد !
که هرگز مادری مثل تو نازاد!
چو دستم رفت سوی باغ میوه،
سر ِ من بود وُ ضرب ِ کفش و گیوه
نمی گویم دگر شعر تو شیواست
زبان شعر تو گویم: « فریبا »ست!
« فریبا » هم ، چه گویم ، دلربا بود
زنی زیبا ، ولی کم اشتها بود !
ولش کن جان من دیگر عیان شو!
چومن آماج فحش این و آن شو!
که هم میهن کمی قدرات بداند
تورا هم مثل خود ابله بخواند !
چه می ترسی که پنهان می کنی رُخ؟
( ببین قافیه ام تنگ آمد) اُخ اُخ !
حریفم! دوستم! هشدار ضحّاک !
مبادا کاوه ات کوبد بر افلاک !

بدرود، تا دیدار بعدی!- با مهر و احترام : عسگر( نسبتا) آهنین !
۹۰۷ - تاریخ انتشار : ۱۷ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : تو مختاری
بله ، من شاعرم نامم سه نقطه است!
چرا بر نیش کژدم می بری دست؟
تو مختاری برای چاپ پاسخ
که بنمایی و یا مخفی کنی رخ
۹۰۰ - تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : شب خوش
زبان شعر تو شیرین وُ شیواست
ولی نامت چرا نام ِ هیـو لاست؟
نقاب از چهره ات تا بر نگیری،
جواب از سوی من دیگر نگیری!
٨۹۹ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : فراموشت شده ؟
خطا، اندر خطا، اندر خطایی
که ما را نیست با هم آشنایی
تو را من از کجا از کی شناسم؟
نیاندیشی که یاری ناسپاسم
چرا رنجیده ای از این دلیری
خودت در شعر خود گفتی که پیری
فراموشت شده سر کردی این ساز
« سـر ِ پیـری زما منّت، ازاو نـا ز »
بگو آخر چه باشد بعد پیری
سکوی واپسین مرگ و میری
به سرگردانی زن های زیبا
تبه شد هستی ات ای جان بابا
٨۹٨ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : عجب به جمالت...
فکر می کنم شناختمت، پاریس آب و هواش خوبه؟ نه، پاریس هیلتون نه، پایتخت فرانسه ؟ عجب کج خیالی هستی؟!
نه تنهایم نه پیرم جان ِ ضحّاک
چرا باید بمیرم ، جان ِ ضحّاک؟
اوُ کِی، جزو ِ جوانان ِ قدیم ام
که تنها سایه ام باشد ندیم ام
ولی آخر تو دنیا را چه دیدی؟
تو هم شاید گُلی پژمرده چیدی!
اگر گویی: گُل پژمرده گُل نیست،
بگویم لا اقلّ مثل ِ تو شُل نیست!
تو با آن مار مرده توی ِ شلوار،
چه شد ضحّاک گشتی ای دغلکار؟
در این غربت سراغ ِ ما نگیری؛
چو گیری، گوئیم:« باید بمیری » ؟
نه بیم از دشمنان دارم ، وَ نه باک،
که دارم دوستانی مثل ِ ضحّاک؟!
* اگر منظور از « لن ترانی » به معنای ِ قرآنی باشد، که خدا در جواب موسی گفت: لن ترانی! - هرگز مرا نبینی!- بیخود دل خوش کرده ای، تو مرا ببینی!
فدات: عسگرآهنین
٨۹۶ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : عجب شعری ...
عجب شعری نوشتی جان آهن
تو که عمرت سر آمد بر سر زن
تو از شیرین و چاه او چه دیدی
که سر در چاه این و آن کشیدی؟
گهی در لندن و گاهی مدینه
گهی لیلا و گاهی هم سکینه
خودت را کردی از بهر زنان لوس
که تا افتاده ای در دام کابوس
مصیبت شد برایت دون ژوانی
کنون افتاده ای در لن ترانی
چو افتادی به تنهایی و پیری
همان بهتر که زین غم ها بمیری
٨۹۴ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۷