از : ضحاک ماردوش
عنوان : اشک فردوسی
یکی شب ز شب های شمع و شراب
مرا روح فردوسی آمد به خواب
همی دیدمش گریه می کرد زار
ز دست بزرگان دانش تبار
بدو گفتم ای شاعر پاکزاد
چه شد اشک تو گونه ات آب داد؟
دو رخ را چرا کرده ای زعفران؟
چرا گشته ای خسته و ناتوان؟
تو استاد اندیشه ی برتری
چرا بار اندوه و غم می بری؟
ز شهنامه ات جان ما شاد شد
جهانی ز افکارت آباد شد
سزا نیستت ای بهین اوستاد
که همچون تو از بطن مادر نزاد
چو این را شنید، از سر بغض و خشم
سرشکش فزون تر درآمد ز چشم
بگفتا خطا در خطا کرده ام
که سی سال شهنامه پرورده ام
به جای می و مطرب و بزم و حال
دو زانو زادم در گذرگاه زال
چو تهمینه را در بغل داشتم
ز زیبا رخان دیده برداشتم
به عمری که بیهوده اش باختم
چه افسانه هایی که پرداختم
همه فلسفی، نغز و با مایه بود
ولی ای دریغا کر آن ها چه سود؟
که این راد مردان پر همهمه
به دنبال هیچ از پی هم، همه
نسفتند آن گوهر نغز را
نبردند از آن هسته و مغز را
همه در پی لفظ و لفاظی اند
به کردار کودک پی بازی اند
یکی شان بگوید که ای جان جان
پی فلسفه آمده داستان
همه پوست زین دانه برداشتید
و آن دانه را بیخود انگاشتید
خطایند و بی مایه و بی تمیز
ز این رو شده چشم من اشک ریز
پانویس: واژگان لفاظی و بازی از غزل پُست مدرنیسم تبعیت فرموده است.
۱۰۶۱ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۷
|