از : ناصر اطمینان
عنوان : شعری ساده و صمیمی که بند بند آن با احساسات لطیف زنانه آغشته است.
هذیان هایم چه غریبانه می زنند! ... شعری که می توان بارها و بارها خواند و در گوشه گوشه اش به موانست با احساس های سرگردان و جاری در شعر نشست.
هذیان های شعر از بیان یک نوع افسردگی عمیق شروع می شود:
"...مدتی است از انتها می گویم...
... اکنون اشک ها می آیند...
.... دلم می خواهد امشب، / درازترین شب روزگار باشد / و دنیا با همین شب تا ابد ادامه پیدا کند..."
اما شاعر در این افسردگی غرق نمی شود:
"... از تمام شدن نمی گویم..."
گرچه به سرعت باز به بن بست اولیه باز می گردد:
"... تنها / می خواهم / دوباره / طلوع نکنم ..."
آنگاه هذیان های شاعر-به زیبایی- خواننده را در سرگردانی مقایسه ی سنگ و آب معلق می گذارند:
"...از فکرم، / مقایسه ی سنگ و آب عبور می کند: / بیمزه گی این/ و سفتی آن / کدامش منم؟..."
و از آن نقطه او را به درس فیزیک و بعد به مدرسه می کشاند:
"... اینها درس فیزیک را به یادم می آورند./ چند سال، / از زمانی که فیزیک در مدرسه می خواندم،/ گذشته است؟..."
در اینجا هذیان های شاعربرای مشکلی لاینحل، همچون یک دانش آموز، راه حل ساده ی ترک مساله را پیش پای خود می گذارد:
"... چند روز پیش در دفترم نوشتم:/ مانند معادله ریاضی حل نشده ای رهایت کردم..."
آنگاه شاعردر این نقطه عطف شعر، همچون کودکی دلتنگ مادر می شود:
"... مادرم می گفت: / « جوراب هایت را بپوش تا سردت نشود.» / چقدر دلم برایش تنگ شده ..."
وسپس با یاد آوری کار های روزمره، به خود می آید:
"... مسئولیت صبحگانه نیشم می زند دوباره..."
و در انتها- گرچه از روی ناچاری - خود را به طلوعی دیگر می سپارد:
"... خسته ام من./ بگذار تن تب دار را / به بستر طلوعی دیگر بسپارم ..."
از نظر تکنیک شعری، تکرار پایانه چند جمله با "قید" زیبایی خاصی به آن بخشیده است:
"... مدتی است از انتها می گویم/ از پایان!...
... مسئولیت صبحگانه نیشم می زند دوباره...
...کاش به جای مدیرم، / از خودم می ترسیدم من اینقدر!..."
شعر "هذیان هایم چه غریبانه می زنند!" از آتوسا خدابنده لو شعری است ساده و صمیمی و بند بند آن با احساسات لطیف زنانه آغشته است، با هذیان های غرق در پیام های آلوده به افسردگی گشوده می شود و با پذیرش ناگزیر به طلوعی دیگر – به زیبایی – به پایان می نشیند. با آرزوی موفقیت روزافزون برای شاعر.
ناصر اطمینان- اوت ۲۰۰۸ سیدنی
۲۲٣۹ - تاریخ انتشار : ۱۰ مرداد ۱٣٨۷
|
از : کاظم شریعتی
عنوان : آفرین بر شما
دوست گرامی دست شما درد نکنه با این احساسات پاک و بی آلایشتان. امیدوارم اشعار بیشتری برای ما بجا بگزارید .موفق باشید
۲۲٣۱ - تاریخ انتشار : ۱۰ مرداد ۱٣٨۷
|
از : پیک خبری ایرانیان
عنوان : من چند ساله هستم ؟
این شعر که حسرتی به بن بست رسیده رابه ثبت می رساند، از نخستین بند، معبری برای اندوه های سرگردانی می شود که از آن عبور می کنند اما سرانجام هم در فضای شعر معلق می مانند. سرگردانی راوی در مقطعی از زمان مالیخولیایی که نمی داند «سنگ است یا آب» او را به حالات نوستالژیک سال هایی نه چندان دور– به گفته ی خودش « ده سال شاید!... » و کلاس های درس فیزیک و از آنجا به مدرسه و از مدرسه به مادر و دلواپسی های و سفارش های مادرانه می رساند که بازتاب آن دلتنگی های حزن آمیز را یادآوری می کند. این بخش عمیق ترین بخش احساسی شعر را بوجود می آورد:
..../ کدامش منم/ اینها درس فیزیک را به یادم می آورند. /چند سال، /از زمانی که فیزیک در مدرسه می خواندم/گذشته است؟/ ده سال شاید!... / من چند ساله هستم؟/ ....../ ....../ مادرم می گفت:/« جوراب هایت را بپوش تا سردت نشود.»/ چقدر دلم برایش تنگ شده ...
جای دارد که گفته شود، که هر چندشاعر در این خاطرات حزن آمیز غرق می شود، اما باز هم به زیبایی میان گذشته و «اکنون» هذیانی اش پل می زند:
چند روز پیش در دفترم نوشتم:/ «مانند معادله ریاضی حل نشده ای رهایت کردم.»
یا در جایی دیگر: مسئولیت صبحگانه نیشم می زند دوباره.
گویش شعر نیز ضرب آهنگ هذیان را با طنینی دیگر در گوش ضبط می کند: /کاش به جای مدیرم،/از خودم می ترسیدم من اینقدر!
پیک خبری ایرانیان/جای پای عشق
http://www.peikekhabari.com
۲۲۲۲ - تاریخ انتشار : ۱۰ مرداد ۱٣٨۷
|
از : پروانه کوهیان
عنوان : بر دلم نشست
شاعر تازه وارد شعر شما بی اندازه بر دلم نشست. کارتان با اشعاردیگران فرق کلی داشت و معلوم بود که سرایش یک زن است
موفق باشید.
۲۲۰۴ - تاریخ انتشار : ٨ مرداد ۱٣٨۷
|
از : دیوونه دیوونه ایان
عنوان : به به
به به چه شعر قشنگی!
۲۱۷۷ - تاریخ انتشار : ۷ مرداد ۱٣٨۷
|