از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : چو آتش بجوشم سبو در سبو ----- به خون در نشانم همه گفتگو
"حالا رمان نویس و سیاستمدار نیز از آن سود می جویند"
منظورم سیاستمدار دولتی نیست. سیاستمداران دولتی بسیاری دروغگو و دزد بودند و هستند. یا اینکه اگر خود دزد نبودند و نیستند برای دزدان مزاحمتی نیز ایجاد نمی کردند و نمی کنند. تماشاچی ، بی آزار و بسیار "شریف" بودند و هستند.
امیر کبیر و فاطمی و ... استثنا های تاریخ کشور ما هستند. که اغلب نیز به خاک و خون کشیده شده اند.
منظورم سیاستمداران غیر دولتی هستند ، که حالا دیگر خیلی هاشون مثل آن قدیم ها صاف ، شیفته ، فداکار ، پر و سرشار نیستند. در برابر زرنگ ها ، زرنگ شده اند ، دیگر خیلی به مردم نمی اندیشند.
بیشتر به خودشان فکر می کنند. به زن خود ، به بچه ی خود ، به خانه و ماشین و پس انداز های خود می اندیشند. این ها به زرنگ ها باخته اند ، اما بدبختانه فکر می کنند که برده اند. اولین باختشان این است که زرنگ که همیشه در جامعه بد نام بود حالا موفق شده است او را که تا دیروز برای خلق و مردم جان می داد تا سطح خود پایین بیاورد. انسان مردمی دیروز ، شادمان در چهره ی زرنگ امروز می زید ، از این دگر شدن و به نان و نوایی رسیدن سخت خوشحال است . از آن سو زرنگ دارد با دم خود گردو می شکند که توانسته او را هم سطح خود کند. توانسته در روز روشن با تبر تاریک خیال و دشنه ی امکانات ، امیر کبیر ، فاطمی و خسرو را در درون او به قتل برساند.
زرنگ موفق شده به او بیاموزد که چگونه می توان به مصدق ، به رحمان ، به انوش و ... دهن کجی کرد و در عین حال مدعی هم بود.
حالا دیگر از حالی به حالی نمی شود وقتی که می بیند کودک دیگری از گرسنگی رنج می برد. زرنگ به او گفته: تو که دیروز از جان مایه می گذاشتی از جوانی ، بی تجربگی و سادگی بود. و او حالا گاهی وقت ها حتی به خود در خلوت می گوید: چه شانس بزرگی آوردم که زنده ماندم و نمردم ، حالا که زرنگ شده ام ، تلافی همه ی آن روز ها را در میاورم ، حسابی سرمایه جمع می کنم. هم این را دارم و هم آن را. فعال سیاسی هستم ، اینجا و آنجا سمت و مقام دارم ، دعوت می شوم ، پالتاک پا می کنم . من حالا دیگر شناخته شده ام ، پس هم می توانم بدون اینکه سر سوزنی برای مردم دلسوزی داشته باشم از امکانات یک فعال سیاسی برخوردار گردم و هم زندگی خصوصی خود را حسابی درست کنم. توپ توپ میشم. من باید تلافی آن سال ها را دربیاورم. این حق من است. همانقدر هم که فداکاری کردم براشان زیادی است. به من چه که کودک کسی نان ندارد ، من مگر صاحب انبار غله ام؟
از آن سو زرنگ که همیشه بدنام بود حالا خوشحال است که هم جهان به کام اوست
و هم حالا دیگر همه زرنگ شده اند و زرنگی دیگر مایه ی ننگ نیست. و در خلوت به خود می گوید: آفرین پسر ! براستی که تو فرزند خلف بودی. توانستی کرور کرور آدم را با زیرگی به زرنگ بدل سازی و بی آبرو کنی ، توانستی زرنگی را شعار روزگار خود سازی ، آفرین پسر ، صد آفرین! و به خود می گوید تو حالا حق داری دکان ها بسازی و به شایستگی خود بنازی. تو آدم بزرگی هستی زیرا به راحتی ویروس ویرانی را به جان حریف پاشاندی ، تو نمونه نداری پسر ، درود بر تو ، از تو باید مجسمه ها ساخت و در گوشه و کنار جهان نهاد. به به ، چهچه ... ناگهان به خود می گوید: تو که از این لیاقتها نداشتی ، یک زرنگ مفلوک ، بیچاره و آبرو باخته بودی. کسی سلام تو را جواب نمی داد!
زرنگ به فکر فرو می رود و به خود می گوید: زرنگ! نکند باز به کاهدون زده ای و آن کسانی را که شکار کرده ای از اول هم کسی نبودند!
۴۴۵۲ - تاریخ انتشار : ۲۲ آبان ۱٣٨۷
|