از : لیدا علیرضایی
عنوان : افسانه بی نهایت...
"زمستان است و من نخستین شکوفه های نارنج را از دور، نزدیک می بینم. تو بزرگ شدی همچون امید و من کودک ماندم همچون امید...همچون امید...همچون امید"
شعر نه،رویا نه ، هجوم هراسی است که تنها بر افسانه زندگی می تازد... نشناخته حریفش را، هم او که می نگرد آفتابی رنگ شکوفه های امید را در پس توفان سترگ کودکش، که هر قدمش پاره می کند زنجیری را از پای محصور در اتاق افسانه بیشمارم...
افسانه بی نهایت...
دلم لرزید...
۱۹۵٣۴ - تاریخ انتشار : ۱۲ دی ۱٣٨٨
|