سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کودک ماندم


افسانه جنگجو


• اکنون امیدم در کوچه های تهران، با شراره ی چشمانش، بیدار. با فریادی خفته از سالهایی دور، زنجیرهای مقدس بیهوده را از هم می گسلد و توفان سینه ی دلیرش در این سوی جهان، اتاق گم شده ی مرا نیز می لرزاند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۰ دی ۱٣٨٨ -  ٣۱ دسامبر ۲۰۰۹


 
مهتاب، تن اش را به برف بامداد هشتم دی ماه سپرده بود! و بذر چیزی مانند عشق بود که یاخته های گمشده ی جان ام را به هم پیوند می زد.
قطره قطره خون از شاهرگ هستی ام می چکید و شکاف های جان سوزان مرا، چشمان نوزادی به سفیدی برف، امید می داد.
از غروری گمشده در هراس درد خویش، با همه ی تاب و توانم، همچنان که می سوزم، خدا را از ژرفای سراب فریاد می زدم. تو آمدی که درد گریخت. و گرم، دهانی بود بر پستانم که می لغزید. و برف چون شیر، که در هستی جاری می شد. تو، بزرگ شدی و من که از عنصر خاکت گذر کردم، همچنان کودک ماندم. تو بزرگ شدی و در این اتاق که به اندازه ی دستهای من هم نیست،دل لرزه ام. و دلم! دلم که در سال کودکی حجم گرفت در فردا روزی.
اکنون امیدم در کوچه های تهران، با شراره ی چشمانش، بیدار. با فریادی خفته از سالهایی دور، زنجیرهای مقدس بیهوده را از هم می گسلد و توفان سینه ی دلیرش در این سوی جهان، اتاق گم شده ی مرا نیز می لرزاند.
زمستان است و من نخستین شکوفه های نارنج را از دور، نزدیک می بینم. تو بزرگ شدی همچون امید و من کودک ماندم همچون امید


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست