| 
									• 
اکنون امیدم در کوچه های تهران، با شراره ی چشمانش، بیدار. با فریادی خفته از سالهایی دور، زنجیرهای مقدس بیهوده را از هم می گسلد و توفان سینه ی دلیرش در این سوی جهان، اتاق گم شده ی مرا نیز می لرزاند.
						       		...
 
 
						            اخبار روز: 
						            www.iran-chabar.de
						            پنجشنبه 
							            ۱۰ دی ۱٣٨٨ - 
							            ٣۱ دسامبر ۲۰۰۹
 
 
					            	
						            
  
		
 
مهتاب، تن اش را به برف بامداد هشتم دی ماه سپرده بود! و بذر چیزی مانند عشق بود که یاخته های گمشده ی جان ام را به هم پیوند می زد.
 قطره قطره خون از شاهرگ هستی ام می چکید و شکاف های جان سوزان مرا، چشمان نوزادی به سفیدی برف، امید می داد.
 از غروری گمشده در هراس درد خویش، با همه ی تاب و توانم، همچنان که می سوزم، خدا را از ژرفای سراب فریاد می زدم. تو آمدی که درد گریخت. و گرم، دهانی بود بر پستانم که می لغزید. و برف چون شیر، که در هستی جاری می شد. تو، بزرگ شدی و من که از عنصر خاکت گذر کردم، همچنان کودک ماندم. تو بزرگ شدی و در این اتاق که به اندازه ی دستهای من هم نیست،دل لرزه ام. و دلم! دلم که در سال کودکی حجم گرفت در فردا روزی.
 اکنون امیدم در کوچه های تهران، با شراره ی چشمانش، بیدار. با فریادی خفته از سالهایی دور، زنجیرهای مقدس بیهوده را از هم می گسلد و توفان سینه ی دلیرش در این سوی جهان، اتاق گم شده ی مرا نیز می لرزاند.
 زمستان است و من نخستین شکوفه های نارنج را از دور، نزدیک می بینم. تو بزرگ شدی همچون امید و من کودک ماندم همچون امید
 
 
 
 |