مستی و راستی - منوچهر جمالی

نظرات دیگران
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : در هر پیچیده کلام، نشان جام نیست --- و هر ساده ی روشن نیز، خام نیست. پس اگر آشنای ره نباشی ترا توان شنیدن نیست، و چون سبابه ی سخن به چشم ِ جان فرو کردی، پس ترا هم دیگر توان دیدن نیست
با سلامی دیگر
رسیدن به دریا وارگی، هم یک رشد عمومی و اجتماعی است، و هم دست آوردی فردی و شخصی می باشد. پس می توان به آن در هر دو حال و یا یکی از آن احوال پرداخت؛ بی آنکه دگم و محدودیتی بازدارنده و خواری دِه، را پیش رو بگذاریم.

چو نا گنجا به گنجا گنجد ، آری --- .....................

این شعر کوچک و ظاهراً ساده ۱، که در زیر می آید، بیش از بیست سال پیش سروده شده، برای من اما هرگز کهنه نشد و نمی شود.
چرا؟
برای اینکه در این شعر کوتاه، ناگنجا، به گنجا گنجیده است.
ناباوران گفتند: که این شدنی نیست!
گفتم: آن که شدنی نیست، «آنم آرزوست»

بیست سال گذشت، تا اینکه فرهیخته مردی جمالی نام آمد و گفت شدنی است؛ شرط دارد اما، برای رسیدن به این مرز، باید عاشق باشی و ناخورده مست. یعنی باید مستی و راستی پیشه کنی و زلال چشمه ساران به اندیشه. باقی «........... خود ره بگویدت که چون باید رفت»

دنیای کوچک من

من
دنیای سبز کوچکی دارم
که برگ را،
که باغ را می مانَد.

من
دنیای کوچکی دارم
که رویا را،
که آب را،
که خواب را می مانَد.

من
دنیای کوچکی دارم
که دریا را،
که اقیانوس را،
به خود می خواند!

و زیر نویس ۱ - گاه سادگی سخن عده ای نا آگاه و نُوک بینی بین را چنان به اشتباه می اندازد که با قطره ی وجود دریا دریا گویان به میدان آمده خودی می نمایند. و این در حالی است که می توان فلسفه ای پیچیده را در کلامی ساده ریخت، و این خود هنر است، و کار هر از راه رسیده نیست. مشخصاً در باب کار خود باید عرض کنم: آنچه درجا سرایی کرده، می نویسم، و بسیار گاه نمی نویسم، هرگز خالی از اندیشه ی من نیست، گرچه گاه بسیار ساده است و گه پیچده چنان که اگر آشنای ره نباشی خیالت می تواند تو را به کژ راهه ی پرت بکشاند و زنده زنده بکُشاند. اگر گوشی در کار است، گاه، اندکی بسیار است.

دنیای کوچک من

من
دنیای سبز کوچکی دارم
که برگ را،
که باغ را می مانَد.

من
دنیای کوچکی دارم
که رویا را،
که آب را،
که خواب را می مانَد.

من
دنیای کوچکی دارم
که دریا را،
که اقیانوس را،
به خود می خواند!
۲۹٣۱۰ - تاریخ انتشار : ۱۹ تير ۱٣٨۹       

    از : Hosein Rezazadeh

عنوان : تقدیر
آقای جمالی نویسنده ِ ارجمند

نوشته های شما از یک سو مرا به یاد فرانسیس بیکن و از سویی دیگر مرا به یاد شوپنهاور می اندازد. شاید تلفیقی از این دو باشید. به هر حال ، کار شما بسیار اساسی و زیربنایی ست. شما به روشی کنایه زنان ؛ تئوری نوع حکومت را بیان می کنید و خواننده را این گمان است که شما بحث ادبیات راه انداخته اید

با تقدیر از شما
۲۹۲٣٨ - تاریخ انتشار : ۱۷ تير ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : نکته
در ضمن «خواری» را به معنای اندک زدگی، و در برابر دریا واره گی و خمره نوشی بکار برده ام، لطفاً به حساب توهین مگذارید.
شاد باشید
۲۹۱۹۵ - تاریخ انتشار : ۱۶ تير ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : چو ناگنجا، به گنجا گنجد، آری --- کجا داند از آن غوغا، خواری؟ که خار ِ خوار، به چشم ِ جان نشیند --- و کوری آفتاب ِ خود نبیند ... در درون ِ آدمی خفته آفتاب است، چو بیدار شود جهان تاب گردد ...
سلام بر استاد جمالی عزیز
قبل از هر چیز باید بگویم که من نیز اعتقاد دارم که فرهنگ اصیل ایرانی اکتسابی نیست، و ربطی به فرهنگ بودایی ندارد. گرچه گاه دارای بن مایه های مشترک هستند. این دست مایه گشته ها، عموماً وام گرفته و اکتسابی نیستند، بلکه ازلی - دیرینه - اند. یعنی در آغاز، این شباهت ها وجود داشته، یعنی حتی می تواند به قبل از ظهور بودا، بر گردد. چنانکه همه ی آداب زرتشتی مال خود زمان خود زرتشت نیست و آمیخته به فرهنگ کهن تر هم می باشد. چوتاش های تالش که نه بودا را می شناختند نه با جهان بیرونی هرگز ارتباطی داشتند، در اعماق جنگل ها، با فرهنگ دیروزیان ِ خود، مظهر راستی و یک رنگی بودند چنان که مردمان آن سامان به سرشان قسم می خوردند عاشقانه. در فرهنگ جهانی زمانه ی ما، دروغ گفتن هنر است، سیاست که می توانست زیبا و زلال باشد، به این "هنر" سخت آلوده است. نه فقط سیاست بلکه کل زندگی را از زلالی آن هر لحظه خالی می کنند تا "هنرمندانه" به سبک و سیاق خود در آورند اش. و این چنان است که گاه مردمان هنری نیز فکر می کنند که جز این نوع زیستن، ژی ی دیگری وجود ندارد. پس بهانه ای یافته به این نارَه در آیند و در دویی درون جان بسپارند زنده زنده در اضطراب قرن خود، بخصوص دو قرن ما. و این آغاز نیستی بشر است. و این شر است، که بعد از کشتن یک رنگی سر برون آرَد، صاحب کُش.

و با تشکر از شما که بحثی چنین دریا وار را گشوده اید، باید عرض کنم که متأسفانه از هر جایی لقمه ای بر گرفتن برای بعضی ها شده فرهنگ؛ و این کار ساز نیست.
زیرا، جغد، هرچقدر که پرنده ای عزیز باشد، جغد است و کبوتر یا باز نیست. فردوسی بزرگ ضد ترک و عرب و غیره نیست، ولی در عین حال می گوید: گرچه هم عسل و هم خربزه خوردنی و شیرین اند، اما این دو را با هم نخور! وگرنه دچار دلپیچه ای می شوی که امروز دچارش هستیم. توجه داشته باشیم که او هزار و اندی سال پیش امروز ما را اینگونه دیده است:

ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بُوَد
سخن ها به کردا بازی بُوَد

یعنی بگذار هر کس فرهنگ ملی خود را حفظ کند؛ و از این زیباتر نمی شود. متأسفانه لقمه خواران ز هر دری، اگر کسی را همرنگ نبینند او را سخت گناهکار شمرده تف سربالا پرت می کنند، بی آنکه بدانند صورت "مبارک" خودشان میزبان آن پلشت خواهد بود.
راستی، چرا ما این گونه ایم؟
زیرا خود را نمی شناسیم. فرهنگ خود را نیز نمی شناسیم. شناختی عمیق از انسان و تصوری از حضور انرژی عظیم و باور نکردنی او نیز نداریم. این است که اگر در فیلمی ببینیم که کسی روی خود اسید و یا آب جوش می ریزد، فوراً مثل همیشه زندگی را ساده کرده می گوییم، شارلاتان است.
باری، در این گذر ها، هرکسی چیزی به سفره ی زمان جلویمان نهاده، و گاه این چنین است: بی آنکه بدانیم، آبشویه را، با باده به اشتباه می گیریم.
راه چاره این است که انسان باید خم گردد پُر و سپس از غلغل وجود سرشار شود، تا کف به سر و لب آوَرَد، و بر دست نشاند نشانه را - کف، کف زدن است بخاطر شادی و شوق؛ و هم کف آن است که با غلغل به سر آید. از همه ی اندیشمندان فرهیخته عذر می خواهم از اینکه توضیح می دهم. چاره ای ندارم. زیرا می بینم که کسانی بی آنکه به اعماق واژه ها و اندیشه ی بکار گرفته ی من بروند، به قضاوت می نشینند بی رحم... من اما همه را دوست میدارم. کینه ورزی را هنر نمی شمارم. از کسی هم انتظار ندارم که مرا دریابد؛ زیرا در هزار سوی سخن و فرهنگ کهن ایرانی غوغایی بر پاست که مپرس! در ضمن این کشف، به مذهب هیچ ربطی ندارد. از آن ِ دریای جان و کان درون است؛ که اگر مستی و راستی پیشه کنی، می توانی از کانی آن بنوشی و بنوشانی و نوش نوش کنی. خلوص و حلاج وارگی است، که گاه وارد مذهب نیز شده است. و بیهوده نیست که بسیاری از مذهبی های دگم با آن می جنگند. زیرا پر از پرواز و روان است و انجماد هیچ نمی پذیرد، حتی اگر دژخیم، پوست زنده زنده از تن بر گیرد.
تا این سامان رسیدن، سوختن می خواهد. ققنوس وارگی، هزار سالگی را در خود پختن می خواهد. وگرنه آدمی بی جان شود. و اگر از شعله سرشار، و ققنوس و پُر گردد؛ دگر شده چنان باز آید، که خود نشناسد. چنین کس هر نفس اش عاشقان را جان دهنده است. همانطور که استاد اشاره کردند، صحب آن دیگر انسانی پرنده است. و این چنین انسان را دریافتن، دریا وارگی می طلبد. و در این قحط انسان دو قرن ما، برای بدان رسیدن، آتش اندر خون می خواهد، خورشید - خواهر لدو - مرد بیستون می خواهد.

به قول استاد: «این رابطه مستی وراستی را ما غلط میفهمیم»

چرا؟

برای اینکه از شنا گفتن، شنا کردن نیست. هزار فن را حتی اگر آدمی - نا آموخته شنا - دفتری بیاموزد از شنا، آب چو از سر گذشت؛ آب حتی چو اندکی از سر گذشت، ساحل نشینان خواهند دید که به آب افتاده دست و پا می زند. پس برای در آمدن به این جهان، باید بیارایی نهان. و اگر توان آن را که بُن اش با ناخورده - از خمره ی جان خورده - مستی و راستی استوار است را نداری، هرگز زود به قضاوت منشین، زیرا دیرتر که آگاهتر گردی، بی شک از نعره ی درون و اعتراض به خود - فریاد وجدان - کر گردی. آسایش از تو ربوده شود، و جهنمی هر گاه در درون به تو نموده. و این بحثی بلند است که در این اندک نگنجد. کوتاه اگر گویم: حاصل این بیداد انسان به خود، جهان آشفته ی بیچاره ی خود زن ما می باشد.

چند روز پیش برای پروین کرد عزیز نوشتم:
............................
اساس ژیین، بسکه، وه شی بُوَد
به آیین ِِ خرد، خوشی بُوَد
...............................

همانطور که قبلاً نیز نوشتم، مترادف بکار نمی برم، مگر به ضرورتی. بسکه همان وه شی، اما از گویش هورامانی است، این بود که این دو با هم آمدند.

و اما باده. من نیز با شما استاد گرامی موافقم که باده، واده است. و آن اسم فاعل است از وا دادن. و وا همان باد است در فرهنگ کهن تالشی. مثل باکو = واکو، جایی که باد آنجا می کوبد. مثل پاییز = وا اییز و ... پس واده، وا دهنده - تاب دهنده - است. واده انسان را از ایستایی به هستی و حرکت می کشاند. واده از انجماد آدمی جلو می گیرد. و آن کس که خمره گردد پُر، واده ی وجود اش غلغل را به او هدیه می دهد. و نا آشنایان به این ره گشا به سوی زیبایی جهان و برای گشتن جوان، می توانند "حق به جانب" خرده بگیرند، بی آنکه از آن ِ این جهان باشند!
چرا؟
برای اینکه جهانی را تو ذره ای بدانان می نمایی که هیچ از آن نمی دانند. آیا ندانستن گناه است؟ بیشک نه.
اما ندانستن، و دل به ندانستن خود بستن، زشت است و با مهر ایرانی سخت بیگانه.
همیشه سلامت، شاد و شکفته باشید چو بهار
۲۹۱۹۱ - تاریخ انتشار : ۱۶ تير ۱٣٨۹