از : میم حجری
عنوان : بازانتشار
با سلام و پوزش
ما با اجازه نویسنده محترم و سایت ارجمند به بازانتشار این قصه ژرف و زیبا اقدام می کنیم.
البته همراه با ویرایشی.
اگر خطائی از جانب ما در این زمینه رخ داده باشد، با کمال میل تصحیح خواهیم کرد، فقط کافی است، دربخش نظردهی مطلب مربوطه به اطلاع مان برسانید.
خیلی خیلی ممنون
لینک:
http://hadgarie.blogspot.com/۲۰۱۲/۰۱/۱_۵۷۱۲.html
۴٣۰۹۷ - تاریخ انتشار : ۵ بهمن ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : و یک نکته؛ و حواشی آن.
«سیاوش» در فرهنگ ایران مفهوم ویژه ای دارد. متأسفانه و سد۱ متأسفانه بسیاری از ما ایرانیان با فرهنگ خود آشنایی عمیقی نداریم و در نتیجه نه فقط این نا آشنایی را داریم؛ بلکه با آن به قضاوت نیز می نشینیم راحت. کور.
دیدم دوستی شعر «در سوگ سیاوش» مرا در سایت خود گذاشته بود و کمی هم به قول خودش اصلاح اش کرده بود و بالای آن نوشته بود در سوگ سیاوش کسرایی! بدون توجه به نقبی که من به تاریخ استوره ای ایران زمین زده ام در آن شعر؛ آن دوست، این کار را ظاهراً از روی احترام بیشتر به شاعر انجام داده بود! غافل از اینکه سیاوش در فرهنگ کهن ما مفهومی بزرگتر از یک نام و فامیلی دارد. آن بزرگ مرد را بعضی از دوستان سیاوش صدا می کردند. ولی من هرگز، حتی یک بار او را با نام کوچک صدا نکردم. او خودش چنین تمایلی داشت؛ اما من هرگز به خود چنان اجازه ای را ندادم.
ما با واژه و کتاب بزرگ شده ایم. اگر به حساب خود خواهی گذاشته نشود، این بی تعارف سخن گفتن؛ باید عرض کنم که در همین راستای واژه و سخن و ادبیات، ده ها واژه ی فارسی دری به وسیله ی قلم زن این سطور اصلاح شده و به عنوان کتابی چاپ ناشده در دست است. فکر می کنم که برای فرهیخته مردمان، همین اشارت بس است؛ پس، به درازا کشاندن سخن بیش از این نیرزد بیشک.
باری، این نیز رنجیست که می بریم از نداشتن شناخت از تاریخ و فرهنگ خود؛ و مفاهیم واژه ها در آن تاریخ و فرهنگ.
از حسنین هیکل پرسیدند: چه بر شما گذشت، که از آن مصر با عظمت ِ کهن، نه زبان و نه فرهنگ بر جای ماند!؟
گفت: «ما فردوسی نداشتیم.»
ما ایرانیان که داریم؛ متأسفانه نمی خوانیمش. و هنوز مرد را، و اثرش را نمی شناسیم. پس، وقتی من می نویسم: در سوگ سیاوش، جای تعجب نیست که بعضی از دوستان آن را بد دریافت کنند.
متأسفانه عده ای کم سواد، از فردوسی، یعنی یکی از بزرگترین اندیشمندان جهان، ناسیونالیستی در حد اندیشه ی خُرد خود درست کردند و آن نادرست را جا انداختند. افسوس و سد افسوس!
و این در حالی است که مرد یکی از بزرگترین خرد گرایان جهان است. او ضد هیچ قومی نبود. وقتی رستم، پهلوان ایرانی در نبرد، ناراستی پیشه می کند و سهراب را با ترفند از پای در می آوَرَد؛ فردوسی او را با چَم قلم بر زمین می زند. پهلوانی که فردوسی بسیار دوستش میدارد. همان پهلوان را، وقتی دربار شاه ایران به فساد و تباهی کشیده می شود؛ فردوسی روانه ی دربار می کند، تا پرده های کاخ کی کاووس را یکی بعد از دیگری بدرد؛ تا بساط فساد برچیده شود ز ایران زمین.
ای کاش اهل قلم ما یکبار خودش با حوصله آن کتاب بی مانند را می خواند. متأسفانه بسیاری از فردوسی تصویری که دارند، برداشت دوربین نگاه خودشان نیست. عکسی از فردوسی را آنان جلوی چشم خود دارند که دیگران از زاویه ی دید خود ازو گرفته اند با دوربینی کج بین.
مُد گرایی های سیاسی در هر مرحله ای نیز نقش منفی خود را متأسفانه داشته است و دارد. به عنوان نمونه اگر قرار است که برای ایران زمین صاحبانی کهن پیدا شود، یکی از آنها کرد ها هستند. به یاد دارم زمان صدام پلید و پلشت، در کردستان عراق کرد ها مجسمه ای از کاوه آهنگر با افتخار گذاشته بودند؛ و آن مردک ضد کُرد و ضد ایرانی، آن تندیس را در هم شکسته بود. کرد ها از آن حادثه با اندوهی عظیم یاد می کردند. بعد ها کسانی - سیاسی مردم کم سواد - آمدند و تلاش کردند بگویند که کاوه ربطی به کُرد ندارد. و متأسفانه این غلط تاریخی، خیلی راحت در بین جوانان ساده و زود باور جا افتاد. از این دست غمناک واقعه ها را هر روز می توان در بر خورد های سرسری و عموماً بی بُن فراوان یافت.
ای کاش اهل قلم ایران زمین، چه کرد و چه دیگران، آن کتاب گرانمایه را یکبار خودشان با دقت می خواندند. و این در حالی است که اغلب نگاه ها به فردوسی بزرگ، یعنی کبیر، از چشم لوچ دیگران است. یعنی خیلی ها بی آنکه مرد را خوانده باشند در باب اش به قضاوت نشستند؛ از آن جمله است شاعر بزرگ ایران زمین احمد شاملو. من هیچ شکی ندارم که مرد با تفسیر دیگران در باب سراینده ی خردنامه ی ایرانیان و جهانیان، به قضاوت نشسته. زیرا اگر او فردوسی را خوانده بود بی هیچ تردیدی در می یافت که مرد با جادوچی ها و بی خردان دوران خود با اندیشه ی والای خرد گرایی خود در افتاده بود. اگرنه صد ها بار، بی هیچ تردیدی، ده ها بار این گرامی واژه - خرد - در شاهنامه بکار رفته. مرد با آن پیوسته به مبارزه با دغل کاران و دروغگویان و شارلاتان ها رفته است پیروزمند.
آه...! از زخم هایی که از خود زنی ها داریم!
مرد هزارو اندی سال پیش، سخنی را گفته؛ اندیشه ای را بیان کرده؛ که امروز بی هیچ تردیدی پیش گویی اش را می توان با آب زر نوشت. او نه ضد ترک بود و نه ضد عرب، و نه ضد هیچ قومی. می گفت، بگذار هر کسی فرهنگ و زبان خود را داشته باشد. می گفت، آقا! آش، بی مزه آش، درست نکنید.
این زرین سخن، یکی از پیشگویی های آن مرد علمی و اهل خرد است در هزارو اندی سال پیش.
......................
ز ایران و از ترک از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بُوَد
سخن ها به کردار بازی بُوَد
.......................
با اندکی اندیشیدن به آسانی می توان دریافت که حق بود که سعدی بزرگ، در برابر او اینگونه سر تعظیم فرود آوَرَد:
چنین گفت فردوسی پاکزاد،
که رحمت بر آن تربت پاک باد:
میازار موری که دانه کش است،
که جان دارد و جان شیرین خوش است.
امروزه بسیاری در جهان ضد اعدام هستند. خیلی ها در تلاشند که وانمود کنند که این ابتکار آنهاست. که نیست. فردوسی این سخن را هزار و اندی سال پیش وقتی بیان کرده، که دو برادر ناجوان - سلم و تور - داشتند برادر سومی - ایرج پاکیزه خو - را می کشتند. فردوسی آنجاست که به فریاد در می آید و می گوید: نه فقط انسان را نباید کشت؛ بلکه حتی موری را ما حق نداریم بکشیم. زیرا او نیز همچو ما حق زندگی دارد. ای کاش قبل از اینکه در باب آن بزرگ بی نظیر تاریخ به قضاوت بنشینیم، زرین نامه اش، خور وَش دفترش را، خودمان یکبار با حوصله بخوانیم. مرد حتی در بین گرد و غبار تاریخی که از لابلای شکاف قلمش می گذرد، در جنگ و ویرانی؛ هر لحظه آنجا نیز آدمی را به خرد گرایی دعوت می کند. و آنگاه که بی خردان انسانی بی بیگناه و اندیشمند را می کشند، آنها را «دو بیداد شوم» می نامد.
برفتند باز آن دو بیداد شوم،
یکی سوی چین و یکی سوی روم.
....................
و باز در جای دیگری از شاهنامه، چون سخن از قاتلین در میان آید؛ فردوسی، باز جفاپیشه و بیدادشان نام نهد:
دل هر دو بیداد شد پر نهیب؛
که اختر همی رفت سوی نشیب.
نشستند هر دو پُر اندیشگان؛
شده تیره روز جفا پیشگان.
ای ایراینان اهل کتاب و قلم! ای اندیشمندان روزگار خود! همیشه قبل از قضاوت، خودتان یکبار هم که شده با اصل سند روبرو شوید؛ تا در فردای نزدیک و دور، شرمنده ی تاریخ و وجدان خود نگردید.
از این دست ابیات در شاهنامه فراوان است. آیا شاملوی عزیز و بزرگ اینها را خوانده بود؟ و بعد به قضاوت نشسته؟ من با همه احترامی که برای آن مرد بزرگ عدالتخواه قایلم، تردید دارم که خوانده باشد.
به نام خداوند و جان و خرد؛
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
....................
و آنجا که با چشم دل دیدن را می ستاید؛ فقط آن زمان است که خرد را خُرد تر از دل بینی، می بیند. یعنی با همان چشمی که مولوی به انسان و عقل و درون او نگریسته، می نگرد.
برای اینکه به انسان بگوید مبادا فقط با عقل خودت و با اطمینان سد در سد به قضاوت بنشینی، و خود خواهانه آن شوی، که پول پوت خون آشام وجود خود نبینی. یعنی هم آدمی را، سخن اش هشدار است؛ از بی خردی. و هم می گوید، از مطلق کردن اندیشه ی خود بپرهیز.
پس قبل اینکه به ستایش خرد بنشیند، هشدار خود از مطلق گرایی را نیز بیان میدارد.
آیا این همه دریا وارگی را ندیدن؛ روا داشتن بیداد بر خود نیست!؟
..................
سخن هرچه زین گوهران بگذرد،
نیابد بدو راه جان و خرد.
خرد گر سخن بر گزیند همی،
همان را گزیند که بیند همی.
.........................
و آنگاه بعد پرهیز از مطلق گرایی در اندیشه ی آدمی؛ اینگونه به ستایش خرد می نشیند؛ تا در آن زیباترین حاصل را ببیند.
کنون، ای خردمند! ارج خرد،
بدین جایگه، گفتن اندر خورَد.
خرد بهتر از هرچه ایزدت داد؛
ستایش، خرد، به از ره ِ داد.
خرد رهنمای و خرد دلگشای؛
خرد دست گیرد، به هر دو سرای.
ازو شادمانی وزویت غم است۲؛
وزویت فزونی و هم زو کم است.
خرد تیره و مَرد روشن روان؛
نباشد همی شادمان، یک زمان.
چه گفت آن سخن گوی مرد ِ خرد،
که دانا ز گفتار او بر خورد:
«کسی کو خرد را ندارد به پیش،
دلش گردد از کرده ی خویش ریش.
هُشیوار دیوانه خواند ورا؛
همان خویش بیگانه داند ورا.»
ازویی به هر دو سرای، ارجمند؛
گسسته خرد پای دارد به بند.
خرد چشم جان است؛ چون بنگری؛
تو بی چشم، شادان جهان نسپَری.
نخست آفرینش خرد را شناس؛
نگهبان جان است و آن ِ سه پاس:
سه پاس ِ تو چشم است و گوش و زبان؛
کزین سه رسد نیک و بد، بی گُمان.
خرد را و جان را که داند ستود!؟
وگر من ستایم، که یارد شنود!؟
حکیما! چو کس نیست، گفتن چه سود؟
از این پس، بگو کافرینش چه بود.
تویی کرده ی کردار ِ جهان؛
ندانی همی آشکار و نهان.
به دانش۳، ز دانندگان راه جوی؛
به گیتی بپوی و به هر کس بگوی.
ز هر دانشی چون سخن بشنوی؛
ز آموختن یک زمان نغنوی؛
چو دیدار یابی به شاخ ِ سخن
بدانی که دانش نیاید به بُن.
و از این دست، در شاهنامه ی مرد، بسیار است؛ که در این اندک نگنجد.
زیر نویس ۱ - سد = ۱۰۰، واژه ای ایرانی است. پس درست همان است که با حرف س نوشته شود.
زیرا ما در زبان فارسی دری و دیگر زبان های ایرانی صدای حرف ص عربی را نداریم. چنانکه شست = ۶۰، نیز باید با حرف س نوشته شود. وگرنه با حرف ص می نویسیم، و س تلفظ می کنیم. اگر این داستان تلفظ ما ایرانیان را به یک عرب یا عرب زبان بگویی؛ برایش باور کردنی نیست. زیرا در فهم او، این تلفظ است که به حروف مفهوم می بخشد. به همین خاطر او سه صدای ث، س و ص را کاملاً جدا از هم تلفظ می کند. یعنی از دیدگاه او، این سه حرف ربطی به هم ندارند. ولی ما ایرانیان هر سه حرف را با صدای س ایرانی خود تلفظ می کنیم. و عجیب است که این موضوع غریب و باور نکردنی، در فرهنگ ما چیزی عادی شده است.
زیر نویس ۲ - شاید شاعر روس - گریبایدف - هنگام نوشتن «گوره ات اومه» به این مصرع دهقان دانشمند و خردگرای توس چشم داشته.
زیر نویس ۳ - در زمانی که حتی بیساری از دانشمندان، علم را محدود می دانستند؛ فردوسی، حتی در باب آفرینش وقتی می سراید، انسان را به دانشی رجوع می دهد که بی بُن؛ یعنی بی نهایت است. یعنی دانشی که هرچه در پی اش بروی به ریشه اش نتوانی رسیدن. و این، سخن بزرگترین دانشمندان دو قرن ماست اینک - دانش و دانایی بی انتهاست.
و عجیب است که مرد هزارو اندی سال پیش، به این رسیده بود. زمانی که باور به جادو و خرافات جهان اندیشه ها را ربوده بود؛ مرد به دانش؛ و آن هم دانش بی نهایت اعتقاد داشت!
براستی، که حیف است حق چنین انسانی را امروز به آسانی، بخاطر گرایشات ارزان بعضی مردم زمانه ی ما؛ پایمال سازیم. این حق نیست. ناشاد باد وجود نا آرام آنانی که شاملوی بزرگ را، در باب شخصیت مرد، به بی راهه و کژ راهه کشاندند! و اینک بدبختانه بسیاران از آن کژی پیروی می کنند!
خرد تیره و مَرد روشن روان؛
نباشد همی شادمان، یک زمان.
در ضمن اِعراب گذاری ابیات شاهنامه، کار استاد دکتر میر جلال الدین کَزازی، است.
فامیلی مَرد را به غلط بسیاری کُزازی می خوانند. اصل این واژه باید کَ ساز، یا کَه ساز، یعنی نجار، یعنی سازنده ی خانه باشد. این واژه در زبان کهن ایرانی تالشی و اگر اشتباه نکنم در سمنانی و بلوچی نیز هنوز حفظ شده. واژه ی سپه کَه، یعنی معبد یا خانه ی سگ، در جنوب ایران، نیز بُن در این واژه ی کهن ایرانی دارد. بسیاری به غلط؛ واژه ی سپه، به سکون اول = سگ، را سپاه فهمیده اند؛ و سپه کَه، را سپاه گاه؛ معنی کرده اند. این نام گذاری مکان، بر می گردد به زمان سگ پرستان؛ گرگ پرستان و ... ربطی به سپاه ندارد.
در ضمن، گاه در زبانهای ایرانی، و بسیار گاه در زبان آلمانی حرف س به ز تبدیل می گردد. در آلمانی هنوز در آغاز و میان واژه، س می نویسند؛ اما ز تلفظ می کنند. به احتمال قوی باید این ویژگی در زبان لری نیز باشد. که کَ ساز = خانه ساز = نجار؛ در آن زبان، کَ زاز، شده است.
واژه های ک َبینت و ک َبین، نیز باید بُن در این واژه ی کهن ایرانی، یعنی کَ = خانه، داشته باشند.
پیوسته شاد و شکفته باشید چو خورشید؛ چو بهار!
۴۰۹۷۴ - تاریخ انتشار : ۶ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : پوزش و اصلاح - «با رفتنش» درست است
آن روز
که در سوگ «شبان بزرگ امید»
مادر وطن
با «دماوند خاموش» می گریست
و دختر بخت ایران
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
««دل من مرگ خویش را باور نمی کند.»
با رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
................
۴۰٨۷۶ - تاریخ انتشار : ۲۹ مهر ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : سلام بر دکتر اسعد رشیدی گرامی؛ و دستتان درد نکند بخاطر یاد از شاعری که عمیقاً مردمی بود؛ و مهم تر آن، تا لحظه ی آخر مردمی ماند.
امیر جان عزیز سلام و خسته نباشی
این مطلب را چند روز پیش برات نوشتم، ولی کامل نبود؛ که امروز در پای خاطره داستانت می گذارم. شرمنده ام از اینکه دیر شد.
بسیار نیک پرداخت شده. زمان ها را خوب دوخت و دوز کرده ای؛ به هم آمیخته ای. تا مثل ما، پریشان و پراکنده و آواره نشوند، پس آنگاه، زیبا در یک کاسه ریخته ای.
در داستان های خود همین شیوه را بیشتر بکار گیر که شیوه ی به اعماق رفتن است. یعنی فقط انشا نویسی و قلم فرسایی نیست؛ بل زیستن است در آن لحظات. این کار، در آغاز دشوار است؛ اما اگر نویسنده بدان عادت کرد؛ برده است؛ یعنی در نوشانوش سخن، از شیرین ِ کندوی قلم خورده است.
راستی، چرا خاطره داستان بیش از یک داستان عمومی می تواند زنده و شورانگیز جلوه گر شود؟
سئوال مهمیست، نه؟
آری، سئوال و نکته ایست بسیار اساسی؛ و ارزش آن را دارد که بهش پرداخته شود.
جواب این است: زیرا نویسنده، آن لحظات را زیسته؛ با آنها پای کوبیده، شادی کرده، خندیده و هم گاه گریسته. اصل راز در همین یک خط بالا نهفته است.
اگر داستان نویسی بتواند در داستان خود آنگونه بزید، که هنگام نوشتن خاطرات نهفته در درون، خود را بیان می کند؛ بیشک می توان گفت که او داستان نویسی موفق است.
همانطور که نوشتم این کار آسان نیست. یعنی دشوار است. حتی می توان گفت: بسیار دشوار است؛ بخصوص در آغاز کار.
راستی، چرا این کار دشوار و حتی بسیار دشوار است؟
چون برای به ژرفا رفتن، گذشته از استعداد داشتن، تمرین کردن؛ و قلم زنی ماهر شدن؛ احساس و شور و عشق می خواهد. و این عشق هم عشق به خود ادبیات است و هم عشق به زندگی، به مردم، به زمین زخمی دروغ و بیداد. به همین خاطر حتی بسیاری از قلم زنان قوی، در آفرینش صحنه های زنده و به وضوح جاندار، موفق نیستند. زیرا آنها نوشتن را به شکلی فنی و مکانیکی آموخته اند. حتی بسیار گاه شور آفرینی شان نیز مصنوعی و مکانیکی دیده می شود. و در نتیجه ثمر کارشان بی جان، و یا کم جان است. در حالی که گذشته از استعداد مادر زادی، عشق و احساس اساس کار یک نویسنده بزرگ است. یعنی وقتی مردم را عمیقاً دوست نداشته باشی. وقتی عمیقاً همدرد زمین زیبا اما زخمی نباشی؛ نمی توانی آن را بیافرینی، که باید. یعنی شور و عدالتخواهی و مهر انسانی وقتی در دریای جان موج نزند. یعنی وقتی موج های زلال جان هر لحظه - در اندوه و شادی دیگری و طبیعت - به اوج نزند؛ نویسنده و شاعر نمی تواند آن را بیافریند که رنگ و بویی ماندگار دارد. یعنی نمی توان گفت که گل قلم اش، بوی گل همیشه بهار دارد.
در این اندک بیان شده، کتابی از زندگی در آفرینش نهفته است. بسیاری شاید این را بدانند؛ اما وقتی خود در صحنه ی نوشتن قرار می گیرند؛ آن دانسته را به جان نمی پذیرند.
راستی چرا!؟!؟!؟
برای اینکه لازمه عاشق بودن؛ کوره و شراب گفتن نیست؛ بلکه آتشین کوره و شراب جان نمودن است. و کوره و شراب، هنگامی نموده می شوند که حضور دارند در خانه ی جان و نهان. که فَرَوَش جانت، براستی گرم و شعله ور است از آن. وجودت براستی روشن است و نور دارد. یعنی حضورت، با دریایی از حس مسئولیت، پَرپَر زن است و، پارگاه و خانه در پرده ی شور دارد. یعنی آدمی خود خواهی را به سود زمین، به سود زمان، به سود بشریت کشته، دریا دریا، برای حفظ شرف و انسان زیستن، در جان حس ایستادگی و غرور دارد. و این چنین انسانی در هیچ حالی به بی عدالتی و زشتی و ناپاکی و صداقت نداشتن؛ و بُن بیداد را کاشتن، تمایلی ندارد؛ نخواهد داشت. یعنی به هیچ رو تسلیم پلشتان نمی گردد. یعنی به هیچ رو از گندچاله پلیدی لقمه بر نمی گیرد؛ حتی اگر شکنجه شود؛ به بند بنشیند و تیرگی ها به چشم جان ببیند.
و این شدن، نه تنها آسان نیست، بل بینهایت دشوار است.
این است که نویسنده و شاعر فراوان در جهان یافت می شود؛ اما آفریننده ی با فراست و با چشم بصیرت بیننده، و به راستی - نه در شعار - عادل کم است. نه نه، کم نیستند؛ اندک اند آن الماس وَشان در جهان ریگ ها. بله امیر جان گل، این احسان را زندگی به هرکس نبخشد.
پس می بینیم که فقط مهارت در نوشتن نیست که بزرگ نویسنده و شاعر می آفریند. شاعر یا نویسنده اگر از عروس قلم، ماندگار بوس می خواهد؛ یافتن آن ثمر، خرد گرایی و شور و عشق دهقان توس می خواهد. باید بی شیله پیله کولی جان برقصانی؛ گر براستی صاحب عشق و آتشین نهانی.
کوتاه سخن تا عاشقی نباشد، داستانی به نام ویس و رامین، لیلی و مجنون، و ... اصلاً به وجود نمی آید. یعنی بی عشق، هیچ گرگانی اسعد و گنجوی نظامی ای در خطه ی قلم به سجود نمی آید.
۱ - سیاوش کسرایی هم مثل همه ما انسان بود و از نیک و بد آدمیان برخودار. اما چیزی مرد داشت نیک که بسیاران ندارند؛ و آن این بود که اگر در جایی نوری می دید؛ دیگر فراموشش نمی کرد. یعنی بعد در زمانی که هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد؛ او به یاد می آورد. گویی این را وظیفه ی خود می دانست. گویی وجدانش بهش نهیب زنان پیوسته می گفت: مرد مبادا فراموش کنی! مبادا به صدای کریه «به من چه؟» ی زمانه ی ما گوش کنی! او عمیقاً احساس مسئولیت می کرد در باب آتشی که دیده بود در جان دیگری. زیرا آن آتش را از آن ِ همه ی بشریت پاکیزه خو می دانست. باری اینجا بود که کسرایی بزرگ و عدالتخواه همگان را نمی مانست.
گویی وجدان بزرگ و آگاه شاعر مردمی ییوسته به او می گفت: شاعر به یاد داشته باش که تو از آن ِ خود نیستی. و آنان که از آن ِ خود نیستند را نیز فراموش مکن. و به یاد داشته باش که جهان هنوز پر است از بی عدالتی و بیداد و فقر و گرسنگی و آز سیری ناپذیر جهانداران. سیاوش کسرایی خود را عمیقاً مسئول می دانست، نسبت به جهانی که در آن می زیست. از سوی دیگر او وظیفه ی شاعر را در این جهان پُر تنش، بالاترین وظیفه می دانست. اول بار از او شنیدم این جمله ی تاریخی را، در باب مسئولیت تاریخی شاعر: «وقتی تاریخ می ایستد، شاعران به راه می افتند.»
و بر مبنای همین دید به کمانگیران، به آتش داران توجه ویژه داشت؛ بی آنکه به آنها احتیاجی داشته باشد.
اسفندیار عزیز از سفر مسکو به مینسک برگشته بود؛ آمد در زد و گفت: به رفیق کسرایی گفتم که: لیثی پدر شده و نام دخترش را دلبر نهاده است. و او این شعر را برایش نوشته. شعریست پر از شور و مهربانی و انسان دوستی و کودک دوستی و احترام به مادر. همه را بخاطر ندارم متأسفانه. اینگونه پایان می پذیرد:
....................
چراغ لیث روشنتر شد از پیش
به کام دوست آخر دلبر آمد
ز شادی باده نوشیدم از آن رو
به لب های من این شعر تر آمد
س. ک.
نام آن عزیز رفته را همانگونه خلاصه نوشتم که خودش زیر شعر نوشته بود.
مرد داشت می گفت: آتشی را که در بیابان یخزده دوران دیده ام، فراموشم نمی شود هرگز. در هیچ حالی فراموش نمی کنم.
و وقتی رفت؛ باور کردنش برایم دشوار بود. در یک روز سرد زمستان رفیق حمید فام نریمان زنگ زد و گفت: پسرم، رفیق سیاوش هم رفت!
در آغاز سخت گریستم؛ و بعد، آن لحظه ی خود را اینگونه زیستم:
برای سیاوش کسرایی ، که دور از میهن - چون بابی سندز «قطره قطره مردن را تجربه کرد ، تا شب جمع را به سحر آوَرَد.۲»
در سوگ سیاوش
آن روز
که در سوگ «شبان بزرگ امید»
مادر وطن
با «دماوند خاموش» می گریست
و دختر بخت ایران
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
««دل من مرگ خویش را باور نمی کند.»
بار رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
اینک اما
دردیست مرا
که دوایش هیچ مرهم نمی کند.»
آری ، آن روز
آرش را دیدم بر قله ی البرز
نه تیری ، نه کمان ، نی گرز
پرچمش نیم افراشته بود آنجا
شاخا ای از سرخ گل
کاشته بود آنجا.
آتش ، از جانش فروزان بود
روانش شعر عصیان بود
گرچه فرو خسبیده بود روزش
از هر «طنین» او
بهمن فرو می ریخت
بر ایران و البرزش.
سپید رود
پیامش را با خزر می گفت
نسیم شمال
با هر رهگذر می گفت
می خواندند
کرخه و کارون به آرامی
نغمه های دیر ناکامی
از گرسیوز و کینش
از پر کینه آیینش
و می گفتند ، مردم
با دل آزرده
از افراسیاب مرگ
از زمستان جدایی ها
از پاییز ها، از برگ.
و آرش همچنان
دیوانه سر
بی بال و پر، آزرده می غرید.
تو گویی ، کاوه را
آخرین فرزند
به مسلخ می برند آنجا.
جلودارش نه کوهستان،
نی دریا، نه طوفان بود
وجودش شور طغیان بود
به چشمانش خون باران بود.
شنیدم
البرزچون مغی باستانی
سخن سر نمود،
دل پاک خود را بر آرش گشود:
«که ای گرد دیرینه ی پاک باز!
چه آزرده کردست دلت را، چه راز ؟
بگو با من آن راز های نهان
منم راز دار ِ جهان.
بدان
هر آنکس سخن سر کند
غم ِ جان خود در کند»
چو بشنید آرش
ز پیر سپید بلند
دلش زین سخن رام شد
به آیین گردان
زمین بوسه دادو،
سخن ساز کرد
بدینگونه آغاز کرد :
«من افسانه ای آشفته سر بودم
- گرچه یادگار ایران دیرینه -
در خانه ی خطر بودم ، در گذر بودم
او مرا غوغای عالم کرد
از زبان عمو نوروزش
در میان قصه ها سر کرد
با خورشیدم برابر کرد!
سیاوش رفته است اینک
من و افراسیاب مرگ
من و این خانه ی بی برگ
دیگر هیچ نمی دانم
نمی دانم
شب است یا روز
نمی دانم
چه سان گوید
- برای کودک فردا -
قصه هایش را عمو نوروز
همی دانم:
درون کلبه ی تاریک تنهایی
دلم پر سوز می گرید
عمو نوروز می گرید!»
لیثی حبیبی
مینسک دهم و یازدهم فوریه ۱۹۹۶
۱ - واژه های درداخل گیومه نهاده شده، از اسامی بعضی اشعار او گرفته شده.
۴۰٨۷۱ - تاریخ انتشار : ۲۹ مهر ۱٣۹۰
|