•
باچه واژهای باید اورا خطاب می کردم؟ خودش نام کوچکش را ترجیح می داد، اما گروهی گستاخی را از حد فرو گذارده و فروتنی شاعرانه اش را گاه و بیگاه به وهن می گرفتند تا دستمایه ای برای شرمساری شاعر فراهم آورند. او همچنان شکیبا و خاموش این ساز بدون کوک و این نغمههای خفه در مه را تاب می آورد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲٣ مهر ۱٣۹۰ -
۱۵ اکتبر ۲۰۱۱
قطار تلوتلوخوران از کنار دشتهای پوشیده در برف میگذرد. سرم را به شیشهی دوجدارهی کوپه چسباندهام و پاهایم را دراز کرده و به این جسم سرد و سنگینی فکرمی کنم که از میان بیابان خاموشی میگذرد و تودههای منجمد برف را چون قالب بزگ پنیری میبرد و خرناش کشان ایستگاههای مهآلوده را پشت سر میگذارد.
با دست چپ شانهی راستم را قدری مالش می دهم. جرئت نمی کنم دوبار به بریدهی روزنامهای که از جیب گل و گشاد پالتوی مندرسم بیرون زده و بالای سرم آویزان است نگاه کنم. پالتو شبیه پوست خشک شدهی خرسی زخمی است که با چشمهای وحشتزده به من زلزده و دستهای خونالودهاش کنار پیکر بی رمقش آویزان است. روزنامه را همراه بسته کوچکی از ادارهی مرکزی پست گرفتم. محتویات بسته را روز بعد به نلی دختر بچهی همسایهام هدیهدادم. احساس کردم که چشمهای سبزرنگش وقتی شکلاتها را از دستم می گرفت روشنتر به نظر می رسد و چال گونهاش وقتی لبخند می زند ژرفتر می شود. فکر کردم نلی دستهای عرق کردهام را دیده و صدای لرزانم را حس کرده بود که چند قدم بهمن نزدیک شد و لحظاتی در صورتم خیره ماند و در حالیکه بازوان لاغر و سپیدش را دور گردنم حلقه می زد با صدایی که به آوای آرام چشمهساری می مانست گفت:
ـ دایی امیر اتفاقی افتاده ...
ـ نه عزیز دلم.
دهانم خشک شده و پلکهای سنگینیم لحظهای روی هم می افتد.
ــ این آخرین التیماتوم من است، درست یا نادرست باید به حسابش بیارید. اینطوری نمیشود همه چیز را به امان خدا بسپارید.
فضای دم کرده و ملتهب جلسه را کسی با صدای گنگی آغاز کرد. جمعیت انبوهی در اطاق کوچک و محقری گردآمدهبودند؛ نیمی از ایشان بهدیورا تکیه داده و نیمی دیگر تنگ هم و روی زمین چمباتمه زده بودند.گروهی دیگر در چهارچوب در ورودی ایستاده و کنجکاوانه از روی شانهی همدیگر به منظرهی تب آلود داخل اطاق نگاه میکردند. چه بر سرمان خواهد آمد؟ تاکی باید اینجا ماند؟ آلمان، سوئد و یا ایران. جماعتی که بیرون اطاق پابهپا میشدند با شنیدن نام ایران سرهایشان را تا گردن داخل اطاق فرو کردند.
خاطرت هست که من به رهبران گفته بودم.
ـ منظورتان همان استعارهی شاعرانهای ست که در مورد ماهی کوچکی...
ـ بله، بله... یادت میاد که گفته بودم؛ من ماهی کوجکی هستم و میخواهم به جویبار خودم برگردم.
واژهها بریده بریده از گلویش بیرون میشدند و روی لبهایش میلغزیدند و فضارا میشکافتند و باز میگشتند و در سکوت پراکنده میشدند.
چشمایم را می گشایم و بخار پنجره را با آستین کتم پاک میکنم. قطار تلک تلک کنان از کنار شهری که چراغهایس از دور سوسوی بی رمقی پراکنده میکند میگذرد. پلکهای سنگینم دوباره و بدون اراده روی هم میافتند. کلماتی را برزبان میآورم، اما معنیشان را گم کردهام. ذهنم را از پس سرم مثل کشی که تارو پودش از هم گسیخته باشد لحظهای جلو چشمانی می کشانم و سعی میکنم چهرهاش را هنگام اولین دیدار به خاطر بیاورم، امادوباره این کش لعنتی از میان انگشتهای تر و خیسم به پس سرم رانده میشود.
میانههای تیرماه اتوبوس نالهکنان در ترمینال جنوب از نفس افتاد. مسافرها با بقچههای کوچکشان و درحالیکه به هم تنه می زدند، سالن خفه و خواب آلودهی اتوبوس را ترک می کردند و با چشمانی نگران به ازدحام مردمی که در صفهای طولانی ایستاده بودند خیره می شدند. انگار آفتاب را به طاق آسمان کوبیده بودند، از جا جم نمی خورد و شعله های فروزانش چون نیزههای سوزندهای در پوست و گوشت فرو می شد. هم سفر من که بیشتر از دوازده ساعت را با هم طی کرده بودیم، می گفت: در میدان آزادی قراری دارد و نمی خواهد شریک تجاریش را معطل بگذارد. خندهام را فرو داده بودم، اما او همچنان و با آب و تاب تعریف می کرد که تاجر چای است و می گفت: زندگیش با این سفرهای تجاریست که سرو سامانی پیدا کرده و ادامه می داد که از آنسوی مرز چای بار قاطرها می کنند و از این سوی مرز محمولههای تجاری را به تهران حمل می کند. به کولبار کوچک و محقرش نگاه کردم که عرق ریزان روی شانهاش انداخته بود و از نظر دور می شد.
با صدای گرفته و خواب آلودهی رانندهی تاکسی رشته افکارم پاره شد:
ـ داداش می خواستی چیزی بگی؟
ـ نه، قوربونت همین جا پیاده می شم.
خیابان درازو تنگ را بالا می روم. دعوت نامهای را که هفتهی پیش دریافت کرده بودم را از جیب درآوردم و دوباره با دقت سرجایش قرار دادم. خیابان خلوت را ردیف چنارها از دو سو درمیان گرفته بود. نسیم کوتاهی میان برگهای سبز و شادابشان می وزید و به آرامی تکانشان می داد. راهم را کج کردم به طرف ساختمان پنج اشکوبهای که در انتهای خیابان قد برافراشته بود. عرق شور و سوزانی که روی پلکهایم سنگینی می کرد را پاک کردم و دکمهی پیراهن آبی نخ نمایم که به سپیدی می زد باز کردم و دوبار و چند بار چشمهایم را مالیدم. حس کردم سرم گیج می رود و این موجودات عجیب و غریب سیاه رنگی که هرازگاهی پیدا و گم می شوند باید از ضعف و گرسنگی باشد. قدمهایم را قدری کند کردم و لحضهای ایستادم و تمام نیرویم را در چشمانم متمرکز کردم. باروکردنش دشوار بود؛ اما من او را هیچ گاه از نزدیک ندیده بودم. چرا قدش به نظر کوتاه می آید؟ ببین چه قدر با تانی گام بر می دارد؛ تو این گرما چرا دکمههای این کت سرمهای لعنتی را اینطوری سفت بسته! اما نه این خودش است، سبیلهایش برق می زند و موهای براق و سیاه و پر پشتش را درست مثل عکسهایس به عقب شانه کرده است.
دو جوان، سوار بر موتورسکلت با سرو صدا طول خیابان را پیمودند. جلو در ورودی ساختمان بهم رسیدیم، انگار من را دیده بود که هاج و واج در چند قدمی اش ایستادهام. لنجندی زد:
ـ سلام آقای عزیز.
حالا دیگر مطمئن شده بودم که خودش است.
نسیم سوزناکی ناگهان به درون کوپه هجوم آورد. کلاه سرمهای مهماندار با حاشیههای قرمزی که بر لبهاش نقش بسته بود در آستانه در ظاهر شد و سپس با کشاندن تنهی گرد و مدورش تودهی سردی را درون کوپه هل داد:
ـ چای خواستید خبرم کنید.
لبخند بیروحش را فرو داد، خم شد و استکان خالی چای را از روی میز بلند کرد و بی صدا در کوپه را پشت سرش بست. می خواهم سرم را روی بالش نرمی که ملافههای سفیدش را تازه عوض کردهاند بگذارم و پاهایم را دراز کنم و بخوابی عمیق فرو روم، اما این خیالپردازی بیهوده را مثل بقیهی چیزهای بی مصرف در گوشهای از ذهنم برای روز مبادا انبار می کنم. از جا بلند می شوم و شال سیاه پشمی را دور گردنم گره می زنم و به پالتو مندرسم نگاهی می اندازم، با وحشت قدمی به عقب بر می دارم جرئت نمی کنم به جیب گشادش که مثل دهان بدون دندانی به روی من می خندد نگاه کنم. درراباز می کنم، راهرو غرق سکوت است، میلهی سرد پنجرهی را در پنجههای عرق کردهام می فشارم و سعی می کنم پردهی تاریکی که در باد می لرزد را بکاوم، اما چیزی جز هوهوی باد و آهنگ مکرر چرخهای که بر آهنی سرد سائیده می شوند بگوس نمی رسد. تنها تاریکی است که مواج و آرام، شب را از پوست این هیولای آهنی جدا می کند. تنهام را به دیوارهی کوپه تکیه می دهم و چشمانم را به آرامی برروی هم می گذارم.
ـ شاعر اینجا کنار من بشین.
پیک کوچک لبالب از عرق را به دستش دادم. باران خیابان را شسته بود و پنجره رو به ساختمان بلند و ده اشکوبهای که چراغهایش در دوردست می سوختند گشوده بود. نسیم پائیزی لامپ کوچک و بی رمقی که از سقف اطاق آویزان بود را به آرامی می لرزاند.
ـ از این سالاد و سوسیس روسی خیلی خوشم میاد.
به پشتی صندلی تکیه داد و با دستمال سفیدی لب و سبیلش را پاک کرد.
ـ اولین بار من شمارا در شورا دیدم، یادتان هست؟
سالن با صدای بم و گیرایش آرام گرفت. به آذین با چهرهای برافروخته که نگرانی در آن موج می زد سخنان کوتاهی در باره آنچه در کشور می گذشت بیان کرد و دست آخر از حضار خواست که او را از شرکت در هیئت دبیران معاف کنند.
ـ خاطرت هست؟
روی مبل قرمز رنگ و رورفتهای که تارهای نازک و پلاسیدهاش از لای آستر سیاه رنگی بیرون زده بود جابجا شد. آهی کشید و عینک زمخت و سیاه رنگش را به چشم زد.
ـ بده خودم بخوانم.
کاغذ شطرنجی را از دستهای لرزان من قاپید. لبهایش می لرزید و هرازگاهی سرش را به چپ و راست تکان می داد.
ـ این کمپوزسیون را اینجا ناتمام ول کردهای، آها...این وزن...آها این شد. این را باید اصلاح کنی شاعر ...
واژهی شاعر را من سالها پیش از دهان او شنیده بودم. اواخر دی ماه برفها داشتند ذرهذره آب می شدند، اما سرما همچنان بیداد می کرد. پنجرهی اشکوب پنجم رو به رودخانهی نوا (۱)باز می شد. نوا تاب برداشته بود و پشنگهای سفید رنگی را به اطراف می پراکند. هن وهن کنان از پلهها بالا رفتم. دکمههای پالتوم که خز مصنوعی خاکستری رنگی یقهاش را زینت می داد با دستپاچگی بسته بودم و شال سیاهرنگی را دور گردنم محکم پیچیده بودم. در را صاحبخانه گشود و خود قدمی به عقب برداشت و با بی تفاوتی اجازه داد که وارد اطاق کوچکی شوم که از بوی سیگار و الکل انباشته بود. حاضران گرد میز بزرگی فراهم آمده بودند. تا چشمش به من افتاد نیم خیز شد.
ـ شاعر بیا اینجا پهلو دست من بشین.
اشاره کرد به سه پایهی بی مصرف کوچکی که به دیوار زرد رنگی تکیه داده بود. این اولین باری بود که من را با لفظ شاعر خطاب می کرد. حضار سرهایشان را که کمی هم گرم شده بود بطرف من برگرداندند و لحظهای خاموش به من نگاه کردند که کلاه از سر گرفته و از سرما می لرزیدم. اگرچه اسم و رسم من را می دانست و از "مسئولیت" حزبی من آگاه بود، اما از آن روز ببعد هیچگاه من را بانام واقعی ام خطاب نکرد.
ـ بله خاطرم هست.
سالها بود که احساس دوگانهای در من رشد کرده بود و هر روز بیشتر و بیشتر مرا به خود مشغول می داشت. موج مخالفت با "بالائیها" اوج می گرفت و آتشی که گارباچف افروخته بود؛ افروزههایش دامن مارا هم گرفته بود. آتش زیر خاکستری که درون صفوف "پائینیها" در سالیان متمادی خاموش مانده بود به آتشفشانی تغییر شکل داده و همه را چه در بالا و چه در پائین دربرمی گرفت. موج سهمگینی بلم کوجک مارا به هرسویی تکان می داد؛ به صخرههای سخت و سنگین ساحل می کوفت و پیکر ما را با تازیانهی بی رحمی از رگبار باران و باد می نواخت. سکانداران با دستهای لرزان و چشمانی وحشت زده قادر به مهار موجهای بلندی نبودند که کوبان و پر شتاب دریارا درمی نوردید و به ساحل نزدیک می شدند.
باچه واژهای باید اورا خطاب می کردم؟ خودش نام کوچکش را ترجیح می داد، اما گروهی گستاخی را از حد فرو گذارده و فروتنی شاعرانه اش را گاه و بیگاه به وهن می گرفتند تا دستمایه ای برای شرمساری شاعر فراهم آورند. او همچنان شکیبا و خاموش این ساز بدون کوک و این نغمههای خفه در مه را تاب می آورد.
ـ خاطرت هست؟
کنار ساحل نرمه بادی گیسوی موجهارا آشفته می کرد. موجها شتابان تنهی سنگین شان را به دیوارهی ساحل می کوفتند و بازمی گشتند و خود را در آغوش خزر که آرام آرمیده بود رها می کردند.
دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادرمنی به محبت مرا ببوی. (۲).
کت چروکیدهش را از تن درآورد و باوسواس کنار دستش قرار داد.
ـ این دلاقه را کمی باز کن.
سگرمههایش درهم رفت و به سرفه افتاد.
ـ نمی شه یه سیگار درست و حسابی دود کنی. خفه می کنی آدمو.
لبخندی کوتاه بر لبانش ظاهر شد و پیک خالی عرق را روی میز گذاشت.
چشمان نافذ و گریزانش آرامش ساعات پیش را از دست داده بود و خطوط چهرهاش آشکارا درهم شده بود. دستی به موهای براق و پرپشتش کشید.
ـ از اون شاعر کُرد* که تعریف کردی چیزی یادت هست بخونی؟
دکمهی پیراهن سیاهش را باز کرد نگاهش را به طرف پنجره گرداند و در حالیکه سرش را تکان می داد آه کوتاهی کشید.
ـ عجب سرنوشتی پیدا کرده بود.
پلکهایش می لرزید. با پشت دست گونههای خیسش را پاک کرد.
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین گلهای یاد کس را پر پر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم (٣).
چه سرنوشت ناگزیری دو شاعر را بهم نزدیک می کرد. «بالائیها» گردن آویز شاعر ملی و مردمی را به گردن هردو شاعر آویخته بودند، اما راههای متفاوت با راه «بزرگان» هردو را از دایرهی خودیها بدورافکنده است. هنر را نمی توان در معبد سیاست قربانی کرد؛ از اینها بدتر شعر را به سیاست پیشگان نمی توان فروخت و یا پیشکش کرد. در همهی این سالها ترسم ریخته بود و می توانستم قدری بی شکیب، آنچه را برزبان نیاورده بودم، درست روبروی او، با خود او چشم در چشم او باز بگویم. جایی خوانده بودم « کسی را که دوست می داری هرگز از او نمی ترسی».
تنهی سنگین قطار کش و قوس می خورد و زوزهکشان فضای تناهی شب را از هم می گسلد و گاه شانه وپیشانی ام را به پنجره سردی می کوبد که پردهی آبی رنگی بر آن آویخته است. چشمانم می سوزد و سعی می کنم خودم را با تکانهای قطار هماهنگ کنم. قبل از اینکه تعادلم بهم بخورد به کوپه بر می گردم و تا گردن زیر ملافهی تمیزی می خزم، اما هنوز چشمهایم گرم نشده مهماندار چای داغ را روی لبهی میز کوچک چسبیده به پنجرهی کوپه قرار می دهد. دستهایش آشکارا می لرزد و کلاه سرمهیی بزرگش را پس سر رانده، لنجندی کوتاه لبهایش را از هم می گشاید و دندانهای زرد و کرم خوردهاش میان لبهای کبود و تاول زدهاش نمایان می شود. قطار دوبار، سه بار جسم سنگینش را تکان داد و تلو تلو خوران و با صدای خشن و کشدار چرخهایش که بر روی ریل کشیده می شد، از نفش افتاد.
با پشت دست بخار پنجره را پاک می کنم. انبوهی از مسافرها که تا چند لحظهی پیش زیر سقف پلاستیکی ایستگاه و در انتظار توقف قطار پابهپا می شدند، اینک به ورودیهای قطار که پلکانهای کم ارتفاع و یخزدهای از زمین جدایشان می کند، هجوم می آورند. فروشندهگان دورهگرد با داد و فریاد، مرغ بریان، سیب زمینی داغ، چربی خوک و ودکا و دیگر کالاهایشان را از پشت پنجره به مسافران خواب آلودهای که تازه چرتشان پاره شده است عرضه کنند. بعضی ها توانستهاند ماموران قطار را دور بزنند و خود را داخل راهرو بکشانند. پیرزنهای فروشنده در حالیکه لچکهای رنگی و شالهای پشمی اشان را محکم دور اندام لاغر و نحیفشان پیچیدهاند با التماس مسافران را به خریدن ماهی دودی، چربی خوک و آبجو دعوت می کنند. باد سوزناکی ساعاتی پیش شروع به وزیدن کرده است و دانههای خشک برف را در هوا پراکنده می کند و به صورت فروشنده گان دوره گرد می کوبد. مهماندار آمد، پول چای و ملافههارا گرفت. اخم کرده بود و لبخند همیشگی و کم رمقش پیدا نبود. با لحن خشکی بقیه پول را روی ملافههای که در راهرو کوت شده بودند گذاشت و بی انکه سرش را بر گرداند پیچید طرف سمت راست و در انتهای راهرو ناپدید شد. پالتو را از جا رختی گرفتم انگار جرئتی پیدا کرده بودم آهسته دستهای لرزانم را در جیب پالتومی کنم. درست یک هفتهای می شود که بستهی لعنتی را از ادارهی مرکزی پست دریافت کردهام و تنها یکبار توانستم این تکه روزنامهی وحشتناک را با ترس و لرز بخوانم. انگار کارد برهنهایست که در شبی هولناک و در مکانی نامعلوم تیغهی برهنهاش قلب مرا می شکافد. می خواهم این صفحهی کوچک را مچاله و یا ریزریز کنم و به دست باد بسپارم. درد سنگینی را در پشت و زانوهایم حس می کنم. با دستهای لرزانم تکه بریده روزنامه را روی میزی که بوی الکل و توتون می دهد پهن می کنم. وحشتزده به تصویری نگاه می کنم که چشمانش به جانبی ناپیدا خیره مانده و تهماندهی لبخندی بر لبانس نقش بسته است.جملهی کوتاه زیر تصویر را می بینم، اما توان خواندنش را از کف دادهام: سیاوش کسرایی در گذشت.
منابع:
۱. نوا (Нева (نام رودخانهایست در غرب شهر سان پترزبورگ روسیه.
۲.سیاوش کسرایی. هوای آفتاب، از اینسوی خزر.
*سید محمد امین شیخ الاسلامی ( استاد هیمن)۱۹۲۱ ـ ۱۹٨۶شاعر نامدار و پر آوازهی کُرد.
٣.سیاوش کسرایی. تراشههای تبر، باور.
باور.
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را
باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود؟
باور کنم که آن همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
در کوره راه ها همه خاموش می شوند
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بالای بام ها و کنار دریچه ها
بی وصل و نامراد
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
بی آن که سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
نفرین بر این دروغ
دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک دوستی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لب ها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
وین ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین گلهای یاد کس را پر پر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
|