از : علیرضا قلاتی
عنوان : به عزیز دوستی که تکواره وحیدی بوده در گفته هایش و داوری در نکته هایش...
و من نه اندر شبی که اندر لازمان
میبینم
آن کوهِ پیر را با آبشارهایی از اشک و آه
و دامنی پُر از سیب و سبزه و سنجد
با خشت هایی وزین بر خرابه هایی به گنج نشسته
و مردمانی که دل هاشان ز غم،بر زانویِ اُشتران شکسته
و کبکانی همه ساق اندر خون از خوابِ مار پریده
هم آوا با باغبانان و جنّیان،حوریان و خونیان
جملگی آتشِ عشقی عظیم بر جان و جگر کشیده
در سماعی صوفیانه به سانِ آسمان
بر گِرداگِردِ آن چنارِ پیر
در بانگِ خویش جملگی اتفاق میکنند که،آری،آری
باز هم
شعرِ عرفان را به دست افشان و چنگ
قُدسیان در عالمِ بالا زنند...
آی قلاتیانِ غیور نامِ عرفانکِ شاعر را بر زبان ها جاری کنید تا همه را
وقت ها خوش شود
چه سالهاست که درین دیار جز خوشنامی و دلی به صافی آینه هیچ
ازیشان نمانده
و این است رستگاریِ اعظم
رستگاریِ هیچکسِ شاعر
و اگر تو این همه قول باور نداری!
نک برو و از آن دو باغبان بپرس
و زنهارا،که مبادا داوَریت کنند...
۷۰۹۷٨ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣۹۴
|