یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

شبانی (سه سروده)


وحید داور


• در شعر خویش چه می بینی؟
و رستگاری ی تو در چی ست؟
من دیده ام شبی که دو باغبان
تا جوی آبشار قلات را بر کَرت هاشان شکسته اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٨ آبان ۱٣۹۴ -  ۹ نوامبر ۲۰۱۵


 شبانی ۲

در شعر خویش چه می بینی؟
و رستگاری ی تو در چی ست؟
من دیده ام شبی که دو باغبان
تا جوی آبشار قلات را بر کَرت هاشان شکسته اند
تَش کرده اند و شعر مرا زیر چنار پیر خوانده اند
جایی که جن گهواره جنبانده و کبک
                                           از خواب مار پریده ست



شبانی ٣

من می خواهم خیلی شکوهمند از پیش اتوبوس ها بگریزم
طوری که عابران پیاده با دیدن ام مکثی کنند و بر اسکناس های شان بنویسند:
"مردی که فیل شد، میدان شهرداری را با بیشه یکسان گرفت و
تا بگذرد سگ-پشه ای را نیز از گوش خود پراند"
می دانم این یا اولین سطر شعری بلند یا طرح داستانکی ست
با این چنین بلاهتی، آری، الهام بخش مردم شهر خواهم بود
تا از کنار مرگ و مباهات بی هوده نگذرند

این فتح نامه که می خوانید
اندر حکایت است که چندان هم
رفت و روند شما پریان پیاده رو
موضوع شعر شبانی نی ست



 شبانی ۴

از آنجا که شاعر مشهوری نیستم با عینک آفتابی
در این بعد از ظهر سرد به این جا آمده ام
که بیماران مطب‌های خصوصی با دختران شان از بخار تند رستوران هندی سرفه می‌کنند
آزادانه می‌توانم دست در جیب تنگ جین آبی‌ام
پشت به دوربین‌ها و درخت‌ها
از کناردستی‌ام بخواهم دود سیگارش را به چشم‌های‌ام ها کند

من هیچ‌وقت عاشق نبوده‌ام، و هیچ، بوی زنی را متر نکرده‌ام
تنها گاهی، گاهی در همین پیاده‌رو، چوب‌الف‌های سفید را از دست دختران عطرفروش ربوده‌ام
گاهی، تنها گاهی چوب‌الف‌ها را لای مزامیر و غزل‌ها نهاده‌ام
پیامبر اگر بودم، راستی
آن مرد آفتاب‌سوخته ی چارشانه، با پیکر برهنه‌ام چه می‌کرد؟
ایلی! ایلی! چه می‌کرد؟
پیامبر که نباشی اما
به خانه می‌بری غیو موتورها، تنه ی پیادگان را و برق عصاهاشان
و فکر، فکر که چوب‌داران با رمه‌های‌شان در این شهر شلوغ چه می‌خواهند؟

در این مسیر دکتر مثل وکیل سر کارش می‌رود
آدم‌ها می‌دوند، می‌ایستند و می‌افتند
آمبولانس به همان‌جا می‌رسد که اتوبوس
و پیلاتس لوح بهانه ی مرگ بر سر مسیح می نهد



پی نوشت: این شعر "عید خون" است و در خود عصر روزی قدیمی را در سال ٨٨ به یاد می آورد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست