از : علیرضا قلاتی
عنوان : چون غرض آمد هنر پوشیده شد...
بتا عهدی که با عشقِ تو دارم
کمینه عمر در پایش گزارم
مرا با عقدِ واعظ خود چه کارست
که با جان بوده اَستی آن قرارم
کمان ابرو ز مژگان ناوک انداز
که بر آهویِ چشمانت شکارم
ز بس کآهویِ حُسنت خون به دل کرد
تو گویی نافه ی مُشکِ تتارم
به بانگِ عشقت ای ماهِ دلفروز
چو مرغِ زاری اندر مرغزارم
به طاعت گاهِ لعلت ای شکر ریز
تو گویی روز و شب در قندهارم
نگارا گر در آغوشم نگیری
بگیرم دخترِ رز در کنارم
به سانِ پورِ سینا ساتکینی
حکیمانه کشم بر روزگارم
به جانِ بوعلی کز دردِ عالم
دوایی جز میِ دوشین ندارم
شغادا هان که بر زینِ بلاغت
به رخشِ شعر چون رستم سوارم...
در حقیقت مغزِ جان پالوده ام
تا نپنداری که در بیهوده ام
عاقلی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند
عاقلان چون اینچنین کردند کار
تو دکان بالایِ استادان مدار
طبعِ مادر زاد باید در میان
تا کشد رخشِ بلاغت زیرِ ران...
گر تو با این بذل قصدِ حی کنی
راهِ صد حاتم به گامی طی کنی.
۷۲۲٨۵ - تاریخ انتشار : ٣ بهمن ۱٣۹۴
|