به روحِ پر فتوحِ عارف، عبّاسعلی کیوانِ قزوینی
علیرضا قلاتی
•
عارفان چون خَفض بر خضرا زنند
خیمه اندر طارمِ اعلی زنند
پایِ طامع را بُرند از نُه فَلَک
دستِ جان در عالمِ اغنا زنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣۰ دی ۱٣۹۴ -
۲۰ ژانويه ۲۰۱۶
عارفان چون خَفض بر خضرا زنند
خیمه اندر طارمِ اعلی زنند
پایِ طامع را بُرند از نُه فَلَک
دستِ جان در عالمِ اغنا زنند
کویِ لیلی قبله گاهِ جان کنند
همچو مجنون بر دلِ صحرا زنند
دستِ همّت برده اندر آستین
چون کلیم اندر یدِ بیضا زنند
بر سرِ ترجیعِ جعدِ سُنبلان
صد زبانه نعره بر یلدا زنند
هُدهُدِ جان را به قافِ معرفت
بی محابا بر دلِ عنقا زنند
ساقیانِ چشمِ ایشان از شراب
خونِ دل بر ساغرِ مینا زنند
خوبرویان از وفا در گوشِ دل
صد هزاران طعنه بر خارا زنند
شعرِ عرفان را به دست افشان و چنگ
قُدسیان در عالمِ بالا زنند...
حکایت
آن یکی با چشمِ پر خون دل دو نیم
گفت گاهِ مرگِ سقراطِ حکیم
یک تن از یاران٘ش جامه می درید
دست بر سر میزد و رخ می خلید
می بگفت افغانِ من اینجایگاه
زان بُوَد کو را کُشندی بی گناه
نعره میزد خشمگین و بی قرار
اشکِ خشم از دیدگانش می چکید
مر لبِ زیرین به دندان می گزید
همچو شیرِ شرزه اندر بیشه زار
همچو گُل خندان به رویش آن حکیم
دستِ رفعت بر سرش گفت ای ندیم
چون نمی داری تو مرگم را روا
آن پسندی تا گنه باشد مرا
تا کی آخر حیله و دستان کنی
بهرِ ما این گربه در انبان کنی
چون خورم با اژدها خمرِ کهن
می نلرزم پیشِ وی چون بومَهَن
ای که جایِ آب بینی مَشک را
خود چه دانی گوهرِ این اشک را
تا ز هر مویش بنِ دردی نتافت
هیچ کس بر کُنهِ حکمت رَه نیافت
دردِ مردان باید آنجا بی شمار
تا حکیم آید یکی از صد هزار
|