سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به غروبِ گوتنبرگ
امیر رضانژاد


• این پسره هم قفل کرده بود. چندبار دیده بودمش. هردفعه هم یه کتاب دستش بود. مث که انگلیسی بلد بود. حالا اقامت گرفته. کلیسا به تخم چپش هم نیست. مثل دوست دختر مریض ِ من چیزمیز می نویسه. یه بار تو خیابون دیدمش. نزدیک کلیسای ِهاگا. لب رودخونه نشسته بود یه آبجو هم دستش بود. تا منو دید بلند شد گفت به به داش علی خودمون. گفتم من شرمنده م. گفت بی خیال. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۷ -  ۱۹ می ۲۰۱٨


 
آقا تا گفت ولی این خدای مسلموناست... برگشتم کشیدم زیر گوشش. پرت شد رو پله ها. خانمه هلم داد عقب داد زد آقا آقا چکارش کردی؟ گفتم خدا یکیه. مسلمون و مسیحی نداره. پسره از دماغش خون می-اومد. یه دستمال از جیبم درآوردم گفتم بگیر، دماغمتو پاک کن. چشماش هنوز داشت با تعجب نگام می کرد. گفتم دِ بگیر دیگه. چشماتم جمع کن. مطمئن نبودم برادر رامین طرف کیو می گیره. به هر حال که من وقت نداشتم. باید به اتوبوس می رسیدم. در کلیسا رو باز کردم و به دو از پله ها اومدم پائین. ولی تموم راه تو فکرش بودم. باز درد پام شروع کرده بود. پسره رو قرار بود دیپورتش کنن. لامصب حاضر بود کف خیابون بخوابه ولی برنگرده ایران. خودش داشت می گفت. خانمه هم می گفت ما همه مون برات دعا می کنیم عزیزم. شایدم راست می-گفت. نمی دونم. چند بار دیده بودمش. میومد تو کلاس می نشست. صم بکم. یه بار هم گیر داده بود که این کتاب مقدس چرا فقط چهارتا انجیل داره؟ مگه آدمای زیادی نبودن که فلان. دلم از دستش خون بود. خب حالا، تو همین چهارتا رو بخون بقیه ش پیشکش. من بعد دو سال هنوز تو همین چهارتاش مونده م. بعضی وقتا باید بزنی تو گوش طرف که قفل نکنه. دیده م که می گم. واس خاطر خودش. مث سیا دماغو که عمرن به ما محل نمی داد. فقط با سعید می گشت. مهندس بود. یه روز فهمیدیم حش می زنه. با سعید واستاده بودن زیر نور تیرک. سعید حش باز ِ تیر بود. کوچه ی ما دووجب که بیشتر نبود. پائین شهر. جیحون. مام اون شب حش داشتیم. خلاصه رفتیم با بچه ها پیش سعید گفتیم حش داریم. سعید گفت داش دردسر برا ما راه ننداز. برو. گفتیم سعیدخان داش تو چند سال از ما بزرگتری؟ گفت که چی؟ گفتیم مام بچه نیستیم. حالا خواستی با هم می زنیم نخواستی هم نخواستی. یارو گفت سعید سخت نگیر. گفت خیلی خب، بیاین. رفتیم. دوتاشو دادم دستش. گفت این برا شما اینم برا ما دوتا. آقا ما حالمون خوبِ خوب بود. یه وقت نگا کردیم دیدیم پسره داره مث مرغ راه می ره. فک کنم توهم زده بود پرنده ست. نگاه بچه ها کردم چشمک زدم. رفتم پیش سعید گفتم داش این داره قفل می کنه. گفت به تخمم. گفتم سعید داش مسولیتش گردن توئه. اینجوری که نمی شه. قفل کرد چی؟ گفت کرد که کرد. می گی چکار کنم؟ گفتیم یه چیز چربی چیزی بش بده. گفت الان از کونم دربیارم؟ گفتیم روغن ماشینی، چیزی. گفت برین پی کارتون. گفتیم باشه. پسره هنوز داشت هِدمُرغی می رفت. بیخیال شدیم. بعد ما تو عوالم خودمون بودیم که دیدیم سعید رفته زیر ماشین دست می کشه. رفتیم بالا سرش. گفتیم داش سعید. گفت ها؟ اومد بیرون. تمام هیکلش شده بود روغنی. بچه ها پخش شدن کف زمین. گفت دهنتون. گفتیم سعیدخان. گفت دهنتون. رفت پشت سر پسره. داد زد. پسره برگشت. کشید زیر گوشش. پسره تلوتلو خورد. ولی برگشت یهو پرید بغل ِ سعید. نگو جدی داشته قفل می کرده. سیا بود اسمش. چند سال بعدش شنیدیم به جرم جاسوسی افتاده زندان. فردای روزی که اعدامش کرد ن همه مون سیاه پوشیدیم. پسره دست ِ چپ وراستشو بلد نبود. کدوم جاسوس؟ سعید می¬گفت مخیه. گفتیم سعیدخان جاسوس بود؟ گفت این مادرقحبه ها به همه می گن جاسوس داش. سیا مخ بود، مخ. اینجا دیگه جای موندن نیست. یارو معمار بود. سرش تو درس-ودانشگاش بود. صبح تا شب مث سگ جون می کند. نمی تونست بره اونور دکترا بگیره که. یه دانشگاهی بهش بورس داده بود، می رفت لهستان استادشو می دید، برمی گشت باز مث سگ کار می کرد. یه بار رفتم دنبالش سر کارش. هی با خودم فکر کردم این بابا کجا کار می کنه که تازه یک نصف شب کارش تموم می شه. دیدم از تو پیتزایی برج ملت دراومد. به دو اومد طرف ماشین. تا نشست گفتم داش یه پیتزام برا ما می گرفتی. زد زیر خنده. گفتم دِ مرگ، چته؟ گفت باشه. دفعه بعد. زد رو دستم که بریم. دستم یخ کرد. دوزاریم افتاد. گفتم اینجا کار می کنی؟ گفت آره. بریم. گفتم ظرف می شوری؟ گفت ظرفم می شوریم. بریم لامصب، یخ زدم. صبح باید پاشم برم سر کار. گفتم صبحم میای؟ گفت اینجا نه. دانشگاه آزاد. درس می دم دیگه. چند روز بعدش گرفتنش. حالا داش این بابا جاسوسی ظرفا رو می کرده؟
آقا ما رو بگی یخ کردیم. گفتیم اینجا دیگه جای موندن نیست. این شد که حالا اینجائیم. گیرم که یه چند سالم وسطش رفت. راستش تقصیر این دختره بود. یکی هم نبود بکشه تو گوشمون. قفل کرده بودیم. مرض داشت دختره. می خواست آزار بده. فقط آزار بده. ولی عاشقش بودیم. ما که پشممون کف دستمون بود، عاشق شدنمون چه صیغه ای بود دیگه؟ دختره ی شیرازی یه جوری سروته مون کرده بود آب روغنمون قاطی بود. چقدر بگم خوشکل بود؟ درسته سعید که عکسشو دید گفت فلانم تو سلیقه ت ولی به چشم ما که خیلی ماشالا داشت. از هیکلشم که نگم... سینه هاش از زانوی من سفت تر. لامصب وقتی حرف می زد دندوناش فقط آدمو دیوونه می کرد. سفید، یه دست. یه ریزه خرابی نداشت. حرف که می زد یه چیزایی می گفت از کتاب شعرا که آدم می-موند. بهش می گفتم تو چجوری این همه چیز بلدی؟ می گفت تو خنگی بابا. راست می گفت. من شعرمعر بلد نیستم. می گفت علی می دونی چرا دوستت دارم؟ می گفتم چرا؟ می گفت دیوونه ی معقولی هستی. ای بابا دیوونه، دیوونه ست دیگه.
رفت شهر خودشون. یه شب بش گفتم امشب بلیت دارم واسه شیراز. وقتی بیام از بغلم جدات نمی کنم. شعر فرستاد. صدبار خوندمش. حفظم شد. من که شعرمعر بلد نبودم. نوشته بود من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت، سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ نگو. شبش تو فرودگاه بودم که گفت من تصادف کردم بیمارستانم. نیا. دو روز بعدش مسج داد دیشب اولین بار بعد تو سکس کردم. تموم شد. همه چی. آرزوم بود ببینمش. یه لحظه فقط. ولی گذشت آقا. گذشت تا یه روز مسج داد که تهرانم. نمی-دونم کجا برم. گفتم بیا پیش من. گفت حوصله‍ی آه وناله ندارم. گفتم آه-وناله نمی کنم به خدا. جواب نداد. صب کردم. صبح شد. ظهر شد. شب شد. صبح. ظهر. سی وشیش ساعت نخوابیدم. استرس گرفته بودم که بخوابم اس ام اس بده. خونه داشت دهن باز می کرد می جویدم. اومدم نشستم رو مبل. دستم بیشتر از چشمام درد می کرد بس که گوشی رو هی می آوردم بالا نگاه می کردم. خوابم برد. چارپنج ساعت بعدش بیدار شدم. قلبم مث توپ می زد. سرم این هوا. یه کامیون داشت از تو کوچه رد می شد. گوشی رو نگا کردم. مسج داده بود که فرودگاهم. حوصله م سر رفته. داش من عین بچه نشستم زار زدم.
این پسره هم قفل کرده بود. چندبار دیده بودمش. هردفعه هم یه کتاب دستش بود. مث که انگلیسی بلد بود. حالا اقامت گرفته. کلیسا به تخم چپش هم نیست. مثل دوست دختر مریض ِ من چیزمیز می نویسه. یه بار تو خیابون دیدمش. نزدیک کلیسای ِهاگا. لب رودخونه نشسته بود یه آبجو هم دستش بود. تا منو دید بلند شد گفت به به داش علی خودمون. گفتم من شرمنده م. گفت بی خیال. گفتم بکش تو گوشم. گفت شوخی می کنی؟ گفتم خیلی آقایی. نشستیم کنار آب. از تو کیفش یه آبجو کشید بیرون. گفتم من نمی¬خورم. جنبه ندارم. اَی بابایی گفت و یه قلپ سرکشید. کون به کون سیگارروشن می¬کرد. گفتم ایران که بودی چکار می کردی؟ گفت ترجمه. کتاب. ساز. گفتم نویسنده ای؟ گفت می گن کسی که کتاب نداره نویسنده نیست. گفتم درسته. گفت نه درست نیست. وقتی همه چیت رو نابود کنن، ایمیلاتم پاک کنن چجوری می-خوای کتاب چاپ کنی؟ یه پک مشتی زد. گفت تو واقعن به این حرفا که تو کلیسا می¬زنن اعتقاد داری؟ گفتم معلومه. گفت بچه ها اکثرن واسه اقامت میان کلیسا. نودونه درصد. داشتم فکر می کردم که نمی دونم اعتقاد دارم یا نه. گفتم هرکی یه اعتقادی داره. منم به مسیح اعتقاد دارم. گفت تو یعنی واقعن فکر می کنی مسیح گناها و دردای تو رو کشیده؟ سر تکون دادم. گفتم من برم. گفت بشین بابا. یه روزم نرو کلیسا. بیا بریم خونه‍ی من. یه ساعت فاصله داره ولی بازم خوبه. تنهام. نمی خواستم برم ولی مست بود. ترسیدم اتوبوسی چیزی بزندش. گفتم باشه داش، بریم. رفتیم. تموم راه تو اتوبوس سرش رو شونه من بود و خوااااااب. به اون فرودگاه سگ مصب فکرم افتاد. تنها تو فرودگاه. می لرزیدم رسمن. از دست دختره‍ی روانی. دیگه خیالم راحت بود که نمی بینمش. ولی نمی دونم چرا لحظه آخر فکر کردم پشت سرمه. برگشتم. هیچ کس نبود.
خونه ش یه اتاق داشت. لپ تاپش افتاده بود رو تختش. گفت ایران شلوغه. یه سیگار دیگه روشن کرد. اومد یه چیزی بگه ولی دهنش باز موند و نگاهش خیره. گفتم آره شلوغ شده. سیگارش همین جوری داشت می سوخت. باز اومد یه چیزی بگه ولی نگفت. گفتم من برم. ولی دلم نمی خواست برم. بالاخره یه جا پیدا کرده بودم که می تونستم توش آزاد باشم. گفت من یه چیزی آماده می کنم. تو هم یه چیزی از رو لپ تاپ پیدا کن بذار گوش کنیم. منتظر نشد. رفت تو آشپزخونه. لپ تاپشو روشن کردم. داش من هیچ کدوم این اسما رو نشنیده بودم. هی گشتم، هی گشتم. بالاخره یه شجریان پیدا کردم. تا گذاشتم از تو آشپزخونه صداش اومد. می خوند. عجب صدایی داشت. رفتم دم آشپزخونه. گفت این آکواریوم رو می بینی؟ پشت سرم گوشه دیوار، به جا تلویزیون گذاشته بودش. خالی. آفتاب از شیشه ی کثیفش رد شده بود. یه ماهی پلاستیکی قرمز هم افتاده بود کفش. گفت اینو وقتی بم اقامت دادن از یه همسایه خریدم. گفتم قشنگه. گفت گرفتی مارو؟ این بی صاحاب خالیه، کثیفه، چیش قشنگه؟ سیگارش رو تا اومد خالی کنه ریخت زمین. حتا نگاش نکرد. ته سیگارو پرت کرد تو سینک. گفت من هیچ وقت اهل ماهی و جک جونور نبودم. اینم گرفتم گفتم یه زندگی ای تو خونه باشه. چشمم افتاد به گلدوناش. همشون خشک شده بودن. یه کاکتوس له شده هم بود که بوی گند می داد. گفت حالا می گی این یارو چه پلشتیه دیگه. ولی اینجوری نیست. در یه قوطی آبجو رو باز کرد و گفت تو چقد ساکتی. یهو از دهنم پرید که تو ترکم. نمی دونم از کجام دراومد. پکی زد زیر خنده. گفت حالا گیرم ترک هم کردی... الکل دیگه؟ گفتم آره. گفت خب، حالا گیرم ترک هم کردی... که چی؟ گفتم داش با الکل آدم نمی¬تونه درست زندگی کنه. نگام کرد. درست درست، با چی حال می کنی؟ منظورم اینه که لذتت چیه؟ سکس؟ گفتم نه. از وقتی اومدم اینجا به خودم گفتم باید درست زندگی کنم. بخوام بیفتم دنبال این چیزا... . سرشو تکون داد و زد زیر خنده. گفت ما ملت بامزه ای هستیم. تو اون مملکت که... شروع کرد به سرفه کردن. گفتم الان حلقش میاد تو دهنش. همین طور سرفه می کرد. یه لیوان برداشتم آب دادم بش. گرفت گذاشت رو کابینت. آبجوش رو برداشت سر کشید. کالباسا رو گذاشت تو بشقاب. بشقابو گذاشت کنار بشقاب گوجه ها. گفت باید ببخشید دیگه. گفتم داش خیالی نیست. عرقش کمه. گفت عرق؟ دارم. در کابینت بالای سرش رو باز کرد. گفتم چیه؟ گفت باید بزنی فقط. عرق سگی. ارمنی. گفتم بی خیال داش. ارمنی اینجا؟ یه قاه زد. گفت آره. مادرقحبه ها اینجام دست بردار نیستن. بازش کردم بوش کنم. زد رو شونه م گفت حالا شد. رفتیم تو هال. یه صندلی بزرگ داشت، کشیدش نزدیک میز. خودش هم نشست لبه‍ی تخت. داش فکر نمی کردم به این راحتی همه چی یادم بره. گفت دوتا پیک میاری؟ ته یکی از کابینتاش پیدا کردم. خاک گرفته بودن. کثیف. شستم و بردم. ریختیم و خوردیم. ریختیم و خوردیم. یه جا که شجریان داد می زد بهتر از من صدهزار از دست رفت... داش یادمه چون هنوز گوشش می کنم. به یاد مستی اون روز. خلاصه... گفت تو اگه بگن برگرد ایران می ری؟ گفتم نع. عمرن. گفت ایران داره شلوغ میشه. یعنی چی می شه؟ گفتم هرچی بشه من نمی رم. گفت من اون روزا که منتظر جواب بودم گاهی خداخدا می کردم ردم کنن ول کنم برم ایران. هرچی باداباد. گفتم می-گرفتنت. گفت به درک. زبونش لخت شده بود. سنگین حرف می زد. ولی یه بند داشت حرف می زد. من هم تا اون داشت حرف می زد هی برا خودم ریختم. مغزم کار افتاده بود. از دوسال پیش که با رفیقم رفتیم بار نخورده بودم. گفتم یه چیزی بذار سر حال بیایم. گفت بزن یوتیوب. زدم. شهرام شب پره گذاشتم. شروع کردم بشکن زدن. اونم ایستاده یه نیمچه تکونی به بدنش می داد. واستاد گفت نه ببین... اون که ... گفتم بذار یه پیک برات بریزم. دادم دستش. سر کشید. یه پر کالباسم برداشت. باز گفت ببین اونی که... که میگه... این شب دیشب نیس؟ اونو بذار. رو هوا قاپیدم. پیداش کردم گذاشتمش. دستمو گرفت. گفت پاشو. پاشو که وقت کارزار کربلاست. گفتم کارزار کربلا تو تخت خوابه. زد زیر خنده. داش می خندیدا. داشتیم می¬رقصیدیم که صدای در اومد. بدو رفت. جلوی در تلپ خورد زمین. بلندش کردم و رفتم دم در. یه دختر جوون بود. گفت من می خوام درس بخونم موزیک شما نمی ذاره. دستمو گذاشتم رو چشمم. گفتم رو جفت تخم چشمام. دیدم پشت سرم داره غلت می زنه. گفتم چی شد؟ گفت اسکل مگه این فارسی می فهمه؟ داش مام زدیم زیر خنده ها. هرچی سعی می کردم دهنمو جمع وجور کنم به دختره بگم ببخشید نمی شد. دختره شروع کرد بلندبلند حرف زدن. گفتم چشم. چشم. رو تخم... باز دیدم پشت سرم افتاد زمین. آقا یادمون نمی اومد سوئدی. همین جور عرق می ریختم. آخرش خودش خودشو جمع کرد. منو زد کنار و معذرتخواهی کرد. دختره برگشت بره. من یهو دستم رفت رو شونه ی دختره. با ترس نگام کرد. گفتم شما مادرقحبه ها فک می کنین کی هستین؟ دختره همین جوری نگاه می کرد. داش رفیقمون شروع کرد معذرتخواهی. کفری شدم. بازوهای دختره رو گرفتم که ببوسمش. منو از پشت کشید انداخت عقب و کشید تو گوشم. برق از سرم پرید. هلم داد تو خونه. می شنیدم دارن حرف می-زنن. نمی فهمیدم چی می گن. بیدار که شدم نشسته بود رو مبل سیگار دود می کرد. هوف و هوف. مست نبود. داشت با عصبانیت نگام می کرد. گفتم ببخشید. داد زد چیو؟ اومدم حرف بزنم گفت حرف نزن علی آقا. حرف نزن. نشستم رو مبل. گفت می دونی می تونه بره شکایت کنه پدرجد دوتامونو دربیارن؟ تقصیر تو نیست. نگاش کردم. گفت رفتی یه زحمت بکش این آکواریومم بذار دم سطلای آشغال.
درو که بست یه لحظه واستادم. راهرو دراز پر از در. درد ِ پام اومده بود سراغم. کشون کشون رفتم. راهرو تموم نمی شد. سقفش کوتاه. دیواراش سوراخ سوراخ. هرچی حساب می کردم به تهش نمی رسیدم عمرن. این شیشه ی لکنته هم قوز بالا قوز. هی رفتم. هی رفتم. هنوز نصفش مونده بود. نفسم درنمیومد. آخرش شیشه رو گذاشتم زمین. گور باباش. رفتم. چند قدم. باز برگشتم ماهی گلی ِ پلاستیکی ِ بی چشم رو نگا کردم. نور نبود تو راهرو. هیچکی هم نبود. برگشتم برش داشتم. انگشتم گرفت به لبه ش. خراش خورد. گفتم ای تف به ذاتت مردک. کشون کشون رفتم.

دم ِ مصاحبه ای استرس گرفتم. رفیقم با خانمش بحثش شده. سر موندن من پیش شون. رفیقم که واقعن رفیقم نیست. به دیگران اینجوری می گم. خیلی چه گوارا چه گوارا می کنه. منو صاف کرده. نمی دونم این یارو کیه. ولی آدم خفنی بوده انگار. عاشق روسیه ست، عاشق پوتینه. من که سر درنمی آرم ولی تو تلویزیون می دیدم که روسیه با ایران همدست شده ن و دارن ملت سوریه رو به گا می دن. عکسایی که می-ذاشتن از بچه های اونجا اشک آدمو درمی آورد. دختره چشمای داداش کوچیکه ش رو گرفته بود که نبینه. خودشم از چشماش وحشت می-بارید. نمی دونم. یه دفعه دوستش اومده بود می گفت تو چطوری هنوز از فلانی دفاع می کنی؟ ماها که دوتا خشتک بیشتر از تو جر دادیم هم رومون نمی شه از اون دفاع کنیم. بیرونش کرد. گفت شماها خائنین.
روزا می شینه تو آشپزخونه با آی پدش اخبار نگاه می کنه. عصر که می-شه پا می شه می ره کمپ پناهنده ها. بهش حقوق بیکاری می دن. یه بار اون اوائل که اومده بودم منو برد یه جایی که بوی ماری و حشیش تو هوا پخش بود. رفتیم تو یه بار خیلی قدیمی. گفت اینجا داغیه که هیپی-های قدیمی به دلشون گذاشتن. مث اره تو کونشون مونده. تا حالا چن بار خواستن جمعشون کنن. ولی نمی تونن. همه‍ی توریستا یه راست میان ابنجا. صدای موسیقی و حرف زدن مردم اینقدر زیاد بود که صدای همو نمی¬شنیدیم. مام ماری زدیم. یه شطرنج آورد گفت بازی کنیم ولی من انقدر حالم خوب بود که نمی خواستم فکر کنم. سیگار می کشیدم و ملت رو نگاه می کردم. یه دختره داشت رد می شد. به خودم گفتم داش عجب جیگری. دو دیقه بعدش دیدم یکی داره خودشو می ماله به من. نگا کردم دیدم خودشه. یه سیگاری بزرگ دستش بود. گذاشت رو لب من. کشیدم و نفسم رو نگه داشتم. دستمو کشیدم دور کمرش. آبجوم رو برداشت و سرکشید. می خواستم باش حرف بزنم ولی زبون سگ-پدرشون رو نمی دونستم. عین منگولا نگاش می کردم. رفیقم شروع کرد باش حرف زدن و انگار گفت باش شطرنج بازی کنه. همین طور بازی می کردن و حرف می زدن. منم فکرم رفت به میزای چوبی قدیمی. پوسته پوسته شده بودن. دختره بلند شد که بره. گردن منو ماچ کرد و با دوسه تا دوست پسرش رفتن. گفت این خوانند ی اپرا بود. تخم کردم تو اون حال ازش پرسیدم تو که انقدر از جمهوری اسلامی دفاع می کنی چرا نمی ری همونجا؟ گفت مملکتی که یه وجب خاکشم مال من نیست کشور من نیست. ماها موندیم تو کشورای سرمایه داری که همین جا خوار امپریالیسمو بگاییم.
حالا که با خانمش دعواش شده من موندم چکار کنم. درد پام هم دست بردار نیست. اگه بهم جواب مثبت ندن برمی گردم. حتا اگه جواب مثبت دادنم برمی گردم. این بار چهارمه که مصاحبه می گیرن. تموم این مدت فکر می کردم زندگی یه جائی بالاخره شروع می شه. وقتی می-رفتم کلیسا، اون اوئل، بهم می گفتن این تولد دوباره ست، سخته، ولی وقتی متولد شدی وارد یه دنیای تازه می شی. ولی من هرچی نگاه می کنم این برفا همون برفای پارساله، این اتوبوسا، این مردم ِ مودب ِ ساکت. سیا رو اعدام کرده ن، رفیقم کسخل شده، دوست دخترمم هنوز دوست داره منو آزار بده، منم باز دارم الکل می خورم، از صبح این چهارمیه، ته مونده ی این چندرغازی که می دن رو هم کردم تو شکمم، حالام مست ِمستم، نمی دونم تو مصاحبه چی بگم. اگه از مسیح بپرسن چی بگم؟ شاید قفل شده م. شاید باید یکی بکشه تو گوشم.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست