•
چقدر رنگ سفید را دوست میداشت، وقتی که دامن چیندارش روی کف سالن مُجللی کشیده میشد که با فرش قرمزی تزئین شده بود. دستهای لاغر و لرزانی را که دور کمرش حلقه بسته بود را به خاطر آورد؛ نفسهای هوسناکی که گردن برهنه و بلندش را گرم می کرد با زمزمههای خوشایندی که همهی جان و روحش را در خود میگرفت را سالها در حافظهاش مرور کرده بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۵ آذر ۱٣۹۷ -
۱۶ دسامبر ۲۰۱٨
نیمی از زمستان گذشته بود. سوز سرمایی میوزید. آسمان تُرشرو ومهآلود بروی زمینی پوشیده از برف خمشده بود. زیرفونهای لخت و لرزان بهم تکیه داده بودند و گاه برگی پیچوتابخوران بروی زمین میغلتید.
داشا کمی دورتر از بنای مخروبهای که پرتو کمجانش پتوپتکنان فرو میمُرد، روی زمین پوشیده از گلوشلی چمباتمه زده بود. شال سیاهی به گردن داشت. پالتو نازکی روی شانهاش تاب میخورد و گیسوان خیس و ژولیدهی شرابی رنگش را نرمه بادی آشفته میکرد. نگاه رمیدهاش را به دوردست دوخته بود. گاهی به راست و گاهی به چپ شانههای خیس و افتادهاش تاب میخورد و نیمتنهاش را به جلو و عقب تکان میداد، سرو گردن را بالا میگرفت، دستهای از ابرهای سیاهی را میدید که روان و از پی هم بسوی افق دور میشدند. دستهای گلآلودش را دور زانوهای لرزان و خراشیدهاش گرهزده بود، زیر ناخنهای کوتاهش خاک و خون دلمه بسته بود. گاه بازوانش را میگشود و با آرامش تپهی کوچک و کم ارتفاعی را نوازش میکرد، دوباره مچاله میشد و پالتو رنگورورفتهاش را دور خود میپیچید، پلکهایش رویهم میافتاد،گلدانههای آبدار برف روی سرش فرودمیآمدند. نگاه گریزانش رفته بود به پرتو دو چراغ قرمز رنگی که در آخرین پیچ جادهای از رمق میافتادند.
نگران چه هستی، خدارو چه دیدی، شاید، شاید...
موهای شرابی رنگ پرپشتش روی شانههای لاغر و لرزانش پریشان شده بود و چشمهای خوابآلودهاش به جادهی پر پیچ و خمی دوخته بود که میان مه رقیقی گم و پیدا میشد. اندیشید به سقف آسمان که از زمستان سال قبل کوتاهتر به نظر میرسید. دانههای برف را از پشت شیشهی ماشین نگاه کرد که با شتاب در دست باد میرقصیدند و تنهی آبدارشان را به ماشین میکوبیدند. نگاه سرگردانش را آنی از راننده گرفت که روی فرمان ماشین خم شده بود و از میان دود سیگاری که فضا را میانباشت یکریز فحش میداد، با هر تکانی که جسم آهنین ماشین را میلرزاند فرمان را محکم در دستهای عرقکردهاش میفشردو دندانهای زرد کرمخوردهاش را از خشم بر هم میسائید.
ـ میبینی چه شغل آشغالی برای خودم دست و پا کردم!
سرش را پائین انداخته بود و لاک بنفش ناخنهایش را با تاًنی پاک میکرد. صدای خشدار و گرفته راننده را نادیده گرفت، با ناخن کوتاه شدهاش شیشهی سمت راست را خراشید و صورتش را جلو گرفت تا زیرفونهای غرقه در مه را نگاه کند که یکدست سفید پوش بودند و باد ساقههای لختشان را میلرزاند.
چقدر رنگ سفید را دوست میداشت، وقتی که دامن چیندارش روی کف سالن مُجللی کشیده میشد که با فرش قرمزی تزئین شده بود. دستهای لاغر و لرزانی را که دور کمرش حلقه بسته بود را به خاطر آورد؛ نفسهای هوسناکی که گردن برهنه و بلندش را گرم می کرد با زمزمههای خوشایندی که همهی جان و روحش را در خود میگرفت را سالها در حافظهاش مرور کرده بود. پلهها را یک به یک و با احتیاط پائین میآمدند و در میان شادی و هلهلهی انبوهی از مهمانها که با سرو صدا نامهایشان را فریاد میکشیدند در ماشین روبازی که گلهای لاله و یاس دوسوی آنرا تزئین داده بود، جاگرفتند. آفتاب به طاق آسمان چسبیده بود و نرمه بادی در گیسوان طلایی و آبشارگونهاش که از شانههای برهنهاش آویخته بود، میدوید. شادابی برگهای سپیدارها و زیرفونها را میدید که تا کمرگاهشان با رنگ سفید نقاشی شده بود. کاروان دو نفره به آرامی جادههای سر سبز و تپههای کوچک و کم ارتفاع را پشت سر مینهاد و در سویهی رودخانهای که کنار شهرک کوچکشان در آرامش جاری بود، میگذشت. اندیشیده بود :
خوشبختی در همین نزدیکی است با شعلههای نامیرا و درخشانی که در او جان گرفته است و به هیچکس جز او نمیتوانست تعلق داشته باشد.
این دستهای لرزان و عرق کرده که روی رانهای سفیدش میلغزید و کمرگاهش را دور میزد و به آرامی بالا میآمد و میان پستانهای سفت و تبدارش از رفتن باز میماند را از خاطر گذراند
ـ چه سعادتی...
چشمهای قهوهای تیرهاش را پردهای از اشک پوشاند
ـ میترسم، میترسم
راننده سرش را به تندی برگرداند به صورت داشا خیره شد که میان موهای آشفتهاش گم شده بود
ـ چی؟ از چه میترسی...ها...
برف پاککن با سختی برفها را از روی شیشهی ماشین میروفت. مه غلیظی از دقایقی پیش مانند پردهی نمناکی بر جادهی پر دستندازی آویخته بود. چراغهای گلآلودهی خودرو به سوزن کج و کُندی شبیه بود که در لحاف سنگین و ضخیمی فرو رود.
ـ خُب تو این شب تلخ باید هم ترسید.
راننده صدایش گرفته بود؛ گلویش خشک شده و با دستهای بیرمقش، فرمان ماشین را با تمام قدرت به سینه چسپانده بود. با خودش گفت:
ـ چقدر عالی می شد اگر چند قطرهای الکل تو این گلوی صاحبمرده میچکاندم!
داشا حضور راننده را احساس نمیکرد، انگار تودهی بیجانی کنار دستش ماشین باری را به جلو میراند و جسمی سنگین را حمل میکرد که حالا چند ساعتی می شد که رغبت نکرده بود حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد و از دریچهی کوچک یخبستهای به جعبهای که در عقب ماشین قرار گرفته بود، نگاه کند. ریشش را با دقت تراشیده بود، سعی کرد که تیغ تیز و بُرنده را به آرامی روی پوست صورتش بکشد که بهسردی یخ میمانست. هرچه گشته بود کراوات مناسبی نیافته بود و همان کراوات، خدای من...خدای من
پلکهای سنگینش را روی هم گذاشت. گرهی کراوات کوچک را دوست میداشت، قرمز یکدست که همان روز به گردن آویخته بود و یادش نمیآمد که در همهی طول زندگیش یکبار دیگر کراوات زده باشد. کت و شلوار سرمهای رنگ خوش دوختی که انگار تنها برای او دوخته شده باشد، چقدر با پیراهن سفیدش جفت و جور بود. همه جا را بهم ریخته بود، کمد سیاه رنگی که به دیوار سفیدی تکیه داشت، لباس عرس و داماد را جاودانه در خود جا داده بود. همه را فروخته بود و باقیمتی آنقدر ارزان که وقتی همسایهها از آن باخبر شدند مجبور شد که سرش را پائین بیندازد و بیآنکه به آنها نگاه کند راهش را بکشد طرف خانهاش، اما از پشت سر همسایهها میدیدند که شانههایش تکان میخورد، انگار اشک میریخت...
سرو تنهاش را با کمک راننده بلند کرده بود تا کراوات قرمزرنگی را دور یقهی پیراهن سفیدی گره بزند. قسمت بلند کراوات را بطرف خودش کشانده بود؛ میترسید که گلویش را آزار دهد. راننده همچنان نیم تنهی مرد را میان دستهای پرقدرتش گرفته بود. هر دو به آرامی جنازه را در جعبهی خیسی جادادند. دستهای مرد را صلیبوار روی سینهاش قرارداد. جعبه را دورزد و کنار راننده ایستاد که به ساعتش نگاه می کرد. خم شد و لبهای سرد و کرختی را بوسید، چارستون بدنش لرزید. سرمایی که تا آن هنگام تجربه نکرده بود به قطعه آهن سردی شبیه بود که سالها زیر خرواری از گل و خاک رها شده باشد. ماشین باری را راننده جلو ساختمان راند و همراه سه مرد که کلاههایشان را تا پیشانی پائین کشیده و چکمههای نمدی بهپا داشتند، غرچ غرچ کنان از روی تودهی برفی که تازه برزمین نشسته بود، گذشتند و پلههای ساختمان را بالا رفتند. راننده صندوق پشتی ماشین را باز کرده بود. چهار مرد جعبهی سنگینی را که در راهرو اشکوب دوم ساختمانی قدیمی قرار گرفته بود را از پلهها پائین کشیدند. جعبهی سنگین را دو نفر از جلو با همهی قدرت بالا بردند، اما دوباره هنهنکنان روی زمین گذاشتند. راننده فحش آبداری از لای دندانهای بههم فشردهاش نثار آسمان کرد که یکدست خاکستری مینمود. برف ریز و آبداری بر سرو رویشان میبارید.
ـ خب، یه بار دیگه امتحان میکنیم
دو مرد تنومند جعبه را از زمین گرفتند.شانهی تکیدهاش را زیر این جسم سنگین قرارداد، جعبه کمی جابجا شد. راننده و دو مرد دیگر جعبه را ازپشت هل دادند و چفتهای زنگ زده در آهنی را با دشواری بستند.
ـ میبینی چشمهام هیج جایی را نمی بینند، کور کورم...
راننده بود که ماشین را کنار جاده از رفتن بازایستانده بود. دستهایش را بههم میسائید و سیگاری آتش زده بود. پنجره را قدری پائین کشید. سوز سرمائی به درون خزید.
ـ این چراغ قوهی لعتنی را بده برم پائین نگاهی به چرخها بندازم
شال کلفت پشمی را دور گردنش پیچاند و بی اعتنا به صورت اشکآلودهی داشا، چراغقوه را گرفت و موتور ماشین را خاموش کرد. هنوز پا روی کنارهی گلآلود و لغزان جاده نگذاشته بود که با سرعت بر گشت و چراغقوه را کف ماشین انداخت، سراسیمه چراغهای خودرو را خاموش کرد، روی فرمان ماشین قوزکرد و با دست اشاره کرد به داشا که چهرهاش را قدری جلوتر بگیرد بلکه نور کم رمقی که از پشت سر در آئینه افتاده بود را تشخیص بدهد. زبانش بند آمده بود.
ـ چهگُهی خوردم...اگر دنبالم کرده باشند... بغل همین جنازهی لعنتی چالم خواهند کرد.
شال و کلاه را از سر و گردنش گرفت. دستپاچه به دورو برش نگاه کرد. میخواست مطمئن شود که وسیلهای برای دفاع دمدستش هست یا نه؟ چیزی پیدا نکرد.
ـ خیلی خب.. خدایا رحم کن...
سرش را به صندلی تکیه داد و به آئینه بغل نگاه کرد. نور کم رمقی از دور نزدیک میشد و شعاع بیمارگونهاش را روی جادهی پوشیده از برف میپاشید.
ـ برای چی؟ برای یک رفاقت ساده خودم را توی دردسر انداختم. اگر این زنیکه نبود، به داشا نگاه کرد که چشمانش را بسته بود، دستهای مرتعشش را روی سینهاش جمع کرده بود و از سرما میلرزید.
سه سال و هفت ماه تمام با این جسم سنگین که حالا عقب ماشین بهخواب ابدی فرو رفته هر چه مال دزدی و بدرد نخور بود را از این گوشه به آن گوشه، از این شهر به آن شهر جابجا کرده بود. در ازای پول دندانگیریکه از سفارشدهنده میگرفتند دو شوفر تمام وقت، شب و روز، از این انبار به اون انبار جعبهها و کارتونهای بزرگ و کوچکی را که خدا میداند درونشان چه چیزی جا داده شده بود را بالا و پائین میکردند، گاه سر از قبرستان درمیآوردند، با این وجود به یادنمیآورد هرگز هراسی به دل راهداده باشد؛ اما حالا همه چیز با گذشته توفیر داشت...اینبار زیر آوار سنگین ترسی ناشناخته، صدای جداشدن استخوانهایش از رگ و پی را میشنید، تا حالا جنازهای به این بدشگونی حمل نکرده بود، آنهم با زن کم حرف و کسلکنندهای که تمام تنش بوی الکل میداد و با آن چشمهای درشت و قهوای رنگش به صورتش زلزده بود. خُب شاید فکر میکند من شوهر بختبرگشتهاش را به این حالوروز انداختهام. این دو گلوله که یکیش تو سرش و دیگری قلبش را شکافته من که شلیک نکردم، این کبودیهای که روی صورت و زیر چشمانش دیده میشود، هیچ کدام اثر مشتهای من نیست. مگر میشود راننده بدبختی مثل من را شریک جرم دانست؟ هردوی ما شوفر بودیم، مگهنه! تازه من که دو تا بچه قدو نیمقد هم دارم و خدا را شکر که داشا هنوز بچهای نزائیده. هر چه بود از اولش باید به این روز سیاه فکر میکردم، هرچه اصرار کردم تو کتش نرفت یکدنده و کودن...
سرش را کمی بالا گرفت، آه بلندی کشید:
ـ آخرسر خدا رحم کرد که این خارجی حرامزاده موفق شد آنقدر از این اسکناسهای سبز توی جیب این کاپیتان مادر قحبه بهچپاند که این گالهی سیرناشدنیاش بسته بهماند. من که کاری ازم بر نمیآمد. چند بار گفتم، دوبار، سهبار، صدبار،آخه آشغال، مادر...خدایا این مردهی تیرهبخت...این زن دلشکسته...این شب نحس...چه میتوانستم بکنم؟ جز اینکه بروبچهها را خبر کنم که بیسرو صدا کمک کنند جنازه را توی این ماشین لکنتی بهچپانند و این راه دور و دراز را تاگورستان حمل کنم و آنجا بسپارم به قبرکنی که کارش تنها چالکردن جنازههای بینام و نشان است. حتی کشیشی را هم نمیتوان پیدا کرد که دو سه کلمه روی سر مرده بلغور کند. بر سینهاش صلیب کشید و تنش لرزید.
پرتو نور کمرنگ از دور نزدیک میشد. به چند متری ماشین پارک شده رسیده بود. به داشا نگاه کرد، مچاله شده بود و سرش را روی زانوهای لرزانش گذاشته بود. تنهاش را کمی به عقب متمایل کرد و سعی کرد روشنی نوری که حالا به موازات ماشین میرسید به صورتش نهتابد. پرتو ماشین سواری به آرامی از کنارشان گذشت. چشمانش را گرد کرد و نور چراغهای قرمز ماشین را دید که در میان مه از نگاه پنهان میشد. نفس عمیقی کشید و سیگاری گیراند و همهی دود را در سینهاش حبس کرد:
ـ به خیر گذشت، کم مانده بود قالب تهی کنم. سیگار را زیر پا انداخت و پوتینهای گلآلودهاش را چند بار روی آتش سیگار چرخاند. دستهایش را دور فرمان خودرو گرهزد و سرش را به آرامی روی فرمان گذاشت که ناگهان بوق گوشخراش ماشین چون شیپور بیدار باش فضای بیحرکت سالن را در هم شکست. داشا رویش را به سرعت برگرداند و نیمرخ خسته و کسالتبار راننده را دید که ته ریش چند روزهاش به سفیدی میزد. زیر لب چند بار واژهی آدم فروش را تکرار کرد: همین مانده بود زنیکهی حریص و شهوتیاش که یک لشکر سرباز را جواب میده بغل شوهرم بندازه، خدا میداند این دو تا بچه، تخم و ترکش چه قرمساقی باید باشند. تقصیر من چیه که زنت را ارضا نمیکنی؟ شوهر مرحومم چه گناهی داشت که عقلش را دزدیدی، سرشو شیره مالیدی و داروندارش را گرفتی که این لکنتی را با تو شریک شود و بعدش هم اون سر بدون مغزش را تلیت کردی که بیفتد تو کار خلاف؛ قاچاق دارو، مرفین، از همه بدتر وارد کار کثیفتری مثل سیاست بشه، رای جمعکن بشه، تهدید کنه، دستشو تو خون بشوره، همهی اینها را ...وای خدای من، همهی اینها دور از من و بدون اطلاع من رو سرش خراب شده بود. بدون اینکه من ابله حتی فکرشم را هم کرده باشم، چه شبهائی که تا نیمهی صبح در خواب و بیداری توی رختخواب غلت میزدم، هی بهخودم میگفتم: خب لابد کارش سنگینه! و بعد خودم را دلداری میدادم : عوضش ببین چه خونه زندگی بههم زدیم، صد بار بهتر از اینه که تو مدرسه کون بچههارا بشورم و سر ماه منتظر چندرقاز اکبیری بشم که مثل صدقه از بانگ بگیرم، از اینها مهمتر به من چه ربطی داره که چطوری و از کجا پول درمیاره، برای کی کار میکنه، همه تون برین جهنم... مهم اینه که مثل آدما زندگی میکنیم، چند سال دیگه باید تو صف آپارتمان می ماندیم، پنج سال، هفت سال، ده سال... خدا میداند... تازه اگر نوبت ما میرسید با این هرکی هرکی که تو مملکت پیدا شده، معلوم نبود اصلا خانهای در کار باشد. حدسم درست از کار در آمد، وقتیکه کاروان تانکها با خدمه و حشمه بهطرف مسکو راه افتادند، برای من یکی روشن بود که این مملکت بی صاحب روی آسایش به خودش نمیبینه و آب خوش از گلوی کسانی چون من و اون مرحوم بینوا که عقب ماشین دراز کشیده پائین نمیره، باید هر طوری بود گلیم خودمونو از آب بیرون میکشیدیم، پول و پلهای هم در کار نبود، توی خوابگاه دو نفری زندگی میکردیم و هنوز از ازدواج هم خبری نبود. پدرو مادرم و برادر کوچکم تو ده و توی یه کلخوز توسری خورده روزگار میگذراندند. خوب شد که دانشگاه قبول شدم. پنچ سال تمام توی این شهر لعنتی با نکبت زندگی کردم و وقتیکه اعلام شد بودجه دانشگاه ته کشیده و از شهریه تا چند ماه و شایدم تا چند سال خبری نیست، دلم ریخت، سال آخر بودم، به مادرم نامه نوشتم و تقاضای کمی پول کردم. بعد از دو هفته سرو کلهی پدرو مادرم با آلیوشای برادرم پیدا شد، هر چه دمدستشان رسیده بود، از گوشت نمکسود، روغن و کیسهای سیبزمینی و چند شیشه مربا را بار کرده بودند و همه را توی اتاق کوچک هجده متری کنار تختخواب بههم ریختهام کوت کرده بودند. پدرم اصلا حرف نمیزد و گوشهای کز کرده بود. آلیوشا که حالا قدکشیده بود و روی لب بالائیش سبز شده بود کنار دست مادرم نشسته و چند مجلهی رنگی چاپ لینینگراد را ورق میزد. مادرم بعد از اینکه با گوشهی لچکش قطرات اشک را از چشمهای درشت آبیش که روی گونهاش میغلتید پاک کرد، من را بغل کرد و با صدای آرامی که پدر و برادرم متوجه نشوند گفت:
ـ داشکا حلقه ازدواج و گوشوارهای که مادرم به من هدیه داده بود را بدون آنکه پدرت بفهمد فروختم و برای اینکه پچپچش زیاد طولانی نشود دوباره بغلم کرد و اینبار لبهایش را چسپاند به گوش چپم و باصدائی که بیشتر به ناله شبیه بود گفت:
ـ پولش را گذاشتم لای اون جوراب پشمی که خودم بافتم و گذاشتم توی اون ساکی که روی میز تحریر قرار گرفته.
کولاک سنگینی که لحظاتی پیش آغاز شده بود ماشین را چون کجاوهی درهمشکستهای تاب میداد. چرخهای ماشین به سختی بر جادهای پوشیده از برف که لایه نازکی از یخ آن را پوشانده بود میلغزید و پوزهاش گاه در کپههای برف کنارههای جاده فرو میشد و دوباره با چرخشی آرام به مسیر اصلیاش بازمیگشت. بازوهای تنومند راننده که قدری میلرزید دور فرمان خودرو حلقه بسته بود و سعی میکرد تعادل این جسم سنگین را بر جادهای که به آیینهای از یخ ماننده بود، نگاهدارد. آسمان به زن بارداری می مانست که بر زانوانش تاشده باشد و ضجهکشان نوزادی را در این شب مهآلوده بر زمین بگذارد.
ـ چه شب تلخی
این جمله با صدای خشداری که بیشتر به زوزهی حیوانی زخمی شبیه بود، دوبار و چند بار از ژرفای گلوی راننده گذشت. با دنده سنگین حرکت میکرد. موتور ماشین ناله کنان سه مسافر را به پیش میراند.
ـ انگار که به پمپ بنزینی که همین نزدیکی است نخواهیم رسید!
راننده بود که سرش را از روی شانه راست به سوی مسافر ساکتش چرخاند تا تاثیر حرفش را در صورت داشا ببیند.
ـ این لعنتی چه اشتهایی در نوشیدن بنزین دارد و با مشت به عقربه ای که چراغ قرمزاش به پتوپت افتاده بود،کوبید.
از دور سوسوی کمجانی آشکار و نهان میشد. چشمهای خوابآلودهاش برقی زد، کلاه پشمی از سر گرفت و همه توانش را در چشمهایش جمعکرد، صورتش را نزدیک شیشه ماشین بُرد و سعی کرد فاصلهاش را با چراغهای که در دوردست میسوختند، حدس بزند. سینهاش را از فرمان ماشین جداکرد، قامت راست کرد و پشتش را به صندلی خودرو تکیه داد و گاز را فشرد؛ اما همچنان می ترسید که پای راستش را روی ترمز ماشین فشار دهد. ماشین ناگهان به طرف راست چمید و پوزهاش به تپهی بلندی از برف که کنار جاده قد برافراشته بود فروشد و در همان حال به طرف چپ لغزید و دوباره وسط جاده ظاهر شد
ـ یا حضرت مسیح
راننده بودکه وحشتزده فرمان را دو دستی چسپیده بود و پای راستش را از روی گاز برداشته بود. به خیر گذشت و با دست راست روی سینه عرق کردهاش صلیب کشید. داشا تکانهای ماشین را حس نمی کرد، سرو گردنش گاه به جلو و گاه به عقب تاب برمیداشت و جوی کوچک خونی از بینیاش راه افتاده بود و روی لب و چانه میلغزید. با پشت دست لب و چانهی خونآلودش را پاک کرد و زانوهای لرزانش را میان بازوهای لاغر و استخوانی گرفت، از ورای پنجرهی بغل دستش به بیرون نگاه کرد که غرق تاریکی بود.
ـ کمی دیگه دندان رو جگر بگذاری میرسیم به راهسرای کوچکی که همین نزدیکیهاست و میشه قدری خستگی راه را از تن بیرون کرد و این ...بقیه حرف راننده در گلویش ماسید و نگذاشت جملهی «از شر این لعنتی خلاص شویم »را داشا بشنود.
کولاک بند آمده بود؛ اما گلدانههای درشت برف همچنان به آرامی فرو میافتادند. راننده ماشین را کنار ساختمان دو اشکوبهای که نمای بیرونیاش را با رنگ قرمز تزئین کرده بودند، ایستاند. راهسرا به تپهی کم ارتفاعی که کاجهای سپید پوشی در میانش گرفته بودند، تکیه داده بود. هردو از ماشین پیاده شدند. دو کامیون باری با شماره های خارجی کنار پمپ بنزین کوچکی پارک شده بودند. چراغهای دو پنجره در اشکوب بالا روشن بود. وارد سالن راهسرا شدند. هُرم گرمی از بخاری دیواری که ترقوتروقکنان هیزمهای خشک را به آرامی به خاکستر بدل میکرد با بوی تند الکل و دود سیگار فضای سالن را انباشته بود. چهار میز با صندلی های پلاستیکی سفید رنگی در دو گوشه سالن چیده شده بودند. دور یکی از میزها دو مرد با صورت های سرخ برافروخته و زنی که موهای طلایی آشفتهاش روی شانهاش ریخته بود در کنار هم نشسته بودند و با سر و صدا پیکهای پیاپی عرق را در حلقاشان خالی می کردند. چراغ سقفی که لامپهای قرمز و سفیدی از آن آویزان بود، نیمی از سالن را روشن میکرد. نوشگاه تنگ و باریکی نزدیک پاگرد پلهها به چشم میخورد. قفسهی نیمه خالی نوشگاه با چند بطری عرق و ویسکی در دل دیوار رنگ و رو رفتهای فرورفته بود. با ورود راننده و داشا که اینک در آستانه در ظاهر شده بودند، سوز سردی درون سالن دوید و چراغ سقفی را لرزاند. یکی از مردهای که روبروی در ورودی نشسته بود سرش را بلند کرد، خاکستر سیگار را روی زمین تکاند، به چهرهی داشا نگاه کرد که کلاه را پشت سر رانده و شال گردنش را قدری شُلکرده بود. مرد پوزخندی زد و به زبانی که داشا نفهمید سرش را نزدیک گوش رفیقش بُرد که دست راستش را دور گردن زن مو طلائی انداخته بود، چیزی گفت و هر دو مرد پخی زدند زیر خنده. راننده با دست اشاره کرد به بخاری دیواریی که در کنار آن دِر کوچکی راهرو را به دستشویی سالن میرساند و روکرد به داشا که وسط سالن ایستاده بود و هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد و گفت:
ـ برو آبی به سروصورتت بزن با این ریخت و قیافه که برای خودت درست کردی همه را زهره ترک میکنی! و رفت طرف پیشخوان و با صدای خشدار و گرفتهاش به مرد تنومند و کوتاه قدی که پشت پیشخوان نوشگاه ایستاده بود و چشمهای خوابآلودهاش را میمالید دو فنجان قهوه و مقداری نان سپید و کالباس سفارش داد. گارسون تنهی سنگیناش را تکان داد، سرش را بالا گرفت و کتری آب را که کنار دستش قرارگرفته بود روی اجاق گاز گذاشت. از زیر پیشخوان بشقابی با چهار تکه نان سفید که پرههای نازک کالباس خوک روی آنها چیده شده بود و نایلون نازکی آنها را میپوشاند، بیرون کشید و به طرف رانند سُراند.
ـ با لیوانی عرق چطوری! بزن روش شی...
راننده حرف مرد را نشنیده گرفت. فکر کرد با این وضعیت درهم و برهم و با این محموله نکبتآور که میتوانند در آنی زندگیاش را تباه کنند، هستیاش را بسوزاند و زن و بچه اش را به گدایی بیاندازند... و از همه مهمتر وجود نحس این شب تلخ که پایانی ندارد چه طور می شود خودش را به دست الکل بسپارد! مگر نه اینکه الکل اراده را سُست و دهان آدمها را لق میکند، آدم را وامیدارد سفره دلش را پیش هر کس و ناکسی بازکند... نه باید سر این چالهی نکبتی را گِل بگیرم تا بوی نفرتآورش همه جا را به گَند نکشد. عرق بی عرق و به صورت گارسون نگاهکردکه گونهی برجسته و گُرگرفتهاش را میخارند، پلکهای تبدار و سرخش بهآرامی رویهممیافتاد، پوزخندی روی لبهایش که کبودی میزد سبز شده بود و به دستهای راننده نگاه میکرد که یک فنجان قهوه به این سبکی را از ترس اینکه لرزش دست هایش دیده شود با دو دست محکم چسپیده بود.
ـ راهت دوره، نه! اهل این دوروبرهام که نیستی و پلکهای سنگیناش دوباره رویهم افتادند، تکیه داد به صندلی چوبی که جروجرکنان به صدا درآمد، پاهایش را دراز کرد، گردن کوتاه و سینهی پهنش را خاراند، خمیازهای کشید و سر کوچک و گِردش که موهای پُرپشت سیاهی در میانش گرفته بودند روی سینهاش چمید. در همین لحظه داشا در نیمه روشن سالن ظاهر شد. روی پنجهی پا راه میرفت. رسید کنار پیشخوان و به آهستگی روی چارپایهی کنار دست راننده نشست. صورت اش را شسته بود. بوی صابون ارزان قیمت را راننده حسکرد و روی بینی عرق کردهاش چینافتاد. داشا دکمههای پالتو خاکستری رنگ را باز کرده بود. برآمدگی پستانهای سفت و سفیدش از میان ژاکت سیاه رنگی که یکی از دکمههایش افتاده بود، لحظهای چشمهای نافذ و درشت راننده را به خود جلب کرد.
ـ چیزی تو این شکم واماندهات بریز
راننده نایلون نازک بیرنگی که روی دو تکه نان و کالباس خوک کشیده شده بود را کنار زد و فنجان قهوهیای را که هنوز بخار کمجانی از آن به هوا برمیخاست بهطرف داشا راند. داشا نان و کالباس را با بیمیلی کنار زد و فنجان قهوه را به لبهایش نزدیک کرد و جرعهای نوشید. حس کرد هوای خفهی سالن را تاب نمیآورد، دهانش خشک میشود، واژههای بیمعنایی در ذهنش ریخته میشوند و پیش ازآنکه بر لبهایش سُربخورند در گلویش میماسند. دستهای از موهای عرقکردهاش که به پیشانی و صورتش چسپیده بودند را با انگشتهای لاغر و لرزانش پسزد و گردنش را کج کرد بطرف سروصدایی که از پشتسر شنیدهمیشد و سالن کوچک را برداشته بود. دو راننده کامیون را دید که زن موطلائی را دوره کرده بودند. یکی از رانندههای که قد کوتاه و شانه های پهنی داشت دست در کمر زن انداخته بود. به پا گرد پله ها رسیده بودند و به آرامی پلهها را بالا می رفتند. سرش را برگرداند می خواست بالا بیاورد. فکر کرد که منظره زشتی را باید دیده باشد که همزمان به اعصاب و معدهاش یکجا فشار آورده باشند. پلکهای ملتهب و سنگیناش رویهم میافتادند. فکر کرد نیمی بیشتر از گذشتهاش را در چشم بهمزدنی به آیندهای باخته بود که به این شب تاریک و مهآلود میمانست. آیا میتوانست تصور کند که زندگی او را هم مثل این زن موطلائی هر شب در بغل مرد و یا مردهایی بیندازد، تا خرخره ودکا بنوشد و برایش توفیری نداشته باشد که جسمش را به چه کسی میفروشد! نگاه رمیده و وحشتزدهی زن را بخاطر آورد که برای آنی در چشمهای خوابآلودهاش افتاده بود. خدای من، خدای من، با روحاش، اما چه میکند، آیا میتواند آنرا هم همراه جسمش بفروشد؟ صاحب این صورت بزککرده، این اندام نحیف و لرزان، این چشمهای هراسیده، این نگاه گُنگ و مات چه کسی، مگر من میتوانست باشد، آیا این سرنوشت من هم خواهد شد.؟
نیمتنهاش ناگهان تکانی خورد. رعشهای کوتاه تنش را لرزاند.احساس کرد تعادلش را برای آنی از دست میدهد. دستهایش را به لبه پیشخوان گیر داد، نفس عمیقی کشید و دوباره سر و گردنش روی پیشخوان کم عرض و چرب و چیلی خمشد.
تورا بخاطر میآورم
با وزش پُرشور بادها
که از میان برگها گذر میکنند
با کوبش ملایم موجهای دریایی نیلی
که سینهی ساحل را مینوازند،
سرخوش و پایکوبان بازمیآیند
این ابیات شاعر را از خاطر گذراند وقتی سیمهای گیتاری رنگ و رو رفته را به صدا درمیآورد.
سال سوم دانشکدهی ادبیات را پشت سر گذاشته بود. روی پلههای دانشگاه دولتی مسکو نشسته بودند. آفتاب پائیزی با آرامش جاودانهاش گسترده بود. چشمهای درشت و قهوهای شاعر را ابروهای کمانی و نازکی دربرگرفته بود، باد میان موهای سیاهش که روی پیشانیاش ریخته بود میوزید، انگشتهای بلند و لاغرش بروی سیمهای گیتار میلغزیدند
تورا بخاطر میآورم
در یک روز گُمشده بارانی
در یک روز مهگرفتهی پائیزی
میان طوفانی از برگها
آه ... خدای من، خدای من، مگر نه این ابیات پُرشور، این نغمههای سرکش و آزاد که به آغوششان پناه برده بودم، مرا از لغزیدن در این جاده تاریک و مهآلود که سروتهش پیدا نیست، بازداشتهاند.! آیا من هم میتوانستم مثل یکی از این روسپی های جوانی باشم که زینت خیابانهای مخوف و تاریک مسکو شده اند، این موجوداتی که انگار هر پارهای از تنشان را به کسی فروختهاند، اما روحشان را چه، خدای من، خدای من... اما، من، مگر کی هستم، چیهستم که بخواهم شانه زیر سنگینی اینهمه مصیبت بگذارم، چه کسی به من حق داده است که پا روی گلوی این زنان بختبرگشته بگذارم و جسم و روحاشان را روی آسفالت خیابان لهکنم، چقدر رذالت در وجود من باید جمعشده باشد که چرک و کثافتی که از سروکول زندگی ماها سرریز شده است را ندیده باشم و چون قاضی بیرحمی حکم به سنگسار این موجودات بینوا داده باشم! چرا یکطرف صورت حقیقت را میبینم، آنطرف دیگرش چی؟ که مثل این شب شوم در تاریکی و مه فروشده. چهرهاش را با دستهایش پوشاند. بغض فروخفتهای که ساعتها در گلویش پنهان مانده بود، ناگهان ترکید:
ـ نه، نه نمیتوانم، نمیتوانم...
راننده سرو گردن را با سرعت از روی دستهایش که روی پیشخوان روی هم افتاده بود، بلند کرد، هاجوواج نگاهی انداخت به دوروبرش که غرق سکوت بود. لحظهای در همان حال باقی ماند، آب دهانش را فرو داد و با غیظ به داشا نگاه کرد، سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
ـ شیطان تو جلدش رفته، بسرش زده... خمیازهی بلندی کشید و صدای خفیفی از گلویش بیرون جهید، کلاه پشمی سیاه رنگ را تا خط ابرو پائین کشید، دکمه های کاپشن چرمی راه انداخت و نگاه کرد به داشا که موهای آشفتهاش روی شانهاش ریخته و سر کوچکش خمشده بود روی پیشخوان نوشگاه. راننده به ساعتش نگاه کرد، از نیمه شب زمان زیادی گذشته بود. فکر کرد اگر صاحب جنازه را به همان حال واگذارد، زمان را از کف خواهد داد، سپیده خواهد زد و در روز روشن دشوار خواهد بود جنازه را در گورستان به دست گورکنهایی بسپارد که تنها شبها و در تاریکی و سکوت سینه زمین را می شکافتند و با برآمدن آفتاب چون خفاشهای خون آشامی به لانههای نمور و ترسناکشان باز میگشتند؛ تازه بعد از سپردن جنازه به خاک سفت و سختی که باید پیشاپیش کنده شده باشد، آیا میتوانست این زن نگونبخت را با خود به خانهاش بازگرداند و یا در بزنگاهی و به بهانهای او را با شوهر تیر خوردهاش که همچنان از سروسینهاش خونجاری است، تنها بگذارد تا هر چقدر که دلش بخواهد بر گور شوهرش شیون و زاری سردهد، و خودش تف بزرگی به پشت سرش بیندازد، چند فحش رکیک و آبدار حواله کند به زندگی و روزگاری که به آن دچار شده بود، ماشین را سر و ته کند، ساعتی بعد ماشین را جلو آپارتمان نگهدارد، اندام برهنه زنش را در آغوش بگیرد، در تخت خواب نرم و گرمش بخواب برود و خاطره این شب لعنتی را برای همیشه در حافظهاش دفنکند.
با خُروپف پر سروصدای گارسون که سکوت سالن راهسرا را برای آنی درهم شکست، راننده را از دست افکاری که چون موج گرم و دلپذیری از رگهایش گذشته بود، جدا ساخت. به داشا نگاه کرد که همچنان سرش روی دستهایش افتاده بود، بریده بریده نفس میکشید، واژههای نامفهومی برزبان میراند. راننده دوبار شانههای زن را تکان داد. داشا سرش را بلند کرد، با پشت دست لب و چانهاش را پاک کرد، چشمهای خیس و نمناکاش را گشود، نیمتنهاش تکانی خورد، اندام رنجور و نحیفش از پیشخوان جدا شد، چون بلم کوچک بیلنگری به پهلو در غلتید و نزدیک بود روی زمین پخش و پلا شود که راننده دست راست را زیر بغل داشا قرارداد و با دست چپ سعیکرد نیم تنهی زن را که سُست و وارفته روی هر دو دستش افتاده بود، ثابت روی صندلی نگاه دارد تا مانع از سقوط جسم لرزان و شکنندهای شود که به زحمت روی چهارپایه کنار پیشخوان نگاه داشته بود. راننده کمکم حوصله و صبرش را از دست میداد و به همین خاطر با خشونت ابتدا دست راست و بعد از اینکه مطمئن شد که داشا می تواند خودش را روی صندلی نگاه دارد دست چپ را از پشت و کمر زن گرفت و با لحن شماتت آمیزی گفت:
ـ میخوای کنار شوهر مرحومت دراز بکشی! بس کن این ادا و اطوارهای زنانه را و بی اعتنا به نگاه غضب آلود داشا که روی صورتش ثابت مانده بود کلاه را پشت سر راند و با آستین کاپشنش عرق پیشانیاش را پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند رویش را بطرف داشا گرداند و با سر اشاره کرد به در خروجی سالن، سرش را بالا گرفت و رفت تا دستگیره در را بچرخاند و در همان حال از روی شانه نگاهی انداخت به داشا که از جایش بلند شده بود و خزان خزان به دنبالش روان بود.
بیرون از ساختمان باد سوزناکی میوزید. آسمان تُرشرو و عبوس روی زمین خمشده بود. راننده با گامهای کوتاه و سنگین به ماشین باری نزدیک میشد و کمک کرد تا داشا از پاگرد خودرو بالا برود و خود ماشین را دورزد و نگاهی انداخت به چرخهای ماشین و چند لگد به لاستیکهای گلآلود ماشین کوبید و سپس از رکاب بالا رفت و ناگهان از آئینه بغل سوسوی نوری را دید که تاریکی شب را میشکافت و با نزدیک شدنش به پارکینگ ساختمان، نورانیتر و درخشانتر بنظرمیرسید. لحظهای درجا میخکوب شد، دِر را به آرامی بهم زد. ماشین به محوطهی ساختمان رسید و راند بطرف دِر اصلی.چراغ قرمز گردان که روی سقف ماشین میسوخت خاموش شد و دو مرد که یونیفرم سُرمهای به تن داشتند و تفنگهای خودکار از شانهاشان آویزان بود با شتاب از ماشین پیاده شدند واز درِاصلی ساختمان گذشتند. راننده زبانش بندآمده بود. بیحرکت فرمان ماشین را میان دستهای لرزان و عرقکردهاش گرفته بود و چشمهای بهتزدهاش را دوخته بود به ساختمانی که بنظرش خمو راست میشد،کشوقوسمیآمد و با لنگهای دراز و بدقوارهاش به او نزدیک میشد. با پشت آستین چشمهایش را مالید و دید که چراغهای پنجرهی اشکوب دوم روش شد. نفس عمیقی کشید، سویچ را چرخاند، یکبار، دوبار و آب دهانش را با غیظ روی کف ماشین ریخت و با مشت روی فرمان کوبید. بار دیگر سویچ را در حالیکه لب و چانهاش از خشم میلرزید، چرخاند. ماشین خرخری کرد و جسم سنگیناش تکانی خورد و چرخهایش قرچقرچکنان از روی لایهی ضخیمی از برف گذشت و افتاد در سرازیری جادهای که کاجهای تنومند و سپیدارهای بلندی در کنارش دیده میشد. ماشین نکونالکنان و بهآرامی راهسرا را جامیگذاشت و مگر چراغهای مهشکنش نور دیگری در جاده دیده نمیشد. راننده احساس کرد که ضربان قلبش را میشنود، گونههایش داغ و دهانش خشکمیشود. کورمال کورمال بطری پلاستیکی آب را پیدا کرد، جرعهای نوشید و نفس حبسشده در سینه را رها کرد. سیگاری گیراند و پُک جانداری به سیگار زد و سپس به آرامی لبهایش را باز کرد تا دود سیگار در هوای خفهی داخل سالن ماشین بپیچد. نفسش بهشماره افتاده بود، پنجره بغل دستش را قدری پائین کشید و با با خود گفت:
ـ همینم کم بود که گیر این لاشخورها بیفتم تا پوستم را غلفتی بکنند
سرش را کرد طرف داشا که مثل لاشهی یخزدهای روی صندلی کنار دستش افتاده بود. نتوانست بفهمد که زن درخواب است، یا بیداری، جرئت روشنکردن چراغ سالن ماشین را هم نداشت، میترسید چهرهی ماتمزده و رنگپریدهی زن را دوباره ببیند. خودرو از پیچ تند جادهی تنگ و باریکی گذشت. مه غلیظی که دقایقی قبل همه جا را پوشانده بود از روی جاده کنارمیرفت، راه ، اما همچنان تاریک و لغزنده مینمود. ماشین نکونالکنان راهسرا را جاگذاشته و در سرازیری ملایمی افتاده بود که به فضای باز و گستردهای منتهی میشد که گورستان توسریخوردهای را در بغل گرفته بود. راننده سرعت ماشن را کمکرد و از دِر آهنی گشودهای که نردههای زنگزدهای در کنارش دیدهمیشد، گذشت و نرسیده به مرکز گورستان ماشین را از حرکت ایستاند، مهشکنها را خاموش کرد و سهبار و به فاصلهی کوتاهی چراغهای خودرو را روشن و خاموش کرد و منتظر ماند تا پاسخ نشانهی فرستاده شدهاش از اطاق کوچکی که حالا دیده میشد را بگیرد. ته دلش، اما چندان قرص نبود. با دیرکردی که داشت، ترسید که این کفتار لنگ که تنها شبها در گورستان ظاهر میشد دُمش را روی کولش گذاشته و او را با این محمولهی نکبتزده تنها گذاشته باشد. با پشت دست چشمهای خوابآلودهاش را مالید و بناگاه نور کمسویی را دید که سهبار روشن و خاموش شد. با شتاب از ماشین پیاده شد، دستهایش را بهم سائید و پشتش را داد به موتور ماشین که هنوز گرم بود. از دور سایههای درهموبرهمی را دید که از اتاق کوچک بیرون آمده بودند و چون شبح لرزانی و به آرامی بروی زمین میلغزیدند. پیشتر از همه قامت کوتاه قبرکن را دید که روی پای راستش میلنگید، ابتدا دو نفر و سپس نفر سومی را دید که تلوتلوخوران اندام چاق و سنگینش را بدنبال سه مرد دیگر میکشید.
ـ هوم، هوم ... اینبار هم جون سالم بدربردی نعشکش لعنتی
راننده صدای خوابآلوده و تودماغی قبرکن را شنید که چکمهی پلاستیکی سیاهی بهپاداشت که تا زانوهایش را میپوشاند. سه همکار قبر کن چِلپچِلوپکنان رسیدند کنار ماشین و در حالیکه بیلهای دستهکوتاهشان را از روی شانه گرفته بودند، پشتسر رئیساشان قرارگرفتند. گورکن نور چراغ قوهاش را روی صورت راننده انداخت، میخواست مطمئن شود که این مرد قدبلند و ترکه که کلاه از سرگرفته بود و پُکهای عمیقی به سیگارش میزد، همان نعشکش گرانجان و سنگدلی است که مگر، در تاریکی شب آشکار نمیشود.
راننده با دست صورتش را پوشاند،آب دهانش روی زمین انداخت
ـ ها، خودمم، کفتار چلاغ
گورکن نور چراغ را از صورت راننده گرفت، لنگلنگان ماشین را دور زد و هنوز نرسیده به دِرپشتی کامیون، ناگهان تعادلش بهمخورد، خرخر کوتاهی از گلویش خارج شد و با صدای خشکی چون افتادن تنهی پوسیدهی درختی، به پهلو افتاد روی زمین پوشیده از گلولای گورستان.
راننده و سه مردی که تیغهی بیلهای کوتاهشان را در خاک نرم گور تازه کنده شدهای، فرو کرده بودند، سراسیمه دویدند طرف گورکن که سعی میکرد با آخرین رمقی که هنوز در خود سراغ داشت از زمین بلند شود. راننده فرز و چالاک تن لاغر و سبک مرد را چون پرکاهی از زمین گرفت. گورکن نفسش بندآمده بود. لحظهای به ماشین تکیهداد، آب دهانش را فروداد، پای راستش را مالید. واژههای نامفهومی بریده، بریده از گلویش خارج شد و در همانحال سرش را برگرداند طرف راننده، انگشت اشارهاش را گرداند بسوی داشا که از ماشین پیاده شده بود و تصویرش چون شبح لرزانی از برابر نگاه قبرکن میگذشت و با صدایی که به زوزهی حیوانی گرسنه شبیه بود فریاد کشید:
ـ نعشکش حرامزادهی رذل، از کی تا حالا من زندهها را تو گور کردهام که این دومیش باشه و روی سینهاش صلیب کشید.
راننده پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت، چراغ قوه را از زمین گرفت و اشاره کرد به سه همکار گورکن که هاجواج به داشا خیره شده بودند و گفت:
ـ این کفتار چلاغ عقلش را پاک از دست داده و نور چراغ قوه را توی صورت گورکن انداخت که بهتزده درجا میخکوب شده بود و با لحن آرامی دنبالهی حرفش را گرفت و گفت:
ـ جنازهی اصلی پشت ماشینه و با سر اشاره کرد به سه مرد که پشتسرش راه بیفتند و جنازه را بطرف قبری که یک دومتری با پوزهی ماشین فاصله داشت، حمل کنند.
گورکن سلانهسلانه ماشین را دورزد و با سه همکارش که پشتسرش حرکت میکردند رسیدند به دِر پشتی کامیون. راننده چفت دِر را انداخت و چست وچالاک داخل صندوق پشتی ماشین پرید.
داشا بیصدا و آرام پشت سر قبرکن ایستاده و دستهایش مثل دو چوب خشک کنار تنهی لرزانش افتاده بود. چهار مرد هنوهنکنان تابوت را از ماشین گرفتند. گورکن دستور داد تابوت را روی زمین بگذارند، نفسی تازه کنند و سپس خود در جلو تابوت راه افتاد بطرف قبر تازهی کنده شدهای که انگار هنوز بخار ملایمی از آن بلند میشد. چهار مرد طناب کلفتی را از دو سر تابوت گذراندند و با احتیاط و آرامش تابوت را در قبر جادادند.
راننده با پشت دست عرق صورت وپیشانیاش را پاک کرد، سرش را برگرداند و قدمی بطرف داشا برداشت و خواست چیزی بگوید که داشا روی زانوهایش تاشد، مشتی از گلوشلی که کنار قبر کوت شده بودند را برداشت و پاشید روی تابوت و چند قدم به عقب گذاشت تا گورکنها بیلهای دسته کوتاهشان در خاک فروکنند وعرقریزان تابوت را بپوشانند.
|