باز محرم شد و دلها شکست - بهمن پارسا

نظرات دیگران
  
    از : لیلا فرحبخش

عنوان : یک سوال
جناب آقای پارسا با تقدیر از نوشته های شعری و داستانی شما آیا چنانچه از جنابعالی دعوت شود که برای خواندن داستانهاو شعرهای خودتان در یک انجمن ادبی حضور بیابید قبول میفرمایید متاسفانه وسیله دیگری برای تماس با شما نداشتم به همین دلیل در اینجا نوشتم خواهش میکنم هرطور میدانید یک جوابی مرحمت بفرمایید خیلی ممنون هستم یی میل ما را در همین نظریه نوشته ام. متشکرم. ارادتمند لیلا فرحبخش.
۷۰۶٨۰ - تاریخ انتشار : ۷ آبان ۱٣۹۴       

    از : سهراب نخعی

عنوان : اخبار روز تشکر
من از شما مسولان اخبار روز متشکرم. ودر مورد آقای پارسا باید عرض کنم بنده شعر ایشان را زیاد نمیفهمم ولی نوشته های داستانی ایشان تمیز صادقانه به دور از شعبده بازیهای عجیب وغریب است. این نوشته ها مثل پنجره یی است روبه قدیم ها مثلا در همین یکی با اینکه من از نظر سنی خیلی نزدیک نیستم ولی بوی گند فلسفی را که اسمش را همیشه شنیده ام کاملا حس میکنم و اصطلاح ملا جات را برای اولین بار است که می بینم و چه قدر مناسب است .آقای پارسا یم سوالم این است آیا شما کتابی از نوشته های خودتان البته غیر از شعر دارید . اخبار روز متشکرم آقای پارسا بازهم بنویسید دست شما درد نکند.
۷۰۶۷٣ - تاریخ انتشار : ۶ آبان ۱٣۹۴       

    از : علیرضا بزرگ قلاتی

عنوان : به جنابِ پارسایِ گرامی
حکایت
شنیدستم که مر شمسِ خجندی
بشد در کربلا از دردمندی
بسی میکرد او با اشک و زاری
به ده روزِ محرّم سوگواری
ز داغِ خونِ ایشان ناتوان بود
چو مر کاهی که بر آبِ روان بود
یکی مجنون دران ناحیّه بگذشت
ز خنده پُر بکردی جمله ی دشت
بگفتش رو به وی شمسِ خجندی
که ای مجنون ز اشکِ ما چه خندی
سرِ خود گیر ای دیوانه ی دون
که چشمانت بگردانم چو جیحون
دو چشمانش به سانِ تاسِ پُر خون
بزد یک نعره آندم مردِ مجنون
بگفتا خنده ام بر گریه ی توست
که بر عقلی چنین کَمپیرکی سُست
گر این ساعت مر ایشان زنده بودی
بر آن اشکانِ تو صد خنده بودی
برو ای خواجه اینجا گریه کم باز
به قلبِ مُرده ی خود گریه کُن ساز
رو اندر خانه ی دل ای خجندی
که بر مر نَف٘سِ طامع دَر ببندی
چو عصفوری به چنگِ باز آید
به گاهِ مُردن اشکت ساز ناید
مَکُن از هجرتِ ایشان دگر موی
که آبِ رفته ناید باز در جوی
اگر گردد بَدَل آن جوی با رود
نگیرد ماهیِ مُرده از آن سود
نگنجد یک سرِ مویی دران خاک
تو هی بنشین و می کُن سینه را چاک
عجب کارا که در این بحرِ پُر خون
بسفتی دُرِّ حکمت عقلِ مجنون
خوشا عاقل که او دیوانه گردد
چو مجنونی پیِ آن خانه گردد
عزیزا خاکِ تربت ما ندانیم
رُخَم را بوسه دِه کاکنون همانیم...
در حقیقتِ اشک...
مُغی مغبون شب و روزش به زاری
به غفلت بودی اندر سوگواری
حکیمِ مَهنه بر ایشان گذر کرد
به اشکِ چشمِ وی لختی نظر کرد
ز چشمان چون اناری برکفیده
صَدَش یاقوتِ رُمّانی چکیده
چنان از اشکِ او در تاب افتاد
که گفتی آسمان بر آب افتاد
بگفتا گریه دَه جزو است ای دوست
یکی مغز و دگر همچون بَصَل پوست
هلا بنگر که در آن بحرِ پُر خون
مگردانی ز غفلت دیده جیحون
که نُه جزوش ز غفلت پوست بر پوست
یِکَش آگَه به دردِ حضرتِ دوست
یکی قطره که دُرِّ عشق سازد
بِه از بحری که در نسیان گدازد
از آن بر اشکِ مومن هیچ ننمود
که بر غربالِ دل او آب پیمود...
جنابِ پارسایِ گرامی هیچ سرزمینی آباد و آزاد نگردد
مگر در سایه ی حکمت،چنانکه حکیمی گفت؛سی سال فقه و
حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد،پس به درگاهِ آن استادان
شدم که بیایید و از علمُ الله چیزی بازگویید،کسی چیزی ندانست!
گفتم عجب حدیثی بدانستم که شما در شبید و ما در صبح ظاهر
شُکر بکردیم و ولایت به دزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد...
(دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت)
۷۰۶۷۱ - تاریخ انتشار : ۵ آبان ۱٣۹۴