باز محرم شد و دلها شکست
بهمن پارسا
•
آنچه برایتان میگویم بر میگردد به سالهای نوجوانی ام.به زمانی که چهارده سالم بود. در این روایت یا نقل خاطره هیچ چیز ساختگی وجود ندارد، دیده ها و شنیده های من است که میخواهم برای شما بازگو کنم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۴ آبان ۱٣۹۴ -
۲۶ اکتبر ۲۰۱۵
آنچه برایتان میگویم بر میگردد به سالهای نوجوانی ام.به زمانی که چهارده سالم بود. در این روایت یا نقل خاطره هیچ چیز ساختگی وجود ندارد، دیده ها و شنیده های من است که میخواهم برای شما بازگو کنم.
چند سالی بود که ده روز اوّل محرم ویا به قول اهل ِ تکیه ومنبر"دهه ی عاشورا"خانه ی ما محل برگزاری مراسم عزاداری حسینی بود! حیاط را با چادر میپوشاندند و در دیوار را با کتیبه های باسمه یی حاوی اشعار محتشم کاشانی تزیین میکردند، همانهاکه رویش نوشته بودند "باز این چه شورش است که در خلق عالم است...وبقیه ی قضایا" ومنبری و بلند گویی و فرشهایی بر کف حیاط و خلاصه "تکیه ی عزاداران حسینی". همواره چای و خرمای فراوان فراهم بود وروز دهم ،چلو خورش قیمه و یا به قول زنده یاد پدرِ بزرگوارم "خورش ِ مرده ها"
در این ده روز آخوندهای منبری و روضه خوانهای با اسم ورسمی مثلِ عباس کبیری که شیخ خوش برو رویی بود و بین خانمها هم هواخواهان بسیار داشت، با صوتی خوش و روضه یی سوزناک، آسد-سیّد- درّی، حاج آقا حسینی، محمد شمس، و یکی دو مداح وتنی چند از دیگران می آمدند و از مردم و عشاّق حسینی اشکی میگرفتند. نگفته پیداست که نه مجّانی بود و نه فی سبیل الله.بارها پیش آمده بود و معمول ِ ایشان بود که بعداز پایان مجلس می ماندندو دور هم دلی از عزا در میاوردند و بی حضور بیگانه و اجنبی میپرداختند به حرف و کلام وحرکاتی که در ملا عام هرگز مرتکب نمی شدند، یعنی دقیقا "چون به خلوت میرفتند آن کار دیگر میکردند"!. هم خوب میخوردند و هم خوب "می نوشیدند". نوشیدنی هم اغلب رنگ چای بود و بس خوش بو ،میگفتند برای هضم غذا از هرچیز دیگری بهتر است.
آنروزها من ِ چهارده ساله مثل اغلب هم سن هایم خاطر خواه حسین بودم. درهمین مراسم همه روزه پیش از شروع منبر ِآقایان ، روی پلّه ی اوّل منبر مقابل میکروفن ِ شکل آشنای اینگونه مجالس می نشستم و آیات قرآنی تلاوت میکردم. همه هم تعریف و تشویق میکردند و طبیعی است که من هم خوشم میآمده باشد.البتّه حمل بر تعریف نشود صوت خوبی هم داشتم. همین باعث میشد که بین آخوندها و مداحان غریبه نباشم و "دورباش" نگویندو حضورم را بر تابند.نزد این قوم بسیار آموختم،از حدیث وروایت تا مقاتل و روضه الجنان و نهج البلاغه و دیگر مباحث این قبیل مردم، که البتّه بد نشد، اگر چه مفید نبود امّا مضّر نیز واقع نشد.
در یکی از شبهایی که "ملاجات" در طبقه ی بالای منزل یا بعبارتی مهمان خانه گردهم آمدند، شروع کردند به "مقام خوانی" واین چیزی بود که برای من کاملا تازه گی داشت یعنی بار اولّی بود که شاهد آواز خوانی ملاجات میشدم. جریان کار از اینقرار بودکه ، کسی روضه ی عباس را از چهار گاه میخواند و دیگری به نحوی آنرا به ابوعطا میبرد و ادامه میداد وکسی دیگر مرثیه یی را در رابطه با همین قضیه در دشتی میخواند و بازی ادامه داشت تا یا خسته شوند ، ویا اینکه مدّعی دیگری در بین نباشد. این دیگر روضه خوانی نبود نه خیر عینا همان کاری بود که خود اینها از آن به "غنا" یاد میکنند و حرام میدارند!
امّا آنچه همه ی رشته های مرا آنشب پنبه کرد حکایتی است که عبّاس کبیری آن آخوند عینکی ِ خوش بر و رو وبه قول معروف "تو دل برو" که برای زنهای پای منبرش حکم الویس پریسلی را داشت و خودش هم این را میدانست ، تعریف کرد. علّت بیان این امر نیز سخنی بود که در خصوص بعضی از همکاران شریفش به میان آمده بود. وی تعریف کرد که:
یکی از شیخ های جوان- غرض اینکه طرف سیّد نبوده-شبی پای منبر فلسفی- معروف ترین هفت خطّ دوران خودش- درمیابد که این آخوند حرّاف قتل امام حسین را از مظلومیّت گذرانده به مذَلَّت میکشد. شیخ جوان با دلی شکسته و خاطری پریشان پای پیاده از مجلس راهی خانه اش میشود و در راه مشاهده میکند که فلسفی ِ هفت خط سوار بر شورلت ۶۴ قرمز رنگش که راننده یی آنرا هدایت میکرده راهی مجلسِ حسین کشان ِ دیگری است. فردای آنشب شیخ جوان بعد از ختم مجلس سریعا خویش را به فلسفی رسانیده و اجازه میخواهد خدمت ایشان عرضی بکند! که رخصت میابد . کبیری ادامه داد :
شیخ گفت محضر آقای فلسفی عرض کردم،دیشب که از مجلس وعظ و روضه شما به خانه رفتم خیلی دل شکسته بودم وباگریه سر به بالین گذاشتم. پیش از نماز صبح آقا امام حسین را به خواب دیدم حضرت با لحنی پراز گلایه ومحزون و چهره ی غمباری به من فرمودند از قول ما به فلانی-یعنی فلسفی- که شما باشید بگو ، ما را بیش از این به ذلّت نکشد اینطور ها هم که میگوید نیست ! به اینجا که رسید من محضر آقا امام حسین قول دادم فرمایش ایشان را به شما برسانم و با حالی آشفته و چشمانی اشکبار از خواب بیدارم شدم . حالا این فرمان سرور شهیدان عالم است که عرض کردم و لحظه یی از گریه باز نایستاده ام.
شیخ ادامه داد: پس از پایان سخن من فلسفی به شیوه ی" نگه کردن ِ عاقل اندر سفیه" سرا پای مرا ورانداز کرد و با لحنی تحقیر آمیز و از سرِ تمسخر به من گفت، آشیخ امشب که رفتی خوابیدی و آقا به خوابت آمد به وی میگویی ،فلسفی گفت کاری نکن که منبعد در باب مظلومیت شمر روضه بخوانم که آنوقت کلاهت پس معرکه خواهدبود. فلسفی اینرا گفت ورفت. ومن از همانشب آمدم به شهر خودم قم وپی کار ِ سوهان فروشی را گرفتم و برای همیشه دور منبر و روضه و آخوند را قلم قرمز کشیدم.
حالا اینکه سخنِ کبیری راست است یا دروغ بر من روشن نیست، یا اینکه واقعا شیخی بوده وچنان ماجرایی را برای وی نقل کرده آنرا هم نمیدانم. ولی آنچه را روایت کردم به گوش خود ودر منزل خودمان شنیدم. ولی یک امر روشن تر از روز است و آن اینکه ، اگر امروز حسین بیاید و بگوید ، ماجرای من در تابستان نبوده، مشکل آب هم دروغ است چرا که من در نزدیکی رود فرات بودم، قصدم هم جنگ نبود ،چون لوازمش را نداشتم، و برای من بهتر این بود که از آن معرکه بیرون رفته و در شرایط موافق و بهتری کار هایم را به انجام رسانم. و فراموش هم نکنید مرگ ِ من ابدا به آن چیزی که شما به عنوان نهضت من قلمداد میکنید نه تنها کمک نکرد بلکه سبب حکومت بلامنازع و طولانی بنی امیهّ شد.
آیا در حال حاضر هیچ آخوند ِ ابلهی پیدا خواهد شد که با این اعترافات امام حسین موافقت کند!؟ واضح است که خیر. زیرا موافقت با این بیانیه یعنی تخته شدن دکّان مفت خوری و چاپیدن مردم. و من حتی باور دارم اگر حسین واقعا بیاید و اینگونه بگوید، اینها در دهن حسین میزنند، اینها خودشان حسین تعیین میکنند، واینطور نباشد که حسین گفته باشد چه، و فشل کند ما را ، وکاری نکند حسین که ما نهضت کنیم اورا ووضع شمر بهتر از او شده باشد…..
"کشتند و گذشت و رفت وشد خاک
خاکش علف و علف چرنده"*
**************
*از زنده یاد ایرج میرزا" زن قحبه چه میکشی خودت را "...
تابستان ۱٣۶۰ اهر
|