سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گلسرخی‌؛ گل سرخ همیشه جاوید - خسرو صادقی بروجنی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : آرمان رهائی

عنوان : گلسرخی جاودانه شد
خسرو گلسرخی این انسان والامقام دوستدار زحمتکشان ایران یک انقلابی شریف بود که عاشقانه هستی خود را فدائی مردم زحمتکش ایران کرد. او در تاریخ ایران همیشه به یاد خواهد ماند و به حق سمبل یک انسان کامل و مهربان ایرانی است. دورود بی پایان به گلسرخی و کرامت دانشیان که نشان دادند می توان به مبارزه تاریکی رفت و پیروز شد. مردم ایران در آینده نزدیک مبارزات آنها را گرامی خواهند داشت و نسل های آینده ایران افتخار خواهند کرد که انقلابیونی مانند گلسرخی دانشیان و رفیق کبیر حمید اشرف از میان آنها برخواستند و امید به رهائی را در دل زحمتکشان زنده کردند.
۷۴۹۵ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : سخنی چند با بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم
من مطالب شما را به دقت کنم و خصوصا بخش هایی که زندگی نامه شما در روسیه سفید مربوط می شد خیلی توجه من را جلب کردم و انگار که داشتم رمان می خواندم و هنوز به دنبال بقیه اش می گردم.
بله من هم با شما موافق هستم که حقیقت تنها نزد من نیست، تمامی آن هم در ذهن من نیست، به همین علت که در جامعه فرایند ارتباطی و ابزار ارتباطی وجود دارد، زبان وجود دارد و نقد وجود دارد. که شناخت در سطح گسترده تقسیم شود. فرهنگ یک جامعه از تراکم چنین ارتباطاتی و انباشت آنها امکان پذیر می شود. که ما یافته هایمان را به آزمون بگذاریم و تقسیم کنیم.
یکی از عملکردهای نقد در وجه اجتماعی همین است. واقعیت این است که کره زمین تقریبا گرد است، پیش از این چنین واقعیتی شناخته شده نبود، و همه فکر می کردند زمین مسطح است. حالا همه می دانند که زمین گرد است.

مهمترین موضوع همان موضوع «فدایی» و «فدائیت» و «از خود گذشتگی» و جزء این هاست که شما نیز از من پرسیده ای که چرا من با چنین مفاهیمی این همه خصومت می ورزم. موضوع بعدی این است که من مثل شما فکر نمی کنم که گلسرخی و دانشیان و حتی تمام جنبش چپ ایران سرآغاز آمدن مردم خیابان بودند ...که بعدها به تشکل جمهوری اسلامی ایرانی انجامید.

و گلسرخی را نیز متفکر انقلابی نمی دانم، عمل او را هم قهرمانی نمی دانم، برعکس، آن را ساده اندیشی و ساده دلی می دانم. مطالبی را که پش از این نوشتم تکرار نمی کنم
موضوع این جاست که «شهادت» «فدایی» از مفاهیم مذهبی هستند، و ما نباید اجازه دهیم که به صرف این که فردی زندگی خودش را فدا می کند، برای او ارزش والایی قائل شویم. البته که گلسرخی در جامعه ای که شهادت را والاگرایی می داند، طرفدار پیدا می کند. همان طور که پیش از این گفتم، گلسرخی اساسا به چنین انتظاری بود که پاسخ می گفت.
حال این انتخاب او تا چه اندازه به تنش های زندگی شخصی خود او باز می گشته، خصوصا از این جهت که در آن دوران از همسرش نیز جدا شده بوده، پرسش هایی ست که تا کنون مطرح نبوده است.

چندی پیش من مقاله ای به زبان فرانسه در مورد صمد بهرنگی نوشته بودم و حالا آن را تقریبا به زبان فارسی ترجمه کرده ام، و بخش اوّل آن را نیز برای اخبار روز فرستادم، که امید وارم همین روزها منتشرش کنند.بقیه نیز به تدریج ارسال خواهند شد. در این مقاله من از کتاب «یادمان صمد بهرنگی» نیز یادکرده ام . در «یادمان صمد بهرنگی» که در سال ۲۰۰۰ توسط علی درویشیان منتشر شد از خسرو گلسرخی نیز دو مقاله دیده می شود که من مستقیما درباره آن چیزی ننوشته ام. ولی با توجه به چنین بحث هایی مجبور هستم که کمی بیشتر مطالبم را روی این دو مقاله گلسرخی متمرکز کنم تا نشان دهم که این فرد تنها با ایثار کردن زندگی خودش مورد توجه قرار گرفت - متأسفانه. البته من با نوشته های خسرو گلسرخی، به جز تعدای شعر، آشنا نیستم و تنها از طریق همین دو مقاله او را می توانم به ازمون نقد فرا بخوانم.
این که در زندگی اجتماعی و فرهنگی افراد تنها با ایثار و شهادت خودشان، امکان باز شناسی پیدا کنند، چنین واقعیتی از دیدگاه من مصیبت عظیمی ست و باید با آن مبارزه کرد.
این مطالبی که در مورد او می گویند فقط حماسه سرایی ست که این نوع حماسه سرایی ها نیز دوران گذشته اش.
۷۴۹۲ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به سمیرا کشاورز
گفتید «نخود هر آش» و من می گویم که بنیاد تبعیض گرا و اختناق آمیز چنین ضرب المثلی آشکار تر از آن است که نیازی به توضیح واضحات بیشتری داشته باشد. اگر چه انقلاب کامپیوتری تحول چندانی هنوز در اوضاع عینی جوامع بشری به وجود نیاورده است، با این وجود با امکانات جدیدی که برای ارتباطات ایجاد کرد، آب باریکه هایی را به وجود آورد که برای آن گروه هایی که گفتمان اجتماعی و فرهنگی و هنری را به خود اختصاص داده بودند تازگی داشت و دارد. البته این گروه های از ما بهتران هنوز عادات گذشته خود را ترک نکرده اند. ولی سرانجام با واقعیت باید روبرو شوند.

پس اگر «نخود هر آش» جایز نیست، پس خواهش می کنم بفرمائید که ما در کجا باید حرف بزنیم، از چه باید حرف بزنیم و از چه نباید حرف بزنیم، تا آشپزی شما را بی اعتبار نکرده باشیم. و گویا که شما بهتر می دانید این و یا آن نخود در چه آشی باید پخته شود که باب طبع شما باشد. چرا که اگر بینش شما واقعا در عمل به اجرا گذاشته شود، شاید که حتی خواندن مقالات نیز شامل همان تعبیر شما خواهد بود.

مطمئنا چنین وجه نظریاتی نسبت به شهروندانی که نظریاتشان را می نویسند و به مقالات پاسخ می گویند، یادآور بینش ایدئولوژیک خاصی ست که با حذف نخود به حذف آش می رسد. در هر صورت اکیدا به شما و دیگرانی که چنین نگرشی به آزادی بیان و بحث و جدل فکری دارند، یادآور می شوم که من به شکل که در تخیلات شما ست «نخود هر آش» نیستم. این نکته را یادآور شدم چرا که در جای دیگری نیز همین جمله در مورد من به کار برده بودند. البته همانطور که گفتم چنین وجه نظری به هیچ عنوان برازنده دعاوی آزادیخواهانه شما نیست.

ببینید خانم سمیرا کشاورز من واقعا نمی فهمم انتقاد شما به کامنت من در چیست؟ من از شما بخاطر اطلاع رسانی تشکر کردم و چند کلمه هم درباره آن چه در آن آدرس خوانده و شنیده بودم، نوشتم. حال مشکل شما چیست که «داغ» کرده اید؟

در ضمن اگر بخاطر آن چیزی که شما گستاخی حمید محوی می نامید، از کی و کی و کی پوزش می خواهید، به حساب خودتان پوزش بخواهید.


می بینم که شما ها باز هم از اولتیم استراتاژم برای منحرف کردن بحث سوء استفاده می کنید.
۷۴۹۰ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : سمیرا کشاورز

عنوان : «نخود هر آش »
حمید محوی در کامنت خود نوشته :
*****با تشکر از سمیرا کشاورز بخاطر اطلاع رسانی در نظر شماره ۷۴۵۳ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱۳۸۷ که نکات جالبی را در باره‍ی زندگینامه خسرو گلسرخی مطرح می کند و خصوصا جدایی او از عاطفه گرگین خیلی پیش از تاریخ دستگیر شدنش. متأسفانه می بینیم که مصاحبه کننده در روند پرسش هایش هیچ توجهی به جدایی این زوج ندارد و پرسش ها به گونه ای مطرح می شوند که گویی هنگام دستگیری هنوز آنها یک زوج عاشق هستند. به همین علت گلایه های عاطفه گرگین بخاطر حفظ استقلالش بیش از پیش قابل فهم می شود.******

امروز که در کتابخانه برای مطالعه آمدم وقتی کامنت فوق را خواندم داغ کردم ، مگر ممکن ست یک آدم اینقدر «زیرک» باشد.
من یک آدرس گذاشتم تا اگر کسی علاقمند بود آنرا مطالعه کند. حمید محوی مطالب فوق را بعنوان کامنت سرهم کرده و مصاحبه ی دیگران «تفسیر» فرموده اند. واقعا مضحک ست ! در باره ی چیزی نوشته که حداقل خواننده در این جا به آن دسترسی ندارد اسم این را چه میشود.

من از آقای ادیب زاده به خاطر گستاخی حمید محوی پوزش میخواهم همینطور از خانم عاطفه ی گرگین.
حمید محوی اجازه بدهد مردم خودشان مصاحبه ی آقای ادیبزاده و خانم گرگین را بخوانند و خودشان را «نخود هر آش »ننمایند.
۷۴٨۷ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : بیایید گرنه زیاد ، کمی انصاف داشته باشیم

عنوان : ای کاش این قاعده و قانون ساده را همه در می یافتند و در خلوت خود ، نهیب زنان ، خود به خود می گفتند: لحظه ای بایست ، چه می تازی ، مگر نمی دانی که همه ی حقیقت نزد تو نیست!؟
من اعتقاد دارم که در بحث هر کسی باید حرف خود را بزند و برود.
چرا؟
برای اینکه بسیار گاه پیش می آید که بحث بعد از مدت ها در ذهن بحث کننده با مسایل موضوعات دیگری گره خورده ، تحول یافته و در بلاخره ، نتیجه می دهد. این سخن من در باب انسان صادق است. آن هایی که با اهدافی خاص و جواب های از پیش آماده وارد بحث می شوند ، منظور نظرم نیستند.
پس با این حساب من فکر می کنم که همه ی حرف هایم را زده ام. و آنچه را که در آن متن: "بیایید چهار فصل را ببینیم" نوشته ام. فقط یک متن کوتاه نیست. آن متن کوتاه سخنی بلند ، اما بسیار افشرده است. من رمان گشوده ی و پهن زندگی و نگاه خود به آن را آنجا آورده ام.
من هر راز که زندگی خودم و کل هستی بر من گشوده را در آن متن کوتاه گنجانده ام. آن متن فقط در باب خسروی بزرگ و بی نظیر نیست ، بلکه سخنی کلی است - بی نظیر با شرایط آن زمان مورد نظر است ،که انفجار بمبی به نام خسرو در تهران، کل ایران زمین را لرزاند و به من فراوان آموخت - آری او به من دانش آموز شورشی امید فراوان بخشید و بسیار آموخت. منی که گله مندانه می نوشتم:

هزار دردم پری درمونی را شوم
شوی هنی دری روخونی را شوم
روخون و راه درازه از ژنم پا
هیکس من ندفرسه ته کاشی کا

ترجمه

هزار درد دارم و برای درمانش به راه افتاده ام
شب ، این شب بلند را گویی پایانی نیست
راه ها و جاده ها طولانی اند و من همچنان پای می کوبم
آه که کسی از من نمی پرسد: به کدامین کرانه روانه ای!

بحث روشنفکری و گاه سخت کلیشه ای امروز ، مرا به این فکر وا میدارد که این دوستان به احتمال قوی بعداً با خسروی بزرگ و سقراط زمانه ی خود آشنا شده اند. زیرا حسی را که من دانش آموز آن زمان داشتم اگر بحث کننده ی امروز از جمله حمید محوی عزیز آن زمان داشتند ، بیشک مرا بیش از این ها در می یافتند.
چرا؟
برای اینکه من که در غرب گیلان زمین و در تالش آن زندگی می کردم. - من عمداً مکان زندگی خود را نام بردم ، زیرا آن خطه (گیلان زمین) عموماً از پیش کسوتان مبارزه بوده همچو تبریز قهرمان - آری در چنان نقطه ی نسبتاً روشنی ، من خود را تنهای تنها یافته بودم. در آن غروب غم انگیز که پدرم با روزنامه ی کیهان به خانه آمد غمناک ، راستش را بخواهید من خوشحال شدم. در صفحه ی اول روزنامه دوازده عکس خورده بود که به من می گفتند: پسر تو تنها نیستی. ببین انفجار بمب سخن چگونه تهران بزرگ اما دود آلود را لرزانده!
آن روز برای من روز تولد دیگری گشت. آن روزنامه با دوازده عکس سال ها زیر قالی ماند. مادرم هربار که قالی را جمع می کرد ، روزنامه را نیز با احترام بر میداشت ، مثل قالی پاکش می کرد و باز سر جایش می گذاشت. او دیده بود که انفجار تهران رمق جدیدی به فرزندش داده. او می دید که من دیگر غمگین و تنها نیستم.

روزگاری در روسیه ی سفید در کار خانه ی کفاشی کار می کردم. یک حافظ به خط تاجیکی گیر آورده بودم ، اوایل خواندنش مشکل بود. بلاخره راه افتادم. کتاب را هر روز با خودم به کاخانه میبردم.
در وقت نهار یا بعضی وقت ها که خط تولید می ایستاد ، کتاب را از کیفم در می آوردم و شروع می کردم به خواندنش. دختر جوانی به نان اَکسانه روبروی من در آنسوی خط کار می کرد. و همیشه وقتی من حافظ خوانی می کردم او مرا می خواند. زول زده به من نگاه می کرد و می دیدم که لذت می برد به شوق می آید.
یک روز به شوخی بهش گفتم : چیه نگاه می کنی آدم ندیدی!

گفت: تو وقتی کار می کنی چهره ات مثل چهره ی همه ی مردم است ، اما وقتی که آن کتاب را به دست می گیری ، بلافاصله می بینم که خون در صورتت بالا و پایین می دود و مرا به یاد شادترین لحظات زندگی می اندازد. و برای اولین بار پرسید: راستی در آن کتاب چه نوشته شده که تو را اینگونه از حالی به حالی می کند.؟!

حمید عزیز بار ها دیده ام که به کلمه "فدایی" بند می کنی! فداکاری و عشق نیز چون دلیری ، چون شرم ، چون زیبا زیستن ، چون فریاد ، چون گریستن بخشی از زندگی می باشد. زندگی فراتر از این ها است. انقلابی گری هم بخشی از زندگیست. هر چیز و هر کس که همچو حافظ خون را در چهره ی تو می دواند جز زندگی است ، و جدا از آن نیست. شما گرچه خود را طرفدار پرولتاریا می نامید ، ولی به نظر من مقدار زیادی گرفتار نوع اندیشه ی روشنفکرانه ی و مطلق گرایانه ی خود گشته اید. و این بدان مفهوم نیست که شما طرفدار کارگر نیستید.اما شما به نتایجی که رسیده اید گاه بد جوری مطلق اش می کنید و در این مطلق کردن تا پیله کردن به دیگری بحث را ادامه می دهید. شما خودتان ممکن است حتی متوجه این نشوید که چیزی شما را اسیر خود کرده. اندیشه ای دارد از شما بیگاری می کشد.

ای کاش شما حال و شرایط مرا - آن روز که پدرم روزنامه کیهان در دست که دوازده عکس رویش نقش بسته بود به خانه آمد - را داشتید. اگر کسی آن لحظه را که خسرو ، ندیده به من گفت: نومید مشو پسر تو تنها نیستی! را داشت. بیشک به بحثی که امروز شما دارید دامن می زنید و از سنگر امروز دارید در سی ، چهل سال پیش می جنگید ، شکل دیگری می بخشید. آن پسر دانش آموزی که خسرو ندیده به او گفت: بایست پسر تو تنها نیستی! فقط من نبودم ، خسرو ، سقراط ایران زمین سراسر مدارس و دانشگاه های ایران را تسخیر کرده بود. مردی که بوی خوش "برنج غریت" گیلان از سخنش بر می خاست ، بی هیچ ارتش و اردویی ایران را تسخیر کرده بود.
شما دارید به شکلی کاملاً مکانیکی به بحث ادامه می دهید. خسرویی که سکوت زمان را شکسته بود، خسرویی که شور و رونقیر نو در جان های خسته اما شیفته و عدالتخواه ایجاد کرده بود ، خسرویی که به کل ایران زمین گفته بود ، من کمر سکوت را می شکنم ، سکوت غلط می کند که من آزاده ی زمان را به بردگی و بیگاری خود بکشاند!
خسرویی که تأثیرش در تاریخ ثبت گردیده ماندگار ، چرا شما دارید تلاش می کنید آن اثر ثبت شده در تاریخ را پاک کنید.؟! راستی چرا!؟
به نظر من بچه هایی که در خانه های تیمی نشسته بودند ، با همه ی فداکاری های خود نتوانسته بودند پیام را به خانه مردم بکشانند، خسرو موفق به این کار شد. خسرو بی شک موفق شد.
و بعد از موفقیت خسروی بزرگ بود که من دیدم تنها نیستم. تو از یک انقلابی چه می خواهی؟
روشنگری ای که خسرو پیشه کرد آغاز فریاد مردم را به کوچه بردن بود.
سکوت شکنی را به دور دست ایران زمین بردن بود.
گاه تاریخ با نهیب و خشونت به تو می گوید: هزاران کتاب و تئوری به یک لحظه عمل نمی ارزد. خسرو کم سواد بود ، پر سواد بود ، و هرکه بود ، پیروز روزگار خود گشت.
آن روز که خسرو پیروز شد
من آغاز کردم

کلوس و کنده و زنجیل د وسته
بیزه ایران زمین دشبندر مسته
بیزی ای غرشی ای شیر بسته
شته جونن شینه دسته به دسته!

ترجمه

غل و کنده و زنجیر دیگر بس است
بر خیز ایران زمین دشمنت مست است
برخیز، آخر غرشی ای شیر بسته
جوانانت رفتند دسته به دسته


جوانن مندینه ریجه به ریجه
تیره میدون دره ویجه به ویجه
جوانون تیر ژنن دیل کره سوجه
نن ناله کرن وان چمه کیجه

ترجمه

جوانان ایستاده اند ردیف به ردیف
در میدان های تیر وجب به وجب
آن ها را تیر باران می کنند دل آدم می سوزد
مادر ها فریاد می کنند آه...! جوجه هایمان!

حمید عزیز پیروزی که شاخ و دم ندارد

پیروزی سپاه خسرو را ببین چه سهمگین و پر قدرت بود.

مدت ها گذشت ، یک روز مردم وقتی از خواب بیدار شدند ، دیدند که تابلوی فلزی مدرسه ای سرجایش نیست ، در عوض تابلویی پارچه ای با خطی زیبا جایش قرار دارد. می دانی رویش چه نوشته شده بود؟

"مدرسه ی دولتی خسرو گلسرخی"

من فکر می کنم شما به عمق پیروزی خسرو هنوز پی نبرده اید. خسرو آغاز شورش خیابانی و همه ایرانی بود. خسرو سخن ِ در پستو مانده ی شریف و هوشنگ و بیژن را در کوچه های زندگی من پراکند ، و من هزاران بودم. و من تعجب می کنم که شما چطور آن هزاران را ندیدید؟!
من آن متن قبلی را که بسیار افشرده است و هزار سخن شادی و اندوه روزگار مرا در خود دارد را دوباره این پایین می گذارم تا بخوانید و بخوانند ، دقیقتر.

و این را نیز بگویم که من تعصبی به هیچ کس و هیچ چیزی ندارم ، هرجا که جوان زنی ، جوان مردی ببینم برایش کف می زنم و هرجا نامردی، نازنی ببینم ، برمی خیزم.
بدبختانه رسم احزاب و گروه ها این است که از خودشان امام زاده درست می کنند
و در نتیجه طرفدارانشان ، یا رومی رومند یا زنگی زنگ. و این آغاز انجماد است در جان اندیشه ی آدمی. تعصب راه را بر انسان می بندد و او را اسیر خود ساخته و سپس بر او می خندد. انسان متعصب بیچاره ای بیش نیست ، زیرا همیشه یک زاویه از زندگی را می بیند. من اما اگر از دشمنم ، دشمن خونیم ، که قصد نابودی مرا دارد بزرگ زنی و بزرگ مردی ببینم ، بی هراس بیانش می کنم. می دانید چرا؟
چون به خود شک ندارم. من عاشق انسان و طبیعت ام. من به عشق خود ایمان دارم. آن هایی می ترسند نکات زیبای دشمن خود را ببینند که ضعیف یا گروهبان تیپند. آن ها شکستن مرز را مرگ خود می دانند. رهبرانشان نیز همان گونه اند. و این بیدادی است که بشر به دست خود بر سر خود می آورد. انسان آزاده که به آزادگی خود هیچ شکی ندارد ، اندیشه اش بیکران است.

بگذارید مثالی برایتان بزنم:
امروز من در هیچ گروه و دسته ای فعال نیستم ، در زمانی که فعال یک حزب چپ بودم ، وقتی دیدم سرلشکر رحمی که من تازه از زندان اش آزاد شده بودم ، چانه بر سر جانش نمی زند ، در قصیده ی بلندی که بعد ها برای رفقای خود ، مصدق ملی ، فاطمی بزرگ و کل مبارزین عدالتخواه ایران زمین سرودم ، و هر کسی یک یا دو بیت شاملش شده است.
از جمله در آن شعر بلند دو بیت شامل رحمی گشته.
"................
رحیمی آن سپه سالار شیدا
نماید روی خود را چون هویدا
همو که راستی را پاس دارد
در اینجا احترام خاص دارد
...................."
ای کاش منوچهری که دوست داشت آدم را زنده زنده بخورد و در خیال خود خون می آشامید و لذت می برد ، این شعر را می خواند و می دید که عمری ما در بند و آوارکی زندگی کرده ایم و او و امثال او همه ی عمر مرگیده اند.

و این نیز آن متن که دوباره از دوستان دعوت می کنم دقیقتر بخوانندش.
من تمام حرف های خود را ، فلسفه ی زندگیم را ، در این متن خلاصه کرده ام ، لطفاً با دقت بیشتری بخوانید.

"من هرگز برای کشتن و کشته شدن کف نزده ام و نخواهم زد.

مسئله این است که گاه انسانی آگاه و دلسوز می آید و بر علیه بیداد زمانه ی خود ، سخنش و حتی تمام هستی خود را پرچم می کند. زورگویان به او می گویند. دهانت را ببند ، عموماً مردم ، فرمان برده ، دهان خود را می بندند.
در این ماندگی تاریخ ، در این رکود و بی رمقی زندگی ، ناگهان کس یا کسانی پیدا می شوند که به زور گوی دهان بند بگویند: ... درست است که من ارتش و اردوی ترا ندارم ، اما نمی گذارم این لقمه غارت و بیداد از گلویت راحت فرو رود. در پی اش می افتند که او را بگیرند و صدایش را برای همیشه خفه کنند ، تا به راحتی بتوانند بر بقیه ی مردم - مردم "آرام" و "بی آزار" - حکومت کنند. او - مبارز - گریز می زند به کرانه های امنتر ،در می رود، مخفی می شود ، تلاش زیادی می کند که نمیرد و بماند. و از آنجایی که او از حد اقل امکانات و دشمنش از حد اکثر امکانات برخوردار است ، پیش می آید که بلاخره او را می یابند ، می گیرند، به بند می کشند و به محاکمه اش می کشانند ، تا آزادی خواهی را بکُشانند.
اینجاذ دیگر قضیه ی فدا شدن نیست ، قضیه ی زندگی شخصی در میان نیست. بلکه حق طلبی را کلاسه کردن است. اینجا دیگر کار من و هزاران چون من نیست. اینجا سقراط می خواهد که برای همیشه سیلی تاریخ گردد بر صورت زور گویان جهان.
اینجاست که سقراط زمان - گلسرخی - به میدان در آمده جام را می نوشد ، و چنان می غرد که خواب را برای همیشه از چشمشان می رباید. این هم بخشی از تاریخ و دیالکتیک زندگی است ، و نه فقط اصلاً و ابداً جدا از آن نیست ، بلکه گاه به بخشی اساسی و تعیین کننده از روند زندگی بشر بدل می شود و حتی راهنمای فلسفه ی زیستن - چگونه زیستن - می گردد.
این دو نکته را لطفاً در هم نکنید ، خود و دیگری را کشتن جنایت است. اما مُهر صبح تاریخ را ، گاه بناچار باید آرشی ، سقراطی ، ارانی ای ، رحمانی ، انوشی ، مرضیه ای ، شریفی ، احسانی ، خسرویی ، سیمینی ، بر پای بساط شب بکوبد رستم وار و جانبازانه. گاه چاره ی دیگری نیست و این تنها راه نجات است.
گمراه همیشه مردمی نیستند که شیوه های سکتاریستی بر می گزینند ، گاه فلسفه ای و نگاهی ، انجماد را چنان در جان آدمی می پروراند که می تواند دانشمندی بزرگ را گرفتار خود ساخته در خانه ی تیمی خیال جدا از مردم برای همیشه و یا مدتی طولانی یا کوتاه زندانی کند. ما طالب کشته شدن و کشتن نیستیم. ما از آذرخش تاریخ که در شبی بلند از آن ، درخشید یاد می کنیم. یاد نکردن از این آذرخش تابناک ، از ما همان دانشمند گرفتار در زندان خیال را می سازد.
بد به حال کسی که روی این زمین به چیزی تغییر ناپذیر برای همیشه دل ببازد. این ایستاندن رود زندگی است. رود ایستاده دیگر رود نیست ، بلکه کاریکاتوری از رود است.بیایید از هر دگمی بپرهیزیم تا بتوانیم چشمه وجود را ، زلال ، زمزمه گر و پر از شور و زیبایی به رود روان زندگی بسپاریم برای رسیدن به دریا ی هستی. و گاه این شدنی نیست بی شورش و مستی.
آری مبارزه باید از آنِ همه ی توده ها باشد ، اما گاه نقش شخصیت و حتی نقش عاشق شیفه و شیدا در تاریخ چنان قوی است ، که چه ما بخواهیم و چه نه ، درخشش ستاره اش به هر حال خواب از چشم شبزدگان می رباید. این سخن بی پایه نیست ، می خانه ی پیر تاریخ - به دور از نگاه ما ، که گشته ایم اسیر آن نواله ها - پر است از این پیاله ها. وگرنه در هوشیاری مطلق و بی مستی ، زندگی خالی می شود از هستی. و تو به ماشین طرز فکر خود ، که پذیرفته ای - ظاهراً برای نجات- بدل می گردی ، و در چرخ و دنده ی او می شوی اسیر ، و گاه می مانی آنجا برای همیشه یا تا دور و دیر. و اوج فاجعه آنجاست که تو خود آگاه به بندی بودن خود نیستی.
و در نتیجه ، هستی تو - جان زندگی ات - بی لابیرانت و پیچ ، تبدیل می گردد به هیچ.

خسرو جرقه ی تاریخ است برای حرکت ، برای نماندن ، برای روان شدن ، برای نمردن. خسرو آمده ، تا نماند آب ِآدمی آنقدر که گندیده گردد چنان که بیننده بگوید: عجب، زنده زنده مرده است این تن !
در چنین لحظاتی است که بانوی زندگی برای ادامه ی خود به عشق ِ سقراط ، ارانی ، خسرو و ... محتاج می گردد. خسرو ، استارت زننده ی ماشین یک لحظه ی مانده و بی رمق زندگی و تاریخ است. خسرو طالب خود کشی نیست. خسرو آغاز آزادی است. او و همچو او تک هستند. به همین خاطر با تئوری عمومی ای که در ذهن شما لانه کرده ، همخوانی ندارد.پاییز زیباست ، اما شما نباید فراموش بکنید که پاییز ، وجود خود را مدیون بهار است. و بی آن ، این نمی تواند وجود داشته باشد. بعضی ها آنقدر گرفتار تئوری ها و فلسفه ها می شوند ، که کل فلسفه ی خود ِ زندگی ، و یا بخشی هایی از آن را فراموش می کنند. و اینجاست که می تواند فلسفه ای با همه مفید بودن و عظمت خود قاتل پذیرنده ی دگم بین خود گردد. و به همین خاطر است که این دسته از آدمیان به بن بست می رسند. آدم هایی که ظاهراً می خواستند - قصد داشتند - گردونه ی ماشین زندگی خود و دیگران را بچرخانند.
دوستان ارجمند ، برای درک ژرفای بی انتهای زندگی ، باید همه ی زندگی را دید.
نباید در هیچ سمتی فنات بود. اگر روند تاریخ و زندگی را دقیق نگاه کنیم می بینیم هیچ چیز را نمی توان مطلق کرد. اگر ما بخواهیم دائماً روی یک روند پا بفشاریم ، و زمان و شرایط آن را نبینیم ، برخورد ما راه به جایی نمی برد. و در نتیجه آب خروشان رود زندگی را به باتلاق لجاجت و بیهودگی کِشانده می کُشانبم. و این حق را ما نداریم. در چنین حالی باید به عنوان قاتل زندگی ما را ببرند و محاکمه کنند. اما آن مرگ خزنده و این قاتل را عموماً نمی بینند. زیرا این نوع کشتار و جنایت جرم به حساب نمی آید!
چرا؟
برای اینکه وارد روند معمولی و عادی زندگی شده چنان ، که دیگر کسی آن را جرم نمی شمارد ، یا اینکه به چشم نمی آید آن آب ِ زیر کاه.پس ، برای نجات، باید از قاعده ی عمومی خارج شد گاه گاه. تا کل زندگی را با همه ی ابعادش دیده شود با چشم جان ها.

زندگی نیز مانند طبیعت چهار فصل دارد. باید هر چهار فصل را دید. می دانم، خوب می دانم ، که یکی پاییز را بیش از فصول دیگر دوست می دارد. شاید اصلاً بهار برایش ارزشی نداشته باشد ، او می تواند بهار را منکر شود ، اما انکار او درحضور یافتن بهار با تمام عظمت اش ، هیچ نقشی ندارد. او فقط خود را گرفتار ذهن بهار ستیز خود می کند و بس.

راستی چرا این گونه است.

برای اینکه بروسه ی رود زندگی در جان خیال آدمیان گوناگون جریان می یابد و در نتیجه ، گوناگونی سلیقه ها به وجود آمده و "انکار" دیگری آغاز می کردد. آیا انکارگر همیشه ناصادق "شروین" و " لیبرال" است؟
نه ، هرگز.
او می تواند - در کمال صداقت و بخاطر دریافت ناقص پروسه هستی - جان ِ خیال و اندیشه ی خود را به بیراهه کشانده ، و حتی عاشقانه و صادقانه بکُشاند!

حمید عزیز ، حضور پر شکوه سقراط را نمی توان نادیده گرفت. او فقط از روی احساسات نیست که به آن راه می رود. می داند در دهان شیر چه خبر است و همچنان - نه همیشه - گاه آن شیوه را تنها راه می یابد تا لقمه ی گلو گیر گردد برای درندگان تاریخ در جامعه ی انسانی. و به همین خاطر است که وقتی شاگردان و نزدیکان سقراط شرایط را برای فرارش آماده می سازند ، او نمی پذیرد ، زیرا او آگاهانه آمده است تا مُهر صبح تاریخ را بر بساط شب بلند آن دوران بکوبد ماندگار.
و به همین خاطر است که مانی به شاپور ساسانی می گوید:" در ویرانی تن من ، آبادنی جهانیست" ۱
گاه فقط استثنا ها نجات بخش هستند. وگرنه بشر با ادامه عادیگری می تواند جهان را در یکنواختی به کلی به روز سیاه بنشاند. کامبوج پول پوت و ینگ ساری از بهترین نمونه های آن است.
چنین انسان هایی در نواختن ملودی یک فصلی خود بی آنکه بدانند ، سه فصل را منکر شده اند ، و این عمل خود زنی می باشد.
چرا خود زنی؟
برای اینکه چنین انسان هایی بی آنکه خود بدانند ، خود را از دیدن سه فصل دیگر فناتانه محروم کرده است.
زندگی گوشه های غریبی دارد. گاه بهار در زمستان می آید. گاه چنان قافلگیرت می کند که روی تمامی آموخته هایت خط می کشد.

گل سرخی بهاریست در زمستان تاریخ. بیایید این بهار شکوفا را آنطور که هست ، نه آنطور که ما می خواهیم ، ببینیم.

شاد و شکفته باشید همچو بهار"
۷۴۰۸ - تاریخ انتشار : ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
۷۴٨۵ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : تصحیح
در نظر شماره‍ی
۷۴۳۶ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند۱۳۸۷

مثل همیشه اشتباهاتی صورت گرفته بود و در خصوص محکوم کردن حادثه آدم سوزان در شهر پاریس نوشته بودم
«ولی نکته بسیار بسیار مهم این است که محکوم کردن این و آن کافی ست ...»

در واقع می خواستم بگویم که محکوم کردن کافی نیست و محکومیت باید همراه با بررسی دقیق این حادثه و حوادث مشابه آن باشد، و در سطح پژوهش علمی و حقوقی تحقق پذیرد. متأسفانه دانشگاه ها و مراکز تحقیقات علمی اروپا با تصوراتی که ما دانشجویان ایرانی از سرزمین پیشرفت و تمدن داشتیم تطبیق نکرد. جای تأسف است. به این ترتیب با قطع نظر قاطع از دانشگاه های اروپایی و آمریکایی، می بایستی به راه حل دیگری برای چنین پژوهش هایی اقدام کنیم.
۷۴۶۵ - تاریخ انتشار : ۲ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : پاسخ به رضوان مزینی
با تشکر از سمیرا کشاورز بخاطر اطلاع رسانی در نظر شماره
۷۴۵۳ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱۳۸۷
که نکات جالبی را در باره‍ی زندگینامه خسرو گلسرخی مطرح می کند و خصوصا جدایی او از عاطفه گرگین خیلی پیش از تاریخ دستگیر شدنش. متأسفانه می بینیم که مصاحبه کننده در روند پرسش هایش هیچ توجهی به جدایی این زوج ندارد و پرسش ها به گونه ای مطرح می شوند که گویی هنگام دستگیری هنوز آنها یک زوج عاشق هستند. به همین علت گلایه های عاطفه گرگین بخاطر حفظ استقلالش بیش از پیش قابل فهم می شود.

و امّا در مورد مطالب جدید جناب رضوان مزینی، باید بگویم که ایشان به دلیل پیشداوری هایشان از موضوع خارج می شوند. جناب رضوان مزینی من به هیچ عنوان، به شکلی که شما نوشته اید در پی «ماسمالی» کردن حقوق بشر نبوده و نیستم. البته تأیید می کنم که من با سازمان های حقوق بشری و گفتمان حقوق بشری خصوصا گفتمان نمایندگان رسمی حقوق بشر در فضای سیاسی ایران دشمن هستم و از این هم بیشتر تنفر من نسبت به چنین افرادی تقریبا معادل ده برابر سلسه کوههای البرز است. شاید هم بیشتر ده هزار برابر و از آن جایی که کار از محکم کاری عیب نمی کند می گویم که دویست و هشتاد و هفت هزار برابر از حقوق بشری ها متنفرم، که مشتری بشوید. ولی جنایت کاری های رژیم پهلوی را «مسمالی» نمی کنم، در هر صورت این نوع اتهامات در مورد من کارگر نیست، به شما اطمینان می دهم. که من بخواهم جنایات رژیم سفاک پهلوی، این سگ های هار خون به دندان که به مدد جنایتکاران اروپایی و آمریکایی هنوز هم که هنوز است ول کم معامله نیستند و دم از حقوق بشر و آزادی اندیشه می زنند، کتمان کنم. من تنها کاری که کردم متمرکز کردن بحث روی موضوع شهادت طلبی بود و هست. و از همین دیدگاه هم و با توجه به مفاهیمی که دارد و پیامدهای آن، خصوصا برای مبارزه طبقاتی و پیشرفت و تمام آرزومندی های پویا و سالم نزد افراد آدمی، عمل گلسرخی را قهرمانانه نمی دانم.

شما نوشته اید : « کسی در اینجا از شهادت نه دفاع کرده و نه انتقاد ، به غیر از «محوی» » خوب است که مشخصا این را نوشته اید.
شما اگر سر تا سر گفتمان عاطفه گرگین و همین مقاله در این جا و غالب پیام هایی که در رادیو زمانه نوشته شده و تمام ادبیات سیاسی که به گلسرخی مربوط می شود را دور بزنید، مشاهده می کنید، بدون هیچ ابهامی، که انباشته از بزرگداشت «عمل قهرمانانه» اوست. و البته سرو صدا ها بیشتر به گلسرخی مربوط می شود تا دانشیان. در حالی که دانشیان حتی تریبونی را که گلسرخی قبول کرد، نپذیرفت. چرا که گلسرخی حتما باید به روی صحنه می آمد و به عمل خود حالت دراماتیک می بخشید.
بربر این اساس ارزیابی شما از این که هیچ کس از شهادت دفاع نکرده، صحیح نیست. امیدوارم که حداقل این یک مورد را بپذیرید تا برسیم به موارد دیگر.

نکته دیگر این است که گویا شما پاسخ خودتان را در توضیحات من پیدا نکرده اید. در این صورت خواهش می کنم به طور مشخص پرسش خودتان را مطرح کنید تا در صورتی که بتوانم به آن پاسخ بگویم.
۷۴۶۰ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : رضوان مزینی

عنوان : ما باید قواعد بازی را برای ایجاد زمینه ی پلورالیسم در بین خود فراهم کنیم.
متاسفم که «محوی» به سئولات مشخص من ، پاسخهای بی ربط میدهد یا از کنار آنها می گذرد. بدتر از همه با تکرار مکررات به همان حرف اول خود میرسد:«در رابطه با این بحث پیرامون گلسرخی، فکر می کنم که به اندازه کافی پر حرفی کرده باشم. با این وجود یادآوری می کنم که تکیه من روی موضوع شهادت و شهادت به عنوان حرف آخر در متن مبارزه طبقاتی است ..» پایان نقل قول

نمی دانم «محوی » چه اصراری دارد که یک موضوع حقوق بشری را سعی می کند با یک موضوع فرهنگی و تاریخی ماسمالی نماید.
کسی در اینجا از شهادت نه دفاع کرده و نه انتقاد ، به غیر از «محوی» که این موضوع را میخواهد عمده نماید .در ضمن برای اینکه حتی در این باره هم خیالشان را راحت کنم ، نظر ایشان را به نمایشنامه ی «گوشه گیران آلتونا» جلب مینمایم که حتما بنا بر اقتضای کارشان مطالعه فرموده اند..

ژان پل سارتر در تمجید فداکاری تا سرحد «قتل نفس» که حتی در فرهنگ اسلامی محکوم ست پیش میرود، برای رهائی از دشمن « فاشیسم هیتلری» صحنه ها و دیالوگ هائی را برشته تحریر آورده که نمونه ای از خروارها چنین «بد آموزیها » در فرهنگ های ملل جهان ست که ایرانیان تافته ی جدابافته نیستند من دراینجا فقط میخواهم که آقای «محوی» نقطه ضعف های ایرانی را با بهترین جلوه های تمدن و مدرنیته مقایسه نفرمایند . درست این ست که در هر موردی و موضوعی مثلا؛ « فداکاری» و از «جان گذشتگی» از یک روش تطبیقی استفاده کنیم و جایگاه خود را در میان بقیه ملت ها نشان دهیم.

در پایان خاطر نشان می نماید که خامنه ای ، رفسنجانی ،خاتمی ، رضا پهلوی ، مریم رجوی، بنی صدر ، اشرف دهقانی ، نگهدار ، کاخساز ، شالگونی و هر شخصیت سیاسی و اجتماعی دیگر چه ما از آنها خوشمان بیاید و یا بدمان بیاید به فراخور، بخشی از مردم ایران را نمایندگی مینمایند. منتهی چون از اساس امکان رای گیری و نظر سنجی بیطرفانه وجود ندارد معلوم نیست که هر کدام از نامبردگان چه پایگاهی دارند.
ما نباید به بدجنسی شاه و خامنه ای کاری داشته باشیم ! ما باید قواعد بازی را برای ایجاد زمینه ی پلورالیسم در بین خود فراهم کنیم. ما هم مثل همه ی دنیا باید از راست راست تا چپ چپ را تحمل کنیم و تلاش کنیم با روشنگری ، نه تخطئه و مکانیکی تا بتوانیم پایگاه خود را تقویت کنیم .
شما بهتر میدانید که در فرانسه و المان علیرغم تمام آزادیها و تدبیرات ، ناظر فعالیت های نازی ها و نئو نازیها هستیم. این بافت جامعه طبقاتی ست و بعضی ها میخواهند عاشق هیتلر ، شاه و خمینی باشند کاری نمی شود کرد حالا شما سخت در حال ارشاد طرفداران زنده یاد گلسرخی هستی .

اساسا فلسفه سرکوب در اینست که شاه یا خامنه ای وانمود کند که همه «عاشق سینه چا ک » آنها هستند.
با توجه به فرهنگ مبتذل و مسلط ۵۰ تا ۶۰ساله، عجیب نخواهد بود که در یک انتخابات آزاد همین «آدمخواران » آرای میلیونی کسب نمایند.
بعداز انقلاب هم مردم به رفراندوم جمهوری اسلامی آری گفتند. در ۶ بهمن ۴۱ هم به شاه رای دادند
و قطعا نیروهای شاهدوست ، ملی ، ملی - مذهبی و چپ بفراخور اشتهار در رده های بعدی قرار خواهند گرفت و بعضی اصلا گمنامند و اوت خواهند شد..

تازمانیکه انتخابات آزاد و ادواری در ایران شروع نشود و صاحبان اندیشه آزادنه به فعالیت خود ادامه ندهند. تا امکان برخورد اندیشه ی واقعی صورت نگیرد .بحث های آقای محوی در دنیا ی مجازی فقط در چارچوب انتزاعی خود خواهد ماند. انرژی را برای تحقق باید ها صرف کنیم .
۷۴۵۷ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : سمیرا کشاورز

عنوان : مصاحبه خانم عاطفه ی گرگین- همسر خسرو گلسرخی
با اجازه ی اخبار روز آدرس زیر را برای علاقمندان میگذارم . مصاحبه ی رادیو زمانه با خانم عاطفه ی گرگین- همسر خسرو گلسرخی

http://zamaaneh.com/adibzadeh/۲۰۰۹/۰۲/print_post_۲۹۵.html
۷۴۵٣ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

    از : حمید محوی

عنوان : نکته بسیار مهم دیگر
در نظریات رضوان مزینی آمده است که :
ـ«نیازی نیست که خودسوزی مجاهد خلق در پاریس با ایما و اشاره نوشته شود همه آنرا محکوم کردند شمارا چه میشود آقای «محوی» »

اولا من با ایما و اشاره ننوشته ام و موضوع کاملا مشخص است، و در ثانی من بارها در جاهای دیگر در همین سایت ای موضوع را به شکل کاملا مشخص مطرح کردم.

ولی نکته بسیار بسیار مهم این است که محکوم کردن این و آن کافی ست و اپوزیسیون من علیه اپوزیسیون های ایرانی در خارج از کشور نیز به همین دلایل است که اگر چه تحصیلات دانشگاهی من به هنرهای نمایشی مرتبط می باشد وای اهل نمایش نیستم. برای من اگر نمایش سرآغاز مداخله در واقعیت نباشد هیچ ارزشی ندارد.

موضوع این جاست که مسئله آدم سوزی به طور عمیق مطرح نشده است. چه دلایلی موجب می شوند که فردی در مقابل این همه جمعیت دست به خود سوزی می زند؟
و آن چه بیش از همه موجب شگفتی من شد، عکسی بود که از صحنه بازگشت خانم مریم رجوی به خانه اش در رسانه ها منتشر کرده بودند و نشان می داد که در دریایی از گل سرخ و زرد و سفید و چهره های خندان و سرشار امید مورد استقبال قرار گرفته است.
که تا چه اندازه زندگی افراد می تواند طعمه دست گروه ها باشد و تا چه اندازه بی اهمیت؟
محکوم کردن چنین ابزارسازی هایی هیچ مشکلی را حل نمی کند. موضوع به علوم انسانی و مقدم بر همه روانشناسی و روانشناسی اجتماعی مربوط می شود که چنین مسائلی را به دقت توضیح دهد.
۷۴٣۶ - تاریخ انتشار : ۱ اسفند ۱٣٨۷       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۴٣)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست