طناب است دنیا
روایت خودکشی یک کارگر
خبرگزاری کار ایران
•
موقع خداحافظی مهران حسنی به من گفت: «ما که عزیزمان را از دست دادیم... لااقل وضع باقی کارگران کنفکار را توی گزارشت توضیح بده... یکجوری بنویس که کسی به فکر اینها که زندهاند بیافتد. به خدا بدتر از ما هم خیلی هستند.» اگر موقعیت دیگری بود، اگر عزادار نبود برایش توضیح میدادم که ظرف یکی ـ دو سال گذشته پدر تو سومین کارگری است که من از خودکشیاش گزارش تهیه میکنم. اینطور نیست که من بنویسم و بشود. برادر
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۶ خرداد ۱٣٨۶ -
۱۶ ژوئن ۲۰۰۷
آخرین کسی که "حسن حسنی" را دید یکی از همکارانش بود، آنها به اتفاق سایر کارگران صبح به کارخانه کنف کار رفته بودند تا مانع خروج دستگاهها و ابزار تولید از آنجا شوند که با نیروهای نظامی مواجه شدند.
این کارگران پس از آنکه توسط مأموران ضدشورش کتک خوردند، به ساختمان استانداری آمده و تجمعی اعتراضآمیز برپا کردند. این بار هم مأموران وارد عمل شدند و آنها را متفرق کردند. پس از این ماجرا، حسنی از همکارش میخواهد که به او پولی بدهد: «حتی یک پنج تومانی توی جیبش نبود». همکارش هم بیشتر از یک پانصد تومانی نداشت. پول را تقسیم میکنند: «گفت به حساب قرض نگذار. حلالش کن. توجه نکردم چه میگوید. از صبح کتک خورده بودیم و فحش شنیده بودیم و حالا میخواستیم دست از پا درازتر برگردیم خانه. گفت دستگاهها را هم که بردند. یعنی تمام شد؟ گفتم خودت ندیدی چی شد؟». میخواست مطمئن شود، از زبان دیگری بشنود که حتی همان کورسو امید بازگشت به کار هم نابود شده است: «دستگاه که نباشد کار نیست. میدانست بندهی خدا. با پول من تاکسی گرفت که خودش را زودتر برساند کارخانه» ساعت یک بعدازظهر حسن حسنی را حلقآویز شده در کارخانهای متروک پیدا کردند. سیاهی چشمهایش رفته بود و دندانهایش نوک زبانش را بریده بودند. نگهبان کارخانه که جنازهی او را پیدا کرد میگفت: «طناب دار را چنان محکم بسته بود که مجبور شدم ببرّمش تا جنازه را پایین بیاورم.» این چنین مصمم بود برای نابودی خود.
یکم _ وقتی در بین خبرهای ایلنا خواندم که کارگر کارخانه کنف کار در رشت به خاطر «عدم دریافت یازده ماه حقوق» خود را حلقآویز کرده، خجالت کشیدم. انگار که تمام هیبت فاجعهای عظیم به «عدد» فروکاسته شده باشد. میگوییم یازده ماه؛ عدد میگوییم. کارگری که حتی هنگام کارکردن و اطمینان از دریافت حقوق باید نگران اداره خانواده چهار نفرهاش با ماهی صد و پنجاه ـ شصت هزارتومان باشد، یک ماه حقوق نگرفتن برایش حکم فرو رفتن در نکبت را دارد. هرچه بر تعداد ماههای بدون حقوق افزوده شود، او بیشتر فرو میرود تا به یازده ماه برسد، که کارگر کنف کار رسیده بود: «یک وقتهایی در را که باز میکردم میدیدم جلو در ایستاده. خجالت میکشید در بزند و داخل بشود. صبحها که میرفت دنبال حق و حقوقش میگفت: انشاالله امروز میشود. بعدازظهر دست خالی برمیگشت و جلوی در میایستاد.» همسر حسنی زن چهل سالهای است که چشمهایش از اشک سه روزه متورم شده و بین جملاتش سکوت میکند. آن چنان که من و دو فرزندش صدای نفسهای هم را بشنویم. «به شما گفتند صبحی که... که شوهرم فوت کرد، همه دستگاههای کارخانه را برده بودند؟ نمیتوانست از راه به خانه برگردد چون ما خانه را... همین اتاق دوازده متری که نشستهایم را به نهضت سوادآموزی اجاره دادهایم. ماهی پانزده هزار تومان... سیبزمینی کیلویی ششصدتومان است. خبر دارید؟ ساعت دو بود که خبر دادند. توی مزرعه مردم داشتم کارگری میکردم، دخترم هم امتحان داشت. خبردادند که بیا شوهرت حالش به هم خورده و بیمارستان است. وقتی رفتم جنازهاش را توی پزشکی قانونی نشانم دادند. پسرم هم سرباز است. نبود. دیروز آمد.» پسر بزرگش کنار من نشسته است: «مجبور شدم بروم سربازی. اگر نمیرفتم شاید اینطور نمیشد. ماهی پنج ـ شش هزارتومان حقوق سربازی را هم برای پدرم میفرستادم. هشت ماه بود که مرخصی نیامده بودم. از بعد آموزشی تا حالا توی پادگان میخوابیدم. پول کرایه ماشین نداشتم که بیایم مرخصی. شنبه خبرم کردند بیا پدرت مرده.» حرفهای مهران حسنی را مادرش ادامه میدهد: «دانشگاه دولتی قبول شد اما نرفت. همهی مردم آرزو دارند. ما آرزو نداریم؟ چون پول نداریم... من و پدرش آرزو نداشتیم؟ به جای دانشگاه رفت بازار فرش فروشها، فرش جابهجا میکرد. حمالی.» وقتی مادرش حرف میزند سرش پایین است. باز به یکی از سکوتهای ویران کننده مادرش رسیدهایم. نگاهش میکنم شاید او حرفی بزند: «گفتم اگر بروم دانشگاه لباس پوشیدنش فرق میکند، کتاب بخواهم بخرم، زندگی در تهران... همه اینها خرج است. با همین لباسها، توی همین شرایط میشود کارگری کرد اما دانشگاه زمین تا آسمان فرق میکند. گفتم اگر بروم طاقت نمیآورم. لااقل کار کنم که کمک حال پدرم باشم. توی بازار، فرش را روی دوشم جا به جا میکردم. هر جوانی غرور دارد بالاخره. ولی دیدم به هر حال همچین چیزی برایم پیش آمده. باید بروم. چند ماه که کار کردم، دیدم حقوق این کار که تأثیری ندارد. بیست هزار تومان. حتی پولی که برای نان خوردن قرض میگرفتیم هم نمیشد. گفتم لااقل بروم سربازی برگردم یک کاری پیدا کنم. بدون کارت پایان خدمت میشدم سرباز فراری، کاری به من نمیدادند که... جامعه چه میفهمد سربازی نرفتن من از سر خوشی نیست. به نسبت کاری که قبل میکردم، سربازی برایم کاری نبود. اما شبیه اینکه من را اسیر گرفته باشند و ببینم پدر و مادر و خواهرم توی بدبختی دست و پا میزنند... میدانستم آخرش یک اتفاقی میافتد.» از مهران حسنی میپرسم این وضع از چه زمانی شروع شد، میگوید: «تا سال هشتاد و دو کارخانه در دست دولت بود. تولید آنقدر بالا بود که گاهی پیش میآمد برای هر کارگر در ماه دویست و چهل ساعت اضافه کاری بزنند. یعنی بهاندازه زمان کار قانونیشان از آنها کار میخواستند تا کارخانه تولید داشته باشد. اما سال هشتاد و دو کارخانه را به بخش خصوصی واگذار کردند. کارخانه را مفت به یکی از اطرافیانشان... همینهایی که توی حکومت نفوذ دارند فروختند. صاحب کارخانه هم از ابتدا نمیخواست تولید کند. به هرحال یک سرمایهای را مجانی در اختیارش قرار داده بودند. او میخواست هر طوری شده از شر کارگرها خلاص بشود و این سرمایه را با کاسبی زیاد کند. اهل تولید نبود. از آن وقت به بعد کارخانه دیگر سرپا نشد. مواد اولیه تولید را به کارخانه نمیآورد. بعد از چند ماه سرویس رفت و برگشت کارگران را هم قطع کرد تا آنها ناامید بشوند و سراغ کارشان نروند و او با خیال راحت اخراجشان کند. کارگران که آخر ماه برای گرفتن حقوق میرفتند، میگفت نداریم، ماه بعد. میدانست که آنها غیر از خرج زندگی و خورد و خوراک خانواده و اجاره خانه و... باید ماهی سی ـ چهل هزار تومان هم کرایه ماشین بدهند. میخواست کمبیاورند و بازخرید بشوند و او کارخانه را تمام و کمال صاحب بشود. صاحب کارخانه میگفت با همین وضع تولید و بدون سرویس و حقوق اگر کارگری به سرکارش نیاید و کارت نزند برایش غیبت محسوب میشود. کارگران هم از ترس اخراج میرفتند. هر چهار ماه یک بار حدود پنجاه هزار تومان حقوق میداد... پول کرایه ماشین کارگران هم نمیشد.» ، «حتی سی هزار تومان هم بابت چهار ماه داده بودند.» این را مادرش میگوید و مهران حسنی ادامه میدهد: «صاحب کارخانه هرکاری میکرد تا کارگران را نا امید کند. تا سال هشتاد و سه که برف وحشتناکی در گیلان آمد و خیلی از واحدهای تولیدی رشت را نابود کرد اما کنف کار هیچ آسیبی ندید. مأموران بیمه و استانداری تأیید کردند که این کارخانه آسیبی ندیده و حتی تا پانزده روز بعد از برف هم کارخانه به همان وضع کجدار و مریز تولید داشت. کارگران به سر کار میرفتند، اما صاحب کارخانه بعد از پانزده روز یادش افتاد که کارخانه را تعطیل کند. به خاطر همان برف، هشتادوهشت میلیون تومان از دولت وام بلاعوض گرفت، اما کارخانه را تعطیل کرد. از آن به بعد پدرم و باقی کارگران کنفکار تحت پوشش بیمه بیکاری قرار گرفتند. تا شانزده ماه، ماهی صدوبیست هزارتومان میگرفتند اما هیچ اتفاقی نمیافتاد. بعد همان بیمه را هم قطع کردند. این ماه دوازدهم است که پدرم هیچ حقوقی نگرفته بود. کارخانه و ابزار تولید سالم بودند و در زمان دولتی با همین ابزار هر کارگر دو شیفت کار میکرد، اما کارخانه در زمان بخش خصوصی راه نمیافتاد. کارگران هر روز به استانداری میرفتند، استانداری میگفت بروید صنایع، صنایع میگفت بروید تهران، صنایع تهران میگفت به ما مربوط نیست بروید ریاستجمهوری، دفتر ریاست جمهوری میگفت اصلا خبر نداریم بروید استانداری گیلان. کارگران را سرمیدواندند. خستهشان میکردند. همهی نهادها با هم هماهنگ بودند تا کارگر را عاجز کنند.» همسر مرحوم حسنی سخن پسرش را قطع میکند تا از تلاشی دیگر بگوید: «وقتی بیمه ی بیکاری را هم قطع کردند و ما کاملا درآمدمان نابود شد، دیدم هیچ نهادی جواب ما را نمیدهد. نامهای برای حاج آقا قربانی (نماینده ی ولی فقیه در استان گیلان) نوشتم و وضع خانوادهام را توضیح دادم. که شوهرم چند ماه حقوق نگرفته، که پسرم سرباز است، که دخترم بچه مدرسهای است، که خودم صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم کار میکنم اما حتی نمیتوانیم شکممان را سیر کنیم. نوشتم که ما از شما صدقه نمیخواهیم، فقط کار شوهرم را به او برگردانید و ما با همان حقوق بخور و نمیر سر میکنیم و توقع دیگری هم نداریم. خودم نامه را بردم دفتر حاج آقا. خودش هم بود. شرایطمان را برایش توضیح دادم. گفتم ما از خانوادهکارگری هستیم و حالا شرایطمان اینطور شده است. از حاج آقا خواهش کردم که یک کاری بکند. یک توصیهای چیزی. گفتم لااقل یک راهی به ما نشان بدهد. اما گفت به ما مربوط نمیشود. مشکل از استانداری است. همین.»
مهران حسنی میگوید: «پدرم وقتی کار میکرد خیلی سرحال و سرزنده بود. قبل از سال هشتاد و دو... حتی وقتی دوبرابر ساعت قانونی اضافه کاری میایستاد... ساعت چهار صبح از خانه خارج میشد و تا ده و نیم شب کار میکرد. به خانه که میرسید شامش را میخورد و تا دوازده ـ یک با ما شوخی میکرد و بلند میخندید. در روز بیشتر از سه ـ چهار ساعت نمیخوابید ولی خوشحال بود. اما از وقتی کارخانه را به بخش خصوصی واگذار کردند و صاحبش تعطیل کرد و بعد بیمه ی بیکاری و بعد یازده ماه بدون حقوق، دیگر رمقی برایش نماند. صبح ساعت هشت میرفت استانداری یا نهادهای دیگر و ساعت دو بعدازظهر برمیگشت، ولی آنقدر خسته و کسل بود که... وقتی روزی شانزده ـ هفده ساعت کار میکرد اینقدر خسته ندیده بودمش.»
دربارهی روزهای آخر زندگی مرحوم حسنی میپرسم. پسرش پاسخ میدهد: «روز پنجشنبه از پادگان با پدرم صحبت کردم. از پشت تلفن معلوم بود که حالش بد است. بریده بود انگار. میگفت مادرت صبح تا غروب توی مزرعه ی مردم کار میکند، من هم هر روز میروم استانداری اما هیچ کس به ما جوابی نمیدهد. میگفت کار تمام است... هیچ کسی به داد ما نمیرسد. گفت دفترچههای تأمین اجتماعی یازده ماه است که تمدید نشده. اگر خواهرت مریض بشود کجا ببرمش؟ بعد گفت: من چه کار کنم با چهل و هشت سال سن؟ زمین دارم که کشاورزی کنم؟ دیگر کجا کار کنم؟ به جوانها کار نمیدهند، به من کار میدهند؟ هی میگفت من چه کار کنم از این به بعد؟» همسر مرحوم حسنی میگوید: «اواخر دائم توی فکر بود. وقتی از تجمع جلوی استانداری یا نهادهای دیگر میآمد خانه خجالت میکشید زنگ بزند و دست خالی بیاید داخل خانه. جلوی در میایستاد تا یک وقتی من در را که باز میکردم میدیدم سرش را زیر میاندازد و داخل میشود. توی خانه هم یک گوشهای مینشست و حرف نمیزد. میشد چهل و هشت ساعت بدون یک کلمه حرف، ساکت یک گوشه بنشیند. وقتی میخواست بیرون برود عمدا راهش را دور میکرد. به جای آنکه از جادهی اصلی برود میانداخت توی بیابانی و... از جمع بریده بود. دائم توی خودش بود.»
حرفهای همسر حسن حسنی من را به یاد کارگر دیگری، کیلومترها دورتر از رشت میاندازد. مرحوم "قلیزاده" کارگر معدن قلعهزری بیرجند هم چند روز پیش از خودسوزی دقیقا چنین حالی داشت. او هم هفده ماه حقوق نگرفته بود و هر روز برای دادخواهی و گرفتن حقش به نهادهای دولتی میرفت تا در نهایت ناامید شد و خود را کشت. سال گذشته که برای تهیهی گزارشی از خودسوزی او به روستای فدشک رفته بودم، همسر قلیزاده دربارهی حال و روز شوهرش پیش از مرگ گفت: «هر بار که میرفت معدن یا تأمین اجتماعی و جوابش میکردند و حقوقش را نمیدادند میآمد و چند ساعتی توی خانه مینشست و به یک جا خیره میشد. با هیچکس حرف نمیزد. بعد از خانه بیرون میرفت. وقتی میپرسیدم کجا میروی؟ میگفت: توی بیابان. همینطور بیجهت توی کویر راه میرفت و شب میآمد خانه.»
موقع خداحافظی مهران حسنی به من گفت: «ما که عزیزمان را از دست دادیم... لااقل وضع باقی کارگران کنفکار را توی گزارشت توضیح بده... یکجوری بنویس که کسی به فکر اینها که زندهاند بیافتد. به خدا بدتر از ما هم خیلی هستند.» اگر موقعیت دیگری بود، اگر عزادار نبود برایش توضیح میدادم که ظرف یکی ـ دو سال گذشته پدر تو سومین کارگری است که من از خودکشیاش گزارش تهیه میکنم. اینطور نیست که من بنویسم و بشود. برادر.
دوم _ در شهرستانها، احمدینژاد هنوز رئیس جمهور است. کارگران با اشتیاق وعدههایش را میشنوند و برایش هورا میکشند. امید بستهاند به او. فکر میکنند اگر طبق برنامههای دولت هاشمی، در زمان خاتمی کارخانههایشان به دلالان واگذار شده است اینک سوپرمنی حلول کرده که میخواهد نجاتشان بدهد. شاید پذیرش این واقعیت دشوار باشد که هنوز مردم دور از مرکز حرفهای او را جدی میگیرند و همین به شدت سرخوردهشان میکند: «آقای رئیس جمهور که به رشت تشریف آوردند گفتند به زودی مشکلات واحدهای نساجی گیلان حل میشود... ما پارچه نوشته زدیم... هر کداممان نامه دادیم... من نوشتم آقای احمدینژاد به ولله از روی زن و بچهام خجالت میکشم. دیگر نسیههم به من نمیدهند. توی سفرهام نان ندارم. به همهی کاسبهای محل بدهکارم. از ترسشان مثل دزدها به خانهام رفت و آمد میکنم. همهی زندگی ما کارخانهمان بود. از وقتی کارخانه ی ما را حراج کردید، زندگی ما را حراج کردهاید. به ابوالفضل مرگ بهتر از این شرمندگی است.» این حرفها اگر هر جایی غیر از گوشهی حیاط مسجدی که در آن مراسم روز سوم مرگ حسن حسنی برپاست گفته میشد، شبیه شعار مینمود. کارگران پراکنده به حیاط مسجد داخل میشوند و هنوز حرفهای کارگر اول تمام نشده که میبینم در مرکز دایرهای ایستادهام. کارگران به چند ردیف این دایره را قطور تر میکنند و چنان نعره میزنند که فریادهای مداح مسجد به قدرت بلندگو، گم میشود: «حتی تا نزدیکی احمدینژاد هم رفتیم وقتی آمده بود رشت... داد میزدیم رئیس جمهور کنفکار را نجات بده. احمدینژاد از یکی از مسئولان استان پرسید ماجرا چیست. صالحی بود؟ از صالحی پرسید؟ بعد گفت حتما مشکلتان را حل میکنم. به صاحبالزمان قسم تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد. فکر کردم بالاخره رئیس جمهور است. حرف زده. حتما یک کاری میکند. اما رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.» کارگر دیگری که بیست و پنج سال در این کارخانه کار کرده است و در آستانهی بازنشستگی بیکار شده است از میان جمع میگذرد و جلو میآید: «مرحوم حسنی به من گفت صاحب کارخانه بهش گفته بوده "برو خودت را بکش، ندارم" مرحوم چند روز قبل رفته بود شرایطش را برای مالک کارخانه بگوید و حقش را بخواهد که این جواب را شنیده... تقصیر صاحب کارخانه نیست. او که تکلیفش روشن است. صاحب فعلی کارخانه پانزده سال پیش هم در زمان بخش دولتی مدیر کارخانه بود. توی تهران دستگیرش کردند و اموال کارخانه را ازش پس گرفتند. تقصیر دولت است. با وجود اینکه این آدم را میشناختند باز کارخانه را به او دادند... کی باورش میشود که این آدم نفوذ نداشته باشد؟ وقتی برای اعتراض سراغ آقای [...] ـ یکی از مقامات امنیتی استان گیلان ـ رفتیم او گفت از دست ما کاری برنمیآید. ما یک بار قدیم این آدم را به جرم دزدی دستگیر کردیم اما اینها مثل هشتپا هستند... هر پایشان توی یکی از نهادهاست. همهجا نفوذ دارند. خودش میگفت. یک آدم امنیتی که اینطور بگوید از دست من کارگر چه بر میآید؟» در میان هیاهوی کارگان یک رقم میشنوم. به نظرم میآید کسی از رقم فروش کارخانه حرف زده است. از کارگری که مشتهایش را گره کرده میخواهم حرفش را تکرار کند: «اسنادش را در استانداری دیدیم... سال هشتاد و دو به دویست و شصت میلیون تومان کارخانه را فروختند. از همان وقتی که کارخانه را صاحب شد با فروش یک سری ماشینآلات و آهن و فلزاتی که دور و اطراف کارخانه بود بخشی از سرمایهاش را زنده کرد. بعد که ماجرای برف گیلان پیش آمد هشتاد و هشت میلیون تومان هم وام بلاعوض گرفت برای تعمیر کارخانه... کارخانه سالم بود. حتی تا پانزده روز بعد از برف گیلان هم ما کار میکردیم. چطور کارخانهای که یازده و نیم هکتار زمین و حدود بیست هزار متر ساختمان دارد را به دویست و شصت میلیون تومان فروختند؟ زمین کارخانهی ما جدا از ساختمان و دستگاههایش چندمیلیارد تومان ارزش دارد. غیر از باندبازی میشود اینطور معامله کرد؟» از رقمی که شنیدهام منگ میشوم. دویست و شصت منهای هشتاد و هشت ـ بیخیال فروش ضایعات و دلالیها و وامهای دیگر ـ میکند به عبارتی صد و هفتاد و هفت میلیون تومان. کارخانهای یازده و نیم هکتاری با دستگاهها و ساختمان بیست هزار متری را به قیمت یک آپارتمان در تهران فروختهاند!
یکی از کارگران، مردی حدودا پنجاه ساله که بیست و هفت سال در کارخانهی کنفکار سابقه کار دارد از ماجرای دستگیریاش میگوید: «ما صد و هفتاد نفر بودیم، آنها دویست نفر نیروی مسلح آوردند... مثل اینکه ما دزدیم یا قاچاقچی و جانی. حتی پانزده مأمور پلیس زن آورده بودند که اگر زن و بچهمان همراهمان بودند مشکلی برای کتک زدن آنها نباشد. توی آن شلوغی من را دستگیر کردند. برای چشم زهر گرفتن از باقی کارگران. من را بردند کلانتری. گفتم چه جرمی کردم؟ حقم را میخواهم. گفتند مورد داری. باید بروی آزمایش اعتیاد. یک ساعت بعد عدهای آمدند و همانجا کتکم زدند و بعد آزادم کردند.»
در بین حرفهای کارگران گاهی میشنیدم بعضی از سوابقشان در جنگ حرف میزنند یا سابقه ی اسارت و این قبیل. طبیعتا توجهی نمیکردم چون دلیل حضورم در رشت چیز دیگری بود. اما نیمساعت بعد از گرم شدن صحبت کارگران یکی از آنها پیش آمد و خواست حرف بزند. قد نسبتا بلندی داشت اما کاملا لاغر و خمیده بود و به زحمت میتوانست تعادلش را حفظ کند. کارگران دست و پایش را گرفتند که به زمین نیافتد. موقع حرف زدن بدنش میلرزید و بیشتر از همه صدایش. برای فهمیدن حرفهایش ناچار شدم چندین بار صدای ضبط شدهاش را بشنوم و به تعبیری کلامش را ترجمه کنم: «صبح شنبه که بعدازظهرش حسنی خود را دار زد با همکاران رفتیم کارخانه تا اجازه ندهیم ابزار تولیدمان را ببرند. به سه راه کنف کار که رسیدیم دیدیم چند وانت پر از سرباز و نیروهای ضد شورش به سمت کارخانه در حرکتند. وقتی به کارخانه رسیدیم ما را محاصره کردند و اجازه ی داخل شدن ندادند. کامیونها که داشتند ابزار تولید را خارج میکردند من خودم را انداختم جلوی چرخشان. یک مأموری آمد و من را مثل یک تکه گوشت، مثل جنازه، مثل یک کیسهی شن بلند کرد و پرت کرد آن طرف... من چهارسال توی عراق اسیر بودم. آنجا هم باتوم خوردم. از دست سربازهای صدام هم کتک خوردم. اینجا هم که آمدم... میبینید. توی عراق بعضی وقتها سربازهای صدام به ما گرسنگی میدادند. سربهسر ما میگذاشتند. وقتی گرسنه میشدیم برایمان نان پرت میکردند و ما باید مثل حیوان آن را توی هوا میقاپیدیم. یکی از سربازها میگفت: "سگهای من! بخورید." اینجا هم اوضاع همینطور است. حرمت نداریم. با ما مثل حیوان رفتار میکنند، چون کارگریم، به خاطر نداری توی سرمان میزنند، اما همان یک تکه نانی را که عراقیها میدادند هم از ما دریغ میکنند... ما بودیم که انقلاب کردیم. ما جنگ را پیشبردیم اما حالا داریم زیر دست و پای کسانی که آن موقع سوراخ موش میخریدند له میشویم... هنوز هم توی مراسم ها باید شعار مرگ بر اسرائیل بدهیم. مگر اسرائیل چه کار کرده؟ غیر از اینکه سرزمینی را غصب کرده؟ اینها هم به زور باتوم و اسلحه کارخانه و تنها محل درآمد ما را غصب کردهاند. همهی امید ما این بود که بالاخره یک روزی دولت سرش به سنگ میخورد و کارخانه را از بخش خصوصی پس میگیرد. اما ابزار تولید ما را بردند. حالا دیگر چی داریم برای زنده ماندن؟»
سوم _ شاید لازم نبود تا رشت بروم تا بفهمم این کارگر چرا خودش را حلقآویز کرده است. گفتم که این سومین گزارش من از خودکشی کارگران ظرف یکی ـ دو سال گذشته است. کافی بود نام کارخانه و نام متوفی را در گزارشهای قبلی عوض کنم و تغییراتی در زمان و مکان حادثه بدهم تا بشود "ماجرای خودکشی حسن حسنی کارگر کنفکار رشت". حتی میتوانم گزارش خودکشی کارگران بعدی را همین امروز بنویسم، آماده کنم تا خبرش برسد. میگویم کارگران بعدی و نه هر کسی از هر قشری. اگر فردی که انتحار میکند کاسبکاری، دلالی ـ چهمیدانم ـ روشنفکری چیزی باشد اوضاع به کلی متفاوت میشود، اما همیشه میتوان تصور کرد که چطور یک کارگر میانسال که به لحاظ سنتی مقید به مذهب است، به لحظهای میرسد که تصور و امید زندگی بهتر در این دنیا یا دنیایی دیگر را با خلاص شدن فوری از شر زندگی تاخت میزند.
باید تخیل را به کار انداخت، باید به آن لحظه رسید که مرد شرمنده از خانوادهاش میفهمد دادرسی نیست. جان چه ارزشی دارد؟ این فهم، همیشه به مرگ شریفی ختم میشود.
تیتر این گزارش برگرفته از شعری سروده "محمد مختاری" است.
گزارش از اسماعیل محمدولی
|