یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

چه حقیقت تلخی (۶)


دکتر گلمراد مرادی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۷ تير ۱٣٨۶ -  ۲٨ ژوئن ۲۰۰۷


دوران جوانی دنیای کسب تجربه های خوب و بد، کشف موهومات، میدان آزمایش و انتخاب راه درست یا غلط برای زندگی است. آلکساندر ۱۹ ساله تمام برنامه های رویائی والدینش را که از همان دوران کودکی برایش چیده بودند و آرزو داشتند که یگانه فرزند دلبندشان، آن را دنبال کند، بهم ریخته بود. والدینی که خود نه سیگاری بودند و نه مشروب زیاد می خوردند، نه در جوانی اهل پارتی و شب گذرانی تا دیر وقت بودند و نه اهل سیاست و اینجور چیزها. آنها درنظر داشتند و امیدوار هم بودند که پسرشان نیز همین راه را برود و درسش را بخواند و شغلی را بیاموزد و در آن شغل کار کند و خانواده ای تشکیل دهد و کاری به کار سیاست و فعالیت اجتماعی
و غیره هم نداشته باشد.

اما آلکساندر که تا ۱٨ سالگی جوانی سر براه ومطیع بود، ناگهان عوض شد، ازدرس کم می آورد، روزها بعد از مدرسه دیر به خانه می آمد، بعضی شبها تا دیر وقت توی اطاقش نبود و اغلب صبح ها دیر از خواب بیدار می شد. مادرش همیشه نق می زد که برای مدرسه ات دیر شده، بیدار شو و صبحانه حاضر است. بارها اتفاق افتاده بود که بدلیل دیر از خواب بیدار شدن، بدون صبحانه از منزل خارج می شد. او اغلب ایام ظهرو بعداز ظهرها که پدرش هنوز اداره بود و فقط مادرش منزل بود، دوستان جدیدی را به منزل می آورد که تازه با آنها گرم گرفته بود و اکثرا سر و وضع پژمرده و نا جور و نا مناسبی داشتند. این نکته زیاد مورد پسند مادرش هم نبود. اما مادر هرگز این را به پسرش نمی گفت. اگرچه پدر و مادر آلکساندر بی خبر از اوضاع بودند، ولی او به جرگه یک دسته از جوانان خوشگذران، بیشتر ازخانواده های متمول لاقید به زندگی برنامه ریزی شده و در حقیقت همه چیز را از "سیگار و حشیش، تا مریوانا و ال اس دی" و هر زهر مار دیگری که در بازار می بود، می خواستند امتحان کنند، در آمده بود. بیشتر دوستان آلکس که وضع ظاهر خوبی نداشتند از همین جوانان معتاد و با تجربه زیاد در استفاده ازمواد بودند. گویا به دلیل همین سر و وضع نا مناسب داشتن، مادر آلکس زیاد به آنها محل نمی گذاشت و تحویلشان نمی گرفت. در حالی که اکثرا از خانواده های متمول بودند و از نظر مادی کمبودی نداشتند. مادر آلکس هرگز توجه بوضع و حالت آنها نمی کرد و تشخیص هم نمی نداد که اینها جانکی هستند. شاید واژه جانکی راهم نشنیده بود و اگرهم می شنید، احتمالا مفهوم آن را نمی دانست.

آلکس نخست با سیگار آغاز کرد، بعد هم دم دمی حشیش می کشید و بعد هم اسامی دیگر مواد مخدر و خاصیت لحظه ای بعضی از آنها را یاد گرفت. یعنی در یک کلام او به صف جانکی ها پیوسته بود. او دیگر به مدرسه زیاد علاقه نداشت، اگر چه سال آخر دبیرستان اش بود، ولی آمادگی نداشت که در امتحانات نهائی هم شرکت کند و در نهایت مدرسه را رها کرده و اغلب با دوستان جدیدش سر می کرد. روزی او جلو یک پارک عمومی دربخشی از دارستان مقابل منطقه صنعتی شهر، روبروی کافه معروف به جانکی ها روی سنگی نشسته و توی عالم خود بود. معمولا جانکی ها بر عکس اسکین هیدها، اهل دعوا و مرافعه و این جور چیزها نیستند و زندگی را هم خیلی ساده و یکدستی می گیرند. بعلاوه دختر و پسر های جانکی نیز با هم ایاق و ندار اند، یعنی همه چیز را با هم شریک می شوند. گرد به همدیگر قرض می دهند، همدیگر را عاشقانه می بوسند و حتا اگر دختری همزمان از دو پسر خوشش بیاید، خیلی ساده با هر دو نیز هم خوابگی می کند. در این مسئله، نه فقط خود او بلکه پسرهای گروه و دخترهای دیگر نیز هیچ اشکالی نمی بینند. به دیگر سخن، حسادت و کینه در میان شان نیست. اما آلکساندر که تازه وارد گروه جانکی ها شده بود، هنوز به این شیوه ی زندگی عادت نکرده که این صحنه ها را کاملا تحمل کند. مثلا اگر دختری که چند ساعت پیش با پسری دیگر، دل و جیگر عوض می کرده، حالا می خواهد با او لاس بزند و همان کاررا با او بکند، زیاد مورد پسندش نمی بود و خوشش نمی آمد. او هر از گاهی، به دم دمی حشیش کشیدن قانع بود و نسبت به مریوانا و دیگر مواد مخدر هم کمی کنجکاوانه می نگریست و نه بیش، چون هنوز آنهارا امتحان نکرده بود.

آنیت دختر زیبا و ملوس گروه هم فقط گاه گاهی یک پکی سرسری به سیگاری از حشیش می زد و همیشه سرحال وخوش بود و باهر پسری هم شوخی می کرد و قهقه می خندید. بعلاوه به دلیل زیبائی و طنازی و خوش مشربیش، هر پسری نیز برایش جان می داد. اما او بر عکس ظاهر شوخ و رفتار سبکش، بسی مشکل پسند بود و با هرپسری هم اگر چه ماچ بوسه می کرد، به سادگی نمی خوابید. ولی اگر از کسی خوشش می آمد و آن بندرت اتفاق می افتاد، بهیچ وجه شرم نمی کرد که علاقه اش را نشان دهد و مایل است هر کاری که طرفین خوش دارند با او بکند. در آن روز او از آلکس خوشش آمده بود و همین طور اورا بغل کرده و بوسیده و خواسته بود که عاشقانه زبانش را درزبان او حلقه کند که آلکس چون ظاهرا می دید این دختر با هر پسری که دلش بگیرد این کار را می کند، او را از خود دور کرده بود و آنیت هم یک حرف نیمه رکیک (دو آرش) به او گفته بود و با نگاه قهر آمیزی از آلکس دور می شود. بهمان دلیل، آلکس بسی غمگین روی آن تخته سنگ نشسته بود، سرش را به زیر گرفته و داشت بجهان درونی خود می اندیشید که در آن حال دستی موهای قهوه ای رنگ او را گرفت و سرش را بالا آورد. های (سلام)! به چه داری فکر می کنی؟! هم زمان دستش را دراز کرد و گفت: من ماری هستم، آلکس نیز کمی اورا ورنداز کرد، او دختری قد بلند و مو بور و زیبا و تقریبا هم سن و سال خودش بود. درپاسخ با لبخندی ملیح گفت: منم آلکسم، منظورم آلکساندره. ماری با گفتن "دارف ایش" (با اجازه) در کنار او روی سنگ نشست. بعد ازچند دقیقه که آلکس هنوز غمگین بنظر می رسید، ماری دستی روی شانش انداخت و گفت چرا غمگینی؟ و بدون انتظاری برای پاسخ، ادامه داد، زیاد سخت نگیر، دنیا فقط دو روزه! و بعدهم شروع به جمع نمودن و پراندن سنگ ریزه های خاک ماسه جلو پایش کرد. سکوتی محض بر فضای سر آن دو حاکم بود. آلکس جوان چشم عسلی، خوش تیپ و با موهای قهوه ای روشن و هنوز با هم طراوت بود. یعنی اعتیاد بر شکل و قیافه او تا آن وقت کم ترین اثر را گذاشته بود. لذا هر دختری آرزوی همنشینی و دوستی نزدیک با او را داشت. او سرش را بر گرداند و نگاهی چپ به ماری انداخت و توی دلش گفت: این یکی با آنیت فرق می کنه و بعد ازآن سکوت نسبتا طولانی، درپاسخ ماری گفت: من زندگی را زیاد سخت نمی گیرم، اما بعضی ها نمی توانند دیگری را درک کنند و بفهم اند که آدم ..... اگال (زیاد مهم نیست)، دوست داری با هم یک قهوه بنوشیم؟ ماری که تا آن لحظه ساکت بود و کنجکاوانه به حرفهای او گوش می داد، بدون آنکه بپرسد آدم چی؟ ..... به دعوتش پاسخ مثبت داد و گفت: اوه یا (با دل وجان)، کجا بریم؟ در آن حال آلکس از جایش بلند شد و دست اورا گرفت و به آن طرف خیابانش برد که به کافه یا قهوه خانه ی "پاتوغ جانکی ها" بروند. در آن کافه تقریبا همه ی مراجعه کنندگان، همدیگر را می شناختند. ماری و آلکس وارد کافه شده و جائی را نزدیک همان در ورودی برای نشستن، یافتند. در آنجا عجب دود غلیظی در فضا پیچیده بود و بوی ویژه ای هم می داد. وسط همان قهوه خانه "جان" دوست مدرسه ای آلکس با دیگر دوستان جانکی نشسته بود و بمحض اینکه چشمش به آلکس با یک دختر تازه وارد افتاد، از جایش بلند شد و نزد آنها آمد. "جان" سیگاری دردست داشت و به آلکس نیز تعارف کرد که پکی بزند. آلکس سیگار را با احتیاط در میان کف دستهایش گرفت و یک پک درست حسابی به آن زد و همه ی دودش را بلعید. ماری با کنجکاوی خاصی به او نگاه کرد و گفت: سیگارهم می کشی؟ آلکس گفت: این با سیگارهای معمولی دیگر، فرق می کند و طعم و نشعه دیگری دارد. میخوای یک پک بزنی؟ ماری برای امتحان سیگار را گرفت و پکی زد که بدش نیامد. دود آن مانند سیگار معمولی تند و تلخ نبود و آرامش می بخشید و بعد سیگار را به "جان" پس داد و پرسید این چه نوع توتونی هستش؟ در پاسخ شنید، یک نوع گراسه (حشیشه). "جان" رو به آلکس کرد و گفت: امروز غروب که می آئی! آلکس گفت: آری آری حتما میام. جان گفت: می توانی دوستت را هم با خودت بیاوری. ماری بجای آلکس گفت: مرسی اگر وقت کنم، شاید بیام و رو به آلکس کرد و ادامه داد، کجا باید بری؟ آیا پارتی و جشن تولد هستش؟ آلکس گفت: نه نه، خانه بچه ها "های لایته" (شب بزمه)، همه جمع اند. تو هم شاید را کنار بگذار و با من بیا. ماری گفت: اگر مزاهم نمی شوم، باشه میآم. آلکس گفت: مزاهم که نیستی هیچی، بلکه منو هم شاد می کنی.

آنشب ماری با ورود به "های لایت پارتی" (اصطلاح جانکی ها برای شب نشینی و بزم) که در زیر زمین خانه مسکونی آن گروه بود، بجمع جانکی ها در آمد و درآن چند ساعت نخست با همه آشنا شد و با آلکس نیز بعنوان یک دوست نزدیک تر گره ای محکم خورد. او برعکس برخی ازدیگر دختران جانکی تا زمانی که درآن گروه بود، بجز با آلکس با هیچ کس دیگری همخوابه نمی شد. بهر حال ماری با وصف خود داری و سخت گیریش نسبت به انتخاب دوست پسر، دل به آلکس باخته بود و در واقع یک نیروئی از درون اورا زیاد به طرف اویش می کشاند. یعنی هر کاری آلکس می کرد، او هم انجام می داد.

طبقه هم کف این ساختمان که دو آپارتمان ۴ اطاقه داشت ازداخل بهم ارتباط داده شده بودند و دردست این گروه از جانکی ها بود. صاحب خانه نیز در شهری دیگر زندگی می کرد. این جوانان مرتب اجاره خانه را حواله می دادند و او نیز کاری به کارشان نداشت. اگرچه هر آپارتمان برای چهار نفر اجاره داده شده بود، ولی هرکدام از آنها دختز یا پسر رفیق خودرا هم همراه داشت. بنا بر این جمعا ۱۶ نفر بودند و هر دو نفر دختر و پسر در یک اطاق می زیستند که حد متوسط سن آنها حدود ۲۲ سال بود که یک نوع سکونت و زندگی مشترک را باهم داشتند و همان طور که گفته شد، باهم نیز ندار بودند و در اطاقهایشان را به روی همدیگر باز می گذاشتند و چون اغلب بی سروصدا هم بودند، کسی کارشان نداشت. در همان شب "های لایت"، هرکدام حتا از مهمانانی، مانند آلکس و ماری و غیره که کم هم نبودند و بیشتر آنان محصل مدرسه و در منزل والدین زندگی می کردند و جائی هم برای عشق ورزیدن بدست نمی آوردند، اگر دلشان می خواست، با دوستشان برای چند ساعتی خلوت کنند، به یکی از اطاقهای طبقه هم کف می رفتند وکسی هم مزاهمشان نمی شد. در زیر زمین، یا همان محل "های لایت پارتی"، مبلهای کهنه و صندلی های چوبی به اندازه کافی بود و یک پیش خوان بار مانند هم در آن وجود داشت که تعداد زیادی شیشه شراب قرمز ایتالیائی که ارزانتر از شراب فرانسوی هستند و کوکاکولا و فانتا و آب و غیره روی آن گذاشته شده بود و درب بیشتر شیشه ها باز بودند و هر کسی می خواست و تشنه بود، می توانست بدون استفاده از لیوان و با همان بطری، دهانی تر کند. موسیقی با صدای بلند هم پخش می شد. در آن حال عده ای می رقصیدند، عده ای روی مبلها لم زده یا لب برلب یا لب بر بطری شراب داشتند و عده ای دیگر دور هم جمع شده بودند و دوره ای با هم سیگار و گراس (حشیش) می کشیدند.

آلکس و ماری با نوشیدن کمی شراب قرمز و گفتگو با بعضی ها، نهایتا به گروه یا جمع سیگاریها پیوستند که "جان" هم در میان آنان بود و با گفتن "های" (سلام)، در محفل دایره ای نشستند. دور که به آنها رسید، پکی هم به سیگار زدند. آن گونه که در آن جمع نشان می داد و با تجربه ها نیز تعریف می کنند، خاصیت حشیش، جوانان را به دنیائی دیگر می برد و سر خوش می کند. ماری و آلکس هم بعد از چند دور پک به سیگار زدن، به عالمی دیگر رفتند و با موسیقی تندی شروع به رقص کردند. بعداز ساعتی رقص، "جان" آنها را صدا زد و با انگشت اشاره کرد و گفت بیائید. "تام" یا توماس (دوست همه جانکیها که ازهمه مسن تر بود، یعنی حدود ۲٨ سال داشت)، می خواهد چیزی به آنها نشان دهد. "جان" در حالی که از پله ها بالا می رفت، آن دو هم بدنبالش رفتند و وارد اولین اطاق در یکی از آپارتمانهای هم کف شدند، "تام" را دیدند که یک طرف میز نشسته بود و سلامی به تازه واردها گفت و تعارف کرد که روی چار پایه یا صندلی های طرف دیگر میز بنشینند.
در آنحال شمع روی میزرا روشن کردند و "تام" از جیبش یک کیسه کوچک پلاستیکی بامحتوای گرد سفیدی بیرون آورد و یک قاشق بزرگ از آشپزخانه هم برایش آوردند او آن را روی شمع گرفت و گرد را توی آن ریخت که بعد از چند دقیقه گرد مایع شد و آن مایع را با آمپولی به بازوی خود تزریق کرد. دیدن این صحنه برای ماری و آلکس اولین بار بود. ولی گویا جان خودش این مایع مخدر را قبلا به خود تزریق کرده بوده. آلکس و ماری تا آن ساعت حتا نمی دانستند که نام این گرد چیست و رویشان هم نشد که بپرسند. بعدها متوجه شدند که این ماده سفید هروئین است و فقط می دانستند که تزریق آن به آدم حال می دهد. اما از عواقب آن هیچ اطلاعی نداشتند و در اصل نمی دانستند که اگر معتاد شوی، رهائی ازچنگ آن سخت است. معمولا یک جانکی حرفه ای، ازکسانی که تازه وارد اند و گرایش نشان می دهند که برای چند مرتبه ای امتحان کنند، هیچ پولی نمی گیرد و چه بسا خود تازه واردین هیچ نمی دانند که غیر مستقیم مهمان فروشنده اصلی این مواد هستند. بهر حال کنجکاوی ماری و آلکس بیشتر شد و دیدن این صحنه به ویژه آنها را تحریک کرده بود و می خواستند امتحان کنند. آلکس نگاهی به ماری کرد و گفت: دوست داری ماهم امتحان کنیم؟ او با سر تکان دادنش آری گفت.

"تام" با تزریق آن آمپول سر خوش سر خوش شده بود. او خودش معتاد بود و گرد را از رئیسش مجانی می گرفت، اگر هر هفته ای چند مشتری جدید را به دام بیاندازد. او در هر مرحله ای ازطرف رئیس باند هم مجاز بود، تا پنج یا شش کیسه گرد مجانی دراختیار تازه واردها بگذارد. آلکس جوان و کم تجربه رو به "تام" کرد و گفت: اینو کجا میشه تهیه دید؟ "تام" انگشت روی سینه خود گذاشت و گفت نزد من. آلکس گفت: اکنون دو تای دیگر برای من و ماری داری؟ چون ما هم می خواهیم امتحان کنیم. "تام" نگاهی به هردو کرد و گفت آری من چند تای دیگر دارم که دوتا به تو و رفیقت هدیه می دهم و مهمان من هستید، اما آمپولش را خودتان تهیه کنید. "جان" گفت: آی چه خوب، من هنوز شش عدد از آمپولهای یک بار مصرف را دارم و زود ازاطاق خود سه تا از آنها را آورد، چون خودش هم می خواست استفاده کند. آنها دو کیسه گرد را باهم توی قاشق ریختند و روی شمع گرفتند و بین سه آمپول تقسیم کردند، به نحوی که مایع آمپول ماری کمی کمتر از آلکس و "جان" بود. در آن شب آنها با تزریق آمپولهای مجانی، حال دادند و حال گرفتند و بعد هم پائین آمدند. تا پاسی از شب با هم بیدار ماندند و به رقص و پایکوبی مشغول شدند. عاقبت هم در یکی از اطاقهای آپارتمان که آنشب استثنائی خالی بود و مسکونین آن به خانه والدین رفته بودند، بی خیالش که آنها بیایند یا نه، خوابیدند.

دوستی ماری وآلکس بیش ازیک سال و اندی طول کشید و آنها واقعا جانکی-جانکی شده بودند و بدون مواد نمی توانستند کار و زندگی کنند و بدون کار هم تهیه ی مواد سخت بود. آنها هرکدام با کارهای گارسونی شبها دررستوران ها و فروشندگی روزها درفروشگاهها هزینه زندگی و تاحدودی پول خرید مواد مخدر مورد نیازرا به دست می آوردند. آلکس و ماری بعد از آنکه دو جانکی از گروه به شهر دیگری نقل مکان نمودند، اطاق آنها را گرفتند و با هم شروع به زندگی کردند. آلکس گاه گاهی از والدینش نیز کمک هرینه زندگی می گرفت، اما پدر و مادرش هیچ نمی دانستند که او واقعا معتاد شده و اکنون در گروه معتادین زندگی می کند. او بعضی اوقات که به دیدن والدینش می رفت، مادرش با آه و ناله می گفت: عزیزم مگر غذا نمی خوری؟ چرا اینقدر لاغر شده ای؟ در همان حال پدرش از دور می گفت: گویا لاغر شدن امروزه مد است و یا دختر دوستش اینطور می خواهد و رو به پسرش آلکس کرده و ادامه داد: اما پسرم بهتر است که تو زیاد سیگار نکشی. سیگار برای سلامتی خطرناک است و سرطان زا. آنها در اصل نمی دانستند که پسرشان حتا حشیش و مریوانا و هروئین و ال اس دی و غیره را امتحان کرده و سیگار فقط برای آرامش می کشد. او خودش پیش خود می گفت: کاش همین سیگار بود نه چیز دیگر! به هر حال والدین به تنها پسرشان از نظر مادی می رسیدند و اگر کم می آورد، بی تردید، کمکش می کردند و او نیز به ماری می رسید.

زندگی نیمه مخفی از چشم والدین و همراه با دروغ های مصلحتی آن دو، در گروه جانکی ها سپری می شد. روزی ماری متوجه شد که ناخواسته حامله است! این حاملگی در آن وضعیتی که داشت، او را شکه نمود و بسیار نا آرامش کرد. چون احساس می کرد، نه آلکس کسی بود که مسئولیت بچه را قبول کند و نه خود او با آنحالی که داشت، می توانست مادر خوبی باشد و نه می خواست سقط جنین کند. او وامانده بود که چکار باید بکند! در واقع به کلی دست پاچه شده بود و مهم تر از همه، نمی خواست کسی از این جریان حاملگی با خبر شود و حتا آلکس را هم بی اطلاع گذاشت. در سن ۱٨ سالگی و حامله شدن و اعتیاد برایش فاجعه بار بود. او اولین کاری که کرد تا قبل از بالا آمدن شکمش از آلکس دوستانه جدا شد، اگر چه این جدائی برای آلکس در آن موقعیت هم بی تفاوت بود. زیرا او در عالم اعتیادی بالا تر و سخت تر از ماری به سر می برد و چیزی که دیگر به آن توجه نداشت، دوست دختر داشتن، بود.

ماری برای خودش تنها، اطاقی گرفت و همان سه روز در هفته گارسونی می کرد. اگر پول مواد بالا نبود، درآمدش برای خرج زندگی و اجاره منزل کافی بود. او سعی میکرد با کمترین مواد به سر برد، اما قادر نبود ترکش کند. گاه گاهی با یک پیراهن گشاد برای دیدار به گروه جانکی ها می آمد و مجانی یک دمی حشیش هم می کشید. ولی نمی خواست، کسی متوجه حامله بودن او بشود. اگرچه مواد مخدر زیاد هم برای حامله ها خوب نیست، اما او اجبارا پکی هم می زد و گاهی هم، اگر پول داشت آمپولی تزریق می کرد و آلکس دوست سابقش را نیز می دید وحال و احوالی هم از او می پرسید. اما هنگامی که شکمش زیاد بالا آمده و شش ماهه شده بود، دیگر با آلکس و گروه بطور کلی قطع رابطه کرد. اما هنوز برایش سخت بود که اعتیاد را ترک کند. او تا وضع حمل سه بار دیگر به آزمایش رفت که در ماه آخر حاملگی و بار سوم که به بیمارستان رفت، پزشکان متوجه اعتیاد او شدند و اورا بستری کردند تا بچه اش به دنیا بیاید. دیری نپائید که ماری زیر نظر مراقبت ویژه پزشکان دختر بچه زیبا و سالمی به دنیا آورد و حال بچه و مادر هم بسیار خوب بود. ماری در آن مدت بستری بودن در بیمارستان که حدود سه هفته ای قبل از زایمان تا یک هفته بعداز زایمان بود، نتوانست لب به موادی بزند و حتا سیگار کشیدن نیز برایش ممنوع شده بود. می شود گفت که او تقریبا ترک اعتیاد کرده بود. اما با وضعی که داشت، ترس و وحشت سراپایش را گرفته بود که نکند اعتیادش ازنو عود نماید و او نتواند بچه اش را نگهدارد. بنابراین در همان ساعات اولیه تولد اجازه سپردن آن به یک خانواده بی فرزند را داد. فقط یک هفته گذشته بود که یک زن و شوهر جوان بچه را بفرزندی پذیرفتند و نامش را "پیا" گذاشتند. آنها بسیار شاد بودند که این بچه حتا برای یک لحظه هم در بغل مادر بیولوژیش نبوده و اگر آنها وظیفه پدر و مادری را خوب بجا بیاورند، او همانند بچه طبیعی و شیره جان خودشان خواهد بود.

ماری که از بیمارستان مرخص شد، دیگر از بچه اش بی خبر ماند و مجددا به سر کار سابقش برگشت و مشغول به کارش شد. او چند ماهی بدون مواد تحمل کرد. مدتی بعداز آن، روزی هوای دیدار دوستان جانکی به سرش زد وتصمیم گرفت سری به آنها و پیش از همه سری به آلکس بزند. او این کار را کرد و دیداری با آنها داشت و آلکس راهم دید. آلکس حالش زیاد خوب نبود و درگیج آب یا توفان سخت اعتیاد گیر کرده بود و نجاتش بس مشکل بنظر می رسید. ماری درباره بچه و دادنش به فرزند خواندگی، هیچی به او نگفت. فقط گفت: مدتی کسالت داشته و قادر نبوده این دور و برها پیدایش شود. ماری با دیدن وضع نا بسامان آلکس خود در وسط آسمان و زمین گیر کرده بود و از ته قلب می خواست که اعتیادش را ترک کند و هیچ نمی خواست تا آن حد پیش برود که به بلای آلکس که زمانی او را به اندازه جانش دوست داشت، دچار شود. اما او هنوز با وصف ترک اعتیاد چند ماهه اش در دام آن بود و با وزش هر بادی، مجددا می توانست به قهقرا بیافتد. چه بسا دیدار گاهگداری با جانکی ها و دیدن آلکس به او قدرت قلب می داد که هرچه زودتر خودرا از این معرکه رها کند و درونا از آن فاصله بگیرد و راه چاره جوئی برای بازیابی سلامت خویش پیدا کند. دو سال از وضع حمل او سپری شده بود. الکس جوان متأسفانه در اثر افراط در استفاده از مواد مخدره درسن ۲٣ سالگی، هنگامی که دختر قشنگش فقط دو سال داشت و او هر گز از وجودش اطلاع نیافت، جان سپرد. فوت آلکس یک شک به ماری وارد آورد و در عین حال اورا بیش از پیش مصمم کرد که بعد از حدود چهار سال معتاد بودن، مجددا به بیمارستان برود و این اعتیاد را بهر قیمتی ترک کند. او خودرا در بیمارستان با این هدف بستری نمود که یک بار برای همیشه کلین(پاک) و بدون اعتیاد از آنجا خارج شود. ماری حدود شش هفته در بیمارستان معتادین بستری و تحت کنترول قرار گرفت و سه هفته هم دوران نقاهت را درمنزل گذراند و یک دوره شش ماهه تراپی برای معتادین سابق را هم پشت سر گذاشت. او در این مدت حتا لب به سیگار هم نزد. گاهی یاد فرزند و مرگ آلکس جوان برایش درد آور و از غم انگیز ترین صحنه های زندگیش بودند که به خاطر می آورد. اما او فقط باکار زیاد و مشغولیات دائم، توانست بر این افکار زجر دهنده غلبه کند. کار را بجای هفته ای سه روز، به هفته ای شش روز ارتقاء داد، اگر چه فقط مجاز بود پنج روز در هفته کار کند، اما اضافه کاری را هم می پذیرفت و به جای دیگران هم کار می کرد. روزی در آن رستورانی که مشغول به کار بود، با جوانی آرام و مودب که پنج سال از خودش مسن تر بود، آشنا شد. این جوان، خیلی مودبانه از ماری پرسید که آیا شانس دیدن مجددا اورا خواهد داشت؟ ماری با کمی مکث، چون بعد از آلکس، این اولین جوانی بود که تمایل به دوستی با او را نشان می داد و در اصل مورد توجه و علاقه ماری هم بود و بدش نمی آمد از نزدیک بیشتر با او آشنا شود، پاسخ مثبت داد و شماره تلفن خود را برای او نوشت و جوان هم یک کارت ویزیت از جیبش بیرون آورد و به ماری داد که روی کارت نام ویلیام واگنر نوشته شده بود. ماری گفت: پنج روز در هفته و گاهی روزهای شنبه شب هم اینجا کار می کند و ادامه داد، اگر خواستید و مایل به دیدن من بودید، می توانید در ساعات فراغتم، رستوران هم بیائید. من از ساعت دو و نیم تا ساعت شش بعد از ظهر آزادم.

ماری به قول خودش پرونده دوران جوانی را بسته بود و در آن باره نه فقط با ویلیام، بلکه با هیچ کس دیگری صحبت نکرده و نمی کرد. او پس از چند بار ملاقات و دیدار دوستانه با ویلیام، متوجه شد که ویلیام یک جوان بسیار پای بند به روابط سالم بین دختر و پسر و زندگی زناشوئی و خیلی هم علامند به تشکیل خانواده است. ویلیام در دیدار و ملاقات چهارم، از ماری پرسید که آیا هیچ تصورش را می کند که روزی او همسر شخصی مانند ایشان بشود؟ ماری در یک لحظه و بدون مکث پاسخ داد، چرا نه! تو به نظر من جوان آرام و مودبی هستی و من هم اگر علاقمند به تو نبودم در همان دیدار دوم کوتاه می آمدم. در آن حال ویلیام ذوق زده شد و بی اراده او را بغل کرد و بوسه ای برگونه ی ماری زد و در ادامه گفت: من زیاد وحشت داشتم که نه! بشنوم، زیرا در همین چند ملاقات، علاقه فراوانی به تو پیدا کرده ام و در افکارم و رویاهایم آرزو می کردم که تو همسر ایدآل من بشوی. اکنون با این پاسخ شادی آور تو، رویای من دارد به واقعیت نزدیک می شود.

هنوز چند ماهی بیش از آشنائی آنها نگذشته بود که ماری رسما نامزد ویلیام شد و آنها رسما در محضری دولتی پیمان یک زندگی مشترک را بستند و با هم تدارک یک عروسی مفصل را دیدند. در عروسی آنها از اقوام ماری، فقط یک نفر حضور داشت. زیرا والدینش فوت کرده بودند و دو خواهر و برادر ناتنی در آمریکا داشت که از آنها بی اطلاع بود. عمو و دائی هم نداشت، فقط عمه پیرش که در شهر دیگری زندگی می کرد، آمده بود و چند نفری از دوستان و همکاران جدیدش را هم دعوت کرده بود. جشن عروسی آن دو در همان رستورانی که ماری کار می کرد برگذار شد و با سرور و شادی گذشت.

آنها پس از دوازده سال زندگی زناشوئی آرام، دارای سه فرزند (دو پسر و یک دختر) هم شده بودند. در این مدت ۱۲ سال، ماری هرگز از گذشته ی غم بار خودش چیزی به ویلیام و فرزندان دلبندش نگفته بود، اما گاه گداری بیاد نخستین بچه ی خود می افتاد. بیاد آنکه اولین حرف را چگونه یاد گرفته، چگونه کودکستان می رفته و چگونه مدرسه را آغاز کرده و دوران بلوغ را که اکنون است، چگونه می گذراند؟!

تورستن و سیلکه که دختر کوچولو و زیبای ماری را از همان هفته نخست تولدش به فرزندی پذیرفته و نام اورا، آن گونه که در پیش ذکرش رفت، "پیا" گذاشته بودند، با ذوق و شادی وصف ناپذیری بزرگ کردند. "پیا" در همین ایام داشت ۱۶ سالش می شد. او دختر بسیار زیبائی بود و بیشتر به پدرش که موی قهوه ای روشن داشت، شبیه بود تا مادرش که موی بور داشت. در همان پانزده سالگیش پدر و مادر خوانده او تصمیم داشتند، روزی برایش توضیح دهند: که آنها اورا به فرزندی پذیرفته اند. چون پیش خود می گفتند: "پیا" حق دارد بداند که والدین بیولوژی او چه کسانی بوده اند.

یک روز، هنگامی که تورستن تازه از کار برگشته بود و با دخترش "پیا" برنامه جالب خانوادگی در تلویزیون را نگاه می کرد که در آن مسئله فرزندخواندگی و غفلت برحی از والدین ناخوانده و پوشاندن بعضی از رازها و مشکلات ناشی از آن مطرح می شد. در آن حال پدر دستی به سر فرزندش کشید و اورا بوسید و گفت: عزیزم تو می دانی که من و مامان بیش ازحد دوستت داریم. اکنون که تو بزرگ شده اید ویک دختر عاقل و زیبا هستید، می خواهم یک رازی را بتو بگویم و تو آنگونه که می بینی، این حق را هم دارید که ازاین راز باخبر باشید که درآینده مارا مقصر ندانید. "پیا" نگاهی به باباش کرد و با بی صبری گفت: بگو این راز چیه؟! تورستن گفت: هنگامی که تو تازه متولد شده بودید و هفت روزت بود، ما چون خود فرزندی نداشتیم، ترا با شادی به فرزندی پذیرفتیم. "پیا" مجددا نگاهی به پدرش کرد و گفت: آیا پدر و مادر بیولوژی من، مرا دوست نداشتند و بهمین دلیل مرا به اداپشن داده اند؟ تورستن گفت: من در این باره هیچ نمی دانم و فکر می کنم آنها به دلیل دیگری ترا به اداپشن داده اند، نه این که دوست نداشته باشند. چون در این دنیا هیچ والدینی یافت نمی شود که فرزند خود را دوست نداشته باشد. "پیا" گفت: آیا هنوز تو و مامان مرا دوست دارین؟ تورستن با یک چهره بشاش و خندان پاسخ داد، البته که ترا بیش از جان خودمان دوست داریم، این چه پرسشی است! "پیا" گفت: نام آن بیمارستان که من در آن متولد شده ام و نام مادر بیولوژیم چیست؟ تورستن با مهر پدرانه این اطلاعات را به دخترش داد. "پیا" به اطاقش رفت و پرسشهای فراوانی در ذهنش عبور کردند. به عنوان نمونه؛ چرا پدر و مادر بیولوژی من، مرا به اداپشن داده اند؟ آیا از من خوششان نیامده بوده؟ و یا آنها مرده اند؟ اگرنه پس کجا زندگی می کنند؟ چرا حد اقل مادر بیولوژی ام تا کنون هیچ سراغی از من نگرفته است؟ و دهها پرسش دیگر. "پیا" کنجکاوانه میخواست والدین بیولوژی خود را بیابد و این پرسشها را از آنها بکند. او عاقبت با جستجوی فراوان از همان بیمارستان محل تولدش گرفته تا اداره امور اجتماعی و حمایت از کودکان و اداره ثبت آدرس های خانواده ها و غیره، نشانی منزل مادر بیولوژی خودش را یافت. روزی بدون اطلاع قبلی مستقیم به در منزل ماری واگنر رفت و زنگ را زد. او می خواست همین پرسشهای ساده را مطرح کند و بداند که چرا مادرش همان روز تولد، او را به اداپشن داده است؟ اما بر عکس انتظارش با باز شدن در منزل و ظاهر شدن یک خانم ٣۵ ساله، همینکه "پیا" ضمن سلام خودرا بعنوان دختر او که در آستانه در بود، معرفی کرد، ماری در را بر رویش بست و اورا نپذیرفت. او حتا امکان آن را نداد که "پیا" پرسش ها را مطرح کند. ماری نمی خواست یادآوری گذشته را بپذیرد و از ترس از هم پاشیده شدن زندگی جدیدش، نمی خواست قبول کند که "پیا" دختر اوست و اصلا نمیخواست او را بشناسد. ماری هنگامی که مورد پرسش شوهرش قرارگرفت: آن کی بود که در را بتندی بر رویش بستی؟ ماری در پاسخ به یک دروغ مصلحت آمیز متوصل شد و گفت: از این مبلغین اجناس برای فروش بود، که من هیچ مایل به خرید جارو برقی و مجله و غیره نیستم، بهمین دلیل در را محکم بهم زدم.

"پیا" بسیار دلخور شد و بسیار غمگین که چرا مادر بیولوژی او حتا نمی خواهد او را ببیند! او ناامیدانه بمنزل بازگشت و جریان را با پدرو مادر خوانده اش درمیان گذاشت، اما نمی خواست کوتاه بیاید. والدین اورا دلداری دادند وکوشیدند با مادر بیولوژی "پیا" توسط تلفن تماس بگیرند. اما هرگاه آنها زنگ می زدند و خود را معرفی می کردند، ماری می گفت: شماره عوضی است و گوشی را می گذاشت. تورستن و سیلکه و "پیا" هم چندین نامه برایش نوشتند و مطرح کردند که چیزی از او نمی خواهند، فقط در صورت امکان به چند پرسش ساده پاسخ گوید و بس. ولی ماری بهیچ وجه حاضر نبود با آنها تماس بگیرد و می خواست بدین وسیله گذشته خودرا بدست فراموشی بسپارد. لذا باور داشت که اگر این جریان رو شود، زندگی کنونیش بخطر خواهد افتاد. او نه این که به تلفنهای آنها پاسخ نمی داد، بلکه همه نامه ها را هم برای فرستنده پس می فرستاد. ماری در واقع از طرح واقعیت بخشی از زندگی دوران جوانیش و افشای گذشته اش وحشت داشت. او هیچ مایل نبود آن پرونده ی زمان جوانی را مجددا باز کند. ماری در آن باره هیچ به شوهرش نگفته بود و ترس داشت اگر ویلیام از فرزند بدون ازدواج او و جانکی بودنش اطلاع یابد، زندگی زناشوئیش از هم پاشیده می شود و شوهرش دیگر به او اعتماد نمی کند و اورا با سه بچه رها خواهد کرد!

آنگونه که گفته شد، "پیا" دختر ۱۶ ساله و کنجکاو و با هوش، از گرفتن پاسخ برای پرسشهایش دست بردار نبود و می خواست بهر طریقی این معما را حل کند. او روزی به روانکاو خانواده مراجعه کرد و جریان را شرح داد و علاقمند بود که به او کمک شود. بدین ترتیب که مادر بیولوژیش را فرا خوانند که در حضور والدین نا خوانده به پرسشهای او پاسخ گوید. روانکاو خانواده با اطلاعاتی که کسب کرده بود و از طریق آدرسها و تلفنهائی که در دست داشت، توانست بوسیله مکاتبه و تلفن و پیام روی پیامگیر گذاشتن، ترتیبی دهد که آنها را بهم نزدیک کند. بعداز کوشش فراوان روانکاو، مبنی برخاطر نشان کردن وظایف حقوقی و اخلاقی، موفق شد ماری راهم قانع کند، حالا که او نمی خواهد با "پیا" دختر بیولوژی خود رو برو شود، حد اقل به پرسشهای او که توسط نا مادریش مطرح خواهد شد، پاسخ گوید. ماری با قرار دادن شرایط زیر، پذیرفت که به پرسشها پاسخ گوید: اولا؛ او بهیچ وجه با "پیا" روبرو نشود. دوما؛ به او نیز قول دهند که دیگر بهیچ وجهی مزاحمت برایش ایجاد نکنند، یعنی نه نامه نگاری و نه تلفن کنند و نه در خیابان با او روبرو شوند. سوما؛ درهیچ جائی دراین باره چیزی بکسی نگویند که این جریان غیر مستقیم به گوش شوهرش و بچه هایش برسد. بطور کلی بین آنها قطع رابطه شود. مکررا می گفت: او نمی خواهد پرونده گذشته   خود را از نو باز کند. زیرا اگر شوهر فعلیش از آن آگاه شود، زندگیش از هم پاشیده خواهد شد. روزی در مطب روانکاو، ماری با مادر و پدر خوانده "پیا" رو برو شد و برخی از پرسشهای مطرح شده توسط مادر را نیز پاسخ گفت، اما همین که به یک نکته ی حساس رسید، ماری طاقت شنیدن پرسش را از دست داد و نمی خواست پاسخ گوید. در این میان، "پیا" که در اطاق جنبی بود، غیرمترقبه وارد مطب شد و خواست از مادر بیولوژی خود بپرسد، آخر چرا نمی خواهد پاسخ پرسش ها را بدهد؟ ماری با دیدن "پیا" زود مطب را ترک گفت و رفت بیرون و در را از پشت سر محکم بهم زد و با عجله خود را به نیمه راه پله های راه رو، رو به طبقه هم کف رساند که ناگهان حس کرد که زانوهایش میلرزند و دارند سست می شوند. او با دست میله محافظ پله ها را گرفت و آهسته روی پله ای نشست و نا خواسته به گریه افتاد. در حقیقت ماری، به عنوان مادر نمی توانست گذشته اش را فراموش کند و دختر زیبایش را بی پاسخ بگذارد. او بعد از چند دقیقه ای از روی پله بلند شد و مجددا برگشت و به مطب آمد. البته تنها کسی که اطمینان داشت و می دانست، ماری بر می گردد، همان روانکاو بود. او هنگام خروج ماری از مطب این نکته را به حاضرین گفته بود. با ورود مجدد او به مطب روانکاو، چهره "پیا" درخشید و اشک ذوق در چشمانش حلقه بست. ماری در نهایت به پرسشهای "پیا" که این بار خودش آنها را مطرح می کرد؛ مبنی بر این که چرا مرا نخواستید؟ پاسخ داد؛ ترا خواستم، ولی جانکی بودم و توانائی مادر خوب بودن را نداشتم و نمی خواستم ترا بد بخت کنم. وقتی بامن حامله بودید چه حس می کردید؟ ترا دوست داشتم و تمام حرکات ترا در شکمم می شمردم. آیا در مدت این ۱۶ سال گذشته هیچگاه بیادم بودید؟ طبیعی است که بیادت بودم، اگر چه می خواستم گذشته را فراموش کنم، ولی تو هرگز از یادم نمی رفتی. پدرم کجاست؟ آن هنگام که تو فقط دو سال داشتید، او درسن ۲٣ سالگی در اثر افراط در تزریق مواد مخدر جان داد. آیا عکسی از او دارید؟ آری این عکس پدرت است که من همیشه در کیفم و همراه خود تا به امروز حملش کرده ام و اکنون به تو می دهم. آیا پدرم را دوست داشتید که مرا درست کردید؟ من در آن دوران اورا بیش ازحد دوست داشتم و چه بسا به پیروی از او جانکی شدم. و بالاخره پاسخ به این قبیل پرسشهای دیگر.

ماری به دخترش گفت: من اکنون زندگی نوی دارم و شوهر و فرزندانم از گذشته من و از وجود تو هیچ اطلاعی ندارند و نمی خواهم این زندگی را از هم بپاشم. آرزو می کنم که تو درکم کنی. پدر و مادر فعلیت صد برابر از من بهترند و من خوشحالم که تو بوسیله تورستن و سیلکه پرورش یافته اید. "پیا" پس از شنیدن این پاسخهای مادر بیولوژیش و توضیحات او، قانع شد و اورا درک می کرد که چرا نمی خواهد از گذشته حرفی بزند. یعنی "پیا" حقیقت تلخی را باید بپذیرد و از آن ببعد با مادر بیولوژی خود قطع رابطه کند. اما او دورا دور خواهر و برادران ناتنی خودرا می دید ولی هیچگاه با آنها طرف صحبت نمی شد.


هایدلبرگ ۲۵ ژوئن ۲۰۰۷
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

(اقتباس از یک برنامه تلویزیونی روانکاوی در آلمان)


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست