چه حقیقت تلخی (۷)
آیا تن فروشی و دلالی محبت نیز شغل اند؟!
دکتر گلمراد مرادی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۱ تير ۱٣٨۶ -
۲ ژوئيه ۲۰۰۷
مشکلات سرزمین دیکتاتور زده ما به آن اندازه فراوان و بغرنج است که روشنفکران و فعالان سیاسی – اجتماعی، احزاب و سازمانهای اپوزیسیون و حتا اکثر رسانه های آنها، به ویژه در خارج از کشور، بدون اغراق هیچ نیرو و جائی را به این مقوله مهم فوق در جامعه، اختصاص نمی دهند و یا اگر گاه گاهی به آن توجه می شود، در حد کمترین هاست. درصورتیکه همین موضوع در دراز مدت بزرگترین تأثیر مثبت یا منفی (بستگی به شیوه تعلیم و تربیت و توجه گردانندگان آینده مملکت دارد)، بر نسلهای آینده خواهد داشت.
تجربه ایکه نگارنده این سطور به دست آورده، آنست که: برای نمونه، اگردر گذشته مطالب سیاسی-ملی می نگاشت و اکنون هم می نگارد، هم زمان دراکثر رسانه ها (روزنامه هاو مجلات اینترنتی و غیره) درج و پخش می شد و کماکان می شود، چون گویا سر دبیران محترم این رسانه ها، آنرا نیاز روز تشخیص می داده و می دهند. اما اگرگاهی مطلب اجتماعی دیگری ازاین نوع، که آنهم بنظر نگارنده، نیاز ضروری جامعه و برای نسلهای درحال رشد است، نگاشته شده و می شود، تعداد بس کمی از آن رسانه ها به درج آن تمایل نشان می دادند و احتمالا اکنون هم کم علاقه نشان می دهند. در صورتی که این مطالب و گامهائیکه در این مسیر برداشته شوند، اگرنه به اندازه مقوله های سیاسی روز، بلکه در دراز مدت می توانند تا حدود بس زیادی در جامعه تأثیر گذار باشند و بیشتر به نسلهای بعدی، در آماده سازی برای بی تفاوت نبودن و پذیرفتن مسئولیت های سیاسی و اجتماعی و همزیستی سالم، کمک رسانند.
درهرحال آنگونه که اشاره شد، نگارش مطالبی ازاین قبیل، مانند "شغل" تن فروشی و دلالی محبت و غیره نیز برای جامعه لازم و ضروری هستند. پس امیدوارم در آینده، بیشتر به این موضوعات از طرف روشنفکران و متخصصین در علوم اجتماعی بیشتر از پیش توجه شود. اگر چه امکان دارد وجود فاحشه گری، بخشی ازنیاز هرجامعه باشد و بودنش احتمالا ضروری به نظر آید، همان گونه که اسلامیان در ایران بعد از یک ربع قرن، عاقبت به این نتیجه رسیدند که آنها با محدود کردن و با جلو گیری از فحشا، نمی توانند درد جامعه را درمان کنند و بیم آن میرود که با این سخت گیری های بی رویه، کل جامعه را به فحشا بکشانند. اقدام به تأسیس خانه های "عفاف" کردن، یعنی یک نوع فاحشه خانه اسلامی، بوجود آوردن، خود اعتراف صریح به این سخت گیری های احمقانه بود. با تمام این توصیف و نیازی که از آن صحبت کردیم، به نظر نگارنده فاحشه گری به عنوان شغل شناختن؛ اولا توهین به مقام زن درجامعه است و تبدیل او به یک کالای قابل خرید و دوما آنطوری که در برخی از کشورهای اروپائی فاحشه گری را قانونی کرده و دارندگان فاحشه خانه ها و تن فروشان باید مالیات به دولت پرداخت کنند، توهینی به شرف انسانی است و کار درستی نمی تواند باشد. زیرا در درازمدت خللی به شیوه تعلیم و تربیتی وارد می آورد که با هیچ قیمتی جبران پذیر نخواهد بود. اگر چه طرح این ادعا، خود جای بحث دارد، ولی بدون شک در قرن کنونی فاحشه گری بعنوان شغل، مضراتش بیشتر از محسناتش است. با وصف تحولات عظیم در روش فراگیری و رساندن اطلاعات بطور سریع ازطریق دستگاههای الکترونیک درقرن بیست ویکم، از طرفی تا مدت بسیار زیادی، نمی توان از فاحشه گری بطور کلی چشم پوشی کرد و نظمی را بوجود آورد که نیازی به تن فروشی و تن خریدن نباشد و از طرف دیگر علم دهها سال است که ثابت نموده، نیاز جنسی برای زنان و مردان دو جانبه است. یعنی بهمان اندازه که یک مرد نیاز به مسائل و لذت جنسی دارد، به همان اندازه هم زن این نیاز را دارا است. اگر تاکنون این نرم جا نیافتاده است و مردان بیشتر دراین راه حریص بوده و هستند، هیچ دلایل بیولوژی ندارد، بلکه جامعه و فرهنگ پدر سالاری ما را این گونه بار آورده اند و همانند مذهب برایمان بصورت عادت شده است. نگارنده می داند که طرح چنین مسائلی پرسش بر انگیز است. لذا اگر در این باره پرسشهائی باشد، می توان آنها را به بحث سالم گذاشت و پاسخهای منطقی برایشان یافت.
باز هم احتمالا بعضی از خود بپرسند، چرا برخی از این آدمها به دلالی محبت و تن فروشی روی می آورند؟ خوب، بنظر من همین عادت بوده و هست که مردان را حریص و "مالک" زن بار آورده است و برخی از زنان را آنگونه تربیت کرده اند که خود را تا درجه یک شیئی لوکس تنزل دهند و دقیق همین مسئله است که برخی از زنان فکر می کنند، لذت جنسی فقط مال مرد است و آنها همانند کالا خود را در معرض فروش می گذارند. اگر چه این نکته هم خود قابل بحث است، اما درمجموع می توان سه دلیل مهم را، برای روی آوردن به فحشا و یا دلالی محبت و نظیر آنها نام برد: اول، فرار از فراگیری فن و مشاغل و نهایتا فرار از کار فیزیکی و فکری. دوم، بکار گیری آن عادت ذکر شده برای آسان به دست آوردن پول! و سوم، نیاز مبرم مالی و بر آوردن احتیاجاتی که انسان نتواند از طریق دیگر آن مایحتاج را به آسانی بر آورده کند.
اگر چه انسانها از نظر بیولوژیک متفاوتند، اما همه آنها دارای استعداد های گوناگون به نسبت کم و زیادی هستند. تنبلی و کاهلی و سرکوب نبوغ در آدم و یا بر عکس پرورش استعدادها دلایل تعلیم و تربیتی دارد و نه ارثی بودن. پس می توان با تعلیم و تربیت درست استعداد هر انسانی در زمینه خاصی که به آن گرایش نشان داده می شود، پرورش داد و برای خلاقیتی آماده کرد. بدین ترتیب می توان نتیجه گرفت در اثر تعلیم و تربیت درست و یا بی توجهی و تأثیر محیط فاسد بر رشد انسانها بطور مثبت یا منفی آنها را به راههای گوناگون هدایت کرد.
اینکه بسیاری وچه بسا اکثریت مردم هرجامعه، پول راحلال تمام مشکلات می دانند، شکی در آن نیست، تا جائی که برخی از انسانها حاضرند برای بدست آوردن این پول پا روی شرف انسانی هم بگذارند. یعنی دست به دزدی بزنند، رشوه خواری و کلاه برداری بکنند، قاچاق مواد مخدر پیشه سازند و نهایتا راه دلالی محبت و فاحشه گری یا تن فروشی را انتخاب کنند. این پول یا "زر" لعنتی را به قدری برای انسانها مهم و با ارزش جلوه داده اند که نه فقط در طول تاریخ، بر سر آن خونها ریخته شده و حق کشی ها کرده و می کنند، بلکه ادیبان و شعرای بزرگ را نیز به خود مشغول داشته است که در وصف آن قلم فرسائی نمایند و در محسنات و مضراتش کتابها بنویسند و شعرها بسرایند. در رابطه با جادوی گیرنده "زر"، ویلیام شکسپیر انگلیسی شعری دارد که دانشمند و جامعه شناس نامدار قرن بیستم ایران، زنده یاد احسان طبری آن را به فارسی بر گردانده که چون به این موضوع ربط دارد، ترجمه شعر را در اینجا می آورم.
نام شعر "زر" ترجمه شده است.
"ای فلز پر بها، ای جادوی رخشنده، ای زر
زشت از تو گشته زیبا، تیره گون از تو منور
پست والا، پیر برنا، کذب حق، ناکس دلاور
چیست گوئید ای خدایان! ازچه رو این دیو اصغر
کاهنان و زاهدان را راند از معبد به معبر
بالش آرامش بیمار برباید از بستر
گه بسازد دین و گاهی دین دهد بر باد یکسر
مایه ی آمرزش جرم است بی فرمان داور
از جذامی دور سازد زشتی آن رنج منکر
دزد را بر مسند اقبال سازد تاج بر سر
بخشد اورا شهرت و جاه و جلال و قدرت و فر
و آن عجوز شوم را سازد عروسی نیک منظر
دور شو ای دیو ملعون! ای پلید تیره گوهر!"
بعضی افراد یافت می شوند، نه اینکه این دیو ملعون را از خود دور نمی کنند، بلکه برای بدست آوردنش ارزش والای مقام و شرف انسانی را تا آن حد پائین می آورند که با آن معامله اش کنند. امکان دارد برخی ها خورده بگیرند که انسان نباید معلم اخلاق برای دیگران بشود. این حرف درستی است، اما در اینجا باید گفت که این مسئله درس اخلاق برای دیگران نیست، بلکه یک مسئله عالم گیر است. در واقع اگر کسی به عنوان نمونه در کار تن فروشی و دلالی محبت هیچ اشکالی نبیند، بدون شک در رشوه خواری و کلاهبرداری ودزدی و قاچاق مواد مخدر و نظیر آنها که پول به آسانی به دست می آید، هم اشکالی نخواهد دید. یعنی غیر مستقیم بر این اعمال ناشایست در جامعه نیز تأیید خواهد گذاشت. گره کار در همین جا است که انسان نباید غیر مستقیم به جامعه لطمه سنگینی وارد آورد. نگارنده در این رابطه با اقتباس از یک برنامه خانوادگی و روانکاوی تلویزیونی در آلمان، داستان زیررا نگاشته و انگیزه نیاز مبرم به پول را در آن و ضابطه ای که سیستم موجود و حاکم بر جامعه، برای این انسانها بوجود آورده، برجسته کرده است، که چگونه این احتیاج و ضوابط، برخی از آدمها را، اگر خودشان هم نخواهند، مجبور به تن فروشی می کند.
ماریانه دختر ۲۵ ساله و در زندگی کم تجربه ای بود که به تازگی و بطور ناگهانی والدین خودرا ازدست داده بود. بدین ترتیب، به علاوه تمام مشکلاتی که از پیش داشت، اکنون می بایستی مسئولیت "کارولا"، خواهر کوچکترش را هم به گردن بگیرد. درچنین شرایطی او بسی پریشان حال بود و نمی دانست چکار باید بکند؟ زیرا اولا، او درهمان زمان حیات والدینش بدلیل ندانم کاری و باز کردن یک مغازه بوتیک برای نوجوانان و وامی به اتکای آن مغازه از بانک دریافت کردن و نهایتا نگرفتن کار و کاسبی و بستن بوتیک، بدهکاری زیادی به بار آورده بود و پدر و مادر هم چیزی در بساط نداشتند که ارثی به او برسد و حداقل او بتواند با آن سهم ارث، بدهکاریش را بپردازد. دوما، شغل درست حسابی هم یاد نگرفته بود که قادر باشد در آن شغل کار کرده و زندگی خود را اداره کند و خواهر کوچکش را هم زیر بال بگیرد و نیز بدهکاریش را به اقساط پس بدهد. درآنحال فقط یک فکر به مغزش خطور می کرد و آنهم سپردن خواهرش به خانه بی سرپرستان بود. او این کاررا کرد و خود برای باز پرداخت قرض و بدهکاری بطور آسانی، تصمیم گرفت به جای هرکار دگری، رو به فاحشه گری بیاورد. چون فکر می کرد از این راه او قادر خواهد شد هرچه زودتر بدهکاریش را پس بدهد و بعداز آن زندگی عادی را برای خود آغاز کند. اما او دراین کار تجربه ای نداشت و علاوه بر آن فاحشه ای را هم نمی شناخت که ازاو بپرسد: اگر کسی مثل خودش تازه وارد این "کسب" شود، چکار باید بکند؟ با این وصف اگر هم زن فاحشه ای را می دید و یا با او آشنا می شد، چه بسا جرأتش را نداشت که روش کار را از او بپرسد. زیرا آنگونه که شنیده بود، فاحشه ها رقیب همدیگر هستند و بویژه مسن ترها از دختران کمی زیبا تر و جوان تر اصلا خوششان نمی آمد. بعلاوه برای جلو گیری از خطرات احتمالی، می بایستی هر فاحشه ای از طرف یک دلال محبت محافظت شود. ماریانه در چنین حوزه کاری هیچ کسی را نمی شناخت و دلال محبت هم نداشت. بنا بر این او خود دل به دریا زد و در یک غروب پائیزی که هوا کمی تاریک شده بود، یک دامن مینی ژوبی و یک جوراب و بلوز بدن نما به تن کرد و نگاهی به آئینه هم انداخت و آنطور که می دید، نیازی هم به آرایش نداشت چون از زیبائی بهره زیادی هم برده بود، فقط موها را کمی شانه زد و از جلو همان منزل محل سکونت، سوار یک اتوبوس خط شد و تا آخرین ایستگاه که در آن طرف شهر بود، رفت. از اتوبوس که پیاده شد، رو برویش دارستانی بود که کمی تاریک بنظر می رسید، ولی در آن طرف دارستان چراغهائی سو سو می زدند که آنگونه نشان می داد، یک محله تازه ساز چسبیده به شهر است. در هر حال ماریانه برای جلو گیری از ترس و بیمش از تاریکی دارستان، حدود چند صد متری به عقب برگشت، دور و برش را نگاه کرد و عاقبت بر سر یک چهار راه نسبتا خلوتی در کنار پیاده رو ایستاد. بدلیل روشن بودن چراغ اتومبیلها، بسختی سر نشین یاسرنشینان آنها تشخیص داده می شدند وعبورو مرورهم درآن خیابان، جائی که او برای "کار" فاحشه گری انتخاب کرده بود، زیاد نبود. ماریانه در حال ایستاده، به هر سر نشین اتومبیلی اگر تشخیص می داد که تنها است و یا هر رهگذر مردی که رد می شد، یک لب خند ملیح می زد و با حالت تکان دادن چشم و ابرو و رفتارش نشان می داد که اگر آنها مایل باشند و بخواهند، او نیز اهلش است. در واقع چهار راه و خیابانی که او ایستاده بود، یک خیابان عادی بود و محل ویژه ای برای این کار نبود و اگر کسی از ساکنان آن محل شک می کرد و به پلیس گزارش می داد که او قصد خود فروشی دارد، بدون تردید پلیس می آمد و جریمه اش می کرد و به احتمال زیاد او را برای بازجوئی به اداره پلیس هم می برد. بهرحال او شانس آورد و کسی شاکی نشد و پلیسی هم از آن منطقه عبور نکرد و مردم عادی و کم تجربه هم هیچ به فکرشان نمی رسید که زنی برای خود فروشی آنجا بایستد. لذا او بیش از دو ساعتی سر آن چهار راه ایستاد، اما خبری نشد. درحالیکه نا امیدانه می خواست دوباره به ایستگاه اتوبوس آنطرف خیابان برود و به منزل بر گردد ناگهان یک اتومبیل بنز جلو پایش ترمز کرد و یک مرد حدود ۴۵ ساله و تنها در آن، شیشه را باز کرد و گفت: اگرجائی می خواهی بروی، می توانم ترا برسانم. ماریانه ازهول کاملا متوجه جملات سر نشین بنز نشد، ولی بلافاصله در را باز کرد و بغل دست او نشست و لب خندی به مرد زد و گفت: کجا می خواهی بریم؟ توی ماشین در این جنگل، یا منزل داری؟ در واقع مرد کمتر انتظار شنیدن این جملات را داشت، اگر چه از ته دل بهمین منظور جلو پای او ترمز کرده بود که بتواند اورا تور بزند. او بعد از یک مکث کوتاه گفت: من همین نزدیکیها زندگی می کنم، آنطرف این دارستان. نا گفته نماند زن و بچه هم دارم، اما امشب تنها هستم. زنم قهر کرده و بابچه ها بشهر دیگری منزل والدینش رفته است و اگر راستش را بخواهید، من هم بهمین دلیل جلو پای تو ترمز کردم که شاید بتوانم ترا به دست بیاورم. خوب اگر دوست داری بریم منزل من. اما باید مواظب باشیم که کسی از همسایه ها ما را با هم نبیند! ماریانه گفت: این مسئله برای من هم مهم نیست که تو زن داری یا نه، اشکالی ندارد. اما من هم نمی خواهم کسی از آشنایان مرا با مردی غریبه ببیند. آخر این اولین بار است که می خواهم این کار را بکنم، چون به پول نیاز مبرم دارم. مرد نگاهی به سر و صورت زیبا و بدون میک آپ او انداخت و دستی به صورتش کشید و به رانندگی ادامه داد. بعد از چند دقیقه آنها از جاده وسط جنگل گذشتند و به اولین خیابان که رسیدند، مرد به دست راست پیچید و مستقیم جلو گاراژ منزلش توقف کرد و از همان داخل اتومبیل دکمه در باز کن را فشار داد و در باز شد و ماشین را به داخل برد و در را از تو بست و از در دیگر گاراژ که به داخل منزل راه داشت، وارد خانه شدند و به دلیل خلوت بودن خیابان و تاریکی هوا، کسی از همسایه ها هم متوجه آنها نشد. آنها وارد مهمانخانه شدند و مرد جائی برای نشستن به ماریانه تعارف کرد و گفت: نوشیدنی چه دوست داری؟ او در پاسخ گفت: هر چه خودت دوست داری. مرد به آشپزخانه رفت و یک شیشه شراب سفید و دو لیوان آورد و روی میز کوچک مهمانخانه گذاشت و خودش هم نشست. ماریانه درهمان ساعات اول آشنائی با این مرد، رو راست همه چیز را برایش تعریف کرد و گفت: چرا و به چه دلیلی تصمیم به این کارگرفته است. آن مرد که خودش آدم متأهل، اما خوش گذرانی بود و از هر فرصتی برای این خوشگذرانیش استفاده می کرد و این بار قهر کردن زنش بهانه خوبی بود و در واقع زیاد هم به عشق به زنش و این جور چیزها باور نداشت، بلکه ازدواج و بچه دار شدن را هم یک امر طبیعی می دانست. لذا او تا پاسی از شب را با ماریانه گذراند و ساعتهای دو و نیم بعد از نیمه شب بود که مبلغ ۲۰۰ یورو هم به او داد و گفت: از آنجا که دیگر اتوبوس نیست و من نمی خواهم تاکسی هم اینجا بیاید، اگر مایل باشی ترا هم به منزلت می رسانم. ماریانه تشکر کرد و مرد اورا تا نزدیکی های منزلش رساند و هیچ آدرس و تلفنی هم از او نخواست. در هر حال ۲۰۰ یورو برای ماریانه در آن شب اول، کلی پول بود. چیز دیگری که ازآن مرد یاد گرفت، توصیه ی او مبنی براینکه با هیچ کسی بدون استفاده از وسایل جلوگیری و کندوم، همخوابگی نکند. آن مرد برای توجیه گری و احساس مسئولیت نکردن خود در قبال همخوابگی با ماریانه و بدون ترس از حامله کردن او و عواقب هر کار دیگری، خودش را استثناء دانست و گفت چون تو تأکید کردی که این اولین بار است چنین کاری را انجام میدهی، من بطور استثناء با تو بدون استفاده از کندوم همخوابگی کردم که امیدوارم قرص ضد حاملگی هم یادت نرفته باشد. ماریانه گفت نه، نه، هیچ نگران نباش، یادم نرفته.
ماریانه هنگامی که به منزل آمد، نخست خوابش نبرد و کمی روی صندلی ناهار خوریش نشست و درباره اولین تجربیات آن شبش کمی فکر کرد و بیاد آورد که توصیه آن مرد را در آینده بکار گیرد. البته نه فقط برای جلو گیری از حامله شدن، بلکه برای جلو گیری از مبتلا شدن به امراض. اگر چه آن مرد متأهل بود و همخوابگی با او از نظر مریض شدن، کمترین خطری داشت، اما او باید در آینده کمال احتیاط را بکند. روز بعد که گذرش به دارو خانه ای افتاد، اولین کاری که کرد خریدن یک بسته کندوم از همان دویست یورو پول بود. شب آن روز هم مجددا همانجا، نزدیک آخرین ایستگاه اتو بوس آمد، به امید آنکه آن مرد دیشبی یا یکی مثل او به تورش بخورد. این بار بیش از سه ساعتی منتظر ماند، اما نه آن مرد پیدایش شد و نه دگری به او توجه کرد. اما او مصمم بود تا ساعت دو بعد از نیمه شب بماند. ساعت حدود دوازده شب بود که یک اتومبیل با واگن مسافرتی از آنجا عبور کرد و چند قدمی رد نشده بود که ناگهان در آن طرف چهار راه ایستاد و سر نشین آن شیشه ماشینش را پائین کشید، سرش را به عقب بر گرداند و با دست به او اشاره نمود که آنجا برود. ماریانه با کم میلی به طرف اتومبیل رفت و دید که سر نشین آن جوان هیکل داری است با یک زنجیر طلا بر گردن و یک ساعت با بند طلا بر مچ دست. او بدون مقدمه گفت بیا تو. ماریانه هم از جلو ماشین عبور کرد و درب سمت راست را باز نمود و بغل دستش نشست. جوان رو به ماریانه کرد و گفت: مثل این که تازه واردی و تازه کاری؟! ماریانه گفت: تو از کجا می دانی که من تازه کارم؟ مردجوان گفت: آخر جای نا مناسب ایستاده ای و من زود تشخیص دادم که تو می خواهی اینجا کار کنی! مگر نه؟! ماریانه رو راست گفت: درسته، اما مگر جای بخصوصی هست که آدم بتواند بی درد سر کار کند؟ جوان گفت: معلومه، اما اینجا محلش نیست، بلکه جای دیگر شهر است و همه آدمهائی که اهل این کار اند، آن بخش از شهر را می شناسند و آنها هرگز اینجاها نمی آیند. اولا اینجا ایستادن، برای این کار ممنوع است. اگر یکی از ساکنان تلفن کنند و پلیس بفهمد، جرم دارد. به علاوه اگر تو مایل باشی و بخواهی من آن جای درست حسابی را نشانت می دهم که حد اقل شبی حدود هزارتا در آمد داشته باشی. ماریانه توی دلش گفت: اوه چه پول زیادی! جوان ادامه داد: اما این کار خرج دارد و تو برای اینکه قادر باشی بدون درد سر و به راحتی کار کنی، باید مبلغی ازاین در آمد شبانه را سر مایه گذاری کنی! ماریانه گفت: چطور و از چه طریق؟ جوان گفت: مثلا، من می توانم این واگن را در اختیارت بگذارم که دیگر توی خیابان سرپا نایستی و برای خودت راحت بشینی و موسیقی گوش کنی و با مشتریان بخصوصی هم سر و کار داشته باشی نه با هر کسی! هر جائی هم که خواستی، می توانی مشتریانت را با این ماشین ببری. منتها با یک شرط که تو حد اقل ٣۰ در صد در آمدت را به من بدهی. در عوض من این ماشین را در اختیارت می گذارم و از تو هم حمایت می کنم. چون درآن محلها که درآمد زیاده، تو نمی توانی بدون محافظ باشی. زیرا محافظان زنان دیگر ترا می کشند. ماریانه داشت یواش یواش توی باغ می آمد و آن چه در پیش در این باره شنیده بود درست ازآب در می آمد. او داشت با نظم و شرایط کار هم آشنا می شد. بهرحال او چون تصمیم گرفته بود به این کار ادامه دهد، شرایط جوان را نیز پذیرفت و همان شب هم همراهش رفت. جوان که تیکه خوب و نان و آب داری به دست آورده و یا اتفاقی گیرش آمده بود، در آن شب زیاد برایش ولخرجی کرد و بیش از حد هم احترامش گذاشت. اورا به شام و مشروب و غیره دعوت نمود و هیچ دستی هم به او نزد. آخر وقت هم حدود ساعتهای سه بعداز نیمه شب ماریانه را به منزلش رساند و صدوپنجاه یورو هم به او داد. ماریانه هیچ نمی خواست آن پول را بگیرد، اما جوان با خواهش و تمنا پول را توی کیفش گذاشت و گفت: همنشینی با تو بیش از هزار یورو ارزش دارد اینکه چیزی نیست. بعدهم تلفن خودرا به ماریانه داد و تلفن اورا نیزگرفت. درواقع این واگن محل کار آن جوان بود و اگر تیکه خوبی را مانند ماریانه گیر می آورد، از همان جا هم با تلفن دستی به آن افراد مشتری کله گنده اش که لیست کاملی از همه آنها را داشت، زنگ می زد و قرار و مدار می گذاشت که زن دلخواهشان را تحویل آن ها بدهد. این جوان هیکل دار عضو باندی از دلالان محبت بود که نام بیشتر روسا و کارمندان عالی رتبه دولتی را در اختیار داشتند. گویا او سردسته آن باند بود، زیرا لیست نامها فقط در دست او بود. اگر یکی دیگر ازباند دختر زیبائی به تور می زد، برای تحویل یا معرفی به مشتری نخست باید به این جوان سردسته مراجعه می کرد که او بطرف یا مشتری زنگ بزند.
ماریانه که نام شغلیش را ژانت انتخاب کرد و از آن ببعد دلال محبتش اورا ژانت می خواند، در همان چند ماه اول با مشتریان پولدار و کله گنده ای آشنا شد و چون به آنها زیاد محبت می کرد، علاوه بر نرخ معمولی، گاهی صد یوروئی یا بیشتر هم توی پستان بندش می گذاشتند و این را دیگر با دلال محبتش حساب نمی کرد. بهمین دلیل او توانست بعد از چند ماهی "کار" همه ی بدهکاریش را باز پرداخت کند و دیگر نه اینکه پولی به بانک بدهکار نبود، بلکه مبالغی هم در حسابش جمع شده بود. از آن ببعد ماریانه نمی خواست دیگر کار کند، اما گرفتار دلال محبتش بود و او تازه می خواست که ژانت بیش از ٣۰ در صد از در آمدش را به او بدهد و اغلب بنای نا ساز گاری با او را می گذاشت و حتا گاهی به دعوا می کشید و دلال محبت چندین بار اورا کتک زده و هر بار با یک معذرت خواهی سر قضیه را بهم می آورد. ماریانه نه از این دلال و نه ازمشتریان ریاکار و ظاهرساز خوشش می آمد و نه از "شغلی" که انتخاب کرده بود. او می خواست هرچه زود تر راهی پیدا کند و از این مهلکه و تباهی خلاصی یابد. او می دید که اوقات فراغت را با یک مشت آدمهای لات و خالدار و چاقو کش و بی غیرت و نادان که محتوای حرفهایشان از تهدید و تجاوز و قاچاق و کلاه بر داری و دام نهادن برای دختران چیز دیگری نبود، باید به سر برد و در هنگام کار هم با یک مشت آدمهای ظاهر ساز و ریاکار و دروغگو که در حالت عادی درباره سر نوشت همه انسانهای آن شهر و دیار تصمیم می گیرند و اکثرا دارای زن و فرزند و خود می بایستی الگوئی برای جامعه باشند، باید همخوابه شود و بخندد و با آنها لاس بزند که این صحنه های مضحک از هردو طرف، برایش زیاد چندش آور بودند. روزی هنگام بعد از ظهر که مشتری نداشت و در واگن روی تخت دراز کشیده و در حال استراحت بود، ناگهان دلال محبتش سر رسید و خواست با او همخوابه شود. او زیاد علاقه ای نشان نداد. اما دلال محبت اورا کتک زد و می خواست با زور به او تجاوز کند. در آن حالت ماریانه با خشم و نفرت شمعدان بلوری را که روی میزچه کنار تخت بود، بر داشت و بر پشت سرش کوبید و در جا خون از سر او جاری شد و بیهوش بر زمین افتاد. رعب وحشت بر سرا پای ماریانه مستولی گردید و فوری به پلیس و اورژانس بیمارستان زنگ زد و کمک طلبید. چند دقیقه ای طول نکشید که امدادیان اورژانس سر رسیدند و جوان را به بیمارستان منتقل کردند. لئو، یکی از امدادیان جوان، نزد ماریانه ماند تا پلیس سر برسد. او که به دستهای خون آلود و زیر چشمان کبود و قیافه وحشت زده و در عین حال به چهره ی زیبا و بیگناه ماریانه نگریست، در همان لحظه نخست عاشق و شیفته او شد. لئو بلافاصله به ماریانه گفت تا پلیس نیامده از اینجا برو و من نادیده می گیرم. ماریانه هم باعجله اشتباهی بجای کیف خودش کیف دلال محبتش را بر داشت و از آنجا دور شد. لئو بخاطر آورد که هیچ آدرس و تلفنی از ماریانه هم نگرفته و بسی نادم بود. لذا درداخل واگن به جستجو پرداخت که آدرسی ازماریانه به دست آورد. ناگهان کیف اورا دید و آن را برداشت و پنهان کرد که به دست پلیس نیافتد. بعد از نیم ساعتی که پلیس سر رسید، از لئو پرس وجوهائی کردند و یک گزارش تهیه نموده و از آنجا به بیمارستان رفتند که اگر جوان زخمی بهوش آمده، باز جوئی را ادامه دهند. لئو، کیف ماریانه را باز کرد و بجستجوی آدرس پرداخت که بجز یک عکس از او و خواهرش کارولا که جلو خانه بی سرپرستان برداشته شده بود و تابلو آن خانه نیز درعکس دیده می شد، هیچ آدرس و تلفنی را در آن نیافت. او اول نا امید شد، اما عاقبت با جدیت و جستجوی فراوان آدرس خانه بی سر پرستان را از روی تابلو آن، یافت و به بهانه اینکه می خواهد کیف دستی را به ماریانه برساند، از مسئول خانه بی سر پرستان تقاضای دیدار با کارولا خواهر ماریانه را کرد. از آن طریق او آدرس جدید ماریانه را بدست آورد. لئو در یک روز تعطیلی به دیدن ماریانه رفت و ماریانه با خوشحالی و تعجب که لئو چگونه آدرسش را یافته اورا به داخل منزل دعوت کرد و یک قهوه هم درست نمود و بعد از کلی پرس و جو از لئو که آیا آن مردکه مرده یا زنده است؟ و او پس از اطمینان یافتن که او زنده است، تمام جریان گذشته اش را برای لئو تعریف کرد، بجز مسئله لیست اسامی داخل کیف دستی دلال محبتش. لئو گفت: خیلی دلم برایت تنگ شده بود و خوشحالم که تو کیف خودت را جا گذاشته بودید و من توانستم حداقل بدین وسیله و به بهانه اینکه کیف ترا به تو بر گردانم، یک بار دیگر ببینمت. لئو بعد از نوشیدن قهوه و تعویض آدرس و تلفن با ماریانه، او را برای هفته ی آینده بعداز آن دیدار به یک شام دعوت کرد و ماریانه با خوشحالی پذیرفت. از آن شام ببعد، آنها چهار ماهی با هم دوست بودند. یک روز تصادفی لئو آن دلال محبت را که از بیمارستان مرخص شده بود در خیابان همراه چند نفر از دوستان و همکاران همانند خودش دید و خود را به آنها معرفی کرد و گفت: من در بخش امدادی بیمارستان کار می کنم و حالا که می بینم، شما بهتر شده ای، خیلی خوش حالم. من آن روز یکی از آن امدادیان بودم که چند ماه پیش شمارا که در اثر ضربه به سرتان بیهوش شده بودید به بیمارستان رساندیم. مجددا بسیار شادم که خوب شده اید. در پایان با آنها دست داد و رفت. ماریانه از ترس هنگامی که ببازار می آمد یک کلاه گیس قهوه ای سرش می گذاشت و عینک دودی هم می زد که اگر دلالان محبت اورا دیند، نشناسندش. از بد شانسی لئو او آن روز برای خرید به آن خیابان آمده بود و لئو را با دلالان محبت در حال خوش و بش و بعد هم دست دادن و خدا حافظی دید. ماریانه چون لیست اسامی کله گنده هارا در دست داشت و این لیست برای دلالان محبت زیاد مهم بود و حتا اگر به ماریانه دست پیدا می کردند، احتمالا اورا بخاطر به دست آوردن آن لیست می کشتند، با دیدن آن صحنه نسبت به لئو بد بین شد. گویا این دیدار کوتاه و تصادفی لئو با آن دلالان محبت، شکی بوجود آورده بود که ماریانه فکر کند، احتمالا آنها لئو را وادار کرده اند، با او دوست بشود. یعنی لئو او را دوست ندارد، بلکه عضوی از باند دلالان محبت است که فقط می خواهد به یک وسیله ای این لیست اسامی شخصیتهای سرشناس را از او بگیرد یا بدزدد.
دلالان محبت به این لیست نیاز داشتند و بدان وسیله آن شخصیتها را تحت فشار قرار می دادند که از آنها حق سکوت بگیرند. ماریانه نمی خواست این لیست بار دگر به دست آنها بیافتد و بهمین دلیل می خواست با لئو دوستیش را بهم بزند. مثلی است معروف که گویند تا روباه خواست قباله کهنه را بدست دهد، پوستش را از سر کندند. تا لئو خواست ثابت کند که هیچ ارتباطی با آنها ندارد و دوستی او با ماریانه ازروی عشق و علاقه وافری است که به او دارد و حاضر است برای حفظ این عشق هر کاری انجام دهد. این حرفها هیچ نزد ماریانه مقبول نشد و بگوشش نرفت و از ترس و وحشت آن باند دوستی را با لئو بهم زد.
در واقع از یک طرف ماریانه به درستی ترس داشت، چون باند دلالان محبت در بدر و گوشه بگوشه بدنبال او می گشتند و چه بسا اگر می دانستند که لئو با ماریانه دوست شده، اورا به گروگان می گرفتند و یا تهدید به مرگ می کردند که از طریق او به ماریانه دست یابند. از طرف دیگر ماریانه به ناحق از لئو جدا شده بود، زیرا او با آنها هیچ ارتباطی نداشت و به آنها هم نگفته بود که ماریانه دوست او شده است. پس شک و گمان ماریانه به لئو بی ربط بود و پایه درستی نداشت.
عاقبت لئو با کوشش فراوان توانست به ماریانه ثابت کند که او هیچ ارتباطی با آن دلالان ندارد و ماریانه بی جهت اورا متهم به همکاری با آنها کرده و از او جدا شده است. بعد از چند ماه دیگر این موضوع برای ماریانه روشن شد و مجددا دوستی را با لئو از سر گرفت و از او پوزش خواست. ماریانه در آن مدت به این نتیجه رسیده بود که اگر لئو با آنها همدست می بود درهمان هفته اول جدائی آنها اورا بدام می انداختند. پس شک و تردید او نسبت به لئو در آن باره بی اساس بوده است. هنگامیکه لئو در باره این باند بیشتر تحقیق کرد، متوجه شد که چه افراد کثیف و چه زندگی مشمئز کننده ای دارند. آنها بیشتر از طریق قاچاق و قمار و تهدید افراد با نام، اما ضعیف بنیه و ظاهر ساز و خوشگذران و نهایتا به انحراف کشاندن دختران کم تجربه و نیازمند به ابتدائی ترین وسایل زندگی، به این پول و زرق و برق رسیده و می رسند.
لئو احساس غرور و خوشبختی می کرد که قلبا عاشق ماریانه شده و ازاین طریق او را از چنگ این باند رهانیده است. یک روز تعطیل که لئو و ماریانه و کارولا به کنار رودخانه ای رفته بودند، لئو به ماریانه پیشنهاد ازدواج داد و گفت اگر مایل باشد پس از ازدواج از این شهر و دیار نیز کوچ کنند و کارولا هم همراه آنها برود. ماریانه نگاهی به لئو کرد و گفت از ته قلبت این پیشنهاد را می کنی یا از روی رحم به من؟! لئو گفت: من نه فقط از ته قلبم این پیشنهاد را می دهم، بلکه با فروتنی از تو عزیزم تقاضا دارم، پیشنهاد مرا بپذیرید و این شانس را به من بدهید که عشقم را نسبت به تو بیشتر بمحک آزمایش بگذارم.
لئو و ماریانه یک عروسی کوچک راه انداختند و همانگونه که در برنامه ی خود برای آینده گنجانده بودند از آن دیار رفتند و لئو در بیمارستانی همان کار امدادی را آغاز کرد و ماریانه نیز در همان بیمارستان در آشپزخانه مشغول به کار شد و خواهرش را به مدرسه راهنمائی فرستادند که بعد ها به دلیل استعدادش به دبیرستان راه یافت و موفق به اخذ دیپلم دبیرستان بامعدل عالی شد و قصد ادامه ی تحصیلات عالیه دانشگاهی را داشت. هنگامی که از او می پرسیدند، در چه رشته ای می خواهید تحصیل کنید، درپاسخ می گفت: میخواهم حقوق بخوانم و تخصص جنائی بگیرم و قاضی شوم.
هایدلبرگ آلمان فدرال ۲۹ ژوئن ۲۰۰۷
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
|