چه حقیقت تلخی (۸)
دکتر گلمراد مرادی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۶ تير ۱٣٨۶ -
۷ ژوئيه ۲۰۰۷
اعمال نا شایستی از برخی انسانها در طول تاریخ و بدون استثناء در همه ی کشورهای جهان سر زده و سر می زند که در گذشته کمتر کسی از آنها اطلاع می یافت و در حال حاضر هم با وصف مدرنترین امکانات خبررسانی و تاحدود زیادی روشنگری در این خصوص، حتا در آزاد ترین کشورهای جهان، اطلاعات درست و کافی درباره آنها در دسترس همگان قرار نمی گیرد. البته این خود دلایل گوناگون می تواند داشته باشد که شرح همه ی آنها در این نوشته کوتاه نمی گنجد. اگرچه بطور استثناء، برخی ازدختران و یا زنان باشهامت هستند که مسئله ظاهر سازی و حفظ آبرو را کنار می گذارند و بی پروا پرده را می درند و آنچه را که بر سرشان آمده است، رو می کنند و قضیه را به ارگانهای قانونی می سپارند، اما متأسفانه هنوز این تعداد از دختران و زنان متهور در اقلیت اند. در هرصورت دراینجا، برای فهم بیشتر مطلب اشاره به سه نکته، که چرا این اعمال کمتر افشاء می شود، لازم می آید. اولا پرداخت حق سکوت از طرف افراد خاطی که مرتب تهدید می شوند و بدینترتیب جلو برملا شدن عمل غیرعرفی را که انجام داده اند، میگیرند. دوما، سرپوش نهادن بر آن اعمالی که بر سر دختران و زنان تحت فشار قرار گرفته، از طرف برخی از خود آنان. یعنی سکوت کامل درمقابل عمل نا شایست کتک خوردن و تجاوز به خود آنها، فقط به خاطر جلو گیری از "آبرو ریزی خانواده و غیره"، سوم، تجاوز نا پدری، عمو، دائی و حتا برخی از پدران به دختر ها و دختر خوانده ها و زنانی که هیچ علاقه ای به هم خوابگی با شوهر خودرا ندارند و نهایتا دیگر دختران کم سن و سال تا آنجا که در دسترس باشند. در این نکته سوم اکثریت بچه های مورد تجاوز قرارگرفته شده از تهدید واحی خاطیان، ترس و وحشت دارند و از گفتن و افشای این اعمال خود داری و سکوت می کنند.
متأسفانه در این باره در اروپا، روزی نیست که دادگاههای خانواده و حمایت از نو جوانان پرونده ی جنائی از این قبیل را باز نکند که دیوانه ای یا مریض جنسی ای از میان اقوام و نزدیکان به دختری کم سن و سال تجاوز کرده و یا شوهری پس ازدعوا و کتک زدن زنش، قصد همخوابگی با اورا داشته ولی زن مقاومت نشان داده است و درنتیجه با زور به او تجاوز شده و آن خاطیان برای این اعمالشان تحت محاکمه و پی گرد قرار گیرند. من بدلیل شغلی، به عنوان مشاورخانواده و حامی نوجوانان حد اقل هردو ماهی یک بار با چنین مسئله ای در دادگاهها روبرو می شدم. در آن اوایل کار، تصور می کردم، چنین اعمالی هرگز در جامعه خاور زمینی و بویژه اسلامی، اتفاق نمی افتد! بعدها تجربه نشان داد که تصورات من در این باره صحت ندارند و دقیق چنین اعمال ناشایستی بیشتر در کشورهای اسلام زده و بویژه ایران انجام گرفته و می گیرد و اکثر کسانی که دچار و گرفتار این مخمسه شده اند، به دلیل ترس از "آبرو ریزی" بهیچ وجه نمی گذارند که مسئله به خارج از خانواده درز کند و رو شود. در اینجا داستان کوتاه چه حقیقت تلخی بخش هشتم، انعکاس دهنده یک واقعیت در آلمان و مرکز اروپا است، اسامی ذکر شده مستعارند و غیر حقیقی.
لانداو یک شهر کوچک در جنوب غربی آلمان در ایالت فالس و هم مرز با فرانسه است که با جمعیتی حدود ۴۱ هزار نفر دارای مدارس متعدد، دبستان، راهنمائی و دبیرستان است و یک مدرسه فنی و دانشگاهی هم دارد. روبرت در این شهر معلم دوره راهنمائی است. او در مدرسه و در میان همکاران و محیط زندگی، به ظاهر نام نیکی دارد و هیچگاه رفتار غیر عادی از خود نشان نداده است و بسیار مودب بنظر می رسد. همین رفتارش در ملاء عام او را جوان بسیار آرام و خوشرو و سر بزیری نشان می دهد. او بچه ها را نیز بیش از حد دوست دارد و در مدرسه، محصلین از او کاملا راضی هستند. او در این شهر هم تنها زندگی می کند و دوستان اندکی دارد. از جمله درمیان معلمان، فقط یک زن و شوهر جوان از همکاران خودش با او بسیار صمیمی اند. سوزانه تنها فرزند این زن و شوهر جوان است. روبرت رابطه ی نزدیک و رفت و آمد مکرر با این خانواده دارد. او به دلیل تماسها و دیدارهای دائم با این دوستانش، همانند عضوی از خانواده شده و سوزانه او را عمو خطاب می کند و هنگام غسل تعمید (مراسمی مذهبی درآئین مسیحیت) پدر و مادر سوزانه، روبرت را به عنوان "پاتن اونکل" یا عمو خوانده تنها فرزند خویش انتخاب کرده بودند. معمولا هر والدینی از میان فامیل و یا دوستان نزدیک برای فرزندان خود در هنگام مراسم مذهبی غسل تعمید و کمینیون، یک نفر را به عنوان "پاتن اونکل یا پاتن تانته"(عمو یا عمه خوانده) بر می گزینند. والدین سوزانه، نه فقط روبرت را برای این کار انتخاب کردند، بلکه به دلیل اعتماد شدید به او حتا بدون اطلاع وی در وصیت نامه خود هم که در همان ایام نوشته بودند، روبرت را، در صورت اتفاق ناگهانی که منجر به مرگ آندو شود، به عنوان سر پرست و قیم سوزانه تعین کرده بودند، اگرچه، نه فقط خود آنها، بلکه هیچ کس دیگر باورش نمی شد که آنها به این زودی و ناگهان جان خودرا ببازند.
از بدبیاری سوزانه درهمان سنین ۱۲ سالگی، او والدینش را در یک تصادف جانکاه اتومبیل ازدست داد. پس از آن سوزانه به غیر از اونکل روبرت کس دگری را نداشت. در هر حال پس از کفن و دفن جناره ها و مراسم عزاداری و بر رسی اوراق، متوجه شدند که پدرو مادر سوزانه، دوست دیرینه خود روبرت را بنا به وصیت نامه به عنوان سر پرست و قیم دخترشان تعیین کرده اند. لذا سوزانه میبایستی از آن پس، نزد اونکل روبرت زندگی کند. روبرت با علاقه زیاد این امررا پذیرفت و سرپرستی سوزانه را به عهده گرفت. او در منزل سه اطاقه خودش، اطاق کاررا برای سوزانه مبل کرد و وسایل اورا به آنجا منتقل نمود و خانه اجاره ای والدینش را پس داد. معمولا طبق قانون در چنین مواقعی مبلغی از بیمه بازنشستگی والدین به بازمانده صغیر می رسید که روبرت ماهانه آن را دریافت می کرد. رابطه سوزانه و اونکل روبرت تا دو سالی روال عادی خود را طی می کرد و کمترین مشکلی وجود داشت. اما از همان سنین چهارده سالگی که سوزانه بالغ شده و به قول قدیمی ها بیشتر خودش را در آئینه می دید، مورد توجه روبرت قرار گرفت. با این وصف کسی از همسایه ها و اطرافیان باور نمی کرد که او به سوزانه، که در واقع همانند دخترش بود به چشم دیگری نگاه کند. اما روبرت بر خلاف انتظار تا سن شانزده سالگی به سوزانه تجاوز جنسی می کرد. سوزانه چون اقوام نزدیکی و جائی هم نداشت که آنجا پیش آنان برود، ناچارا و نا خواسته آن را تحمل می کرد. یک نکته را باید در اینجا یاد آور شد؛ جوانان و بویژه دختران در اروپا از همان سیزده سال ببالا، می خواهند مورد توجه جنس مخالف قرار گیرند. آنها چون آزاد بار آمده اند و مسائل جنسی برایشان تابو نیست، اگر مردی، فرق نمی کند در چه سن و سالی باشد به عنوان مثال به لب خند آنان با نظر خاصی پاسخ گوید، احتمالا این بچه های تازه بالغ شده، در بعضی موارد به یقین برای امتحان کردن معاشقه هم شده، گرایش نشان دهند. پس این وظیفه سنگینی است در برابر مردان سالم و عاقل که پاسخ پدرانه به آنها بدهند و نه تابع غرایض جنسی خود قرار گیرند. آن مردانی که توانائی کنترل خودرا در چنین مواقع پیش آمده، ندارند، بدون شک مریض جنسی و یا نادان بحساب می آیند، هم مانند روبرت.
سوزانه که از چند وقتی پیش دیگر تحمل کارهای روبرت را نمی کرد، یک روز بعد از پایان امتحانات دوره ی راهنمائی و دریافت گواهی نامه و آغاز تعطیلات مدرسه، بی خبر ازخانه بیرون رفت و دیگر برنگشت. روبرت هم هیچ خبری به پلیس یا جای دیگر نداد و سراغ او را هم نگرفت. سوزانه گویا در آن ایام و ازهمان شهر با یک خانمی از دوستان سابق والدینش که مدتی هم معلم خود او بوده و به دلیل ازدواج به شهر دیگری رفت و بعد از ناموفق بودن ازدواجش درآن شهرهم ماندگار شده بود، تماس گرفته و به نزد آن خانم در ایالت دیگر رفت. آن دوست والدینش که الکه نام داشت، سوزانه را با در دست داشتن گواهی نامه دوره راهنمائی، در یک مدرسه فرا گیری مشاغل نام نویسی کرد و اطاقی نیزبرایش یافت که با زمانت خود آن خانم معلم به او اجاره دادند و بدینترتیب سوزانه مشغول گذراندن دوره ی سه ساله منشی گری شد.
سوزانه بعد از سه سال زندگی در آن شهر و فارغ التحصیل شدن از آن مدرسه، به دلیل آنکه بعد از آن جریان با روبرت، دیگر هیچ علاقه به جوانان پسر نشان نمی داد وهمیشته ازمردان دوری می جست و مقصر اصلی برای این حالت و رفتار غیرعادی خودش را فقط روبرت می دانست، لذا به فکر انتقامجوئی از او افتاد. سوزانه بهمین منظور باز سفری بشهر خودش کرد. او در آن هنگام که قصد رفتن به در منزل روبرت را داشت، بطور ناگهانی او را در همان ایستگاه کوچک قطار شهر لانداو دید. روبرت بدون انتظار دیدار با سوزانه و با تعجب، پرسید کجا بودی و چرا ازخودت خبری ندادی و رفتی؟ سوزانه به او نگاه تحقیر آمیزی افکند وگفت: چرا رفتم؟! یعنی تو مردکه ی کثیف هیچ نمی دانی، من چرا رفتم؟ روبرت کمی آرامش خودش را حفظ کرد و می دانست که کار ناشایستی با او انجام داده، دوستانه گفت: آرام باش و با لبخندی پرسید: حالا کجا می خواهی بروی؟ در پاسخ شنید: اگرچه دیگر به تو هیچ مربوط نیست، اما می خواستم به در منزل تو بیایم و یادداشتی برایت بگذارم. او در ادامه گفت: حالا که مرا دیدی، چه می توانم برایت بکنم؟ آیا به چیزی نیاز داری؟ سوزانه گفت: معلومه که قبل از هر چیز به پول نیاز دارم. او بلا فاصله کیف پولش را بیرون آورد و فقط دویست یورو در آن داشت که آن را به سوزانه داد. او پول را گرفت و گفت فقط دویست یورو؟! خودت خری، روبرت گفت: چه مبلغ دیگری می خواهی؟ فعلا بغیر از آن ندارم، او گفت: نداری بجهنم، تو باید ده هزار یورو برایم تهیه کنی، اگر این مبلغ را ندهی، حتما به مدرسه خواهم آمد و خواهم گفت که تو به من چکار کرده ای؟! روبرت وحشت زده شد و گفت: تمنا می کنم، این کار را نکن، از معلمی اخراجم می کنند، حتما آن مبلغ را و هر مبلغ دیگری که بخواهی برایت تهیه خواهم کرد. سوزانه گفت: هفته دیگر بر می گردم و در همین ساعت صبح دراین ایستگاه قطار تو باید آن پول را به من بدهی. روبرت بعد از آن دیدار اتفاقی و گفتگوی کوتاه با سوزانه و بعد از جدائی از او، مستقیم به بانک رفت و با گرفتن وام از بانک آن مبلغ را تهیه کرد و هفته ی بعدش در همان روز و همان ساعت معین در آن ایستگاه قطار پول را توی یک کیف گذاشته بود و به او داد. ولی تازه این اول کار بود و سوزانه به آنهم قانع نمی شد و به او گفت: تو باید هر وقتی که من به پول نیاز داشته باشم، برایم تهیه کنی. در واقع سوزانه می خواست بدان وسیله به روبرت زجر بدهد و او را همیشه دردلهره و نگرانی نگهدارد. جالب آنست که سوزانه نیمی از آن پول را به یک سازمان خیریه داد که برای دختران بی سر پرست در آمریکای لاتین، مصرف کنند و بدان وسیله آنها را از تجاوز مردان پولدار و بویژه مردان مریضی مانند روبرت حفظ نمایند.
سوزانه تصمیم گرفت، مجددا و برای همیشه به لانداو برگردد و این کار را نیز کرد. او اطاقی را درهمان محله ای که قبلا با والدینش زیسته بود، اجاره نمود و به دنبال کار مناسبی به جستجو پرداخت. روزی صفحات آگهی مشاغل در روزنامه ای را ورق می زد و صفحه استخدام را می خواند، ولی کاری که مناسب با تخصصش باشد، نیافت. پس از آن برای سرگرمی و رفع خستگی، دیگر اوراق روزنامه، بویژه صفحه ازدواج را نگاه می کرد که چشمش به یک آگهی از دختر ثروتمندی افتاد که به دنبال مرد آرام و سر بزیر و ایدآلی برای زندگی با خودش، می گردد. سوزانه به این فکر افتاد که به یک وسیله ای روبرت را که همانند موم در دستش نرم بود با آن دختر آشنا کند و ترتیبی دهد که آنها ازدواج کنند و ازآن طریق نیمی ازثروت آن دختر را بوسیله روبرت به دست آورد و برای خود و اهداف والایش بکار گیرد.
بدین ترتیب او روزی به دیدن روبرت رفت و مجددا با او گرم گرفت وگفت: تو باید دیگر گذشته را فراموش کنی، اما از این ببعد هرچه که می گویم بپذیری. اکنون پیشنهاد می کنم که به دنبال یک زن ایدآل بگردی و ازدواج کنی. روبرت پیش خود فکر می کرد، شاید سوزانه واقعا می خواهد، گذشته را فراموش کند و آن زمانی است که من زنی پیدا کنم و در آن حال گفت: آخر چطور میشه که زنی را پیدا کرد؟ سوزانه آگهی روزنامه را به او نشان داد و گفت از این بهتر چی می خواهی؟ روبرت برای این که اورا عصبانی نکند و نشان دهد که به حرف او توجه می کند، هرچه او گفت، گوش می داد. سوزانه گفت: نگاه کن بهتر است که تو برای این دختر نامه ای بنویسی و خودت را معرفی کنی؟ روبرت زود قلمش را به دست گرفت وهمانجا در حضور سوزانه یک نامه دوستانه، با استناد به آگهی همسر یابی در روزنامه، برای آن دختر نوشت و خودرا بدین ترتیب معرفی کرد. من مردی ۴۲ ساله و در این شهر معلم هستم و تنها زندگی می کنم و علاقمندم از نزدیک با شما آشنا شوم. حدودا بعد از یک هفته پاسخی از آن دختر دریافت کرد که او نام و تلفن خودرا هم نوشته بود و خواسته بود که اگر میل به دیدار و آشنائی دارد با او تماس بگیرد. روبرت یک روز زنگی به او زد و خود دختر که آسترید نام داشت گوشی را بر داشت و بعد از معرفی و آشنائی تلفنی، قرار ملاقاتی باهم گذاشتند و بنا شد در آن روز در ساعت معینی روبرت به دنبال او رفته و برای شام باهم به داخل شهر به رستورانی بروند. روبرت در تلفن پرسید درب منزل روی چه زنگی فشار دهم؟ پاسخ شنید که فقط یک زنگ روی درب هست. بعلاوه من در بالکن خانه سر ساعت منتظر تو می مانم. با چه اتومبیلی می آئی؟ روبرت هم مدل اتومبیل و هم شماره آن را گفت. هنگامی که او به آدرس داده شده در یک منطقه ی اعیانی بود، رسید، با یک ویلا و باغ بزرگ روبرو شد و ازهمان دور دید که آسترید آنطورکه گفته بود، در بالکن آن خانه ایستاده و منتظر اوست. آسترید به محض دیدن روبرت ازبالکن به پائین آمد و بطرف پله های در منزل رفت. روبرت نیز از اتومبیل پیاده شد و تاجلو پله ها به استقبال آسترید آمد. پس از دست دادن و احوالپرسی، آنها به طرف اتومبیل آمدند و روبرت در را برای آسترید باز کرد و هر دو سوار شدند و با هم به سمت رستورانی در داخل شهر که آسترید می شناخت، رفتند. آسترید در میان راه گفت: مدت زیادی نیست که او تنها شده. روبرت گفت: مگر تازه از شوهرت جدا شده ای؟ او در پاسخ گفت: نه، نه، من با والدینم زندگی می کردم تاکنون شوهر نکرده ام. متأسفانه پدر و مادرم پارسال با فاصله ای کمتر از سه ماه هر دو فوت کردند و مرا تنها گذاشتند. من اکنون تنها در این خانه ی ارثی زندگی می کنم. روبرت گفت: بهت تسلیت می گویم و آرزو دارم آخرین غمت باشد. آسترید ضمن مرسی گفتن، ادام داد که البته خیلی مایلم، دیگر تنها نباشم، بهمین دلیل به این روزنامه آگهی دادم و تو اولین کسی هستی که نامه برایم نوشتی و من هم بسی مایل بودم که بشناسمت و پاسخ دادم. آسترید که دختری حدودا در مرز ٣۷ ساله بود، در اولین دیدار از روبرت خوشش آمد و بنای دوستی با او را نهاد. روزی در یک دیدار که روبرت آسترید را به سوزانه معرفی کرد، سوزانه گفت: خوشحالم که تو با اونکل روبرت دوست شده اید. روبرت با وصف آرام بودن و به ظاهر خیلی مودب، چون خلقتا از نظر جنسی، آدم مریضی بود، زیاد از دختران مسن تر و یا نزدیک به سن و سال خود، خوشش نمی آمد. به این دلیل نسبت به آسترید با وصف زیبائی نسبی و ثروت و زندگی راحتش، خون سردی نشان می داد. از آنجا که آسترید این خونسردی و بی میلی او را در خلال چند ماه اول حس می کرد و می دید، لذا روبرت را ول کرد و از او جدا شد. سوزانه که از این جدائی آگاهی یافت، بهر وسیله ای می کوشید، روبرت را مجبور کند که آسترید نزد او برگردد ونشان دهد که اورا دوست دارد. البته نه به خاطر آن دختر یا به خاطر خود روبرت، بلکه به خاطر اینکه، نهایتا روبرت نیمی از ثروت او را تصاحب شود و سوزانه مبلغ هنگفتی از آن پول و ثروت را از او بگیرد. عاقبت سوزانه ترتیبی داد که کار آنها به روانشناس و روانکاو بکشد. آسترید که اصرار و سمج بازی ظاهری روبرت را دید، قانع شد که به روانشناس مراجعه کنند. روزی روانشناسی که سوزانه از او وعده ملاقات گرفته بود، آنها را در مطب خویش پذیرفت وکوشید، به واقعیت قضیه و رابطه آندو بیشتر پی ببرد. یعنی بیشتر از آن چیزی که تا آن وقت شنیده بود. روانشناس با گوش فرا دادن به توضیحات طرفین (آسترید، روبرت و سوزانه) و آشنا شدن با جریان، متوجه شد که سوزانه بیشتر از آن دو برای بهم پیوستن شان می کوشد و کمی به حالت و رفتار روبرت نیز دقیق تر می نگریست. در آنحال روانکاو سوزانه را به اطاق جنبی مطب دعوت نمود و چند پرسش از او کرد و خواست بداند که چرا او بیشتر از آندو برای این پیوند می کوشد؟ سوزانه گفت: هیچ کسی به من باور نمی کند! بنا بر این بی فایده است، هر چه هم از جریان اتفاق افتاده را به شما بگویم. روانشناس گفت: نه، نه، بدون شک من گوش شنوا برای حرفهای تو دارم. بنا براین او واقعیت قضیه را از اول تا آخر برای روانشناس تعریف کرد. هنگامی که به مطب برگشتند، روانشناس رو به روبرت کرد و خواست صحت این قضیه را از زبان او هم بشنود. اما نخست او زیر بار نمی رفت و می گفت: سوزانه او را به خاطر پول و ثروتمند شدن تهدید به این کار، یعنی آشنائی با آسترید کرده است و آنچه در باره خود می گوید، دروغ است. روانکاو از بکار گیری واژه تهدید از زبان روبرت، به او کمی مشکوک شد. اما نپرسید شما چه نکته ضعفی دارید که با تهدید مجبور به انجام این کار شده اید؟ هنگامی که آسترید از جریان مطلع شد، با عصبانیت آنها را ترک گفت و از سالن بیرون رفت. اما روانکاو با آن شکی که به گفته ی روبرت کرده بود و دقتی که به شیوه بیان سوزانه داشت، متوجه شد که روبرت با وصف ظاهر موقر و مودبش از افشای یک واقعیت وحشت دارد و نمی خواهد آن واقعیت رو شود و بهمین دلیل نمی خواهد به انجام اعمالش اعتراف کند. روانکاو سوزانه را مجددا به آن اطاق خصوصی در همان مطب، فرا خواند و یک ویدئو خالی را به او داد و گفت: تو این ویدئو را به روبرت نشان بده و ادعا کن، آنچه که او با تو انجام داده است، یک بخشش در این ویدئو ضبط است و این یک سند محکومیت او خواهد بود! سوزانه در برخورد مجدد با روبرت و درحضور روانکاو به او همین جریان را گفت که: من یک سند دارم که حقانیت گفته هایم را ثابت می کند و ویدو را از کیف خود بیرون آورد و به روبرت نشان داد و ادامه داد: بخشی از آنچه که تو با من انجام داده اید در این ویدئو است و من این ویدئو را چهار سال است که نگهداری کرده ام. روبرت با یک حرکت نا خواسته نشان داد که از افشای محتوای ویدئو ترس دارد و میل داشت ویدئو را از سوزانه بگیرد و گفت: ببینم! در آن حال بلا فاصله روانکاو ویدئو را از سوزانه گرفت و رو به روبرت گفت: که من به تنهائی این ویدئو را نگاه می کنم، در آن حال چهره ی روبرت بیشتر منقلب و عوض شد و بوحشت افتاد. روانشناس پس از نگاه ویدئو که در واقع چیزی هم درآن نبود به اطاق مطب برگشت و با پرسشهایش، روبرت را به دو ضد گوئی انداخت و عاقبت متوجه شد که سوزانه درست گفته و روبرت با ظاهر متینش یک آدم مریض است که فقط به دختران کم سن و سال نزدیک می شود. لذا او را تحویل قانون دادند و عاقبت پس از محاکمه و گرفتن اعتراف از زبان خودش، اورا به ۴ سال زندان محکوم کردند و او شغل معلمی را نیز از دست داد. سوزانه هم تحت یک روان تراپی قرار گرفت و بعد از مدتی به حالت و زندگی عادی خود بر گشت. این یک واقعیت تلخ در زندگی "مدرن" اروپائی است که اغلب اتفاق افتاده و می افتد و متأسفانه صفحات روزنامه های جنجالی هر ازچند گاهی پر ازاین حوادث نا گوار است.
هایدلبرگ آلمان فدرال ۷ ژوئیه ۲۰۰۷
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
|