سوگ مهستی و سور و سات مدیا
فریبا مقدم
•
مرگ هر انسانی واقعه ایست دردناک. اما بگذارید از لابلای گرد و خاک ها و داد و هوارها و هیجانات سرگیحه آور و اشکهای تمساح، نیم نگاهی به کمدی "سوگ مهستی" در رسانه های "هنر دوست " ایرانی بیاندازیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۰ تير ۱٣٨۶ -
۱۱ ژوئيه ۲۰۰۷
مهستی، آوازه خوان مشهور، می میرد.
تلویزیونهای فارسی زبان لوس آنجلسی، که فقط سکوت مردگان صدا در می دهد که آنان هنوز زنده اند، به تکاپو می افتند.
یکی از تلویزیونها، تلویزیون تپش، یا با ترفند قانونی و یا با زبلی اجازه پخش مستقیم زنده مراسم تدفین را بدست می آورد. فرصتی پیدا شده است تا با نعره و فریاد هم گوش رقبا را از پُز، پُر کنند و هم سر تماشاچی ها را ببرند تا آنقدر به سرگیجه بیافتند که چشمشان ابتذال داد و هوارها را نبیند.
تلویزیون تپش که باورش شده بود دارد مراسم فستیوال کان و یا جوائز اسکار را گزارش می کند، با داد و هوار (طوریکه آدم نگران پاره شدن حنجره گزارشگر میشد!) مراسم تشییع جنازه مهستی را گزارش می دهد. ایشان از راه رسیدگان به مراسم را معرفی و شرایط نزول اجلالشان را با آب و تاب توضیح می دهد.
با هیجان و ذوقی پنهان بر لیموزین های حامل افراد "معروف" و "سرشناس" تاکید می شود. گوئی حضور لیموزین در وقار و سنگینی مراسم نقشی حیاتی دارد. گزارشگر تلاش می کند که دوربین "معروفان" و "مشهوران" را بیابد اما گاه از بخت بدش هیچ "سرشناسی" از لیموزین ها پیاده نمی شود و طفلک ناچار می شود به گزارش پیاده شدن مسئول توزیع بادبادکهای منطقه "وست وود" و یا روسای کافه های ساز و ضربی از لیموزین، قناعت کند.
لیموزینی که نام سرنشین "مشهور" آن از جانب گزارشگر فریاد زده می شود آرام آرام توقف می کند و چند غول تشن از آن پیاده می شوند و آنگاه نوبت سرنشین "صاحب نام" می رسد. جناب "سرشناس" با ژست تونی سوپرانو (Tony Soprano)از ماشین پیاده می شود و در محاصره غول تشنها به داخل می رود. نمی دانم چرا گروه آنان به جای آنکه ایجاد رعب و وحشت مافیائی کنند، بیشتر مایه خنده بودند.
حدس می زنم آن روز پر درآمدترین روز برای آرایشگاههای منطقه وست وود بوده است، چون خانمها همگی گوئی یکراست از سالن آرایشگاهها به محوطه عزاداری آمده بودند.
****************
هر کس گذارش به رادیو تلویزیونهای فارسی زبان لوس آنجلسی بیافتد حتما کلی به منصب و مقام و مدرک و هزار و یک افتخار و مباهات نائل می گردد. اگر خدای نکرده گذار جسد کسی به آنجا بیافتد، دیگر نه اعتباری برای گذشتگان می ماند و نه امیدی برای آیندگان. "برجسته ترین"، "بی رقیب ترین"، "تکرار نشدنی"، "بانوی...، آقای..."، "مفاخر ملی"، "شرف ایرانی"، آبروی خاورمیانه، امید آسیا و آمال جهان، می شود.
مرگ هر انسانی واقعه ایست دردناک. اما بگذارید از لابلای گرد و خاک ها و داد و هوارها و هیجانات سرگیحه آور و اشکهای تمساح، نیم نگاهی به کمدی "سوگ مهستی" در رسانه های "هنر دوست " ایرانی بیاندازیم.
مهستی خواننده ای معروف و نسبتا خوش صدا بود که انصافا معدودی چند آهنگ خوب و شنیدنی و قدیمی هم داشت.
مسلما هر خواننده ای هواداران خود را کم و بیش، به هزار و یک دلیل، خواهد داشت، اما واقعیت این است که مهستی نه قمر بود و نه هایده، نه دلکش و نه مرضیه، نه پریسا و نه سیما بینا، و نه گوگوش.
به سوسن که می اندیشم، به قمر که فکر می کنم، می بینم هیچکس بانوی چنان و چنان خطابشان نکرد، بی رقیبشان نخواند. بر سکوی مفاخر ملی ننشاندشان و دوربین های تلویزیون را به دیده بانی اشان نگماشت. داد و هوار لازم نیست، هر کس به اندازه جثه خود جای خود را پیدا می کند.
مذهب که همیشه و همه وقت نخود هر آشی ست و بی ربط و با ربط همه جا سر و کله اش پیدا می شود، دست از سر مرده مهستی هم برنداشت. بر سر تعلق جسد هنرمند به این و آن مذهب، نزاع درگرفت.
البته اگر بخواهیم رعایت انصاف را بکنیم، باید بگوئیم اینکه مهستی بر پایه دستورات کدام مذهب به خاک سپرده شود و بر سر قبرش قرآن خوانده شود و یا انجیل، فی الواقع در زندگی تک تک ما ایرانیان و سرنوشت کشورمان اهمیتی حیاتی وتاریخی و سرنوشت ساز و ناگفتی دارد! به ویژه آدمی که در ایران روز، کمرش زیر فشار گرانی به درد آمده و شب، با دیدن اخبار تلویزیون، دلهره بمباران خانه و زندگی اش و وحشت هم سرنوشتی با مردم فلک زده عراق را دارد، باید سپاسگزار این رسانه های دلسوز ایران و مردم و فرهنگ و هنر ایرانی باشد که تا به این حد به سرنوشت هموطنانشان علاقمندند و هرگز تعهد ملی و اخلاقی و فرهنگی و هنری خود را در هیچ شرایطی فراموش نمی کنند!
نمی دانم چرا کل ماجرای سوگواری من را به یاد داستانی از عبید زاکانی می اندازد که می گوید:
"واعظی بر منبر سخن می گفت شخصی از مجلسیان سخت گریه می کرد. واعظ گفت ای مجلسیان صدق از این مرد بیاموزید که اینهمه گریه بسوز می کند مرد برخاست گفت مولانا من نمیدانم که تو چه می گوئی اما من بُزکی سرخ داشتم ریشش به ریش تو میماند در این دو روز سقط شد هر گاه که تو ریش میجنبانی مرا از آن بُزک یاد میآید و گریه بر من غالب میشود."
*******
رسانه هائی که عربده کشی و داد و هوار را به جای گزارشگری حرفه ای و ژورنالیستی قالب می کنند،
که دعواها و دلخوری ها و فحاشی ها و خرده حسابهای شخصی را به جای افشاگری (سیاسی و اجتماعی) و روشنگری جا می زنند،
که روخوانی روزنامه ها و لاف و گزاف ها و مدعاها و ادعاهای "خبرکش"* معروف، و نشخوار اراجیف Fox و CNN را تفسیر و مفسر سیاسی می دانند،
که ادا و اطوارهای بچه گانه و دلقک بازی های بنجل و بی مزه را کمدی و طنز می پندارند،
که بذل و بخشش القاب و عناوین چاپلوسانه و قربان صدقه رفتن های مهوع و مزورانه را بیوگرافی و معرفی نامه می انگارند،
که آنکه این بگوید و آن تصدیق کند، آن بگوید و این تائید کند و این و آن، این شیوه را تاکید و موکد کنند، را مصاحبه بخوانند،
باید و قاعدتا در دست کسانی باشد که نه مطالعات و تحقیقاتی دارند تا مفسر شوند و به تفسیر بنشینند، نه ذوق و هنری که سریالی بسازند، نه نویسنده خوش ذوق و خوش قریحه ای که شوهای کمیک راه بیاندازد و نه...
برای اینها مرگ هنرمندی معروف "نعمت الهی" است و کجاست که بر سر خوان نعمت جنگ و جدال راه نیافتد.
تغاری بشکنه، ماسی بریزه جهان گردد به کام کاسه لیسان!
فریبا مقدم
جولای ۲۰۰۷
* "خبرکش" لقبی ست جاودانه که هادی خرسندی به علیرضا نوری زاده اعطا کرده است.
|