نامه ای برای رفقایم در بند ۲۰۹ اوین
فواد شمس
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۵ تير ۱٣٨۶ -
۱۶ ژوئيه ۲۰۰۷
اخبار سریع تر از آن چیزی که فکرش را می کنیم به ما می رسد. این است معجزه ی عصر ارتباطات! رفیقی که دیشب با او تلفنی حرف زده ای و امروز قرار بوده ببینی اش درست در همان پارکی که بعد از ظهر های بسیاری با هم قدم زده بودید بازداشت می شود.
اکنون بیش از ۲٣تن از دوستان و رفقای دانشجوی مان در زندان به سر می برند. از این میان من ۴ نفر شان را از نزدیک می شناسم. دلم می خواهد درباره ی همه این ۲٣ تن بنویسم. اما بهتر است از خاطرات مشترکم با این ۴ نفر بنویسم تا نمادی باشد از تمام رفقای در بندمان!
از عبدالله مومنی شروع می کنم. کسی که از همان دوران دبیرستان که روزنامه می خواندم، اسم اش را می شناختم. تا آن که در دانشکده علوم اجتماعی علامه دیدم اش. فوق لیسانس اش را آن جا می خواند. من در پایان نامه اش مسئول پر کردن پرسش نامه هایش بودم. یک روز عبدالله در جلسه ای به شوخی به من اشاره کرد و خطاب به حاظران گفت.: " البته ما بر خلاف آقای شمس و رفقایش فکر نمی کنیم راه تغییر از خیایان ها می گذرد بلکه در فکر تغییرات پارلمانی هستیم" (نقل به مضمون) نمی دانم آیا عبدالله در تنهایی سلول اش در بند ۲۰۹ اوین همچنان بر این خیال خود استوار مانده است؟ البته این مهم نیست. مهم آن است که دوباره عبدالله آزادانه در حیاط کوچک دانشکده سابق مان لیوان چای به دست با آن لبخندش به ما تیکه بیاندازد و البته جواب بشنود!
علی وفقی را زیاد ندیده ام اما در همان برخورد های اول با او احساس صمیمی ات می کردم. با ته لهجه ی شیرین ترکی اش همیشه سعی داشت بیشترین اطلاعات را در مورد بچه های گرایش چپ در دانشگاه بداند. روزی بر روی چمن های دانشگاه شریف با هم نشسته بودیم. روز انتخابات انجمن شریف بود. علی اصرار داشت که با بچه های چپ شریف صحبت کنم که همگرایی بیشتری با آن ها داشته باشند. من هم انتقاداتم را به او گفتم. اما اکنون نمی دانم که آیا علی که روز هاست در سلول تاریک ۲۰۹ اوین است دلیل انتقادات من را قابل درک تر می داند؟ آیا لزوم تغییر رویه در سبک کار را بیشتر درک کرده است؟ البته این ها مهم نیستند. مهم این است که علی دوباره آزادانه با همان لهجه شیرین ترکی اش "پرولتاریا" را تلفظ کند ما هم لبخندی به او بزنیم!
مرتضی اصلاح چی را حدود ٣ سالی است می شناسم. خیلی از کنش های سیاسی و اجتماعی را در کنار یکدیگر انجام داده ایم. همواره یکی از کسانی بوده است که به عنوان یک فعال جدی سیاسی و اجتماعی در جمع های مختلف مثال اش را زده ام. مرتضی یکی از پایه ترین فعالینی است که دیده ام. تنها کافی است یک زنگ به او بزنیم و همواره چند دقیقه زودتر سر قرار خواهیم دیدش! این اواخر ازدواج کرده بود و همیشه صحبت از آن بود که کار پیدا کن و از من هم چند بار خواست که اگر کاری سراغ دارم به او خبر بدهم. این اواخر بحث های انتقادی شدیدی با هم داشتیم. سر مسائل تئوریک و پراتیک گره گاه های جدی پیدا کرده بودیم. اما این ها هیچ کدام مهم نیست. مهم آن است که دوباره مرتضی را آزاد ببینیم و این دفعه برخلاف گذشته قول می دهم به او! که برایش کاری پیدا کنم.
امیر یعقوب علی از همان روز های اولی که تازه دانشگاه قبول شده بود و به علامه آمده بود شناختم. شاید اولین دوست دانشگاهی اش من بودم و البته یکی از کسانی است که در آن سال بیشترین خاطرات مشترک را با هم داشتیم. چه شب هایی که تا صبح در زیر زمین مجیدیه خانه دانشجویی من بحث کردیم و آهنگ گوش دادیم! چه صیح هایی تا بعد از ظهر که در حیاط کوچک دانشکده با هم به قول بچه ها روی نیمکت ها آمار ۱. ۲ پاس کردیم.
یکی از پاتوق های همیشگی ما همان پارکی است که پنجشنبه امیر را در آن جا بازداشت کردند. پارک اندیشه! چه غروب ها و شب هایی که در آن پارک با امیر خندیدیم، سرود خواندیم، تاب بازی کردیم، گریستیم و.... هر وقت یاد امیر می افتم انتقادات جدی او نسبت به خودم و کنش هایم و نوشته هایم جلوی چشمانم ظاهر می شود. امیر همین طوری یک ریز انتقاد می کرد و در نهایت من در فاصله ی میان دو پک سیگار خیلی خون سرد و بی تفاوت، راحت جواب می دادم:" اگر می توانی برو بهترش را انجام بده امیر!"
آری امیر! قبول می کنم همیشه از این بهتر وجود دارد! اما نباید اجازه دهیم که دیگر از این بدتر بشود. امیر دلم برای خانه کوچک دانشجوییم در زیر زمین مجیدیه و آن تقسیم غذا های سوسیالیستی مان تنگ شده است. آن شوخی ها و مسخره بازی ها. آن غروب های دل تنگ در پارک اندیشه! امیر دلم برای انتقادات بی امانت تنگ شده است. دلم برای دعوا ها و قهر کردن های چند ساعت مان تنگ شده است. دلم برای تو تنگ شده است.
دلم برای عبدالله ، علی، مرتضی، امیر و تک تک دوستان و رفقای نادیده ام که اکنون در اوین و در سلول های تاریک ۲۰۹ هستند تنگ شده است. دلم می خواهد همه ی آنان همین الان آزاد شوند تا باز هم با یکدیگر و در کنار هم زندگی را دوستی هایمان را دعوا هایمان را خندیدن ها یمان را گریستن ها یمان را تجربه کنیم.
دلم از همه بیشتر برای امیر تنگ شده است. باز هم می خواهم دوباره امیر را آزادانه در پارک اندیشه در حالی که روی تاب نشسته و دارد به من انتقاد می کند ببینم و البته باز هم بی تفاوت به سیگارم پک بزنم!
|