نقطه ی موهوم و حیرانی خُسروان
چگونه تحصیل کرده گان ایرانی، مام وطن را نابود کردند؟
آریابرزن زاگرسی
•
.... حکومت ولایت فقیه و ستمهای مظاعف زمامداران قدرت پرست و خبیث آن در حقّ مردم و آخر و عاقبت آنها = شیرفروشی همواره آب در شیر می کرد و می فروخت. سیل آمد و رمه ی او را ربود. شیر فروش، بی نهایت، بیتابی می کرد. یکی از عارفان، او را دید و گفت: « آری!. آن قطرات آب در شیر، بصورت سیلی درآمد و رمه را در ربود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱ مرداد ۱٣٨۶ -
۲٣ ژوئيه ۲۰۰۷
۱- حافظه ی فراموشکار و گازرهای حکومتی.
ملّت فراموشکار، ملّت هوشیار و بیدار و فهمیده ای نیست؛ بلکه ملّتیست که در فرصتهای مناسب، از نو، به دام همان بلاهایی درمی غلتد که قربانی ممتد آنها می باشد. حکومتگرانی که بر آنند استبداد گری خود را بر سراسر اجتماع، ابدیت بدهند و دوام آن را استحکام خلل ناپذیر کنند، تمام همّ خود را پس از سرکوب کردن مردم و مخالفان قدرتگیری مطلق و لت و پار کردن آنها به گرداگرد « حافظه شویی » متمرکز می کنند تا داغ دردهایی را از ذهنیت مردم پاک کنند که سند رسواگر جنایتها و تبهکاریها و خباثتهای حُکّام می باشند. ولایت فقاهتی در طول بیش از دو دهه سرکوبگری و خونریزیهای توصیف ناپذیر و جنایتها و رذالتها و سفّاکیهایی که مرتکب شده است، پا به پای جنایتهای خود به « شُستن حافظه ی مردم » نیز تقلّا کرده و همچنان با قاطعیت، در چنین کاری سماجت می کند. تاریخ و فرهنگ ستیزی حُکّام فثقاهتی و همداستانان آنها نه تنها در ابعاد شفاهی و نوشتاری و اسنادی اجرا می شود؛ بلکه در ابعاد روانی و روحی و ذهنیتی نیز به پیش برده می شود. ملّتی که تاریخ « دردها و رنجها و فریبها و ستمها و غارتگریهای خود » را از یاد می برد، ملّتیست که نسلهایش، یکی پس از دیگری، دائم بسان گوسفند قربانی هستند که هر پگاه به مسلخ برده می شوند و هر شامگاه، استخوانهایشان به دور انداخته می شوند. « تاریخ حافظه شویی » ما ایرانیان را هنوز هیچکس ننوشته است.
۲- فرار از تغییر.
تغییر دادن به چیزهایی بدون حساب و کتاب و اندیشیدن و آگاهی باعث می شود که انسان در سرخورده شدن و آزار دیدن از نتایح نامنتظره ی « تغییر بی برنامه و حسابشده » به محافظه کاری درغلتد و خود به خود در فکر بازگشت به همان وضعیت قبل از تغییر رو آورد. خطری که انسان در باره اش نمی اندیشد و زود در دامچاله ی آن فرو می افتد، همینست که انسان هیچگاه نخواهد توانست به « عقب » بازگردد؛ زیرا « پروسه ی زندگی، حرکت در مکان نیست؛ بلکه دگرگشتیست در زمان ». از این رو، بازگشت به عقب هرگز نمی تواند همان چیزی را باز آفرینی کند که زمان بر آن سپری شده است. بازگشت به عقب نیز خودش، تغییری دیگر است که می تواند نتایج و عواقب نامنتظره و ناگوار و آزارنده ای را نیز به شکلی مضاعف به همراه بیاورد. بحث و مسئله ی ما نبایستی این باشد که « تغییر »، پدیده ای شوم و منحوس می باشد؛ بلکه بحث ما بایستی این باشد که تغییرات را چگونه می توان آگاهانه خواست و با صمیمیت و دلیری و بیداری و هشیاری از رخداد آنها استقبال کرد. ملّتی که تغییرات فردی و اجتماعی و کشوری را آگاهانه و با گشوده فکری می پذیرد، ملتیست که هیچگاه در تغییر، غبطه ی وضعیتهای سابق را نخواهد خورد؛ بلکه امکانهای بهزیستی و به گردانی و به آفرینی را در « پدیده ی تغییر » کشف خواهد کرد و با گستاخی و تفکّر به استقبال و آزمونگری آنها رو خواهد آورد. من می پرسم چرا ملّتی که ناآگاهانه از نظمی به تغییری ناگوار رانده شده است، اکنون برغم بیداری نسبی نمی تواند از تغییراتی استقبال کند که امکانهای آزادی و بهزیستی او را به ارمغان می آورند؟. چرا ما ترسو و درخود خزیده شده ایم و از هر تغییری می هراسیم؟. چرا؟.
٣- چیره شدن بر مشکلی که خود ما مسبّبش هستیم.
مشکل از آسمان بر انسان نمی بارد؛ بلکه برعکسش صحت دارد؛ یعنی انسان است که مشکل را به آسمان می فرستد تا بر وجود او، رگبار سان ببارد!. زندگی در جهان، کلیشه نیست؛ بلکه سیالیت بی شکل هست که ما آن را می توانیم در فرمهای دلخواه خود، رنگ آمیزی کنیم. بحث باهمستان انسانها نبایستی این باشد که انسانها کدامین اعتقادات فردی را دارند؛ بلکه بایستی گرداگرد این پرنسیپ بچرخد که چگونه می توان از کلیشه ها گذر کرد برای آفرینش رنگ دلخواه خود. جامعه ای که افرادش در باره ی « رنگ فردیت و شخصیت خود » نمی اندیشند، جامعه ایست که آن را به رنگ کلیشه های عام ( = مذهب / ایدئولوژی / مرام و مسلک و امثالهم ) در خواهند آورد؛ ولو هر کس ادّعا کند که به چنان کلیشه ی عامی اعتقاد ندارد و متعلّق و وابسته ی به آن نیز نیست. رنگ خود را آفریدن و پاس داشتن؛ سوای خلعت همگونه پوشیدن و تظاهر کردن به دگرسان بودن می باشد. آنانی که خلعت و کلیشه ی عام را می پذیرند و به اهرمهای سلطه خواه آن، تن در می دهند، در رفتار و کاراکتر، همانی می باشند که می نمایند؛ نه آنچه که ادّعا می کنند. فرق است بین تظاهر به انکار کردن چیزی و زیستن در بستر و فضای همان چیز. انکار و تمسخر اسلامیت هرگز دلیل بر نامسلمان بودن نیست که چه بسا عکس قضیه با شدّت و غلظت بیشتری موید این باشد که اسلامیت در تار و پود وجود ما رخنه و نفوذ و استحکام زنگار گرفته نیز دارد. مشکل از آسمان بر کسی غالب نمی شود؛ بلکه از سطح زمین است که سقف آسمان را کارخانه ی مشکل سازی می کنند. مسئله ی اجتماع ما ایرانیان ( = کانیبالیسم فقاهتی )، مُعضلی زمینی می باشد؛ نه آسمانی. کار زمین را نیز فقط انسانها می توانند حلّ و فصل کنند؛ نه مالک نامعلوم آسمانها.
۴- کافر مسلک؛ ولی با نقاب ایمان دروغین.
تاریکی بستر رانه ها و سوائق معمّایی انسان می توانند در کلیدی ترین لحظات زندگی آدمی، آنچنان نقشی را در سرنوشت فرد، فرد انسانها ایفا کنند که خود فرد نیز در « بازنگری به رفتارها و گفتارهای خودش »، ناباورانه و شکّ انگیز متعجّّب شود. برای آنکه بتوان سیمای حقیقی انسانها را در آنچه که « بالذّات » هستند؛ نه آنچه که در انظار عموم می نمایند، بهتر و ژرفتر و دقیق تر شناخت، بایستی در این باره اندیشید که چنان انسانهایی در سیطره ی حکومتهای بی فرّ و خونریز و شمشیر کش و استبدادی به کدامین رفتارها گرایش دارند و در کدامین کلامها به سخن در می آیند و به کدامین روشها می زییند. در اجتماعی که طیف تحصیل کرده گانشان هنوز از آنچه که بر زبان می رانند، هیچ « تعریف روشن فردی » ندارند، آن تحصیل کرده گان در « نقابهایی » خود را به دیگران، عرضه می کنند که هرگز بالذّات نیستند. تظاهر کردن شفاهی به عقاید و مذهب حُکّام مستبد و کانیبالیسم فقاهتی و آرایشگری ظواهر خود و همپایی و همداستانی با اوامر و خواستهای آنها به معنای تسلیم شدن در برابر اراده ی صغارتخواه و تحقیر کننده و پست شمارنده ی حُکّام بی لیاقت می باشد که در راستای « همگونه گی و همسطح سازی » سراسر افراد اجتماع با دقّتی قیراطی و کنترل شدید و کاربست شمشیر، ناظر و حاکم هستند. ملّتی که تحصیل کرده گانش در کافر مسلکی خود با نقاب ایمان دروغین به حمایت و استقبال از ضحّاکان می شتابد، ملّتیست که به هیچ چهره ای از چهره های نمایشی اش نمی توان اعتماد و اطمینان راسخ داشت؛ زیرا آنچه که واقعیت دارد، هرگز اصیل و استخواندار و ریشه دار نیست؛ بلکه حبابیست که هر آن، امکان ترکیدن و متلاشی شدنش، گریز ناپذیر است. کافر مسلکی با نقاب دروغین ایمان، بسان ریختن آهک به جای آب در پای درخت وجود خویش می باشد. ما ایرانیها – مهم نیست کجا مقیم باشیم - در سیطره ی حاکمیت فقاهتی و نفوذ و توسعه ی باتلاق اسلامیت، بیش از دو دهه است که خشکستان خاور میانه شده ایم؛ زیرا کافر مسلکیم و نقاب دروغین ایمان را یدک می کشیم.
۵- آدمهای آرینه ای.
اخلاقیات برآمده از اسلامیت و فتاوی متشرّعان و تعلیم و تربیتهای مذهبی؛ بویژه از دو دهه پیش با سیطره یابی و استیلای « شمشیر الهی بر ایرانزمین » تا همین امروز از ما ایرانیان – مهم نیست کجا مقیم باشیم – آدمهای « آرینه گفتار و آرینه زیستار و آرینه خو » به بار آورده است. در هر چیزی که ما منفعت و سود خود را ببینیم، حتّا اگر بدانیم که از لحاظ وجدان فردی و در عمق دلمون بر خلاف آدمیگری و پرنسیپهای داد ورزی می باشد، بلافاصله به آن چیز سود آور و منفعتی از دست و جانب هر کسی که باشد، « آری و آمین » می گوییم. ولی اگر خلاف قضیه باشد و به منفعت ما نیانجامد و تنها به « دوام پرنسیپهای فرهنگی و ارجگزاری به آدمیگری » مختوم شود و چیزی نیز « عاید » ما نشود، بلافاصله به آن چیز « نخیر » می گوییم؛ یعنی اینکه « خیر ما و در این جا به معنای منفعت و سود ما در آن نیست. ». اجتماع کنونی ایرانزمین از آدمهای « آرینه ای »، مملوّ می باشد و حاکمیت فقاهتی بر شانه های همین انسانهای « آرینه ای » هست که تا کنون توانسته است دوام آورد. ما برای برونرفتن از تمام این فلاکتها و مصیبتها و بی سامانیها و بیدادها و ستمگریهای هزاره ای به انسانهایی محتاجیم که « راد منشی و گستاخی آنها در گفتار و کردار و اندیشه » بسان دریچه های تنفّسی در قفسه ی سنگ خارایی اسارتگاه میهن باشند تا ملّت بتواند، نم نم به خود آید و از باتلاقی به در آید که محکوم زیستن در آن هست. آدمهای « آرینه ای = هم آره، هم نه! » از شاهکلیدهای فجایع تاریخ و فرهنگ سرزمین ما هستند.
۶- حزب و سازمان و حکومت، منم؛ ولی مبارز و جانفدا کن، تویی!
آنانی که به خودشان بر چسب « اپوزیسیون » می زنند و هنرشان فقط « پیغام و پسغام » فرستادن برای مبهمی به نام « مردم » می باشد، نیک است در آغاز به آیینه ی وجدان فردی خود بنگرند و از خود بپرسند آن مردمی که ما می خواهیم بر آنها « حاکم » شویم، آیا حاضر هستند برای ادّعاهای ما، جانفشانی و جانفدایی و رزمنده گی کنند و حُکّام وقت را از اقتدار مطلق ساقط کنند؟ یا همه اش خواب و خیالات خوش می باشد؟. کدامیک؟. آیا مردمی که در طول تاریخ یکصد سال اخیر خود، بارها و بارها در سیطره ی پرچمهای مختلف، فقط فریب خورده و به غارت رفته و شکنجه و آزار و ستم دیده اند، حاضر می باشند، این بار نیز برای ادّعای من، از خود گذشته گی کنند؟. ملّتی که در کمتر از یکصد سال، به فجیع ترین فرمهای ممکن، فریب داده شده و به تمام هستی و نیستی اش تجاوز آشکار شده و شبانه روز به غارت رفته و سرکوب شده و همچنان می شود، ملّتیست که مدّعیان « فرمانروایی » بایستی این بار با جان و دل از خود، مایه بگذارند و تن به تن به گلاویزی با حُکّامی بروند که هیچ لیاقتی به فرمانروایی ندارند و فقط با تکیه به شمشیر توانسته اند تا همین امروز، خود را حاکم قاهر و جابر بر سرنوشت مردم بدانند. سیاست / کشور آرایی به این منوط نیست که من کدامین ایده ها و برنامه ها را دارم و به کدامین حزب و سازمان و گروه و امثالهم وابسته ام؛ بلکه سیاست / کشور آرایی هنوز در نظر مردم ایران؛ یعنی استقبال کردن از « ناگهانیها و نامنتظره ها و غافلگیر شدنها و فرصتهای نامکرّر » و همآورد شدن با آنها می باشد برای اثبات « حقّانیت خود » در فرمانروایی بر کشور و خدمتگزاری به مردم. چرا « مخالفان ولایت فقاهتی » اینقدر به اخلاقیات دروغین، آغشته اند؟. چرا؟.
۷- نوع طبقات در اجتماع ایران.
تعریف کلاسیک « کارل مارکس » از طبقه که آن را در پیوند با ابزارهای تولیدی، تعریف می کند و خود پیداست که تعریفی بسیار نارسا و خام و تک بُعدی می باشد، تا امروز در اذهان بسیاری از جامعه شناسان و پژوهشگران، جا خوش کرده است. ولی واقعیت هر اجتماعی در تجربیات بی واسطه و عریان ما با افراد اجتماع و ژرفنگری ظریف به زیر و بمهای تاریک – روشن و طیف سان آنها به ما می گوید که در هر اجتماعی می توان سه طبقه را به آسانی از یکدیگر تمییز و تشخیص داد. ناگفته نماند که قشرهایی نیز وجود دارند که با شدّت و غلظت متفاوتی در بینابین این سه طبقه، در حال نوسان یا پیوستن و گسستن از آنها می باشند. این سه طبقه، در هیچ اجتماعی از بین نخواهند رفت؛ ولو در اجتماعات بشری، سالیانه، دو الی سه بار، انقلابهای اساسی و ریشه ای نیز رخ دهد. فقط پیامد هر تحوّل زیرساختی می تواند این باشد که افراد در ساختمان آن طبقات، جا به جا شوند؛ ولی کارکرد و شیوه ی رفتاری و نگرشی و گفتاری و فونکسیونالیستی طبقات به همان فرمی می ماند که از قدیم و ندیم بوده است و هنوز هست و همچنان خواهد بود. کشمکشهای اجتماعی و قیامها و انقلابها و تحوّلات مختلف می توانند فقط بر کیفیت رفتاری و گفتاری و کارکردی طبقات تاثیر بگذارند؛ ولی ریشه کن کردن آنها هرگز امکانپذیر نیست که نیست. این سه طبقه عبارتند از : ۱- طبقه ی احمقها که کثیر بسیار میلیونی از انسانها را در بر می گیرد، مهم نیست در کدامین رده ی تحصیلاتی و دارای کدامین مدارک عالی نیز باشند یا نباشند و همچنین از لحاظ شغلی و اقتصادی و تجاری در کدامین رده ی امکانداشتی ایستاده باشند. حماقت و جهالت را به مدرک داشتن و نداشتن و وضعیت اقتصادی، نمی شناسند و به محک نمی زنند. ۲- طبقه ی زرنگها و رندان فریبکار و کلاهبرداران و حقّه بازان و شارلاتانها و مکّاران از هر نوعش که تصوّر پذیر باشد. از مذهبی و دانشگاهی و تجاری و هنری گرفته تا ادبی و نمایشی و سیاسی و امثالهم. ٣- طبقه ی بسیار انگشت شمار و اقلیت همیشه بیدار وجدان و مسئول و غمخوار و دانا و زیرک و با گذشت و مهربان و جان نسار که پیوسته مانند خروس « عزا و عروسی »، قربانی ارجمندی و بزرگیجوییها و رادمنشیها وفرزانه گیهای خویش در « کشمکشهای طبقه ی احمقها و شارلاتانها » می باشد. اجتماع ایرانزمین در طول تاریخ پُر فراز و نشیبش، بارها در تلاطم امواج دریای چنین طبقاتی، آسیبها و ترمیمها و سوختنها و فریاد رسیها را به خود دیده است و کم اتّفاق افتاده به مرحله ای برسد که فقط یک طبقه بتواند بر سراسر آن، چیره و غالب خونریز شود. فاجعه ی امروز ایرانزمین اینست که بیش از دو دهه است در زیر سیطره ی فقاهتی بر خلاف کثیری دیگر از اجتماعات بشری فقط طبقه ی زرنگها و شارلاتانها و کلاهبرداران و جُهلاء دقیانوسی بر آن توانسته اند بر صخره ی طبقه ی احمقها، حاکم مطلق شوند و به قلع و قمع طبقه ی بیدار وجدان، ساعی و راغب عبادی شوند. تراژدی مناسبات وحشتناک کشور داری در ایرانزمین، محصول « تضادهای طبقاتی به تعبیر کارل مارکس » نیست که نیست؛ بلکه محصول « فروپاشی انسان در ارجمندی و آزادی و فردیت نامتعارفش » می باشد؛ یعنی چیزی که اراده ی همگونه خواه حُکّام می خواهد و انسانها را به گونه ای درهم فروچلانده است که هیچ « تفاوت و اختلاف شخصیتی » نمی توان در انسانها دید. همه، افتخار آن را دارند که عضوی از « دنیای امّت » شده اند.
٨- پاتوق نشینی در کنج کینه توزیهای کهنه.
آنانی که سالهایی از زندگی خود را « لباس مبارزه » به تن کردند و به نام « آزادی و دادخواهی و پیشرفت و امثالهم » بر ضدّ هر چیزی که آن را نماد و سمبل و نمودار و تصویر و چهره ی بیدادگری و استبداد می دانستند، با ولع و حرارتی شعله ور جنگیدند و مبارزه ی کور و ناسنجیده ی خود را حتّا با سالها حبس پرداختند و سپس محصول مبارزات خود را از صمیم قلب به طیف « ولایت فقاهتی » با « احترامات فائقه » تقدیم کردند و پاسدار و محافظ آنها تا همین امروز ماندند و به دست جلّادان چنان حُکّام محترم شده! نیز بیشینه شمارشان یکی یکی جهت قدر دانی از جانقشانیهایشان به مسلخ فرستاده شدند، اکنون بازمانده گان همان مبارزان در کنج کهنسالی و زانوی غم در بغل گرفتن، هنوز به این مرحله از فهم و شعور نرسیده اند که در اعتراف کردن به خطاهای خود، رادمنش و دلیر شوند. آنان به این استدلال خانمانسوز آویزان مانده اند که ما، سالهایی از زندگی خویش را در حبس و مبارزه به سر بردیم، چگونه بپذیریم که چنان مبارزاتی، حتّا باد هوا نیز نبوده اند و نه تنها ثمره ای برای خودمان و مردم میهن نداشته اند؛ بلکه بزرگترین و کلیدی ترین رمز فلاکتها و مصیبتها و بدبختیها و نابود شدن ثروتهای هنگفت این ملّت و سرزمین نیز بوده اند. وحشت و گریز از اعتراف به خطاهای خود و تلاش برای کتمان بلاهتهای توصیف نشدنی باعث شده است که آخوند جماعت در کاربست متدهای گوناگون برای استحکام و نفوذ و ریشه ی قطور پیدا کردن به گرداگرد ایرانزمین، بسیار حسابشده قدم بردارند. ولایت فقاهتی بسان « آناکوندایی » می باشد که به گردا گرد طعمه ی ایرانزمین پیچیده است و روز به روز در حال خفه کردن طعمه ی خود می باشد و برای بلعیدن تمام و کمال آن، تقلّا می کند.
۹- میهن و مذهب.
جامعه ای را می توان به « امّت مذهبی » واگرداند که تمام نشانه های « فردیت و علقه ی میهندوستی » را از ذهنیت افراد آن جامعه، شستشو داده باشند و حکومتگران ذینفع و قدرت پرست، پیوسته در خصومت و دشمنی و سرکوب کردن و واپس راندن دلبسته گی به میهن و تاریخ و فرهنگ مردم همان جامعه، شبانه روز در رسانه های مختلف، مشغول باشند. اسلامیت در یک مبارزه ی طولانی هزار و چهار صد ساله با کینه توزیهای متافیزیکی و حکّاکی شده در روان و خون مومنان بی مغز و روح خود توانست از ما ایرانیان، انسانهایی تربیت کند که نه تنها « ادبیات دشنامی و پرخاشی » آن را الگوی فرزانه گیهای خود می دانیم؛ بلکه « اخلاقیات صد نبشه و فاجعه بار آن » را نیز به جای « منش راستی و رادمنشی » می شماریم. اگر مذهب در جوامع بشری بایستی نقشی روحانی برای پاسخگویی به پرسشهای معمّایی و ترسها و هراسها و امیدها و دلتنگیهای بشری ایفا کند، در ایرانزمین هرگز از چنین نقشی، خبری نیست که نیست؛ بلکه نقش مذهب در ایران، تکنیک کاربست ماشین ترور و خونریزی برای استحکام اقتدار بی لیاقترین و خشن ترین و احمق ترین متولّیان مذهبی می باشد. تلاش برای سنجشگری رادیکال مذهب و اقتدار آخوندی در ایرانزمین به این بازبسته است که ما « فهمی و شناختی و بینشی ظریف از معنای میهن » داشته باشیم. در میهن خویش می توان هر گونه مذهب و دین و ایدئولوژی و مرام و مسلک و عقیده و نظریه ای را پذیرفت و جایگاه شایسته ی آن را پیدا کرد. ولی « در مذهب حاکم و اقتدار گرا » هرگز نمی توان کوچکترین نشانه ای از « میهن و مهر به آن » را پیدا کرد؛ زیرا آنانی که فردیت و شخصیت و استقلال اندیشیدن فردیشان، سر به نیست شده است و در جمع امّت می باشند، هیچگاه به « میهن » محتاج نیستند؛ بلکه به همعقیده گانی نیاز دارند که آنها را در « همسان بودن و هعقیده بودن » پشتگرمی دهند.
۱۰- خسته از یکدیگر و امیدوار به همدیگر.
هیچ ملّتی در جهان به اندازه ی ما ایرانیها – مهم نیست کدامین گرایش اعتقاداتی را داشته باشیم – از یکدیگر خسته و آزرده و بیزار و سرخورده نیست. ما نه یارای شکیبیدن همدیگر را داریم، نه آن تواناییهای بی اعتناء بودن در حقّ سرنوشت یکدیگر را که بتوانیم یا بخواهیم از یکدیگر چشم بپوشیم و هر کداممان راه خود را برویم. ما در یک دایره ای فرو افتاده ایم که از هر کجایش بخواهیم آغاز کنیم، همانجا به خط پایان می رسیم و هر کجا که خط پایانی می بینیم، همان جا را آغازگاه به هم رسیدن خود می دانیم. برغم این سرگردانیها و فلاکتهای هزاره ای و قرن به قرن، هنوز حاضر نیستیم با یکدیگر در آغاز راهی بایستیم تا به نقطه ای پایانی نیز با همدیگر برسیم؛ بلکه ما پیوسته مابین « آغاز پایان و پایان آغاز » در حال نوسانیم و آوانگوار در هم می لولیم و زجر کُش می شویم بدون آنکه، سنگی را از روی سنگ دیگر برداریم یا بگذاریم. « تاریخ مبارزات سیاسی فعّالین سرزمین ما »، تاریخ آونگواری بسیاری از انسانها در « قطعگاه آغاز و پایان » می باشد؛ نه تاریخ پیکار همبسته در امتداد آرزوها و آرمانها و ایده آلهای مردم خود.
۱۱- ناپایداری ارزشهای متعالی.
اگر آن معنویاتی که در عرش ارجگزاری و حرمت بسیار ستودنی هستند به بی انتهایی ذلالت و حضیض تمسخر و تحقیر و ریشخند، سقوط کنند، آن معنویات را دیگر با هیچ استدلال و خروارها خروار کاغذ سیاه کردنهای شبانه روزی و موعظه ها و اندرزها و پندها و نصیحتهای کلثوم ننه ای نیز نمی توان دوباره به همان جایگاهی نشانید که شایسته ی حرمت و ارجگزاری بوده اند. بیش از دو دهه ی نکبتبار است که « خدا و دین و نیایش » را حکومتگران فقاهتی به آنچنان باتلاق ذلالت و کثافت فرو تپانیده اند که دیگر هیچ چیزی مضحکتر و پوچ تر و بی معنی تر از آن « معنویات » نیست که نیست. آن چیزهایی که می توانستند، روزی ایده آل انسانها باشند و با خیالات رنگارنگ و خوش آراسته ی آنها عجین شوند و در زندگیهای فردی شان، در هر وقت و بی وقتی، مدد کاری کنند، اکنون در واقعیت حوزوی شده شان، هیچ و پوک شده اند. فرو پاشی ارزشهای متعالی در ایرانزمین از پیامد « دروغگوییها و جنایتها و تبهکاریها و غارتگریها و ستمهای وحشتناک و قتل و کُشتارهای سر سام آور آخوندیسم خبیث » می باشد که تمام آن « معنویات متعالی » را هدفمند در راستای اغراض قدرتپرستیها و منفعت طلبیها و جاه طلبیهای توصیف ناپذیر و حس انتقامجوییها و ترضیه ی کینه توزیهای خود به کار بستند و باعث شدند که شیرازه ی آنها از هم فرو پاشیده شوند و افراد اجتماع ایرانزمین را به « بحرانهای روانی و رفتار توام با خشونتهای بدوی در حقّ یکدیگر » تبدیل کنند.
۱۲- سیاستهای حاکم و مخالفتهای نسیمی.
سیستمی که خود را با کاربست هر گونه وسیله ی سرکوبگری بر سرنوشت یک اجتماع، حاکم و غالب می کند، در تجربه ی هر گونه « مخالفت با حاکمیت خود »، گونه ای « وزش نسیم گونه » را احساس می کند که بسان بادی خُنَک، جلوه می کند؛ یعنی نسیمی که برای سوپاپ اطمینان و تنظیم کردن و کاهش شدّت حرارتی ایجاد شده است که حکومتگران از عواقب سرکوب مردم و قلع و قمع مخالفان خود، ناگزیر به تولید عرق ریزی مبتلا شده اند. مخالفت با هر گونه سیستم ناحقّ بایستی در دامنه و میدانی واقعیت پیدا کند که حاکمان ناحقّ می خواهند خود را تنها « حاکم همیشه گی بدون هیچ رقیب دیگری » بشمارند و به حساب آورند. دلخوشیها و امیدهای سطحی آنانی که تصوّر و گاه در حالتی شدید به خود تلقین می کنند که با مخالفتهای شبانه روزی از راه رسانه های مختلف برونمرزی می توانند « پایه های استحکام حکومت فقاهتی » را متزلزل و سپس سر به نیست کنند، تصوّری بسیار فانتزی و فریبنده می باشد؛ زیرا حکومتی که در دامنه ی « مجهولات معمّایی روان بشر »، ریشه دوانیده باشد، آن حکومت و فعّالان و ذینفعان و مدافعانش را نمی توان فقط با مخالفتهای تئوریک، خنثا و از کار انداخت؛ زیرا مردم یک سرزمین بایستی بتوانند به عیان ببینند و تجربه کنند که مخالفان حکومت فقاهتی از لحاظ « کاراکتر و منش و ایده آل و تلاشهای مسئولیت پذیر خود » در میدان همآوردی، سوای آنانی هستند که حاکم و غالب می باشند. درست از همین مقایسه ی رفتاری و گفتاری و کاراکتری هست که مردم می توانند « کفه ی گزینشهای خود » را به سمت آنانی سنگین کنند که شایسته تر و با شعورتر از حُکّام وقت می باشند. سیاسیگریهای فقاهتی که بیش از دو دهه است بر سراسر ایرانزمین با خشونتی بدوی و بلاهتی متافیزیکی حکم گذار نصّی هستند، سیاسیگریهایی می باشند که ایده آل پراکتیکی برای فقها و تمام مذهبیون ذینفع می باشند. بنابر این، دلخوش کردن به آن نسیمهای مخالفتی که وزنده بودن آنها – خواه از داخل باشد. خواه از برونمرزها - به شادابی حُکّام می انجامد؛ ولی راهساز و چاره گر واژگونی و خنثا کردن اقتدار و حاکمیت فقاهتی نیست که نیست. مبارزه بایستی در میدانی واقعیت پیدا کند که مردم، شاهد و داور آن باشند.
۱٣- کدام « معناها »، معنای واژه گان من نیست.
در کلمه ای مشترک و کلیدی که من و دیگران به کار می بریم، هرگز « معنایی واحد و مشترک » وجود ندارد که ندارد؛ زیرا در آن « معنایی » که من از کلمه ی مشترک و کلیدی می فهمم، سراسر تجربیات و سوائق و آموخته ها و دیده ها و تامّلات و شنیده های من نیز آغشته و همراه می باشند. اینست که معنای منظور نظر من از یک واژه، دقیقا همان معنایی نمی باشد که دیگری استنباط و برداشت می کند. من زمانی می توانم معنایی مشترک و واحد را تایید و تصدیق کنم به شرطی که من و دیگری در تعریف کلمه ی کلیدی و مشترک به نتیجه ی واحدی رسیده باشیم. کلماتی که مشترک و کلیدی می باشند (= خدا / دین / آزادی / دمکراسی / حقوق و امثالهم ) ، بزرگترین دامگاههای فریب و به چاله ی تاریک افتادن و بازیچه ی قدرتپرستان و غارتگران خونریز شدن می باشند. از این رو، پیش از آنکه بخواهیم به تایید و تصدیق و کاربست « کلمات مشترک و کلیدی » استناد کنیم، بکوشیم که « معناهای فردی » خود را از آن کلمات مشترک و کلیدی برای یکدیگر بازشکافی و تشریح و روشن کنیم تا بفهمیم دیگری منظورش از کلماتی که به کار می برد و ورد زبان خود دارد « چیست؟ ». برای مثال: من وقتی از « کلمه ی کلیدی و مشترک خدا » سخن می گویم، هرگز منظورم « یهوه و پدر آسمانی [ عیسا مسیح ] و الّله و اهورامزدا و دیگر الاهان نوری و خالقی » نیست که نیست. برای رفع و جلوگیری از هرگونه « کژبرداشتها و مصون ماندن از فریب » بایستی هنر رمزگشایی معنای واژه های مشترک را به تن خویش دریافت و به کار بست. بیشینه شمار مردم ما، قربانی آن زبانی هستند که کاربرد واژگان مشترکش از معانی متفاوت و ضدّ و نقیض، انباشته می باشند و شیادان و شارلاتهای قدرتپرست حاکم بر مردم در پس همان معانی، مقاصد و اغراض خود را استتار کرده اند و همچنان استتار می کنند.
۱۴- انسان در چهره هایش.
هر انسانی، چهره های پیدا و ناپیدا دارد. ما همدیگر را فقط در نیمرخهای آشکار می بینیم. آن چهره های نیمرخی از ما که برای دیگران، آشکار و شناخته شده می باشند، نیمرخهای رو به دیگران هستند. ولی آن چهره هایی که ناپیدا می باشند، نیمرخهایی هستند که رویشان به سوی خود ماست؛ نه دیگران. در آن نیمرخهایی که ما، شناخته شده هستیم، تلاش می کنیم تا آنجایی که در توانمندیهای وجودمان می باشد به رتوشگری و خوش آرایی و فریبایی آنها بیفراییم و آن نیمرخهایی که برای چشمها و انظار دیگران، آزارنده و تهوّع آور می باشند به سوی خود بازگردانیم. انسانی که تمام زشتیهای شخصیتی و کاراکتی خودش را به درون خودش فرو می ریزد، آن انسان در گفتارها و رفتارهای اجتماعی اش، انسانی ریاکار و مزوّر و حقّه باز و کلاهبردار و شیاد می باشد؛ زیرا می خواهد آن چیزی را نمایش دهد که خوشایند دیگران می باشد؛ نه آن چیزی را که بالذّات خودش هست. انسان تا زمانی که در تمام چهره هایش برای دیگران، آشکار نباشد، هیچگاه نیز به زیبا آرایی تمام وجودش رو نخواهد آورد. تراشخوری ظاهر ما، هیچگاه درون ما را زیبا نخواهد آراست. تمام مذاهب و ایدئولوژیها و مرامها و مسلکهای امریه ای و منکراتی و معرفاتی با تاکید مبرم و مطلق داشتن بر ظواهر، از انسانها، موجوداتی ریاکار و کثیرالنّبش بار می آورند. در حالیکه انسانی که رادمنش باشد، همواره بدانسان پدیدار می شود که گوهرش هست و در بستر بالنده گیهای خود بدانسان تراش می خورد که یاقوت و الماس بدخشان، آراسته می شود. کارگاه و هنرمند تراشکاری گوهر وجود آدمی بایستی در وجود خود آدمی باشد تا آنچه که ما را زیبا منش می کند، هیچگاه در آراسته گی ما، آمر و مامور آزارنده نباشد. آن که بر خویشتن، فرمانفرماست، زیبایی وجودش را بر دیگری می بخشاید؛ نه اینکه بر دیگران، سلطانی قاهر شود و جبّّاری کند. آنچه زیباست به رسول و موگّل و مفتّش و موذّن و میر غضب و داروغه و مفتی و فقیه هرگز محتاج نیست.
۱۵- به من خوش می گذرد، گور بابای ملّت!.
انسان، خوشیهایش را در آن فضاهای دوست داشتنی و گردهمآییها و با هم بودنها و تنهاییها و گوشه گیریهایی می جوید که حسرت آنها را گاه و بی گاه بر زبان می راند و از ته دل، داشتن آنها را آه می کشد و آرزو می کند و خیلی به ندرت می تواند به آنها دست یابد؛ زیرا هیچ خوشی و شادمانی و شادخواری را نمی توان به تنهایی از آن، لذّت سیراب شدن کسب کرد و دلشاد از این بود که من به تمام آنچه می خواستم خوشی باشد، دست یافتم و اکنون، خوشترین انسان هستم. وقتی که انسان، خوشی خودش را در نادیده گرفتن و اهمیت ندادن به « ناخوشی دیگران » به دنبالش می رود، خود به خود در انتهای شیرینی خوشیهای فردی اش، قطره ای تلخی آزارنده هست که تمام لذّت آن خوشیهای فردی را خنثا و بی اثر می کند. انسان، زمانی خوش است و دلخوش می زیید که شادمانیهایش را بتواند با دیگران تقسیم کند تا دیگران نیز بیاموزند که انسان را در زدودن غمهای آدمی، یاور و مددکار باشند. انسانی که برای کسب خوشیهای فردی خود به دردها و رنجهای مردم میهنش، پشت پا می زند، انسانیست که بر کوه سنگین و کمر شکن غمهای دیگری، خنده های تلخکام خود را خواهد زیست؛ نه شادمانیهای خوشی آفرین خود را. انسان بی درد، انسان خوشگذران نیست؛ بلکه خودفریبیست که دوام غمهای ملّتش را وسعت می دهد. شادی، یک موج با طراوت و نشاط آور در دریای باهمزیستی می باشد؛ نه قطره ای به کنار افتاده در ساحل بی دردیها.
۱۶- آینده ای که به گذشته سرازیر است.
شاید تا امروز به ذهن هیچکس خطور نکرده باشد که ما به سوی « آینده » روان نیستیم؛ بلکه برعکس. ما، روز به روز به عبور از دالان « تاریک گذشته ها سپری می شویم »؛ زیرا « آینده » است که همچون آبشاری بر ما جاری می شود و ما را در بستر « دریای رویدادهای نامنتظره و غافلگیر کننده اش » در بر می گیرد. مردمی که از تاریخ گذشته گان خود، درسهای انگیزشی آموخته باشند، نیک می دانند که بایستی برای « زیستن در اکنون »، هنر « شناگری = همگام هنگام شدن برای زیستن آینده اندیش در هر آنی » را آموخت تا بتوان در « دریای مجهولات آینده » بدون هیچ هراس و دلهره ای زیست و از لحظه های اکنون خود، دلشاد بود. ولی ملّتی که « آینده » را در نقطه ای موهوم می داند و سمتگیری به سوی آن را نمی داند، پیوسته تمام « موقعیتهای تاریخی و زایشی و آفرینشی و سرنوشت سازش »، نم نم از اکنون به تاریکی گذشته، سرازیر می شوند؛ بدون آنکه بتواند « ریشه ای ژرف » در بستر زمان بزند. ما، اکنون خود را با کاه کهنه به باد دادن در باره ی حسابهای شخصی و گروهی و سازمانی و حزبی و فرقه ای و عقیدتی و قومی و امثالهم تلف می کنیم و هدر می دهیم. به همین سبب، اکنون را نداریم؛ چه رسد به « آینده ای » که با شتاب سر سام آوری دارد ما را در طپش خیزابهای رنگارنگ و معمّایی اش هر لحظه، غافلگیر می کند. ما با « غفلتهای هزاره ای و قرن به قرن خود » به سوی حفره ی تاریک گذشته ها در حال بلعیده شدن هستیم.
۱۷- پیوسته بودن من به جهان پیرامونم.
در اساطیر ایرانی آمده است که « جمشید جم »، هفت بار گذاشت که انسانها خودشان در آزادی بی قید و شرط با یکدیگر زندگی کنند و روزگار خود را بگذرانند. البته این هفت بار، فقط هفت مرتبه نیست؛ بلکه بیانگر تکرار پیوسته است و جنبه ی شمارشی ندارد. هر بار نیز که « جمشید جم »، چنان پرنسیپی را ارج می نهاد و پای آن ایستاده بود، مردم به سراسر آن پرنسیپ، گُه می مالیدند و باز، روز از نو و روزی از نو. ولی « جمشید جم » هیچگاه برغم آن گُه کاریهای انسانها به این نتیجه نرسید که آدمها، بی شعورند و نفهم و اصلا لیاقت هیچ چیزی را ندارند و فقط بایستی بر سر آنها کوبید و شمشیر قیراطی اوامر الهی را بر شاهرگ حیاتی آنها، حاکم مطلق گذاشت؛ یعنی کاری که آخوند جماعت، رسالت ذاتی و وجودی خودش و خالقش و رسولش می داند. تفکّر از کهنترین ایام تا همین امروز در هر دامنه ای که بوده است، حتّا همان علوم دقیقه (= نیچر ساینس ) و تکنیک و اختراعات و کامپیوتر و امثالهم، همواره به « پرنسیپهای تفکّر فلسفی / اسطوره ای » تکیه داشته و محتاج همیشه گی بوده است. وقتی تحصیل کرده گان یک سرزمین نتوانند « تفاوتها و تمایزها و دگرسانیها و نامتعارفی تجربیات عریان و بی واسطه و مایه ای فرهنگ باهمستان مردم خود را با دیگر ملّتها » از یکدیگر تشخیص و تمییز بدهند، دیگر نباید از مردمی شاکی بود که تمام عمرشان در باتلاق خرافات و شرایع، غوطه ور هستند و دائم، موضوع غارت و چپاول و سرکوب حُکّام بی لیاقت و خبیث می باشند. وقتی تحصیل کرده گان و فعّالان دامنه ی مثلا کشور داری / پولیتیک / سیاست، راه را بر تحوّلپذیری ذهنیت و رفتار و کردار و بینش خودشان ببندند، پیداست که شاهرگهای حیاتی امکانهای گسترش و گشوده فکر شدن خود را با دستان خویش، بریده و ریشه کن کرده اند. چرا؟؛ زیرا برای کثیری از تحصیل کرده گان سرزمین ما، پذیرفتن این تلخنوش سخت است و به غرورشان برمی خورد که کسی بخواهد به آنها بگوید: « در این جا، دیدگاهایت خطا آمیزند و فاقد بینش عمیق فلسفی و تجربی. نیک است یک باز بینی و باز اندیشی در نظراتت بکنی! ».
وقتی ما راه را بر تاثیر پذیری و آموختن از افکار و ایده ها و سنجشگریها و نظرات یکدیگر ببندیم، هیچگاه از لحاظ فکری و فرهنگی و فرهیخته گی رشد فکری نمی کنیم و در همان خطاها و توهّماتمان، غوطه ور می مانیم. اگر تا قبل از فروپاشی سیستم شوروی سابق به کمونیستها می گفتید که حکومت شوراهای سوسیالیستی، جهنّمی است که مانند ندارد، بلافاصله انسان در معرض بدترین اتّهامات قرار می گرفت. همینطور در باره ی اسلامیستها که بیست و هفت سال است شاهد جنایتهاشان در ایران و جهان هستیم و می بینیم که روز به روز در گسترش جنایتها و تبهکاریهایشان، بی شرم تر نیز می شوند. چرا؟. برای اینکه مومنان و یسل کشان اسلامیت یا خودشان چشمانشان را بسته اند یا گذاشته اند که با چشمان بسته، در همین حالت بمانند. وقتی آدم، چشمانش را ببندد، حتا اگر او را به بهشت نیز ببرند، هیچ چیزی نمی بیند؛ زیرا چشمانش را یا بسته اند یا خودش خواسته که چشمانش بسته بمانند. کسانی که در حصار اشتباهات خودشان، مُصر و مومن می مانند، هیچوقت چیزی یاد نمی گیرند؛ ولو ساده ترین منطق را نیز برایشان در تفهیم مسائل، آدم بخواهد به کار ببرد. عادت به اشتباهات خود، مثل عادت هندیها در خوردن غذا می ماند که اگر یک کیلو عسل نیز به آنان بدهید تا مزه اش را فقط بچشند، می بینیم که قبل از خوردن عسل بر اساس « عادتخواره گیهای خود »، یکی دو کیلو، فلفل نیر در آن می ریزند! و پیداست که نه تنها مزه ی عسل، گم و گور می شود؛ بلکه معده ی آدم نیز به نفخی دچار می شود که تصوّرش، آدم را از خنده روده بر می کند.
اگر به بازار نشر در ایران و همچنین در برون مرزها از کتاب گرفته تا روزنامه و نشریه و هفته نامه و اینترنت و غیره و ذالک، نگاهی سرسری بکنیم، می بینیم که آنقدر گلادیاتورهای شمشیر کش در عرصه ی قلم پیدا می کنیم که نه تنها « تمام متفکّران یونانی را بلعیده و هضم شده دارند؛ بلکه تمام متفکّران و فیلسوفان اروپایی و امریکایی و حتّا شرق دور را نیز، جویده و بلعیده شده و دست آخر نیز، تفاله شده ی آنها را در قلمسوزیهایشان، لت و پار و نفله کرده اند! ». شنیدنیست که اکثر چنان قلم به دستانی، آکادمیکر نیز هستند یا بالاخره ادّعای یه کسی بودن را دارند. این جور آدما وقتی یک کتاب صد صفحه ای می نویسند، هشتاد و پنج صفحه اش، کتابنامه می باشد!؛ آنهم کتابهایی که آدم وقتی فقط به یکی از آنها نگاه بکند، می ماند که این بابا، چه جوری توانسته است آن کتاب را اصلا روخوانی کند؛ چه رسد به فهم افکار و ایده های نویسنده ی کتاب. بارها نوشته ام و گفته ام که اعتقادات و نگرشها و باورداشتها و رفتارها و گفتارها و غیره و ذالک آدمها می توانند انسانها را در ایجاد فضای کثیف و لجن آلود باهمزیستی، تهییج و تحریک و مجبور کنند. بنابر این، اعتقادات می توانند حتّا کثیف باشند. اعتقادات آدمی به طور کلّی درست مثل لباس می مانند. بنابر این، لباسی را که کثیف می شود یا می شویند یا بعد از اینکه نخ نما شد، لباسی تازه می خرند. لباسهای اعتقاداتی آدمها، دنیای باهمزیستی آدمها را می سازد. اگر دنیای باهمزیستی آدمهای یک جامعه، کثیف می باشد؛ یعنی اینکه آدمها بایستی در باره ی اعتقاداتشان بیندیشند و خودشان، کثافت را از لباس اعتقاداتشان پاک کنند. اگر اسلامیت، لجن و کثیف است برای زندگی باهمستان انسانها، وظیفه ی معتقدین به این مذهب است که لجن را از استخر اعتقادات خودشان پاک کنند؛ یعنی تجدید نظر و سنجشگری رادیکال کنند. بدون اندیشیدن در باره ی کثافتهای دنیای اعتقادات و نظرات و دیدگاههای خود نمی توان هیچ دنیای قشنگ و شایسته ی زیستنی را دست کم برای باهمستان خود داشت؛ چه رسد به آنکه ارزش « میهمان دعوت کردن نیز داشته باشد ».
فرض کنیم جهان، یک کوچه ایست که هر کدام از ما در انتهای آن کوچه، خانه ای برای خود، دست و پا کرده ایم و در آرامشگاه آن، لم داده ایم و آنطور که دوست داریم در آن می زییم. دیگران نیز در قسمتهای مختلف کوچه، مقیم هستند. این کوچه ای که اسمش « میهن / جهان » می باشد، کوچه ایست که من از آن عبور خواهم کرد و دیگران نیز. چه بخواهیم. چه نخواهیم. حتّا جنازه ی تک ، تک ما را نیز از این کوچه، عبور خواهند داد؛ ولو تا لحظه ای که زنده ایم، نخواهیم پا به این کوچه بگذاریم. این کوچه که اسمش « میهن / جهان » است، محصول اعتقادات و افکار و نگرشها و رسومها و غیره و ذالک آدمهایی می باشد که آن را ساخته اند. این کوچه ( = میهن / جهان )، زمانی متعفن و بوگندو می شود که تک، تک ما، آن شعور را نداشته باشیم که فضولات چندش آور اعتقادات خود را در خانه ی خودمان مدفون کنیم؛ بلکه از بالای دیوار به داخل کوچه، سرازیر و پرتاب کنیم. اگر هر فردی از ما، بهترین ایده و فکر و بینش را نیز برای زنده گی فردی خودش داشته باشد که بخواهد فقط خوش باشد و شیک بگردد و شیک حرف بزند، درست مثل آدمی که سر تا پایش اتو کشیده و کراواتی باشد ( بخوانید مدرنیته ای تمام عیار! )، وقتی از این کوچه عبور کنیم، یک دفعه می بینیم بر روی آن همه کت و شلوار با مارک آرمانی و عطر و ادکلن ژیل ساندری و سه تیغه ریش تراشیدنهایمان، فضولات همسایه هاست که سرازیر می شود. چرا؟. در نظر اول، اعتراض می کنیم و شکایت و غیره . ولی اگر این کار، ادامه پیدا کند چه کار می کنیم؟. فوقش با خود می گوییم، من میروم خانه ی خودم و درب خانه ام را صدها قفل می زنم و گور بابای دنیا و مافیهایش. فکر میکنیم چه اتّفاقی خواهد افتاد؟. اینقدر در کوچه ( = میهن / جهان )، فلاکت و بلاهت و جهالت و خباثت روی هم تلنبار می شود که تا آخر کوچه نیز سر برخواهد کشید و روزی که هر کدام از ما بخواهد پنجره ی خانه اش را باز کند، فقط بوی تعفّن و لجن است که به مشام می رسد . در ایرانزمین، بر سر مردم، چماق امریه های الهی گرفته اند؛ زیرا بیشینه شمار مردم ایران نمی خواهند مثل حکومتیها باشند؛ ولی زشتی حاکم و متّکی به شمشیر اقتلویی می خواهد که خودش را غالب بر مردم ببیند. آیا باید سکوت کرد؟. میهن و دنیا را نمی شود خوبیهاشان را بدون مبارزه کردن با چهره های زشت و کراهت آور واقعیتهای باهمستان، نصیب برد. زشتیها و زیباییها، همیشه در کنار هم بوده اند. فقط کمیت و کیفیت آنها از یکدیگر متفاوت بوده و آنهم چگونه گی درصد زشتیها و زیباییها در گرو این بوده که نسلها و انسانهای هر دوره ای، چقدر دوست داشته اند، پاکیزه زندگی کنند. بالطّبع نسلی که گُه پسند باشد، جامعه ای مملوّ از پلشتیها و کثافتها خواهد ساخت، درست مثل وضعیت فعلی مردم در حکومت فقاهتی و نسلها و انسانهایی که زیبایی را ترجیح دهند، جامعه ای در خور شعور و فهم خودشون نیز خواهند آفرید.
سنجشگری در هر اجتماعی نمی خواهد درس حقیقت به مردم بدهد؛ بلکه هدف و پرنسیپ سنجشگری بر آنست که به مردم یاد آوری کند که اعتقادات خودشان را برای خودشان داشته باشند و آن را با خشونت و زورگویی و شکنجه و آزار بر سر دیگران هوار نکنند. اگر انسانی مثل من در نوشتن و سخن گفتن و رفتار کردن فکری، بسیار رادیکال با اعتقادات مردم، روبرو می شوم، دلیلش مثل روز روشن است. من نمی توانم در اجتماعی زندگی کنم که عدّه ای می خواهند با تکیه به شمشیر و شکنجه و آزار و کُشتار به سرا پای من، فقط عن و گُه اعتقادات خود را بمالند؛ زیرا از تمییز و پاکیزه کردن ذهنیت و اخلاقیات وجود خود، عاجزند یا شاید هم، منفعت و امتیاز و نمیدانم ترضیه ی سوائق فردی و جمعیشان در گرو غوطه ور بودن در پلشتیها می باشد. اعتقادات هر کسی بایستی فقط عصایی باشند برای زندگی فردی خودش. ولی وقتی که قرار است ما در کنار همدیگر زندگی کنیم به « شعور و استعداد و فهم و آگاهیها و ایده ها و ذکاوت و نیروی تصمیم گیرنده و مسئولیت پذیر یکدیگر » محتاجیم؛ نه اعتقادات و حقیقتهای همدیگر. من می توانم به یک بُت سنگی ایمان مطلق داشته باشم تا بتوانم در زندگی فردی خودم بر تمام ترسها و دلهره ها و نگرانیها و غیره و ذالک خودم در این جهان معمّایی چیره شوم و آسوده زندگی کنم، دیگری می تواند به الّله، ایمان مطلق داشته باشد و شبانه روز، برای اظهار عبودیت و بنده گی به او، در حالت رکوع و سجود بماند و از این راه بر ترسها و غیره و ذالک خودش چیره بشود. همینطور دیگر معتقدین و مومنان به انواع و اقسام مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکها و غیره و ذالک. ولی وقتی قرار است که ما با هم و در کنار هم در آن کوچه ی « میهن / دنیا » زندگی کنیم، به رعایت پرنسیپهای باهمستان و ارجگزاری به آنها ملزم و متعهدیم. اگر کسانی می گویند « میهن / دنیا » کثیف است، کثافت میهن و دنیا را چنان اعتقاداتی به وجود آورده اند که بایستی به سنجشگری رادیکال آنها رو آورد و با سنجشگری نیز نمی خواهیم دنیای پیرامونمان را واژگون کنیم؛ بلکه می خواهیم آدمها یاد بگیرند که در حمّام سنجشگری، دوش شاداب شدن بگیرند و بوی گند عرق اعتقادات ذهنیت و روان خود را بشویند و با منشی شایسته ی ارجمندی انسان در کنار یکدیگر بزییند. ///
|