گذاری در تاریخ یک جریان
تکرارها (شباهت ها) و تفاوت ها
کریم حقی
•
با وجود تمام مشابهت ها میان مسعود رجوی و تقی شهرام، از یاد نباید برد که میان تشکیلات سازمان مجاهدین خلق در مقطع ۵۴ ـ ۵۲ و همین تشکیلات در سال های دهه های ۶۰ و ۷۰ و اینک ۸۰ تفاوت های بارزی وجود دارد. الگوهایی که شهرام در آن مقطع بر سازمان حاکم کرد، تقریباً ماکت و نمونه کوچکی است از آن چه بعد ها در سازمان حاکم شد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۵ مرداد ۱٣٨۶ -
۲۷ ژوئيه ۲۰۰۷
قریب سی سال از ترور مجاهد شهید مجید شریف واقفی و بیانیه تغییر ایدئولوژی سازمان می گذرد. در روند تاریخی سازمان مجاهدین خلق، رویکرد غلیظ به مارکسیسم در سال ۵۴، نشانه انفجار پس از رکود تشکیلات بود. تقی شهرام در این رویکرد و تنظیم بیانیه تغییر ایدئولوژی سال ۵۴ نقش بسیار مهمی داشت. او به عنوان یکی از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق شخصیتی قابل درنگ است.
از سوی دیگر میان او و رجوی مشابهت های زیادی وجود دارد، با در نظر گرفتن این واقعیت که رجوی نه تنها در فاصله سال های ۵۴ تا ۵۷ با مواضع زیرکانه ای که در مقابل جریان مارکسیست سازمان گرفت خود را برجسته ساخت، بلکه یقیناً در سال های پس از انقلاب و در جریان رهبری سازمان هم از اندوخته تجربیات تقی شهرام و شکست جریان تغییر ایدئولوژی استفاده های تعیین کننده ای کرد. انتشار بیانیه تغییر ایدئولوژی در سال ۵۴ به رجوی اجازه داد که وابسته های سازمان را در داخل زندان به عنوان مجاهدین خلق «راستین» سازماندهی نموده در مقابل طیف های مسلمان دیگر قد علم کند. چه بسا اگر بیانیه با استقبال روبه رو می شد و ـ حتی ـ حمایت نسبی را به دست می آورد، رجوی همان زمان داعیه دار مارکسیسم می شد، اما شکست اجتماعی بیانیه، تداوم ادعای اسلام راستین را در انحصار رجوی درآورد.
با وجود تمام مشابهت ها میان مسعود رجوی و تقی شهرام، از یاد نباید برد که میان تشکیلات سازمان مجاهدین خلق در مقطع ۵۴ ـ ۵۲ و همین تشکیلات در سال های دهه های ۶۰ و ۷۰ و اینک ٨۰ تفاوت های بارزی وجود دارد. الگوهایی که شهرام در آن مقطع بر سازمان حاکم کرد، تقریباً ماکت و نمونه کوچکی است از آن چه بعد ها در سازمان حاکم شد.
تقی شهرام در سال ۵۴ سازمان را در حالی اداره می کرد که این تشکیلات، چند سال رکود توان فرسا را پشت سر داشت. این دقیقاً وضعیتی است که رجوی (و سازمان اش) در طول سال های پس از ۱٣۶۰ ـ و خصوصاً از سال ۶۷ تا به امروز ـ بارها و بارها با آن دست به گریبان بوده است. پس از ضربه سال ۵۰، سازمان عملاً در محاق مخفی کاری فرو رفت. مجاهدین خلق پس از پشت سر گذاشتن آن ضربه چنان ـ ناگزیر ـ در مجموعه ای از اصول تشکیلاتی مربوط به مخفی کاری گرفتار آمدند که نه توانستند رشد تئوریک خود را ادامه دهند و نه در عرصه عمل دستاورد قابل توجهی یافتند. جنبه های تئوریکی که در فاصله سال های ۴۴ تا ۵۰ و تحت مرکزیت نخستین، برای اعضا و مرکزیت مطرح بود، در این مرحله کم رنگ و حتی بی رنگ شد. در کنار این رکود اندیشگی، توانایی عمل های «بزرگ» نیز از سازمان سلب گردید، گرچه ترورهای انگشت شماری توسط سازمان در این دوره طراحی و اجرا شد، اما در مقایسه با زمان و هزینه ای که صرف آن ها شد، به حساب نمی آیند.
در اردیبهشت ماه سال ۱٣۵۲ تقی شهرام توانست با مختصری مهمات، همراه با یک زندانی دیگر و افسر نگهبان، از زندان ساری فرار کند. با فاصله کمی از این اتفاق در خرداد ماه ۵۲، رضا رضایی ـ که تا آن زمان رهبری را در دست داشت ـ طی یک درگیری کشته شد. این فرصت، بخت مساعدی برای شهرام بود تا به رهبری رسوخ کند. شهرام در زندان از طریق یکی از وابسته های گروه «ستاره سرخ» با آموزه های مارکسیستی بیشتر آشنا شده بود. او با تکیه بر فضای مارکسیستی حاکم بر ذهنش و خصلت های جاه طلبانه شخصی دست به کار تحلیل ضربه ۵۰ و رکود مبارزاتی در داخل سازمان شد.
بد نیست این دوران رکود سازمان را در دهه ۵۰ با دوران رکود آن از دهه ۶۰ تاکنون مقایسه کنیم. پس از ٣۰ خرداد ۶۰، که سازمان امکان فعالیت علنی را در داخل ایران از دست داد، به ترورها و بمب گذاری های متعددی دست زد. به موازات این رشته فعالیت های سازمان، طی سال ۶۰ خانه های تیمی بسیاری از سوی رژیم ضربه خورد و بسیاری از مهمات و اسناد و مدارک سازمان در اختیار رژیم قرار گرفت. افراد باقی مانده مجاهدین خلق نیز تا سال ۶۴، یا از کشور خارج شدند و یا در ایران طی درگیری یا در زندان کشته و اعدام شدند یا روانه سلول ها و بندهای مخوف اوین و گوهردشت و قزل حصار شدند. در واقع از سال ۶۱ به این سو مجاهدین خلق چندان فعالیت چشمگیر تئوریک یا نظامی در داخل ایران انجام نداده اند.
نکته مهمی که در این باره وجود دارد آن است که رجوی خود به هنگام راهپیمائی ٣۰ خرداد در تهران نبود و با کانون خطر فاصله داشت. او امیدوار بود که با نمایش میلیشیای وابسته به سازمان، زهر چشم اساسی از رژیم خواهد گرفت و بدین وسیله قدرت سازمان در داخل ایران نهادینه خواهد شد. اگر رجوی به آن چه در خصوص ایران وعده می داد باور داشت، یقیناً برای قبضه کردن قدرتی که وی آن را «غصب شده» می دانست، در ایران می ماند، ولی او دو نفر را در این جا «جا گذاشت» که می باید چند وقت دیگر حذف می شدند. موسی خیابانی و اشرف ربیعی در ایران ماندند، و در بهمن ماه سال ۶۰ خانه تیمی متعلق به مرکزیت سازمان که این دو نفر نیز در آن به سر می بردند، مورد حمله نیروهای رژیم قرار گرفت و این هر دو به همراه جمعی از دیگر اعضای سازمان کشته شدند. گوی و میدان به این ترتیب در اختیار و انحصار رجوی قرار گرفت. بی شک می توان گفت در صورت زنده ماندن خیابانی و ربیعی سرنوشت سازمان مجاهدین خلق به گونه دیگری رقم می خورد و در خوش بینانه ترین حالت این سازمان دچار انشعاب می شد. مسعود تصمیم به زد وبند با عراق داشت ـ که قطعاً موسی آن را نفی می کرد، و نیز ـ قبل از آن ـ تصمیم به ازدواج با دختر بنی صدر داشت، و حذف موسی و اشرف، این دو منظور را بر آورده می ساخت.
میان فرصتی که تقی شهرام برای رهبری سازمان به دست آورد و همین فرصت برای رجوی، شباهتی هست. هر دو آن ها با از میان رفتن داعیه داران و مزاحمان به قدرت رسیدند، با این تفاوت که شهرام زمینه های تاکتیکی سیاسی را به نحوی نچیده بود که رضا رضائی از میان برود، در حالی که در مورد رجوی و ضربه به خانه مرکزی موسی این مسئله صدق می کند. شهرام تقریباً به نحو طبیعی رهبر و تاکتیسین سازمان شد، اما رجوی این فرصت را خود پدید آورد.
علاوه بر این، محاق و فترت تئوریک و پراتیک سازمان در مقطع ۶۴ ـ ۶۰ شباهتی به همین وضع در مقطع ۵۴ ـ ۵۰ دارد. در مقطع ۶۴ ـ ۶۰ عملاً قدرت مخفی کاری از مجاهدین خلق گرفته شده بود. هر حرکت سیاسی و نظامی در داخل کشور، که برای تحقق نیازمند بیش از یک مرحله بود، در مقابل نشانه هایی لو رفته و پیگیری های رژیم عقیم می ماند. به این ترتیب رجوی ناچار به اندیشیدن و طراحی وضعیت جدیدی بود. با توجه به غیر قابل اجرا بودن برنامه های زمان دار و چند مرحله ای، همه عملیات های سازمان تبدیل به تیرهایی در تاریکی شدند. او برای این که تیرهای در تاریکی موجب ناامیدی سازمان نشود، تعبیراتی مثل «زدن سر انگشتان رژیم» را به کار می برد، در حالی که در واقع کاری بیشتر از «گرفتن ناخن» رژیم انجام نمی داد! استراتژی خُرد رجوی در این مقطع، خروج از وضعیت راکد و ساکن حاکم بر سازمان بود، به هر قیمتی!
در مقایسه، سازمان در مقطع ۱٣۵۰ آچمز شده بود. این وضعیت نتیجه اشراف ساواک بر کلیه حرکت های در حال انجام سازمان بود ـ که با نفوذ دادن یک توده ای سابق موفق شده بود اطلاعات ذی قیمتی به دست آورد. بعد از ضربه ۵۰ و با بازجویی مجموعه صد و پنجاه نفری اعضا و وابستگان سازمان ـ دیگر ـ وظیفه ای نداشت جز این که مواظب باشد که اعضا سرِ قرارهای خود، به دام گشت های بی هدف ساواک نیفتد، و دست آخر چیزی تدارک ببیند که بتواند بی سیم های ساوک را بگیرد و از دست آن جان به در ببرد.
وضعیتی که سازمان در این دو مقطع در مقابله با دو رژیم پیش روی خود داشت، سه نتیجه مشترک را در بر داشت:
۱. سکون و رکود تئوریک و پراتیک.
۲. بازنگری ناگزیر در درون سازمان نسبت به روند فعالیت هایی که به این رکود ختم شده است .
٣. جست و جوی راهی برای خروج از آچمِز موجود.
پیش از آن که به عناصر درونی این رکود و پیامدهای ویژه آن بپردازیم، بهتر است راه خروج هر یک از این دو را در این مقاطع بررسی کنیم. تقی شهرام با انتشار بیانیه تغییر مواضع در سال ۵۴، به خیال خود، از بحران خارج شد اما در واقع اضمحلال سازمان را در خارج از زندان رقم زد. کمدی رهبری رجوی در این است که او در حال حاضر سال هاست که پیوسته در حال خروج از بحران است! موجودیت سازمان با سرکردگی رجوی یعنی خروج پیوسته از بحران! و از آن جا که سازمان رجوی با بیرون خود تعامل معقول و برابر ندارد، طبعاً این «خروج» باید در «داخل» سازمان اتفاق بیفتد. بنابراین برای فردی که از خارج سازمان به فعل و انفعالات درون آن نگاه می کند، چنین به نظر می رسد که این جماعت خودشان را مسخره کرده اند. چنین فرصت بی نظیری برای اجرای یک نمایش خیمه شب بازی هرگز برای شهرام وجود نداشت. با مجموعه وابسته های اندکی که سازمان در مقطع ۵۴ ـ ۵۲ دارا بود، امکان برگزاری چنین بالماسکه باشکوهی(!) اصلاً وجود نداشت. شهرام ناچار بود برای خروج از بحران، با خارج سازمان تعامل کند و همین امر یک خروج و یک پایان را ـ با هم ـ برای او به ارمغان آورد. اگر رجوی یک بار ناچار می شد برای حل بحران که تا خرخره در آن فرو رفته است با بیرون سازمان تعامل کند، معلوم می شد که چه تیمارستانی در خاک عراق بر پا کرده است.
تقی شهرام با بازنگری در روش رهبران سازمان در مقطع ۵۰ ـ ۴۴ و ۵۲ ـ ۵۰ به این نتیجه رسیده بود که مرکزیت نخستین، وجه تئوریک مبارزه را بیش از حد برجسته کرده بودند و همین باعث بی عملی سازمان در آن مقطع شده است، و البته این انتقادی بود که در بدنه محدود سازمان هم در مقطع ۵۴ ـ ۵۰ وجود داشت. وابسته ها، اعضا و فعالان سازمان در دهه ۵۰ جملگی بر ضعف عملی سازمان در سال های پیش از ۵۰ پای می فشردند و ضربه سال ۵۰ را نتیجه بی تجربگی و دست و پا بستگی مفرط سازمان در زمینه فعالیت های نظامی می دانستند. برای مرکزیت نخستین سازمان، برگزاری جلسات تفسیر و تحلیل قرآن و نهج البلاغه و در کنار آن ها آثار مارکس و مائو، به همان اندازه برجسته و مهم بود که مبارزه نظامی. مرکزیت نخستین ـ درست یا نادرست ـ آرزوی پرورش چریک تمام وقت حرفه ای و «آگاه» را در سر می پروراند. از نظر آنها قابلیت نظامی به تنهایی به درد سازمان نمی خورد.
بر عکس، وابسته های سازمان پس از ۵۰، خواه ناخواه وقت کمتری برا یمطالعه تئوریک داشتند. با توجه به هوشیاری همه جانبه ساواک، آنها تقریباً تمام تمرکز و توجه و وقت شان را مصروف فعالیت های عملی مربوط به حفاظت تشکیلات و رعایت مخفی کاری می کردند. کپسول سیانور پس از ۵۰ در سازمان متداول شد و این نشانه بسیار مهمی برای مسخ مبارزه عملی است. رویکرد ناگزیر سازمان در مقطع ۵۴ ـ ۵۰ (به خصوص ۵۲ تا ۵۴) نسبت به فعالیت عملی، خود دلیل مهمی است بر انتقادی که به مرکزیت قبل از ۵۰ صورت می گرفت. به لحاظ روانی، وارد کردن انتقاد پراتیک به مرکزیت پیش از ۵۰، هم قوت قلبی بود برای این که «ما درست تر حرکت می کنیم»، هم ناخود آگاه این اعتماد به نفس را به چریک می داد که «ما به آن راحتی گیر نمی افتیم»، و هم از سوی دیگر انداختن همه تقصیرها به گردن مرکزیت قبلی، آن ها را در هر اشتباهی نزد خودشان تبرئه می کرد. چه بسا خواست های پیشانظری انتقاد آن ها مهم تر از خود انتقاد بوده باشد. به این ترتیب شهرام راه خروج از آچمز موجود را تغییر ایدئولوژی تشخیص داد، خصوصاً که سازمان ـ عملاً ـ مدت ها بود به طور کلی با اسلام کاری نداشت، مگر برخی از اعضاء که برای خودشان نماز می خواندند و ـ اول یواشکی و بعد آشکارا ـ متهم به ارتجاع می شدند. شهرام گذر از اسلام به مارکسیسم را راه حل بحران دانست و بالاخره در سال ۵۴ بیانیه تغییر ایدئولوژی را صادر کرد.
و اما رجوی! اگر شهرام با گذر از اسلام به مارکسیسم شیوه خروج از بحران را انتخاب کرد، اما نخستین و تعیین کننده ترین خروج رجوی از آچمز، تحت تأثیر شرایط خارجی اتفاق افتاد. تا به حال هیچ نقطه عطف و تأثیر اساسی را رجوی برای خارج سازمان طراحی نکرده است؛ او همواره تأثیر پذیرفته است و بازتاب تأثیرها را به نحوی سادیستی در داخل سازمان بر سر اعضا فرود آورده است. رجوی جرئت و قابلیت طراحی خروج از بحران را به طور مستقل ندارد. در سال ۶۴ دولت فرانسه مجاهدین خلق را از فرانسه اخراج کرد. در آن وضعیت رجوی به جای آن که کار سازمان را تمام شده به حساب آورد یا مشی مسلحانه را کنار بگذارد و مانند بسیاری از گروه ها و احزاب دیگری که زخم خورده رژیم بودند، در صدد یک مبارزه معقول علیه رژیم برآید، بدترین انتخاب را انجام داد: نیروهای مجاهدین خلق را به عراق منتقل کرد. این در حالی بود که پنج سال از جنگ میان ایران و عراق می گذشت ـ و سه سال دیگر هم ادامه یافت. اما ورود به معادلات نظامی ایران و عراق به معنای خروج همیشگی از بحران موجودیت نبود. برای سازمان، بودن یعنی بحران. سازمان پس از پذیرش قطعنامه ۵۹٨ از سوی ایران و شکست جبران ناپذیری که در عملیات فروغ متحمل شد، باز هم به همان محاق سابق بازگشت. مرحله دوم این محاق، از ۶۷ تا به حال ادامه دارد. در این مدت رجوی معلق های بسیاری زده است، اما این معلق ها را نمی توان «خروج از بحران» نام گذاری کرد؛ بلکه بیشتر شبیه به نوعی «ایجاد تنوع در بحران» بوده است! در واقع او بحرانی را جایگزین بحران دیگر کرده است تا سازمان از یک نواختی بیرون بیاید و اعضا احساس روزمرگی نکنند! تغییر بحران برای رجوی، مثل عوض کردن لباس اش شده است؛ از بحرانی خسته می شود، بحران دیگری پدید می آورد و وقتی دلش دوباره برای همان بحران اولی تنگ شد، همان را برمی گرداند. یکی از عظیم ترین تراژدی های معاصر آن است که اسباب و عروسک های این خیمه شب بازی، مردان و زنانی هستند که به امید برقراری آزادی و عدالت از شهر و دیار و خانواده شان بریده اند و در قلعه الموتی پناه گرفته اند که رجوی برایشان ساخته است؛ و در این قلعه الموت آنها را وادار به هر ذلتی می کند.
با دقت در نحوه خروج شهرام و رجوی از بحران، در می یابیم که تجربه شهرام، رجوی را متقاعد کرده است که برای خروج از بحران هرگز نباید با بیرون سازمان تعامل کند. این درس، جمعیت کثیری را تبدیل به عروسک خیمه شب بازی رجوی کرده است.
وجه اشتراک دیگر میان شهرام و رجوی در اعتراف های مکتوبی است که از کلیه اعضا می گیرند. رجوی، هر از گاهی، به بهانه های واهی، مجموعه اعتراف های اعضا را تحت عنوان «انتقاد از خود» تجدید می کند و به این طریق، هم توهم(!) داشتن شخصیت و فردیت را از ذهن آنها می زداید و هم نقاط ضعفی را از آنها اعتراف می گیرد تا در صورت خروج از تشکیلات یا اعتراض به رهبری، علیه آنها استفاده شود. تقی شهرام هم دقیقاً همین رویه را در مورد خلیل فقیه دزفولی اعمال کرد. پس از آن که خلیل فقیه دزفولی از سازمان برید و در تلویزیون مصاحبه کرد، شهرام مجموعه اعترافات شخصی او را منتشر کرد.
تقی شهرام همچنین در بررسی روند پیشین سازمان، تغییرات مهمی را در تشکیلات به وجود آورد. ورود چشم گیر زنان به تشکیلات و دادن نقش کلیدی به آنها یکی از این تغییرات بود. برجسته شدن نقش زن ها توسط شهرام، نخست دلایل خاص مخفی کارانه داشت. در واقع در سازمان، زنان پوشش های مناسبی محسوب می شدند که با وجود آنها اجاره خانه های تیمی و نقل مکان از آنها طبیعی جلوه می کرد. بسیاری از خانه هایی که در جریان ضربه ۵۰ توسط ساواک کشف شدند، از این پوشش محروم بودند. طبعاً یافتن خانه های مجردی کاری بس ساده تر از یافتن خانه های تحت سکونت خانواده بود. البته همین توجیه بعداً صورت دیگری پیدا کرد؛ از آنجا که اعضای فعال سازمان عمدتاً مردانی جوان بودند، نیاز جنسی به خودی خود برای سازمان مشکل آفرین شد. با توجه به زندگی یکنواخت، مخفی، اعصاب فرسا و اضطراب آور در خانه های تیمی، خلاء روانی شدیدی در ابعاد فراگیر، اعضای سازمان را در میان گرفته بود. [...]
رجوی نیز از زنان برای خروج از بحران استفاده کرد. در بحران های پس از سال ۶۷ رفته رفته زنان ارتقای تشکیلاتی یافتند. در این مورد هم رجوی به دقت سیاست های جانبی خود را دنبال کرد. از آنجا که برخی اعضای ذکور سازمان ـ مانند عباس داوری و احمد حنیف نژاد ـ دارای سوابق مبارزاتی قابل ملاحظه ای بودند و احتمال داشت برای او در درازمدت تولید دردسر کنند، تمامی اعضای ذکور را تحت فرماندهی دختران و زنانی درآورد که چه بسا از بسیاری از مسائل داخلی مرکزیت و مشکلات شخصی و خصلتی رجوی و به خصوص از گذشته روابط سازمان بی اطلاع بودند. جالب این که دلیل ارتقای سطح زنان معمولاً صلاحیت های بالای آنها عنوان می شد. معنای ضمنی این رویه، تحقیر اعضای باسابقه و قدرتمند سازمان بود که یک وقت سرشان نزند رجوی را مورد انتقاد قرار بدهند! در واقع یک سیاست عقیم سازی گسترده در سازمان به راه افتاد (مقایسه کنید با سیاست حسن صباح در فرقه اسماعیلیه و اخته کردن تمام مبارزان).
در کنار این وضعیت ها ذکر یک نکته روان شناختی ـ تاریخی بد نیست. زنان به طور کلی ـ در تمام ملل و اقوام ـ گرفتار نوعی تحقیر تاریخی هستند که آنها را خصوصاً در پست های مدیریتی و در هر مسئولیتی انعطاف ناپذیر می سازد. بسیاری از جنبش های فیمینیستی معاصر نیز اگر با شدت عمل و ناشنوایی دست به گریبان بوده اند، به همین دلیل بوده است. رجوی خوب می داند که اهدای منصب های بالای سازمانی و تشکیلاتی به زنان، مدیریت درون سازمانی تشکیلات را رادیکالیزه می کند؛ خصوصاً که فی نفسه قلعه الموت سازمان در عراق، تأثیرات مخرب و شدیدی بر روان و روح تمامی اعضا می گذارد و آنها را به سمت سبعیت و خشونتی بی در و پیکر سوق می دهد. قتل عام وحشیانه کردهای عراق توسط مجاهدین خلق، گواه این مدعاست.
در این میان، ازدواج های شهرام و رجوی نیز به هم شبیه است و نگاه مطلقاً ابزاری هر دو را به زن نشان می دهد. تقی شهرام با طاهره میرزاجعفرعلاف ـ همسر سابق یکی از اعضای سازمان به نام محسن فاضل ـ ازدواج کرد. بد نیست بدانید توجیه این ازدواج «وجود صلاحیت های بالاتر از عضو» در طاهره و «آزاد شدن انرژی» فاضل عنوان شد، که در زندگی مشترکش با طاهره همواره با ناکامی های مختلف خصوصی و سیاسی روبرو بود. تقی شهرام مدعی بود که محسن فاضل با این کار خود ـ یعنی تقدیم همسرش به شهرام ـ از یک بحران خود کم بینی نجات یافته است که قبلاً همه استعدادها و توان هایش را محبوس کرده بود. شهرام تصمیم خود را گرفت؛ محسن فاضل را به خارج فرستاد تا هم جریان تغییر مواضع در خارج از کشور را سریع تر پیش ببرد و هم موانع تشکیلاتی این روند را حذف کند. این اهداف با قساوت بسیار زیادی همراه بود. محسن فاضل بعداً مرتضی هودشتیان را ـ که شریف واقفی او را به خارج فرستاده بود ـ به قرارگاه سازمان در عراق برد و هودشتیان در آنجا با توهم این که نفوذی ساواک است، شکنجه و کشته شد. البته این نکته هم قابل انکار نیست که به هر حال تقی شهرام پس از تصاحب طاهره نمی خواست شوهر سابق زنش را ـ بر خلاف رجوی ـ جلو چشم خود ببیند و این به هر حال جای قدر دانی دارد! طاهره هم مخلصانه در ولایت شهرام ذوب شده بود؛ چنان که حاضر شد دو تن از برادران خودش را فدا کند و مستقیماً رأی به ترور آنها بدهد (از این دو برادر یکی توسط سازمان ترور شد و دیگری از دست سازمان گریخت و از شر آن خود را به ساواک معرفی کرد).
اشرف ربیعی همسر اول رجوی بود که در بهمن ماه ۶۰ در خانه تیمی کشته شد. همسر دوم او فیروزه بنی صدر دختر ابوالحسن بنی صدر بود که از او جدا شد؛ اما ماجرای ازدواج سوم رجوی بسیار شبیه به ازدواج تقی شهرام است. مریم قجرعضدانلو ـ همسر مهدی ابریشمچی ـ در پاریس منشی مخصوص رجوی بود. و بالاخره طی مراحل خاصی که برای هر کدام یک کتاب توجیه در چنته رجوی است، مریم ابریشمچی تبدیل به مریم رجوی شد و مریم و مسعود زوج رهبری را تشکیل دادند؛ تقریباً به همان صورت که تقی و طاهره! ناگفته پیداست که خصلت مشترک شهرام و رجوی توجیه هر حرکت درست یا نادرستی است که از خودشان سر زده باشد. کافی است عملی از شهرام و رجوی سر زده باشد تا به هر حال توجیهی ایدئولوژیک برای آن پیدا کنند. در مورد دیگران هم این سفسطه گری در آنها وجود دارد. این دو، هر نوع مخالفت و «اگر» و «مگری» را در مقابل خودشان به خصلت ها و ضعف های ایدئولوژیک طرف مقابل نسبت می دهند؛ رجوی به «شرک» و شهرام به «رسوب خرده بورژوازی مذهبی»...
اشتراک دیگر شهرام و رجوی در آن است که سازمان در زمان این هر دو، به شدت سانترالیزه است. آن چه پیش از سال ۵۰ و در اصول تشکیلاتی سازمان به عنوان شیوه ای درون سازمانی شناخته شد، سانترالیسم دمکراتیک بود. گرچه نفوذ شخصیت و کاریزمای محمد حنیف نژاد راه را بر بسیاری از چون و چراها می بست؛ اما مدل سازمان پیش از ۵۰ را می توان مصداقی از نوعی سانترالیسم دمکراتیک به حساب آورد.
تقی شهرام در بازنگری، دمکراتیک بودن تشکیلات را باعث ضربه پذیری آن معرفی کرد و با این تحلیل، تشکیلات مختصر سازمان را در مقطع ۵۴ ـ ۵۲ بیش از پیش سانترالیزه کرد. اگرچه تحلیل او در این باره که «همزیستی دمکراسی و مخفی کاری ممکن نیست، در ظاهر منطقی می آید اما چنان چه شخصیت شهرام نشان داد، زمینه پیشانظری این اندیشه ها، خواست های جاه طلبانه فردی بود. به همین دلیل، سازمان را به تشکیلاتی دیکتاتوری تبدیل کرد که در آن اعضا تنها فرمانبردار و مجری فرمان ها و تصمیمات مرکزیت بودند. این رویه تا آنجا که پیش رفت که شهرام دست به تصفیه اعضای مسلمان مانده سازمان زد. مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف معروف ترین قربانیان این سانترالیسم توتالیتر هستند.
روی دیگر این سانترالیسم ـ البته ـ فقر تئوریک بود. از آنجا که سازمان به ضرورت و کفایت محض پراکتیسم رسیده بود، صد البته به دنبال پاسخ عقلانی و نظری به مسائل اسلام نبود. شهرام اصلاً در روند کنار گذاشتن اسلام از ایدئولوژی سازمان، به دنبال براهین و ادله عقل پسند و قوی نبود. او اسلام را به عنوان یک عنصر سیاسی، دست و پاگیر تشخیص داده بود (همان طور که در حال حاضر رجوی هر جا که تبلیغات اقتضاء کند، از «اذان مرضیه» یا «کنسرت های موسیقی» استفاده می کند و این دو هیچ کدام با ایدئولوژی سازمان همخوانی ندارد). از این رو پرسش گران هم به عنوان مرتجع و خرده بورژوا حذف می شدند. در واقع با ورود ماکیاولیسم شهرامی(!) به سازمان، این تشکیلات به کاریکاتوری از استالینیسم و خوانشی گروتسک از مارکسیسم بدل شد.
شهرام و رجوی هر دو برای محافظت از خود امکانات وسیعی را با اسراف زیاد استفاده می کنند. درباره شهرام گفته می شود که گاه برای یک قرار او نیمی از یک شاخه را معطل می کردند تا منطقه را کنترل کنند و از اطلاعات ریز مربوط به تردد پلیس و اکیپ های ساواک در ساعت های مختلف روز استفاده کنند. این در حالی بوده است که اطلاعات مربوط به تردد پلیس در اختیار هیچ کس دیگر قرار داده نمی شد.
این موضوع در مورد رجوی بسیار افراطی تر ظهور کرد. رجوی نه تنها مرکزیت بلکه حتی یک فرد را به عنوان منتقد خود پذیرا نیست. او از سال ۶۴ به این سو سازمان را یکسره به سمت بدترین شکل از دیکتاتوری سادیستی فرقه ای پیش برده و در واقع برای خفه کردن هرگونه اعتراض، پرسش و انتقاد، به بدترین ترین شیوه ها متوسل شده است. نشست طلاق سازمان، یکی از برگ های ننگین، پست و متعفن است که در دهه پایانی قرن بیستم آنها را تنها می توان آب دهانی بر چهره حقوق بشر تفسیر کرد. رجوی نیز مانند شهرام به حذف متوسل شد، اما حذف هایی بی صدا؛ علی زرکش در عملیات فروغ از پای درآمد و زندان عراق به گفته بسیاری از جدا شده های سازمان مملو از اعضایی است که توسط رجوی از دیگران جدا شده اند تا تنبیه شوند؛ اگر تا به حال زنده باشند.
نیاز به تأکید نیست که طبعاً روش های سانترالیسم سادیستی رجوی نیاز به توجیه ایدئولوژیک ندارد. اگر دیروز تقی شهرام مخالفین خود را با توجیهات ایدئولوژیک در داخل اسید می سوزاند، اصلاً رجوی جایی برای ایدئولوژی در سازمان باقی نگذاشته است ـ چه رسد به توجیه! رجوی در ایجاد این سانترالیسم خود محور و نخ نما همه چیز را در خود مستحیل کرده است. امروز ایدئولوژی، استراتژی و برهان قاطع سازمان، شخص رجوی است و این دستاورد تکرار تجربه قلعه الموت در آغاز قرن بیست و یکم است که چون لکه ننگی بر پیشانی تاریخ بشریت نشسته است.
سواره نظام تبلیغاتی رجوی در بامداد انقلاب ۵۷
راستی، چه شد که نسلی از بهترین جوانان سرزمین مان که چون خمیر مجسمه آماده شکل گیری بودند، مانند لقمه ای آماده به حلقوم اژدهای فریبی فروافتادند که «آرمانشهر» بی طبقه توحیدی را نوید می داد؟! و چه شد که ایمان باوران سرزمین آزادگان و پهلوانان، که قرار بود گردن برای هیچ طاغوتی خم نکنند و دست بوس هیچ دکان دار «مرید» پروری نباشند، این چنین زبون و ذلیل فرقه ای ارتجاعی شدند و هر دم به ساز ناساز عروسک بازی رقصیدند؟!
یادمان نرفته است؛ ماه ها از پی هم گذشت تا «بهمن» رسید. بر هر زمینی، بر هر گذری و روی هر دیواری می نگریستیم و خشنودانه به نظاره عکس های شهیدان ـ احمدها و مهدی ها و رضاها و فاطمه ها ـ می نشستیم... و شاد بودیم که تحسین کنندگان و زه گویان مجاهدینی هستیم که از «کوره های داغ شکنجه و شهادت» گذر کرده بودند و حال می رفتند که خلق قهرمان ایران را، بر صراط مستقیم «اسلام راستین»، به سوی جامعه ایده آل بی طبقه رهنمون شوند. هر ورق «فریاد گود نشین» و هر برگ «پیام خلق» و هر صفحه «مجاهد» را چون کاغذ زر ـ دست به دست ـ می بردیم. با هر جمله «مسعود» به پرواز در می آمدیم؛ با لبخندش مسرور می شدیم و با آه و فغان اش (در خزانه و زمین چمن دانشگاه و امجدیه و...) زار می زدیم و... چه ها که نمی کردیم.
اکنون آن روزها گذشته است و ما مانده ایم و کوله باری از «ندانم کاری ها»، «خجلت ها»، «ناباوری ها»، «انگشت به دندان گزیدن ها» و خیلی چیزهای دیگر. چرا ما آن چنان بودیم و این چنین شدیم؟! و چرا آزادگان ناآرام و مجاهدان بی قرار دیروز، که خود را تجسم فریاد خلق قهرمان می پنداشتند، به قعر اسفل السافلینی سقوط کردند که هرگز هیچ حیوانی بدان حضیض در نیفتاده است؟!
این درست است که در کلمات و جمله ها، و سطرها و ستون ها، «امید به آینده بی تبعیض» موج می زند و آن چه ما می خواندیم و می شنیدیم تبلور آرمان ها و آرزوهایمان بود؛ اما... چنان چه طلایه تبلیغاتی و سواره نظام فرهنگی که رجوی از میان وجیه الدوله ها و وجیه المله ها و وجیه الملاها تدارک دیده بود حضور نمی داشتند، آیا چنان اقبالی نصیب سازمان رجوی می شد؟! آن هم پس از آن همه جنایت و خیانتی که زیر نام «سازمان مجاهدین خلق ایران» در سال ۵۴ رخ داد (گیریم که معدودی پیگیر و رهگیر، «بخش م.ل» و سپس «بخش منشعب» روشن شده باشد و حساب «آنان» را از «اینان» جدا بدانند) و باعث شد تا فضای کلی جامعه، «سازمان مجاهدین ایران» را برای همیشه دفن کند.
رجوی فقط توانست سازمان مدفون را در زندان، با معدودی از بقایای وفاداران اش، احیا کند ولی... در بیرون زندان و در فضای سراسر هیجان و غلیان جامعه انقلاب کرده ـ به خصوص با جوان ها و بالاخص نوجوان های این جامعه ـ آیا این بار نیز تنها رجوی بود که لوای این جریان مرده را دوباره برافراشت؟ و به تنهایی؟ و حداکثر با صد و اندی مجاهد سالها از جامعه دور مانده (با ذهن و مغزی ایزوله و وجودی «محبوس»)؟!
نه؛ هرگز! چنین توانی از چنان جمعی محال بود. البته زیرکی رجوی کارساز بود و مکانیسم جذب نیروی برای سازمان را ـ با شناختی که از جاه طلبی برخی از ملایان دور مانده از رأس قدرت (شورای انقلاب و...) و برخی از وجیه المله های جاه طلب که سابقه شان را از زندان داشت ـ به خوبی طراحی کرد. هم اینان بودند که در طول ۲٨ ماه (دوران ـ به اصطلاح ـ فاز سیاسی) با سخنرانی و اعلامیه و «امضا» و مانند آن، سازمان رجوی را مظلوم وانمایاندند؛ بدان مشروعیت بخشیدند و پیاده نظام اش را تکثیر و تقویت کردند.
این که گذشته ها گذشته و بر اجساد مرده چوب زدن از فضیلت به دور است؛ اما... نسل ما این حق را برای خود محفوظ می داند که روری روزگاری، در فضایی پالوده از آخوند و ملا و فرقه بازی و غوغا، «بزرگان قبیله را به پرسش گیرد که چرا؟...r
|