•
فریب در آشپزخانه ایستاده بود و پنجره به سوی پاییز، تا نیمه باز بود و سرمایی مرطوب را به درون میریخت و بر شانهاش می نشست. سردش شده بود. احساسی بود شبیه چیزی که فریبکارانه به او نزدیک میشد و او را به لرزه میانداخت. حسی مثل یک دست که از گردن و پشتش پایین میرفت
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۲ مرداد ۱٣٨۶ -
٣ اوت ۲۰۰۷
ساعاتی پیش در کنار تو، روی صندلی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم فکرم عجیب آشفته بود و مدتی گذشت تا متوجه موقعیتم شدم.
کم کم همه چیز به یادم آمد.
شمع را روشن کردم.
نمیدانستم چه مدت به خواب رفته بودم.تمام تنم درد میکرد.خوابی که بیشتر شبیه بیهوشی بود.
یادم آمد که خواب دیده بودم:
با شنلی سیاه از دریا بیرون میآیم.
به ساحل میرسم.
گیسوانم را چون طنابی در دست میپیچم.
آب از آن فرو میچکد.
هوا مهآلود است و نرمهبادی از شرق میوزد.
در بالای سرم مرغهای طوفان،دستهدسته در پروازند.
در ساحل زنی نشسته است و به من خیره شده است.
شنل را از شانهام بر میدارم.
برهنه در برابر زن میایستم.
زن به عریانیام اشاره میکند.
آنگاه دست به چهره میبرم.
پوستی را از صورتم میکنم و به او میگویم:
حال که برهنگیام را دیدی این را نیز ببین.و صورت بی صورتکم را به او نشان میدهم.
در خواب آنقدر سبکم که انگار از جنس هوا هستم!
۩
نگاه کن!
شب
به رنگ چشمان من درآمده است.
و تاریکی به شاخهها آویخته و تاب میخورد و ماه را صدا میزند.
پیراهن نازک مه که به نازکی پیراهن عروسی من است زمین را پوشانده است.و من از برج خیال مشترکمان به واقعیت خیابان تبعید،پرتاب شدهام.
یادت هست وقتی که از مرزها گذشتیم!
سربازان مرز،چمدان ما را برای بازرسی گشودند و در آن هیچ به جز یک نقشه رنگ پریده نیافتند!
می بینی محبوب من!
با آنکه مرزهای جهان را برداشتهاند،اما هنوز از بسیاری از مرزها نمیتوان عبور کرد!
هنوز چیزی از عبورمان نگذشته بود که دلتنگ شدی.احساس تنهایی و سرگردانی کردی و گفتی:
تنهایم!
گفتم:
نه. با منی.
گفتی:
جانم در آنسوی رویدادها به جای مانده است.
گفتم:
تو، خود،رویدادی.
گفتی:
آفتاب و ماه در کجا پنهان است؟
گفتم:
آفتاب و ماه،چشمان توست که در ظلمت شبهای سرد من میتابد.
گفتی:
تصاویر دوردستها هنوز بر مردمکان چشمانم ماسیده است فریب!
گفتم:
الفبا، سرنوشت خاموش ما را میسراید!
باز گفتی تنهایی.
گفتم:
نه.ما تنها نیستیم.
گفتم:
ما از کردستان میآییم و پاهایمان بوی هیروشیما میدهند.
در رکس،به تماشای مرگ نشستهایم و مات گشتهایم.
گفتم:
ما از آفتابیترین شهر زمین میآییم
از سرزمین آدمبرفیهایی که آب نمیشوند
از لبهای ترک خورده کویر
که در زمین بم منفجر میشود.
از سپیدرود و رودبار و انهدام زیتونزارها.
از گلولههایی که بیتردید بر آسمان ژاله می بارند.
ما از یک قرارگاه،سرباز میآییم و تنمان بوی گوشت سوخته میدهد.
میبینی!
تو تنها نیستی.
چگونه میتوان با این همه یاد که بر شانه داریم،تنها بود!
فریب،دستان مرد را در دست گرفت.
سردت است؟
دستانت سردند.و دستان او را زیر دامنش برد تا گرم کند.
راستی میدانی فاصله چیست؟
فاصله،خالی ِ بیپایانی است که از تو تا ابدیت ادامه دارد.
آه، تب، پیشانیات را مثل سنگهای در آب، خیس کرده است.
گفته بودی که دلتنگ واژهای.
نگاه کن!
به تن داغ این واژهها دست بزن.گفتم برایت واژههایی داغ از شرق بیاورند.
واژههایی که از آفتاب،آبدیده شدهاند.
نگاه کن محبوب من:
برف مثل نتهای موسیقی،آرام از آسمان به زمین نشسته است.
ما در اینجا میسوزیم.
جهان،در جنگ میسوزد و اینجا برف مثل نتهای موسیقی به زمین مینشیند.
۩
چه اندوهی بر من سایه افکنده است امشب.
میگویی از اینجا بروم؟
کجا میتوان رفت.
در شرق،همیشه جنگ است.
درغرب، زمین و زمان و زایش سترون شده است.
در جنوب،تن آدمها چون سفرهای گسترده است
در شمال،جملگی مترسک شدهاند.
مردها صلیب زمان را بر دوش گرفتهاند.زنها،زمان را از پوستشان میکِشند تا جاودانه شوند.
بر پیشانی تمام درها نوشتهاند صلح.اما تمام دیوارها از صدای انفجار،ترک خوردهاند.
در میدانهای تیر،جهان را حراج کردهاند.
در روزنامهها کلمه را حراج کردهاند و من هم دیگر نمیدانم که آیا تو هستی که با چشمان من جهان را میبینی یا منم که چشمان ترا دارم.
بیرون،تمام جهان در آتش است.
در من خاطرم در آتش است.
اسبها شیهه میکشند.
سگها هراسان پارس میکنند.
مرغها در جستجوی قافِ سیمرغ،بالهایشان شکسته است.
تاریکی فریاد سر داده است،تندباد، بیداد میکند و تقویم نشان میدهد که هیچکس در هیچ کجا در انتظار من نیست.
ساعتهای دیوار اتاقت،پیوسته زمان را اعلام میکنند.
در بیرون هیچ صدایی جز صدای خاموش شب نیست و مردمکان شب نیز فروبسته میشوند.
چه سفر درازی بود از من به من رسیدن.
چه سفر درازی بود از من به تو رسیدن
چه سفر درازی بود،رسیدن!
۩
فریب در آشپزخانه ایستاده بود و پنجره به سوی پاییز،تا نیمه باز بود و سرمایی مرطوب را به درون میریخت و بر شانهاش می نشست. سردش شده بود. احساسی بود شبیه چیزی که فریبکارانه به او نزدیک میشد و او را به لرزه میانداخت. حسی مثل یک دست که از گردن و پشتش پایین میرفت. چیزی را در تنش میریخت و شبیه احساس استفرغ بود.نمیدانست چه بود.دلش را به هم میزد.
از روی صندلی بلند شد اما نمیتوانست حرکت کند. گویی وزن سنگین درونش او را متوقف میکرد.
منتظر بوداو چیزی بگوید.اما مثل همیشه هیچ نمیگفت.
او هرگز چیزی نمیگفت.
فریب به او نگاه کرد.به چشمان دوردست و بیگانه او نگاه کرد.به چشمان خیالباف او نگاه کرد.پرسید:
به چه فکر میکنی؟
میخواهم صدای فکرت را بشنوم.
او شانهاش را بالا انداخت و با نگاه دوردستش گفت:
به هیچ چیز.
شاید هم به درزها و ترکهای درون خودم!
نمیدانم.
فریب به دستان او که لیوان را در دست گرفته بود نگاه کرد.
نه.لیوان را در دست نگرفته بود.لیوان را نوازش میکرد.با انگشتانش آرام تن شیشهای آنرا لمس میکرد.
دستش را روی دست او که لیوان را نوازش می کرد گذاشت.مثل همیشه یکی از انگشتانش را در دست گرفت و دست مرد در دست او به نوازش نشست.اما ناگهان دستانش بیگانه شدند.از حرکت ایستادند و نگاهش رفت.
فریب نمیدانست به کجا!و ترسی مبهم در تنش به حرکت درآمد.بر پیشانیاش نشست و آن را به خط نشاند.
او زندگی خود را میکرد.فریب زندگی خود را.شبها مینشستند و با نگاهی دوردست تار خیال میبافتند و تمام صداها در این همه سکوت،شفاف میشدند.
صدای باد در درختان.
صدای باد بر دیوار خانه.
صدای طوفان،در درون او!
تمام صداهای عجیب و بیصدا را میشنید. صدای در که صدای ضربه نبود.
صدای قدمهایی که صدای پا نبودنند.
صدای زوزه سگی در حیاط که اصلا آنجا نبود. همه چیز در آن تاریکی غیرقابل نفوذ بیرون پنهان شده بود.همه اینها را میدید و میشنید بیآنکه به آن نگاه کند یا گوش فرادهد.
ناگهان صدای انفجار چوب در بخاری سکوت را شکست.آتش که برایش تداعی حس گرما و زندگی بود تصویر زن و مردی که سالها در پناه سیاهی زیسته بودند را روشن کرد. آتشی که سالها،سردیاشان را گرما بخشیده بود.
فریب به تاریکی بیرون نگاه میکرد.او به تاریکی درون خیره گشته بود.
خیال میبافت.
دوردست بود.
تهی بود.
نبود.
او هیچوقت در کنار فریب نبود.
هیچوقت.
برای او زندگی چون منظری آشنا بود.منظری که در آن قدم میزد.با اشیأ آشنای همیشگی گفتگو میکرد و این همه زمان را که بر دیوار آویخته بود شماره میکرد.زمان میرفت. هیچ چیز تغیر نمیکرد.حتی مرزهای عجیبی که در فضا،میان تنهاشان وجود داشت دگرگون نمیشد.
فریب دستش را دراز کرد.
او آنجا نبود.
رفته بود.
گم شده بود.
تکه ای هیزم در آتش انداخت.هر چه چراغ و شمع در خانه داشت روشن کرد تا از هجوم اینهمه تاریکی جلوگیری کند.
بیرون باد میآمد.
درخت ها در باد میلرزیدند.
شاخه ها خم میشدند.
او میلرزید.
انتظار میکشید.
انتظار میکشید.
انتظار میکشید،تا اینکه خواب،چشمان انتظارش را بست.
۩
صبح، پنجههایش را بر پنجره میسایید.
با انگشتان افشاگر و زشت خود، زمان را بیدار میکرد.
فریب در همان صندلی که نشسته بود چشم باز کرد.
همه جا تهی بود.
گریست.
پیوسته به دیدار آینه میرفت که ببیند هنوز هست یا نه.
زمستان با سرمای بیرحمانهاش از راه میرسید.آرام و سوزنده میآمد.
فریب به تاریکی بیحرکت و جاودانه بیرون ذل زده بود.
انتظار میکشید.
او دیگر نبود.
جسدش در حال تجزیه شدن بود.له میشد.تکه تکه از تنش به روی ملافه میریخت.استخوان هایش نمایان میشد.
از روی صندلی بلند شد.سراسر خانه را طی کرد.
میرفت.
میآمد.
میایستاد و به آن همه سکوت که خانه را پر کرده بود خیره میشد.گویی تنهایی و سکوت همزاد یکدیگر بودند.یکسان نبودند اما مثل آفتاب و ماه، مثل شب و روز با یکدیگر پیوندی ابدی داشتند.
به آشپزخانه رفت.دلش میخواست غذای مورد علاقه او را برایش بپزد.
سپس به حمام رفت.پیراهن ابریشمی سیاهش را پوشید.لبهایش را رنگ کرد.میز چید و انتظار کشید.
شیشهای شراب باز کرد در دو لیوان ریخت و منتظر شد.
آنقدر بیقرار بود که گویی جانش را از تن بیرون کشیده بودند.گویی نگاهش دیگر از چشمان خود او بیرون نمیآمد و از جایی دیگر میدید.زوجی که زمان خاکستریاشان کرده بود.
بوی غذا با شدتی اغراقآمیز در دماغش پیچید.
بلند شد.
با لیوان شراب به طرف تختخواب مرد رفت.بند رکابی پیراهنش را از شانه پایین انداخت. همانطور که راه میرفت پیراهن به زمین افتاد.به مرد نگاه کرد و گفت:
مثل طوفان،بر پوست من ببار.
چشمانم را به تماشای رنگینکمان ِ خیالیام بنشان.با جوهر خیس باران،کویر تنم را سبز کن.مرا بر شانههای تندباد ِ آه بنشان و به دیدار عشق ببر.
باران نوازش مرد بر پوست فریب فرود آمد. فریب،چشمانش را باز کرد.
مرد،چشمانش را بست.
نوازش تن تو چه هوس انگیز است لکاته!
فریب،خشمگین به او خیره شد و گفت:
تو مرا لکاته صدا زدی!
مرد چشمانش را گشود.
آه.تو هم اینجا هستی فریب!
فکر کردم با لکاته عشق میورزیدم.
تو همیشه خاطراتی داری از پیکرهایی اثیری. خاطراتی که نمیتوانی آنها را کنار بگذاری. خاطراتی که چون یک سایه،مبهم،متغیر، تامشخص و بیثبات هستند.اما فراموش کردنی نیستند.
شیداییهای تو همیشه از ذهنت میجوشد و احساسهای من از دلم شعله میکشد.
فریب لیوان شراب را به دهان مرد نزدیک کرد.شراب از چانه به گردنش جاری شد. پیراهن مرد رنگ سرخِ سوخته به خود گرفت. روی پوست او خم شد و شراب را از پوست مردهاش نوشید و گریست.
یادت هست به من میگفتی:
تو توان بیپروایی در خزیدن به درون دیگران داری.می توانی در خیالبافی آنان گم شوی!
یادت هست؟
کنار او دراز کشید.دستش را روی دست او گذاشت.انگشتش از بازوی او بالا رفت.گردنش را نوازش کرد.قفسه سینهاش را که به پلکانی سنگی میماند و زیر نوازش او به لوحهای تاریخی بدل میشد لمس کرد.آنگاه آرام و با دقت دست را میان پاهایش برد. خود را بر تن نحیف او انداخت.خود را به او مالید.
از اشگ، خیس شد.
۩
نیمه شب بیدار شد.دلش میتپید.تنش بیتاب بود.جلوی در ایوان ایستاد.دستش را در تاریکی دراز کرد.بارانی ریز پوستش را مرطوب و خنک کرد.میخواست جهت باد را پیدا کند.در مسیر باد بایستد تا باد او را با خود ببرد.
چندین بار به ایوان رفت و باز به اتاق برگشت.بیقرار بود.احساس سگی را داشت که صاحبش را گم کرده بود.
راستی یادت هست آنروز وقتی به خانه آمدم و یک سگ ولگرد مرا تا خانه همراهی کرد؟
آن را به خانه آوردم.تو اسمش را گذاشتی پات.من گفتم نه اسمش آتش است.تو آن را پات صدا میزدی و من آتش و این حیوان تمام خانه را دنبال تو میگردد.در اتاقت را میبندم که به آنجا نیاید و ببیند که تو مردهای.همه جا را به دنبال تو بو میکند.
میدانی!
در مهرورزی بیدریغ و بیقید و شرط این حیوان چیزی هست که بر دل کسانی می نشیند که توان دیدن مهرورزی سست انسانها را داشته باشند.
همانطور که در اتاق راه میرفت چشمش به دیوار روبرو افتاد.به طرف دیوار رفت.دید عنکبوت تنهایی در تارهایش آکروبات بازی می کند.با او شروع به صحبت کرد.
سلام ژولی.
تو هم که تنهایی !
سپس به اتاق کارش رفت.قلم و جعبه رنگش را آوردو چند عنکبوت درشت و سیاه را پیرامون ژولی روی دیوار نقاشی کرد که او احساس تنهایی نکند.ثانیههای بیشماری همانجا ایستاد و به ژولی و دوستانش خیره شد.
به طرف بستر مرد بازگشت و گفت:
ژولی دیگر تنها نیست.
هیچکس نباید در تنهاییاش تنها باشد.تو این را خوب میدانی محبوب من اینطور نیست؟
یادت هست وقتی کودک بودی قبل از اینکه بتوانی با آدمها حرف بزنی با حیوانها گفتگو میکردی.یکی از خاطراتت در مورد دو مار سفید بود که به انباری عمهات میآمدند و عمه برای آنها روی تکهای نان،نمک میریخت و جلویشان میگذاشت.همانجا فکر کرده بودی که تو چقدر در کنار آدمها تنها خواهی بود و همینطور هم شد.تنهایی چون حجابی سربی تو را در محاصره خود درآورد.هیچگاه بیش از چند دقیقه نمیتوانستی در حضور کسی باشی. چون حضور آنان بیحضورت میکرد و میگریختی. گاه نیز از تنهایی به دیدار زنانی در شهر میرفتی و میپرسیدی چیزی برای فروش دارند یا نه و سپس ده دقیقه از تن آنان را میخریدی.
همیشه آدمها از میان خاکستری زودهنگام بامداد و در سکوت اتاقت از برابر چشمانت می گذرند و تو آنان را میبینی،نه به شکل موجوداتی زمینی و از زمین،بلکه در هیت یک خواب،یک رویا تا دستمایههای خیال پردازیات شوند و آنگاه که به تو نزدیک میشوند،ناگهان رنگ میبازی و از حضورشان بر خود میلرزی.
راستی چیست که پیکر آدمها را چنان گنگ و سایه وار میکند برایت؟
آیا تخیل آشفته توست،یا تاثیر سایههای مهآلود آنان!
هیچ نمیگویی.
کلامی بر زبان نمیآوری و سرمایی یخین در تنم میدود.
دلم چون کویری ترکخورده،شور میزند. دلتنگی،بر تنم چنگ میزند.
به خواب رفتهای.
بیحرکت.
خاموش.
و چشمان من بر پیکر بیجان تو خیره شده است.
رنگ از گونههایت پریده است.لبهایت چروک شدهاند.انگشتان لاغرت زرد شدهاند و شکل وحشتناک مرگ را به خود گرفتهاند. سردی یخمانندی به سرعت تنت را دربر گرفته است.نبضتدیگر نمیزند.رنگمایهای کبود،پوست تنت را چون خمیری نرم کرده است.
در فضای ملتهب اتاق،انبوه پریشان تاریکی موج میزند.تاریکیی تیرهتر از چادرِ سیاه شب.
تاریکی که آن همه شیفتهاش بودی و گاه حتی وقتی که شب نبود میخواستی حضور آن را با نوسان پردههای ضحیم و سیاه جعل کنیم. آنگاه چند شمع روشن میکردیم و با پرتو حقیر آنها،خود را در رویا غرق میساختیم.
حتی ضعیفترین نور نیز چشمانت را آزار میداد!
آنگاه فکر میکردیم.مینوشتیم.تا آنکه ساعتهای بیشمار دیواریات،حلول تاریکی راستین را اعلام میکردند و ما به سایهروشن های جنونآمیز زندگی خیره میشدیم و تو میگفتی:
در سینه تمام آدمها یک پنجره است که به هیچستان باز میشود!
سپس با چشمانی بیحالت به دیوار خیره میشدی و گویی از خوابی ژرف برخاسته بودی و تارهای شکننده رویایی را که بافته بودی پاره میشد.یا سایه خاطرهای در سرت جان میگرفت.
آنگاه با تلخی بیش از حدی دریافتم که نبایستی دیگر تلاشی بکنم.نباید برای به وجدآوردن ذهن تو،که گویی دارای کیفیت ابدی و ذاتی سیاهی و اندوه بود تلاش کنم. دریافتم این کار بیهودهای بود!
میدانی گاه دلم میخواست نقاش بودم و برهنگی اندیشههای سیاهت را طرح میزدم!
تو داری فرومیپاشی.تن تو فرومیپاشد.هیچ نشانی از آن انسانی که میشناسم در خطوط اندامت به چشم نمیخورد و نگاهِ خیس من از تنت بالا و پایین میرود.
این پیشانی بلندِ پریدهِ رنگِ آرام.این چشمان گودرفتهِ به دریانشسته.این موهای انبوهِ سیاه و شبگونه.
چشمانت دیگر از زندگی تهی شدهاند.خالی از درخشش و حتی خالی از مردمک و خالی از مردمان.آدمهایی که نه آنچنان که هستی تو را میخواهند،آنچنان که باید باشی ترا میخواهند.
برای همین ژولی پیش تو آمده که تنها نباشی و برای اینکه او نیز احساس تنهایی نکند چند عنکبوت دیگر برایش آفریدم.دیگر هیچیک از شما احساس تنهایی نمیکند.
اما من چه؟
چند شب پیش به همان میخانهای که با هم میرفتیم رفته بودم.در فاصلهای میان شب و صبح، مردی میخواست مرا با زنجیری طلایی برباید.آنرا به گردنم انداخت.دستانم را بست.اما من گریختم.
مثل حیوانی که گلولهای در تن داشت گریختم.میخواستم خودم را به آشیانهمان برسانم.
با پاهایی خسته،خیابان طویل را طی کردم. خانهها روی فریبهای آدمها پرده کشیده بودند.همه جا مثل طوفانی که در راه است خبر از تهدید میداد.
به خانه برگشتم و تو چون سایهای رفته بودی.
در را بستم.پرده ها را کشیدم و خودم را روی تخت انداختم.احساس تنهایی میکردم.به دیدار آینه رفتم.به چهرهام نگاه کردم.دلم نمیخواست با صورتی که در آینه بود روبرو شوم.
نه. این صورت من نیست! صورتک است.
با انگشت به زیر چانهام زدم.پوست صورتم را کشیدم.دلم میخواست آن را از صورتم بردارم.
در چشمانم بیابان بود.
بیرنگ،گسترده تا تهِ تهی !
میپرسی ترسیدم ؟
گریه کردم؟
بله گریستم.
دیوانهوار گریستم.اما صبح روز بعد فراموش کردم.
گاهی قبل از اینکه آفتاب درآید میروم و وقتی ماه به خانه میرود،کفشهایم را در میآورم و در دست میگیرم و تلوتلوخوران و مستانه به خانه باز میگردم.حس زمین را زیر پایم میستایم.
روزهایم رنگ میگیرند و رنگ میبازند.آبی میشوند.خاکستری میشوند.مات میشوند و گاه صدایی میگوید:
برو.
پرواز شو.
پرنده شو.
و من فقط به پرنده که در آسمان حیاط میپرد نگاه میکنم!
یادت هست آنروز که نشسته بودم و مشغول ساختن ماسک بودم،آمدی دست کشیدی روی پوست من.با انگشتت به آرامی پوستم را لمس کردی. آنقدر لطیف و آرام که انگار میترسیدی پوست من زیر لمس نرمِ انگشتان تو آب شود و فروریزد.
بعد به من گفتی:
من تو را میشناسم.من عکس ترا در خواب دیدهام.
گفتم:
من اصلا دلم نمیخواهد تو چنین عکسی از من ظاهر کنی.میخواهم برقصم.بروم.باشم.
در تصویربودن،سکون است.در تصویرِ تو بودن، مرگ است.
راستی چراعاشق این بودی که من صورتک بسازم؟صورتک مردانی که با آتش بازی میکردند و یا به شعله چشم دوخته بودند؟
بعد دوباره دست کشیدی روی پوستم و گفتی:
تو چه سبکی!
چه انعطافپذیر.
هر کسی میتواند در دلت خانه کند.
دریچههای جان تو را میتوان با هر کلیدی گشود.
حتی مانند کسانی که به سرقت میروند، میتوان با سنجاقی ترا باز کرد.
و بااین همه انعطاف هنوز یک وحشی رام نشده هستی.
یک تنِ سیرِ سرخوش.اما وقتی تصمیم میگیری بروی،دیگر هیچکس در رفتنت تردید نمیکند.
میروی!
|