البرز، آن بالا بلند عشق ...
پیرایه یغمایی
•
او از طریق واسطه ای چونان اهریمن وارد صحنه می شود اما خود را به معلوماتی درباره ی وقایع دور دست می رساند و پس از هوشمندی به خویش، نه اهریمن را می کُشد و نه با اوبه ستیزه ی مدام بر می خیزد، بلکه مهارش می کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۴ مرداد ۱٣٨۶ -
۵ اوت ۲۰۰۷
اسطوره مانند رویا ، تجربه های روانی انسان و نیز باورها و افکار فلسفی
وقایعی را که در زمان و مکان اتفاق افتاده اند، به زبان نمادین بیان می کند .
اگر نتوانیم معنای واقعی آنها را دریافت کنیم، فقط آنها را تصاویری پیش پا
افتاده و بی معنا خواهیم یافت و یا در بهترین وجه فرآورده هایی شاعرانه و زیبا.
امروزه به هسته ی درونی اساطیر بهای بیشتری داده می شود و داستان بیرونی
آن فقط نمادی از آن مفهوم درونی است.
«اریک فروم/ زبان از یاد زفته»
البرز هر جا که باشد و به هر نام که باشد ، خواه در اوستا باشد، خواه در شاهنامه ...
«هرا» باشد، «هرابرز» باشد، « هرا برزیتی» باشد یا «البرز»، اسطوره ی بالا بلند عشق است . هستی ساز و بخشنده، شکوهمند و مغرور.
بالا بلندی که از خویش نردبانی می سازد و پله پله تا نیروهای اهورایی می پوید و انگیزه های اهریمنی را زیر پا می گذارد .
*********
باستانی ترین نامی که از البرز در دست است، هرابرزیتی(= Hara -berzaiti ) است که در فارسی میانه به «هربرز» تبدیل می شود. این نام دو بخش جداگانه دارد : بخش نخست «هرا» بر گرفته از ریشه ی فعل باستانی «هر» به معنای نگاهبانی کردن و دفاع کردن و بخش دیگر آن «برزیتی» ، بر گرفته از واژه ی «برزنت» به معنای بلند است که در فارسی میانه و کنونی به کلماتی چون : بالا ، برز (= barz )، برز (= borz ) تبدیل شده . بنا بر این « هرا برزییتی » به معنای نگاهبان بلند بالایی است که همواره پاسداری می دهد و شاید به همین دلیل باشد که هر کوه بلندی البرز نامیده می شود . مانند کوه البرز در نزدیکی جهرم، کوه البرز در قفقاز، کوه برز در غرب نطنز و کوه های البرز در شمال ایران که بلندترین قلّه ی آن آتش فشان مخروطی شکل دماوند، در شمال شرقی تهران، با داشتن ۵۶۰۰ متر ارتفاع بلندترین کوه ایران شناخته شده. امروزه از هر کجای تهران به شمال آن نظری بیاندازید، البرز را می بینید که سر به آسمان کشیده و بلند شاهد تاریخ پر نشیب و فراز ایران است.
اما البرز در اسطوره ها و افسانه های باستانی ایران کوهی است مقدس و مینوی که در مرکز «ایران ویج» قرار دارد و نیز نام یک زنجیره کوه پیرامونی است که با نقشی کیهان شناختی، گرداگرد ایران ویج و البرز میانی حصار بسته اند و نمی توان آن را با رشته کوه البرز کنونی برابر دانست.
از آنجا که زمینه ی این پژوهش، نقش اسطوره ای البرز است، سزاوارتراست در آغاز کار به دیدگاه ایرانیان باستان نسبت به آفرینش جهان و البرز اشاره ی گذرایی داشته باشیم :
ایرانیان باستان، تمام جهان را ایران می دانستند وآن را چونان بشقابی گرد و صاف و هموار می پنداشتند . در نظر آنان آسمان هم این فضای بیکرانه نبود، بلکه ماده ای سخت و درخشنده چون الماس یا زمرد می نمود که جهان را مانند پوسته ای در بر می گرفت و خورشید و ماه و ستارگان ایستا و بی حرکت بر فراز آن قرار داشتند. در این جهان نه کوهی بود و نه رودی، نه درختی و نه جنبنده ای.
همه چیز آرام و هماهنگ خاموش می نمود.
جنبشی نبود.
زمانی وجود نداشت.
چون اهریمن بر این آرامش نظر کرد، بر آن رشک ورزید. ناگاه زمین را شکافت و در میان آن پرید. بر اثر این جهش زمین به لرزه در آمد و پستی و بلندی یافت. رودخانه ها جاری شدند و کوه ها اززمِین رو ییدند که نخستین آنان البرز بود.
گو اینکه البرز از نطفه ی اهریمن جان یافت اما در این هستی اهریمنی درنگ نکرد و چون انسانی خردمند از آن برخاست و در راستای خود بالا رفت و مراحل تکامل را یکی پس از دیگری پویید.
پویایی او هشتصد سال به درازا کشید، چهار دوره ی دویست ساله. او در دویست سال نخست به سپهر ستارگان یا «ستاره پایه» ، در دویست سال دوم به سپهر ماه یا «ماه پایه»، در دویست سال سوم به سپهر خورشید یا « خورشید پایه» و در دویست سال آخرین به سپهر فروغ بی کران یا بهشت برین رسید. چون البرز به آخرین حد تکامل خویش در آمد، رود ها از آن جاری شد . خورشید و ماه و ستارگان بر فراز ش به گردش و چرخش ودرخشندگی آمدند و از آن پس بود که جایگاه ایزدان گردید .
ایرانیان باستان بر این باور بودند که روشنایی از البرز سر چشمه می گیرد؛ بدین معنا که هر پگاه خورشید از البرز بیرون می آید و هر غروب درآن پنهان می شود. این رو می پنداشتند که البرز در هر سوی خراسان و خاوران، دارای صد و هشتاد گذرگاه برای خورشید است و هر روز خورشید از یکی از گذرگاه های شرق بیرون می آید و هر شامگاه در یکی از گذرگاه های غرب فرو می رود. آنها همچنین می پنداشتند در هر سویی صد و سی و پنج گذرگاه برای ماه و نیز در هر سویی نود گذرگاه برای ستارگان وجود دارد و « ونند» یا وننت ( = vanand / vanant )، ستاره ی پیروز یا پادشاه ستارگان را نگاهبان این گذرگاه ها می دانستند تا نیروهای اهریمنی نتوانند آن ها را ببندند. و نیز عقیده داشتند که همچنان که روشنایی از البرز برمی خیزد و به البرز باز می گردد، تمامی آب های جهان هم از البرز سرچشمه می گیرد و پس از باروری و حاصلخیزی زمین، دوباره به البرز باز می گردد، چرا که به باور آنان «روشنایی» و « آب» از یک سر چشمه بود و در یک بستر روان. چنانکه هم اکنون نیز در سنت های ما، آب نماد روشنایی است؛ آب را برای روشنایی پشت سر ِ مسافر می ریزیم. آب را برای روشنایی در سفره ی نوروزی هفت سین می گذاریم و همواره رویای « آب» " را به «روشنایی» تعبیر می کنیم. از آن رو آنان جایگاه مقدس ایزد بانوی آب آناهیتا – آن رود توانای بی آلایش را بر فراز بلندترین چکاد البرز «هوکر» که پوشیده از فرش مخملین سبزه است، می دانستند :
من کوه زرین در همه جا ستوده ی هوکر را
می ستایم
که «اردویسور آناهیتا» از آن،
از بلندای هزار آدمی –
برای من فرود می آید ...
اوست که در بسیار فره مندی،
همچند همه ی آب های روی زمین است
و به نیرومندی روان شود .... ( آبان یشت/کرده ی ۹٨)
آناهیتا از فراز «هوکر» به دریای فراخکرت که در جنوب البرز قرار داشت، می ریخت و در همین جایگاه یعنی چکاد البرز بود که نام آورانی چون جم، هوشنگ، ارجاسب، فریدون، هوم و حتا افراسیاب و ضحاک هم برایش پیشکش ها بردند.
اما تصویر البرز در مهر یشت از همه جا زنده تر و درخشان تر است:
بنا بر اوستا ، اهورامزدا برای «مهر» - ایزد پیمان و روشنایی بر فراز البرز – در طبقه ی «گرزمان» جایگاه ویژه ای تدارک دید و آن جاست که البرز با زیباترین بافت معنایی خود به صحنه می آید:
آن که آفریدگار – اهورا مزدا –
آرامگاه او را بر فراز کوه بلند و درخشان
و دارای رشته های بسیار البرز ، بر پا کرد ...
آن جا،
که نه شب است ، نه تاریکی
نه باد سرد، نه باد گرم
نه بیماری کشنده
نه آلایش دیو آفریده ...
از ستیغ البرز مِه برنخیزد ... (مهر یشت / هات ۵۷ / بند ۵۰ )
و همانا از فراز البرز است که ایزد مهر پیش از دمیدن خورشید، سراسر ایران زمین را می پوید و همه جا را زیر نگاه خود می گیرد :
نخستین ایزد مینوی؛
که پیش از دمیدن خورشید جاودانه ی تیز اسب،
بر فراز کوه البرز برآید.
نخستین کسی که آراسته به زیور های زرین ،
از فراز آن کوه زیبا سر برآورد ...
از آنجاست که آن مهر ِ بسیار توانا
بر همه ی خانمان های ایرانی، بنگرد. (مهر یشت / کرده ی چهارم / بند ۱٣)
بنا بر اوستا «سروش» ِ همیشه بیدار که سالار آفریدگان اهورا مزدا و آورنده ی پیام های اهورایی است؛ او هم بارگاهی صد ستون در بالا ترین چکاد البرز دارد. خانه ی او از درون خود به خود روشن است و از بیرون ستاره آذین:
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی را می ستاییم ؛
آن که خانه ی صد ستون استوارش،
بر فراز بلندترین ستیغ البرز کوه ،
بر پا شده است.
خانه ای در اندرون خود روشن
و از بیرون ستاره آذین... (یسنا / هات ۵۷ / بند ۲۱)
جایگاه رویش گیاه هوم هم که شیره ی راز آمیزش اکسیر زندگانی جاویدان و نوشابه ی بی مرگی است بر فراز ستیغ البرز است :
ای هوم !
مرا از آن درمان هایی بخش که تو بدان ها درمان کنی!
مرا از آن پیروزی هایی بخش، که تو خود بدان دشمن را شکست دهی!
تو را ای دلیر آفریده ی دادار،
خدا وندگار هنر پدید آورد.
تو را ای دلیر آفریده ی دادار
خداوند گار هنر بر البرز کوه فرو نشانید. ( یسنا / هات ۱۰/ بند ۹و۱۰)
ای هوم !
می ستایم ستیغ کوهی را که تو بر آن روییدی. ( یسنا / هات ده / بند ٣ )
البرز در اوستا پس از مرگ آدمیان نیز در سرنوشت آنان نقش عمده ای دارد زیرا که یک سرپل چینوت - یا گذر گاه داوری - به چکاد «دایتیک» یا قله ی «داد» ،که یکی از چکاد های البرز اصلی است وصل است و سر د یگر آن به یکی از کوه های البرز پیرامونی که در زیر آن دروازه ی دوزخ قرار دارد .
اما البرز در شاهنامه کوهی است از آب و گل در آمده با جایگاه های متفاوت (البته بنا به گفته ی استاد ذبیح الله صفا در اسطوره ها، زمان و مکان معنای اصلی خود را گم می کنند.)
مثلا ًدر داستان زال، فردوسی البرز را کوهی دور از دسترس و بیگانه با خوی آدمی معرفی می کند. کوهی که فقط سیمرغ در آن آشیانه دارد :
هنگامی که زال به دنیا می آید چون رنگ و رویی سرخ و سر و مویی سپید دارد، پدرش سام غمگین می شود و آن کودک بی گناه را مایه ی ننگ خود می شمارد و می اندیشد که چگونه باید این زشتروی را به پهلوانان دیگر بنمایاند. پس می خواهد که او را به جای دوری ببرند که در دیدگاهش نباشد و خدمتکاران، او را به البرز کوه می برند :
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
یکی کوه بُد، نامش البرز کوه
به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز
مدتی می گذرد. سیمرغ زال را می پرورد. در این میان سام از کار خود پشیمان می شود . شبی در خواب می بیند که فرزندش در البرز است. به آن جا می رود و البرز را از نزد یک رویت می کند. تصویری که در این بخش فردوسی از البرز به دست می دهد، به راستی تماشایی است :
سر اندر ثریا یکی کوه دید
که گفتی ستاره بخواهد بچید
نشیمی از او بر کشیده بلند
که ناید ز کیوان بر او بر گزند
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت و مرغ و هول و کنام
و در چند بیت بعد، با اینکه در سراسر شاهنامه اظهار عجز و ناتوانی قهرمان ناموری چون سام را نمی شاید، وی ناتوانی خود را در برابر البرز کوه برای منوچهر بدینگونه بیان می دارد :
برفتم به فرمان کیهان خدای
به البرز کوه، اندر آن سخت جای
یکی کوه دیدم سر اندر سحاب
سپهری است گفتی ز خارا بر آب
نبُد راه برکوه ازهیچ روی
بگشتم بسی گرد او پوی پوی
در داستان«فریدون» ، زمانی که«فرانک» مادر فریدون از شّر نیروی اهریمنی ضحاک در جستجوی پناهگاهی برای اوست، وی را به هندوستان می برد و به پیری خردمند که در البرز کوه جایگاه دارد، می سپارد . فردوسی در این بخش به روشنی البرز را در هندوستان می داند:
ببُرم پی ازخاک جاد و ستان
شوم با پسر سوی هند وستان
شوم ناپد ید از میان گروه
مر این را برم سوی البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی در آن کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن
تو را بود باید نگهبان اوی
پدر وار لرزنده بر جان اوی
پیر می پذیرد. فریدون شانزده ساله می شود و آنگاه که جوان برو مند و جستجو گری است از البرز کوه به صحنه ی شاهنامه باز می گردد :
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژ وهیده گفت
که: «بگشای بر من نهان از نهفت»
اصلا ً گویی که خصلت البرز ِ شاهنامه این است که داستان ها را بیاغازد و از نو طرحی دیگر دراندازد. او داستان را در بطن خود می پروراند و سپس به شاهنامه باز می گرداند؛ چنانکه کودکی زال، چنانکه کودکی فریدون، چنانکه نوحوانی کیقباد .
کیقباد هم تا زمانی که به شاهی برگزیده می شود، در البرز پناه می گیرد و اصلا ً نخستین مأموریت رستم، آوردن کیقباد از البرز و نشاندن او بر تخت شاهی است :
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که بر گیر کوپال و بفراز یال
برو تازیان تا به البرز کوه
گزین کن یکی لشگری هم گروه
ابر کیقباد آفرین کن یکی
مکن پیش او در درنگ اندکی
کاووس هم هنگامی که پیروزمندانه از جنگ با پادشاه هاماوران باز می گردد و از نو می خواهد جهانی نوین و شادمانه پی افکند، فرمان می دهد تا کاخی در البرز کوه برایش بسازند و دیوان را به کار سنگ وامی دارد. ناگفته نماند که فردوسی در این داستان البرز را کوهی در «پارس» معرفی می کند :
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نو افکند پی
یکی خانه کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنج ها شد ستوه
حتا در بند کشیدن ضحاک هم در دامنه ی البرز کوه با اینکه ظاهرا ً پایان کار است، اما شنونده را برای آغاز دیگری چشم به راه می دارد که شاید مصالح آن عبرت آموزی باشد:
به کوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری، بنش ناپدید
فرو بست دستش بدان کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
بماند او بد ینگو نه آویخته
وز او خون دل بر زمین ریخته
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
می دانیم که استوارترین و ماندنی ترین بنیاد اسطوره ای، باور به یگانگی «انسان» و «جهان» است. انسان و جهان در «بود» یگانه اند، اما در «نمود» از هم دور افتاده .
در گوهر و سرشت یکسان ، اما در ریخت و پیکره از هم جدا سر.
اما همه ی این کرشمه های فلسفی آنجا که حرکت در کار نباشد، نقش بر باطل است و بی مایه می آید چرا که هسته ی اصلی حرکت است؛ به سبب پویایی است که نیستی به هستی در می آید و زمان و مکان معنا می گیرند و آنچه موضوع مرگ است از میان بر می خیزد، زیرا پویایی زندگی و ایستایی مرگ است .
گزارش ها می گویند هنگامی که اهریمن به زمین تاخت زمین به لرزه در افتاد، البرز از زمین رویید اما گزارش ها در شرح کلمه ی «هنگامی که» ناتوان هستند و هیچ مرجعی به دست نمی دهند. یک زمان بی آغاز .
البرز در زمانی که نمی دانیم چه زمانی است، هستی یافت. هیچ قیدی از این زمان بی آغاز حمایتی نمی کند زیرا پیش از البرز همه چیز ایستا و بی حرکت بود .
البرز زاده ی اهریمن است و حرکت او پس از تاخت و تاز اهریمن آغاز می شود و آن هم حرکتی چلیپایی؛ چون هم چنانکه در راستای خویش بالا می رود، از ریشه ی خود کوه های دیگری را می زاید که آن ها هم هجده سال حرکتی بالا رونده دارند .
البرز در تاریخ اسطوره نخستین کسی است که در طی عروج هشتصد ساله ی خود زمان را به چهار دوره ی دویست ساله، تقطیع و تقسیم می کند و به کمیّت می رساند. و افزون بر آن خود نیز در هر دوره ای به تجربه ای خاص می رسد که همه با هم متفاوتند، اما در هیچیک درنگ نمی کند و از حرکت باز نمی ایستد، زیرا آن پایه ها را ، حدّ متعالی رشد خود نمی شناسد. او برتری جوی و گستاخ است و در این پویایی، روان خود را تا مرحله ی ناب اهورایی به کار می گیرد. البرز بد و خوب را می شناسد و آن ها را از هم جدا می کند .
اکنون با تکیه به روایت یسنا ، هات چهل و هفت که می گوید: «سرانجام خرد توست که نیک و بد را، از یکد یگر جدا خواهد کرد » ، آیا البرز انسانگونه ای خردمند نیست ؟
البرز انسانی به رهایی رسیده را می ماند که نه تنها زندان اهریمنی خاک را زیر پا می گذارد ، بلکه از زندان بزرگتر ِ جهان بیرونی و زندان درونی خویش هم عارفانه عبور می کند و چند صعود را با هم به جای می آورد. او عمق غربتش را به جهان خاک و وسوسه های اهریمنی در می یابد و با سرشتی فوق طبیعی و تخیلی عمودی گرا بی آنکه سقوط را بشناسد، پرواز می کند تا پیشانی بر آستانه ی فروغ اهورایی بساید .
او نه تنها در خود قلبی تپنده و روانی پر شور دارد، بلکه با ضرب آهنگ چالاک عروج خویش تمامی عناصری را که بر سر ِ راه می بیند بیدار می کند و به حرکت وا می دارد چنانکه خاک را به رویش، باد را به جنبش، خورشید و ماه و ستارگان را به گردش و چرخش چشمه ی جاودانه ی ایزد بانوی آب را به جوشش می آورد و بد ینگونه با عناصر چهار گانه پیوندی تنگاتنگ می بندد .
او از طریق واسطه ای چونان اهریمن وارد صحنه می شود اما خود را به معلوماتی درباره ی وقایع دور دست می رساند و پس از هوشمندی به خویش، نه اهریمن را می کُشد و نه با اوبه ستیزه ی مدام بر می خیزد، بلکه مهارش می کند .
رستاخیز عاشقانه ی البرز و اینکه او در هر پله ای فر هیخته تر و مقدس تر از پله ی پیشین از خود بر می خیزد، شگفتی بر انگیز و قابل درنگ است و اسطوره ی او شاید نخستین جرقه ی عارفانه ای باشد که بعد ها در ادب فارسی دامنه دار شد و البرز با نام «قاف » در آن ها راه یافت. چنانکه مولانا جلال الدین هم در مقام البرز در مثنوی کبیر، دفتر۴، می گوید:
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت : «تو کوهی دگر ها چیستند
که به پیش عُظم تو باز ایستند ؟»
گفت :«رگ های من اند آن کوه ها
مثل من نبوند، در حسن و بها»
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان
البرز در دانش اسطوره ای حادثه ای است که فقط یک بار اتفاق می افتد و دیگر تکرار نمی شود.
او بر حسب تقدیر ویژه ای که دارد، دارای منش و فردیت ویژه ای است: پویایی اش در راستا گسترشش در ژرفا ، انشعابش در پهنا ، و رستاخیز جاودانه اش به بلندا همه از کردار و رفتار و احساسی انسانگونه _ یا قدم را فراتر بگذاریم _ خدایگونه سخن می گویند.
البرز عشق را پاس می دارد چنانکه گاهواره ی مادرانه ی زال و فریدون می شود .
کین را پاسخ می گوید، چنانکه اهریمن را در پای دامنه ی خویش با میخ های فلزی به بند می کشد.
بی پناهی را می شناسد چنانکه کیقباد را پناه می دهد.
و راه برتری جویی را نیز می داند .
درود بر آن که او سنگین سری را فرو گذاشت و به سبکساری پرواز شادمان گشت. گذرگاه های اهریمنی را برید و به منزلگاه عشق اهورایی رسید و از فرود به فراز راه گشود :
آن کوه که بالا بلند عشق است ...
بالا بلند عشق اهورای دیگری است
تقد یر او کتیبه ی دنیای دیگری است
بی پای می رود به سراپرده های عشق
گامش بلند باد که پا ، پا ی دیگری است
هر پرده ی کبود فلک زیر پای او
آبستن کلید معمای دیگری است
از خویشتن بر آید و تا خویشتن رود
هر گام او در یچه ی امّای دیگری است
آنک چه عاشقانه ز جان سر کند سرود :
« کانجا که عشق هست برو، جای دیگری است...» *
* شعر پایانی سروده ای است از نگارنده ی مقاله
مأخذ:
از رنگ گل تا رنج خار ، قدمعلی سرامی .
اوستا ، گزارش و پژ وهش دکتر جلیل دوستخواه .
ایرانیکا ؛ زیر نام البرز در اسطوره
رمز و داستان های رمزی در ادب فارسی ، تقی پور نامداریان .
رویا ، حماسه ، اسطوره ، میر جلال الدین کزّازی .
شاهنامه ی فردوسی .
مثنوی معنوی .
|