دکتر احمد صارمی حرف نمی زند!..
نان بی شرفی خوردن دور از شان انسان است
عرفان قانعی فرد
•
اما به هر حال من مجنون صدایم درامد از این تخریب شخص و حکایت گفتن و دعوت به بازی جنجال آفرینی بی خبران متوحش بودم. که جسارتا دیگر بی مزه و دیر است و برای من جز "زندگی در خلوت و کمی راحت قدم زدن زیر باران و شب در کنج اتاق کتابی خواندن" همه چیز بی معنا شده است و سکوت زیباتر است که ای کاش می آموختم!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱٨ مرداد ۱٣٨۶ -
۹ اوت ۲۰۰۷
من برای سفر و ادامه کارهایم به آلمان و انگلستان آمده ام که دوستی در آلمان از من خواست در باره ماجرای این دو نفر کرد فعال مطبوعاتی حرف بزنم. من هم بدو گفتم که دور مرا خط بکشید. چون سالهاست بنا به دور افتادنم با برو بچه های سنندج و کردستان ارتباطی ندارم و هر که را می شناسم قدیمی ها و یا ساکنان تهران هستند اما ۲-۳ کارشناس خوب را معرفی کردم که آنها در این ماجرا سخن بگویند و او هم قبول کرد و رفت. در عصر همان روز دوستی صمیمی از تهران برایم ایمیل زد که "آقا! وضع خراب است و نمی شود حتی ۱ کلمه دراین باره حرف زد"!.... من هم ناراحت بودم. بالاخره انسانم و من هم غریزه دارم و از کشتن حتی دشمن هم ناراحت می شوم چه رسد به همزبان همشهری از اهل قلم تا کشاورز و...
در سالن دانشگاه من هم مثل بقیه در اینترنت چرخ می زدم که خواندم جناب نیکبخت در مطبوعات نظریات قانونی خود را بیان کرده. برای عیادت همشهری دانشمندم دکتر احمد صارمی به بیمارستان برلین رفتم. همان بیمارستانی که ۴-۵ سال قبل مترجم بزرگ روشنک داریوش در آن در گذشت. با دکتر حرف می زدم و با دیدن حال و روز او هم متاثر شدم که بغضم را فهمید و برایم از شرافت زیستن حرف می زد که شهرت و مقام و... زیباست اما نه به هر قیمتی!... نان بی شرفی خوردن را دور از شان انسان می دانست. دستش محکم در میان دست هایم بود. آخر درد سرطان را می دانستم و او با وجود تزریق مرفین می لرزید.
از ساختمان بیمارستان لعنتی بیرون آمدم. دوستی در وزارت خارجه آلمان دارم تلفن زد و با آن انگلیسی شل و ولش داشت با من درباره بیانیه حقوق بشر و... سخن می گفت که به او گفتم حال و روز روحی ام جالب نیست. آدرس را سوال کرد و در جایی نزدیک به هر دویمان قرار ملاقات گذاشت.
دوستی دیگر اهل ارومیه هم در قطار - اقبال اجباری شد البته - مرا دید و بغل کرد و قسم و آیه که شب منزل آنها بروم. اهل ساز بود و در ایران گاهی به نوایش گوش می دادم. در کافه با آن دوست حرف زدیم و او هم شرح ماجراهایی را برایم تعریف کرد و من هم برایش از ضرورت دقت و تامل سخن گفتم و اینکه ایجاد حساسیت نباید نکرد که هر دو سخنان من را تایید می کردند و بالاخره او هم نظر شخصی اش را می داد. آن دوست همزبان بعد از جدا شدن از من در منزلش در نوشته ای سخنان نیکبخت را - به جای بی بی سی و یا ایسنا - از یک سایت کردی بر می دارد و برای خالی نبودن عریضه هم اسم من را با برداشت خودش بازنویسی می کند و ارسال می کند. خبر را برای من ایمیل کرد و من هم بدون خواندن متن - بنا به شرایط روحی بد - آن را برای چند سایت کردی و فارسی ارسال کردم و در هتل نشستم و کتاب عزت الله فولادوند درباره خرد و سیاست را می خواندم تا خوابم ببرد .
در سایت انتخاب هم دوستان بنا به محبت و حرفه ایی بودن شان متن را می گذارند. یک روز گذشت و من هم دیده ام به کار بود و دلم نزد بیماری دکتر صارمی و آن دوست عزیز هم از تهران برایم اخبار و نظریاتش را می فرستاد. حتی لینک سایت انتخاب را !
حال دکتر بدتر شد و تزریق ها بیشتر... در بالکن خانه اش داشتم هق هق دخترش را می شنیدم و غروب دلگیر برلین را نگاه می کردم . به اتاق بازگشتم و ناگهان برادرم ایمیل زد که در ماهواره حزب دمکرات کردستان ایران همزبانی به نام رضا کریمی چشمش را بسته و هر چه از دهانش بیرون آمده بار من بی خبر کرده است و در چند سایت کردی هم ۱-۲ نفر شیرجه به داخل آب گل آلود زده اند و زندگی من را از تولد تا ۱۹ سالگی مرور کرده اند و این ۱۲ سال را خدا شکر ندیده بودند! و نمی دانستند تاریخ شناسنامه ۳۱ را نشان می دهد..... اما به هر حال محبت کردند و به من بی گناه و بی خبر از همه چیز کمی بد و بیراه گفتند و چند نفر هم در سایت رگ گردنشان بیرون زد و عقده گشایی و فحاشی کردند. که نمی دانم اصلا برای چه؟ و گناه من چه بوده و چه کرده ام؟ راستی حرفی را که نزده ام تاوان دادنش به من چه ارتباطی دارد؟ و این سخن ساختگی و منتسب به من آیا شرافت و راستی و مردانگی است؟
منی که در عمرم الله کرم را ندیده ام از کجا مشاورش بوده ام؟ یا در روزنامه کیهان من کی استخدام بوده ام؟... اما صادقانه بگویم در این چند سال کار کردن خطا داشته ام و بیراهه رفته ام اما به بدنامی و رسوایی شهره نبوده ام.
برادرم را به آرامش دعوت کردم که قاطی جریان هایی که اصلا به من مربوط نیست نمی خواهم بشوم. صبح دکتر را به بیمارستان می بردند و من به شهری دیگر می رفتم و صورت دکتر را بوسیدم و او هم چنان با دستش مچ دستم را گرفت و خواهش کرد که ترجمه کتابش درباره تاریخ کردهای معاصر را تمام کنم که شرمنده اش شدم. و درباره موضوع کذایی و ساختگی و دردسر آفرین هم خواست تا تکذیب کنم و آرام شوم. من هم جدی نگرفتم تا اینکه به هلند رسیدم و تمام روز وجودم را استرس فرا گرفته بود. کم کم ۲ نصف شب شد و نمی دانستم چه بنویسم که از این رسوایی ساختگی که مانند بهمن داشت وجودم را می گرفت. دوست تازه آشنایی که خود ۳۰ سال است اهل قلم است و بسیار هم به من مرده دل لطف دارد متنش را نوشت و در سایت ها منتشر شد تا مرهم شود و سایت ها هم بنا به مرهم نهادن این مطلب را گذاشتند که اگر هم نمی گذاشتند مهم نبود چون حقیقت روزی روشن می شد.
ایمیل دختر دکتر صارمی رسید که دیگر نمی تواند حرف بزند. مورخ کُرد در بستر مرگ است و شاگردش در سرازیری غفلت.... به یاد سکوت اجباری او بودم و زیر لحاف آرام می گریستم و هنوز یادم هست هر وقت خانه شان می رفتم چه محبت ها که به من می کرد و چقدر انسان و درست زیسته...
اما به هر حال من مجنون صدایم درامد از این تخریب شخص و حکایت گفتن و دعوت به بازی جنجال آفرینی بی خبران متوحش بودم. که جسارتا دیگر بی مزه و دیر است و برای من جز "زندگی در خلوت و کمی راحت قدم زدن زیر باران و شب در کنج اتاق کتابی خواندن" همه چیز بی معنا شده است و سکوت زیباتر است که ای کاش می آموختم !
امروز باز هم دکتر حرف نمی زند !... و تا مرگش می دانم کردها درباره اش یک خط نخواهند نوشت. اما با خط درشت فقط حرف آخرش را می نویسم و دستم بشکند اگر خبر درگذشت او را بنویسم:
نان بی شرفی خوردن دور از شان انسان است و زنده مانده زیباست اما نه به هر قیمتی !
|